هملت – شاهزادهی دودل دانمارک
هملت، شاهزادهی دانمارک، پس از مرگ پدرش و ازدواج شتابزدهی مادرش با عمویش، درگیر بحرانی وجودی میشود. جهان برایش بیمعنا شده، و حقیقت در مهی از تردید پنهان است. در دل شب، روح پدر ظاهر میشود و از هملت میخواهد انتقام خونش را از کلادیوس، قاتل و اکنون پادشاه، بگیرد. این لحظه، آغاز فروپاشی آرام عقل هملت است. هملت نمیتواند به سادگی تصمیم بگیرد. او درگیر پرسشهایی فلسفیست: آیا روح راست میگوید؟ آیا انتقام راه درستیست؟ آیا مرگ پایان است یا آغازی دیگر؟
برای کشف حقیقت، هملت نقشهای میچیند: نمایشی ترتیب میدهد که داستان قتل پادشاه را بازگو کند، تا واکنش کلادیوس را بسنجد. تئاتر، به آینهی حقیقت بدل میشود. در این مسیر، هملت به جنون ظاهری پناه میبرد. اما مرز میان نقش و واقعیت کمکم محو میشود. آیا او واقعاً دیوانه شده یا فقط بازی میکند؟
اوفلیا، دختر پاکدل و عاشق، قربانی این جنون میشود. رفتارهای هملت او را میترساند، و در نهایت، دلشکسته و تنها، در آب غرق میشود.
هملت، در لحظهای از خشم، پدر اوفلیا را به اشتباه میکشد. این قتل، زنجیرهای از انتقامها را آغاز میکند، و خون، بر صحنهی زندگی جاری میشود.
لایرتس، برادر اوفلیا، با تحریک کلادیوس، در دوئلی مرگبار با هملت روبهرو میشود. شمشیرها زهرآلودند، و مرگ در کمین هر دوست.
در پایان، همه میمیرند: هملت، کلادیوس، گرترود، لایرتس... و دانمارک در آستانهی فروپاشی قرار میگیرد. تراژدی، به نقطهی سکوت میرسد.
هملت با جملهای جاودانه میمیرد: «باقی سکوت است»—و شکسپیر، سکوت را به فریادی فلسفی بدل میکند. این سکوت، پژواکیست از تمام پرسشهای بیپاسخ انسان.