کاميار
داشتم به ایليار نگاه ميکردم که یکهو گفت:
ایلیار: به نظر من بریم!
بهزاد: چیچيو بریم؟ ما که نميدونيم اونجا چخبره!
توجهام به بهزاد که اینو گفته بود جلب شد، گفتم:
- ماهم میخواهیم بریم که ببینیم چخبره.
الینا: اگه رفتیم و یه بلایی سرمون اومد اونوقت جوابگوش کیه؟
ایلیار: من!
الینا: برو بابا.
صحرا: ما که اینهمه جا رفتیم اینجاهم روش!
بهزاد: اینهمه جا که میگی رو خودمون پیدا کردیم و کلی تحقیق کردیم اون آدرس که تو اون ایمیل بود حتی تو اینترنتهم هیچی
راجبش گفته نشده! اصن چرا یک ایمیل باید برای شش نفر فرستاده بشه؟
اونم عهد ما شش نفر، خب مشکوکه دیگه!
- خب بابا یه نفس بگیر!
بهزاد نفس عمیقی کشید و گفت:
بهزاد: به نظر من نریم بهتره!
الینا: نظر منم نظر بهزاده.
ایلیار: ببینید، میریم اگه چیزی نبود که هیچی بر میگردیم ولی اگه چیزی که تو اون آدرس بود درست بود و تو اون جنگل یه خونه متروکه بود میمونیم.
الینا: من نمیام!
نبات لبخند تمسخرآمیزی به ایلیار زد و گفت:
نبات: شما اول خواهرت رو راضی کن!
ایلیار چیزی نگفت، رو کرد به طرف الینا و گفت:
ایلیار: چرا؟
الینا: چون نمیدونم اونجا چه خبره!؟
- ای بابا، خب میخواهیم بریم ببینیم چهخبره دیگه!
بهزاد: برو
صحرا: چهقدر شما دوتا رو مخین.
ایلیار: صحرا راست میگه.
الینا: اینکه نمیاییم رو مختونه؟
صحرا: آره!
بهزاد: عجبا!
نبات: عه! بسه دیگه پسفردا ساعت ۱۰ صبح از همین کافه راه می افتیم سمت آدرس.
همهمون داشتیم با تعجب به نبات نگاه. میکردیم
بهزاد: خب باشه بابا چرا گارد میگیری؟
الینا: من نمیا…
هنوز جملش رو کامل نکرده بود که نبات داد:
نبات: تو غلط کردی!
کل کافه داشتن به ما نگاه میکردن، الینا پوفی کرد و گفت:
الینا: باشه قبول میریم ولی اگه چیزی نبود دوباره بر میگردیم.
- پس حله دیگه!
همه باهم گفتن:
- حله!
ایلیار: آفرین به نبات.
نبات: قابلی نداشت، شماها که عرضه ندارین!
صحرا: اوه، حا انگار کوه کنده!
- بسه دیگه فردا صبح ساعت ۱۰ میریم شماها رو ول کنن تا خود صبح میشینین زر میزنین!
نبات: مگه قرارمون پسفردا نبود؟
- فردا میریم بهتره.
نبات: باشه پس بریم یکم خرید کنیم شاید موندگار شدیم اونجا.
الینا: خدا نکنه!
ایلیار :ساعت شش عصره، میریم یه شامهم میخوریم.
وقتی همه موافقت کردن رفتیم بیرون من و بهزاد و ایلیار با ماشین من رفتیم، دختراهم با ماشین نبات.