جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ترمیم قلب هایمان] اثر «تبسم کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Tabassom با نام [ترمیم قلب هایمان] اثر «تبسم کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 595 بازدید, 12 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ترمیم قلب هایمان] اثر «تبسم کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tabassom
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Tabassom

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
13
20
مدال‌ها
2
نام رمان:ترمیم قلب هایمان
نویسنده:تبسم
ژانر:عاشقانه
عضو گپ نظارت: : (1)S.O.W

خلاصه:
داستان درمورد ۵تا دختر بی رحم و سنگدل که تو گذشتشون سختیای زیادی که به خاطره یه ادم کشیدن و حالا برای گرفتن انتقامشون از همون ادم با ۵تا پسر مغرور و سر سخت که کارشون کشتن ادماس و در واقع مثل قصابا ادمارو سلاخی میکنن ، همکاری میکنن که تو این ماجرا قلب های سنگیشون به هم وابسته میشن
اما همیشه چرخ روزگار به میل اونا نمیچرخه و چه اتفاقاتی میوفته که زندگیشونو به چالش میکشه؟
 
آخرین ویرایش:

حنا نویس

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Aug
3,909
6,501
مدال‌ها
3
1683300368367.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

Tabassom

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
13
20
مدال‌ها
2
پارت ۱

بین بی رحم بودن و بخشنده بودن ،فقط یک حرف فاصله س ،فقط یک اتفاق فاصله‌س .

تو زندگی انسان ها ممکنه بعضی اتفاقاتی بیوفته که همه‌ی ویژگی های یه فرد خوب رو به کشنده ترین ویژگی ها تبدیل کنه .همه‌ی اینا فقط بخاطره یک عامله اونم کینه‌س.

کینه‌ای که بعضی ها به داشتن چنین صفتی میبالن و بعضی ها غصه میخورن .

اما من هیچ وقت از داشتنش پشیمون نشدم،چون باعث شد بهترین اتفاق عمرم بیوفته.

(فلش بک)

از ماشین پیاده میشم و به سمت صندوق تاکسی میرم و کیسه های خرید رو بیرون‌ میارم و منتظر میشم تا مامان هم از ماشین پیاده شه. اینقدری خوشحال و پر ذوقم بابت خرید کردن که توجهی به مامان نکردمو سریع پیاده شدم. نگاهمو با نیش باز به لباسای داخل کیسه ها میدم و احساس می‌کنم که یه چیزی تو دلم می‌جوشه و حس خوبی بهم منتقل میشه. با ۲۰سال سن دقیقا حال دختر ۱۰ساله ایو دارم که کودک درونش فعاله و پر از اشتیاقه. بالاخره مامانم پایین میاد و ماشین از کنارمون عبور می‌کنه و میره. مامان ذوقمو که میبینه تک خنده ای می‌کنه و با گفتن یه بریم به سمت در خونه راه میوفتیم که توی یه چشم بهم زدن همه چیز سیاه میشه....

.....

همه ش یه صدایی تو گوشم نجوا میشه ،یه صدایی به لطافت گل و به نرمی ابریشم. خیلی آشناس. اما نمی‌دونم برای کیه . آروم آروم چشمای سنگین شدم رو باز می‌کنم تا صاحب صدا رو پیدا کنم .چند بار پشت هم پلک می‌زنم تا دیدم واضح شه که مامان و ریحانه رو جلو چشمام بسته به صندلی می‌بینم .تو یک لحظه حس های مختلف بهم هجوم میاره . تعجب،استرسو...ترس.ریحانه بیهوشه و مامان درحال صدا زدن منه ،می‌خوام بلند شم و از اون طناب زمخت ازادشون کنم ولی وقتی تکون می‌خورم خودمم اسیر همین طنابم. در یک آن همه چیز یادم میاد . چشمام مثل کاسه لبریز از اشک میشه، میخوام داد بزنم بلکه شاید یکی صدامو بشنوه که در باز میشه و یک مرد هیکلی با قیافه ترسناک وارد میشه. دلم می‌خواد داد بزنم ، هوار بکشم ولی می‌ترسم .

از یه طرف بخاطره خودم و مامانم از یه طرف به خاطره ریحانه که هنوز با صدا های اینجا به هوش نیومده بود .

حواسم همش پرت ریحانه‌س که با صدای مرد توجهم بهش جلب میشه.داره با یکی با صدای گوش خراشی حرف می‌زنه و دادو بی داد می‌کنه و همش هم فحش های رکیک میده:

_ من نمی‌دونم باید تا ۲۴ساعت دیگه پول اون بُردای لامصبو بدی!

_........

_من این حرفهای مزخرف حالیم نیست .همون موقع که اونا رو می‌خریدی باید فکر اینجاشو میکردی وگرنه جون زن خوشگل و بلوریت و بچه هات به خطر میوفته . فهمیدی؟

_.........

_افرین!حالا شد . تا اون موقع کاری باهاشون ندارم ولی اگر ۲۴ساعت بشه ۲۴ساعتو یک دقیقه کارشون تمومه .

_.........

و تماس قطع میشه . تقریبا از حرفاشون فهمیدم انگار با بابای بیچاره من صحبت میکرد . چون داشت از بُرد و طلا و در مورد ما صحبت میکرد.

یعنی بابام چی کار کرده ؟ چقدر بدهی بالا آورده که اینا مارو دزدیدن . فقط همینو میتونم بگم که....
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tabassom

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
13
20
مدال‌ها
2
پارت۲
با صدای مرد به خودم میام .داره میاد طرفم ومن مثل بید به خودم می‌لرزم. نگاهمو بین مامان فلک زدم و اون مرد بد قواره می‌چرخونم که مرد زیر چونمو می‌گیره ،سرمو بالا میاره و خوب نگام می‌کنه .بعد از اینکه آنالیزم میکنه بیخیالم میشه و میگه:
_نه .تو هوس انگیز نیستی!
من از بهت حتی نمی‌تونم تکون بخورم ولی وقتی می‌بینم داره طرف مامانم می‌ره به خودم میام و داد و بیداد می‌کنم که یه طرف صورتم از درد جم میشه .
مامانم رو خوب از نظر می‌گذرونه و یه لبخند کثیف گوشه لبش جا خوش می‌کنه و زیر لب چیزی میگه و من اونو میشنوم و کاش نمی‌شنیدم و غرور مامانم نمی شکست:
_نه ! این مثل اینکه خوبه . میشه ازش چند شب استفاده کردو لذت برد.
به مامانم نگاه می‌کنم که می‌بینم مثل ابر بهار داره گریه می‌کنه . هیچ حرفی نمی‌تونم بگم ،انگار همه ی بدنم سست شده که وقتی میره طرف خواهربینوام صدام میاد:
_نه .خواهش میکنم به اون دست نزن .ازت خواهش میکنم . اون فقط یه بچس. توروخدا کاریش نداشته باش . بذار بره . اگر بیدار شه می‌ترسه....
دارم همین طور یه ریز حرف می‌زنم که یه چیز محکم تو صورتم فرود میاد و من دیگه هیچ چیزی جز سیاهی نمی‌بینم.
****
چشمام و کم کم باز میکنم و مامانمو می‌بینم که داره باهام حرف میزنه:
_مامان جان بیدار شدی؟قربونت برم!خوبی مامانم؟
_اره مامان، خوبم.نگران نباش .تو خوبی ؟ریحانه چی؟!چرا بیدار نمیشه؟!
_خوبم مامانم.نه نترس جانم ! ریحانه بیدارشد، میترسید گفتم چشماشو بلنده بخوابه.
_اها.خوبه.چند ساعته اینجاییم مامان ؟من خیلی میترسم،چرا بابا نمیاد؟
_نتزس زهرا جان!فک کنم یه ۹و۱۰ساعتی هست که اینجاییم نترس بابام هم میاد .
چشمام داره از حدقه درمیاد.ما ۹و۱۰ساعته اینجاییم و هنوز خبری از بابام نیست یعنی چقدر پول خواستن که بابا هنوز گیره .
با صدای در به خودم میام. همون مرد با یه میز چرخ دار محرک پر از غذا وارد میشه و جلومون میذاره :
_بخورید از گشنگی نمیرید هنوز بهتون نیاز دارم
روبه مامانم ادامه میده:
_مخصوصا شما بانوی بلورین!
از حرفش به خودم می‌لرزم. چشمام پر از اشک میشه .می‌خواد از در بیرون بره که با صدای بلند میپرسم:
_چرا مارو اینجا نگه داشتی ؟برای چی ولمون نمیکنی بریم؟
همون موقع از در فاصله می‌گیره و با یه پوزخند که گوشه لبشه سمتم میاد و توصورتم خم میشه و میگه:
_شما ها اینجایین بخاطر اون بابای پفیوزت. تا وقتی که بابات پول مارو نده همینجا می تمرگید .فهمیدی؟
تو خودم جمع میشم. در مورد چه پولی حرف میزنم؟ همون موقع حرف ذهنمو به زبون میارم و با ترس و تعجب میپرسم:
_پول؟چه پولی؟!در مورد چی حرف میزنی؟!بابای من چی کار کرده؟!
مرد یه پوزخند پر رنگ گوشه ی لبش می‌چسبونه و ازم فاصله می‌گیره و میره سمت مامانم و دست می‌ذاره زیر چونش و سرشو بلند می‌کنه .همون طور که داره مامان بی زبونمو بر انداز می‌کنه،میگه:
_همون پولی که تو معامله ها رد و بدل میشه .همون پولی که وقتی چیزی میدی پولی هم میگیری.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tabassom

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
13
20
مدال‌ها
2
پارت۳
بعد سمتم می‌چرخه و با صدای بلند تو صورتم میگه:
_همون ۱۵۰میلیونی که بابات در ازاش از ما بُرد گرفت ولی پولی نداد.
تازه میفهمم بابام چه گندی بالا اورده.چند روز پیش بابام داشت در مورد یه مقدار زیادی طلای بُرد حرف میزد که میتونه زندگیمون از این رو به اون رو کنه.اما هرچی من و مامانم گفتیم گوش نکرد.ما از همین عاقبتش میترسیدیم که به سرمون اومد.
مرد بد قواره ازم فاصله می‌گیره و سمت در میره.
****
الان میشه گفت یه ۱۶و۱۷ساعتی هست که ما تو این خراب شده گیر افتادیمو اون غول بیابونی هم بعد از شام نیومده. اصلا از وضعیت بابام هم خبر ندارم.
دارم همون طور با خودم تو ذهنم حرف میزنم که در با صدای محکم به دیوار میخوره و مرد همون طور که با داد و بیداد حرف میزنه سمت مامانم میره، طناب رو باز می‌کنه، از یقش می‌گیره و بلندش می‌کنه . هم زمان صدای هر سه مون بلند میشه و جیغ می‌کشیم.
_باشه.حالاکه نمیتونی پولو جور کنی منم میزنم زیر حرفم. چقدر بهت گفتم این قدر ور ور نکن گم شو برو دنبال پول،اما گوش نکردی.حالاهم سزای حرفات و کارتو ببین و منتظر خانوادت باش.
بعد تماس رو قطع میکنه و یقه لباس مامانم رو پاره میکنه و مامانم رو در کسری از ثانیه برهنه میکنه.مامان دست بسته من رو سمت تخت گوشه ی اتاق می‌بره و روش میخوابوندش و لباسای خودشم درمیاره.
در یک آن مغرم از کاری که میخواد انجام بده یخ میزنه.سرمو سمت ریحانه می‌چرخونم و با چشمام بهش می‌فهمونم که چشماشو ببنده و همین کار رو هم می‌کنه.سمت اونا می‌چرخم و با صدایی که دیگه هیچی ازش نمیشه فهمید داد میزنم. ولی کو گوش شنوا.چشمام از چیزی که می‌بینم پر از اشک میشن و فقط داد میزنم جیغ می‌کشم ولی نمی‌تونم کاری کنم.مامان بی زبون و فلک زده من از این که بهش دست نزنه جیغ می‌کشه ولی مرد اعتنایی نمی‌کنه و روی تخت میره و در یک آن صدای مامانم قطع میشه و نفس منم میره و مرد با لذت نکبتبارش کارش رو میکنه .اون داره به مادرمهربونم ،به مادر عزیزتر از جانم، مادری که یک عمر مارو تر و خشک کرد دست درازی می‌کنه.
من ضجه میزنم ،گریه می‌کنم،داد میزنم، ولی اون کارش رو می‌کنه. من میمیرم و سیاهی همه‌ی دیده ی من رو می‌گیره.هیچی نمی‌فهمم ولی اینو خوب میدونم که من دیگه دختر قبلی نیستم. همین....

(پایان فلش بک)
***
همون طور که دارم از این بوم به اون بوم می می‌دوئم وضعیت بچه ها رو چک می‌کنم:
_نوا دوربین‌ها و گرفتی؟!
_اره تحت نظرمه
_هپینس حواست به همه چی هست؟!
_اره همه چی اوکیه!
_گانگستر تو محل مستقر شدی ؟!
_مستقر شدم.
_موج تو کجایی؟!
_دوتا کوچه اونورتر از موقعیت تو
_خوبه بچه ها. حالا که همه آماده آید وقتشه وارد عمل شیم.
همه همزمان میگن:اوکی بزن بریم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tabassom

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
13
20
مدال‌ها
2
پارت۴
طبق گفته ی نوا با هماهنگی موج و پشتیبانی هپینس و گانگستر وارد سوله می‌شیم تا از معامله ای که قرار بین طلا فروشان انجام بشه سر در بیارم تا بتونم طلاهایی که حاصل از کارای بابا بود رو به قیمت روز بفروشم .از اونجایی که در ورودی و پنجره ها امن نیستن از پشت بوم وارد می‌شم و به محض ورود موج رو هم می‌بینم. با علامت هم یک جایی که نزدیک صدا بود مستقر می‌شیم و با بیسیم داخل گوشم به موج می‌گم تا همه چیز رو ضبط کنه و من هم ازشون عکس و فیلم می‌گیرم.
چند دقیقه گذشته و همه دارن کارشون رو می‌کنن که می‌فهمم داره تموم میشه و به موج اشاره می‌کنم که دیگه وقتشه بریم و اون هم تأیید می‌کنه.
بلند می‌شم تا عقب گرد کنم و از نرده ها بالا برم که با حواس پرتیم پام به قوطی رو زمین می‌خوره و صدای وحشتناکی میده.
تا می‌خوام بجنبم و فرار کنم صدای تیر اندازی و هشدار دادنشون بلند میشه.من و موج هم هفت تیرمونو در میاریم تا شلیک کنیم ولی قبل از اون صدای نوا رو می‌شنوم که میگه:
_پنج، شیش نفر از در پشتی وارد شدن.
می‌خوام بهشون شلیک کنم که صدای هپینس بهم می‌فهمونه که نباید از اونجا مرده یا زخمی بیرون بره چون با شناختی که از باند گرگا داریم سریع اطلاعاتمونو در میارن و میفهمم که ماییم.
با این حرفش به موج نگاه میکنم که میگه:
_فقط باید گرد و خاک به پا کنیم تا بتونیم فرار کنیم.
_باشه. من یه نقشه دارم که میتونیم بریم بیرون . موج ، منو تو به هر جایی به غیر از بدنشون شلیک میکنیم تا میدون دیدشون کدر شده و گانگستر با علامت من به یکی از بشکه ها بزن تا سوله آتیش بگیره.این طوری فک میکنم با این نقشه اومدیم داخل و تیرمون به سنگ خورده.هپینس و نوا هر موقع سوله خالی شد بگن. همه آماده باشید.وقتشه یه خودی نشون بدیم .
همه باهم میگن:
_اماده‌ایم مثل همیشه.
وقتی که صدای گلوله می‌خوابه و صدای حرف زدن بلند میشه،من و موج از حواس پرتیشون استفاده می‌کنیم و شلیک می‌کنیم تا همه جا گرد و خاک بشه.وقتی دیگه چیزی معلوم نیست از نرده ها بالا میریم و به سمت روزنه ی نوری که از خروجی سقف میاد میریم . از اونجا بیرون میایم و رو سقف ساختمان بغلی میریم و ازش دور می‌شیم. چند دقیقه گذشته تا بچه های پشتیبانی بگن خالی شده یا نه.ولی به محض اینکه میگن خالی شده من هم چند ثانیه بعد به تک تیر انداز مون علامت میدم تا شلیک کنه که مثل همیشه به موقع و دقیق به هدف شلیک می‌کنه و به بشکه می‌خوره و سوله به آتیش کشیده میشه.
بعد از اینکه مطمئن می‌شیم کارمون تموم شده به بچه ها خسته نباشید می‌گم و به سمت خونمون حرکت می‌کنم.

من زهرام دختری ۲۵ساله.قد بلند و مو مشکی و به لطف ورزش های رزمی موج با اندامی زیبا.اگر از ویژگی هام بخوام بگم که بی رحم و شوخ هستم و به کشتن آدمای آلوده و گناه کار اطرافم خیلی علاقه دارم.رشتم ریاضی فیزیکه و مهندسی کامپیوتر خوندم. علاقه ای به ساز و موسیقی دارم و ویولن بلدم. در حال حاضر شغلی ندارم ولی این عملیات های پشت سرهمی که انجام میدم تقریبا شغلمه و البته غیر قانونی.
من آدمی نبودم که بیام تو این شغل ولی به خاطره گرفتن انتقام پدر و مادرم اشک های خواهرم از اون کمال متجاوز تو این شغل اومدم تا با کمک بچه ها قدرت بگیرم تا بتونم انتقامم رو بگیرم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tabassom

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
13
20
مدال‌ها
2
پارت۵
موج اسم مستعار مهدیسه. اون هم ۲۵ سالشه و قد بلند و مو مشکی و اندام اون هم به زیبایی تو چشم می زنه.موج دختری شجاع ،خندون،شادو شنگولیه و صد البته جدی در کار. همین طور اگر پای یکی از ما وسط باشه مثل یه کوه پشتمونه.دلیل اینکه اسمش موجه بخاطره اینه که وقتی اومد داخل اکیپ موجی از شور و هیجان رو با خودش اورد .توی شلیک تیرش رد خور نداره.این دختر ما گیتار میزنه طوری که صداش با دلت بازی می‌کنه.

نوا هکره و مخ زن سیستم های گروهه.یعنی هرچی سیستم و دوربین وجود داشته باشه می تونه در کسری از ثانیه در اختیار ما بذاره . اسمش ساجدس ۲۵سالشه دختری باهوش چشم و ابرو مشکی و اندامی رو فرم داره.اگه نوا نباشه ما نمی‌توانیم با خیالت راحت بدون دیده شدن وارد جایی بشیم.دختر لطیف و مهربونیه ولی پای حق و حقوق در میون باشه دیگه از اون دختر مهربونم خبری نیست.همچنین صدای خوبی تو خوانندگی داره.
چهارمین عضو گروهمون که خیلی کیوته هپینسه . اسمش سوگنده ۲۵سالشه.اون پشتیبانی گروهو بر عهده داره . تو مواقع خطر همیشه مثل هشدار مارو از خطر دور می‌کنه . دختری شاد راحت و شوخه .توی کار به جدیت تمام میرسه.صورت زیبا و با نمکی داره . ابرو و مو چشمای روشنی داره طوری که با یه نگاه دلتو میبره اندام رو فرم و تو پری داره.باهوشه و ذهنش همیشه فعاله.و البته با صدای گوش نواز.
پنجمین و آخرین عضومون گانگستره.اسمش
الهه س ۲۵سالشه.دختری خوشگل و با نمکیه.چشم و ابرو خرماییه و اندماش به طرز فجیهی زیباس .ایشون تک تیر انداز گروهه. تیری که تو عملیات‌ها تو مخ بقیه میزنه رد خور نداره و مخ طرف در کسری از ثانیه رو زمینه . دختری شاد و شنگول و پر انرژیه . و صدای خوب و دلنوازی داره.
همه ی ما استعداد های خاص خودمونو داریم. همه میتونیم تو مواقع درمان به هم کمک کنیم...البته جز من چون از تجربی و پزشکی هیچی سرم نمیشه فقط تا حد باندو بخیه میدونم.
همه مون کار با هر جور اسلحه رو بلدیم . همه مون به جز الهه که تک تیر اندازه و از قناصه استفاده میکنه از هفت تیر استفاده میکنیم.
موسیقی می‌زنیم و اسب سواری موتور سواری و رانندگی هم بلدیم.
وضعیت زندگی و پولمون خوبه و خانوادهامونم در سطح متوسطن.
همه مون یه ویلا تو یه روستا داریم که بعضی اوقات برای سفر می‌ریم اونجا و اسب سواری می‌کنیم...البته خیلی کم پیش میاد چون ما کار مهم تری داریم اونم اینه بتونیم چیزای بیشتری یاد بگیریم تا تو انتقاممون بی نقص باشیم...
شاید فکر کنید که همه ی ما چرا اینقدر بی رحم و خشن هستیم چون هرکس دیگه ای هم جای ما پنج نفر زندگی میکرد حتما همین میشد. اتفاقات زندگی ما دل سنگ رو هم آب می‌کنه چه برسه به انسان.
درسته که گذشته ها گذشته ولی برای انتقام گیری هیچ وقت دیر نیست و ما دختران آلفا اینجاییم که همین کار رو انجام بدیم و انتقام تمام بدبختی هامون رو بگیریم . یعنی تبسم ،موج،نوا،هپینس و گانگستر.
ما دخترا با رضایت خانواده هامون اینجاییم و اون هارو برای اینکه هیچ خطری تهدیدشون نکنه از خودمون دور کردیم و تو یه جایی توی همین قشم که خودمون هم زندگی می‌کنیم خونه گرفتیم و تا حد امکان ازشون دوری می‌کنیم.
همینطور که مشغول آشنایی خودمون با شما هستم به خونه می‌رسم .یه ویلا داخل شهره یه خونه ی نقلی ولی دوبلکس که ۱۰تا اتاق داره ۲تا پایین و ۸تا بالا. چون ما باید ساختمانی رو انتخاب می‌کردیم که مکان خواب هم برای همکار های جدیدمون برای انتقام باشه.
داخل خونه می‌شیم و به سوگند و ساجده سلام می‌کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tabassom

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
13
20
مدال‌ها
2
پارت۶
و به اتاقم می‌رم و بقیه همون جا می‌شینن و از اتفاقا برای هم تعریف می‌کنن.تعجبی نداره من دیگه بعد از اونشب هیچ اشتیاقی برای زندگی کردن ندارم و تنها انگیزه ی من برای زندگی کردن انتقام گرفتن از اون مرد بود.درسته برای رفقام هم اتفاقاتی افتاده ولی جلوی هیچ کدومشون غرور مادرشون خورد نشده.
از فکر رو خیال دست می‌کشم و از اتاق بیرون میام و یه سمت آشپزخونه میرم تا کمی آبمیوه بخورم.لیوان حاوی آب پرتقال رو برمی‌دارم و میرم پیششون روی کاناپه می‌شینم. می‌خوام ابمیوم رو بخورم ولی یهو همه نگاه‌ها سمتم می‌چرخه و همه ساکت می‌شن . این سکوت رو الهه میشکنه:
_خب بدبخت فلج بودی؟ برای ماهم میاوردی دیگه!
ولی من همون طور بیخیال بهش ،دستم رو بالا میارم و انگشت وسطم رو بهش نشون میدم.ماهمیشه اینقدر باهم راحت بودیم.
اون هم که دید بحث کردن با من مثل آب خواستن تو کویره زیر لب فحشی میده و پا میشه برای بقیه هم نوشیدنی میاره.
همون طور ساکت نشستم و به حرفاشون گوش میدم. یه نگاه به ساعت میندازم که ۱۰:۵۰رو نشون میده.لیوان آبمیوه رو که حالا نصفش مونده رو روی میز چوبی کاناپه می‌ذارم وبه سمت اتاقم میرم . حین رفتن رو به سوگند می‌گم:
_برای اینکه انتقاممون رو شروع کنیم باید ۵نفر. بچه هم باشن. فرق نمیکنه پسر باشن یا دختر فقط باشن.بیزحمت دنبالشو بگیر و این ۵نفر مناسب رو پیدا کن .
ازش رو می‌گیرم و میخوام برم که میگه:
_زهرا امروز یه آقایی بهم زنگ زد مثل اینکه کار اوناهم گیر کشتن اون کمال حرومیه. درخواست همکاری داد . درضمن هر پنج نفرشون با ما هم سطحن.
_هر پنج نفرشون مردن؟!
_اره
سرم رو به معنای خوبه تکون میدم و رو به ساجده میگم :
_درموردشون اطلاعات بدست بیاره ببین سابقشون چطوریه.
_اطلاعات لازم رو به دست آوردم . اسم گروهشون بوتچره .کارشون یه جورایی اجاره ایه!یعنی بقیه اینارو اجاره میکنن تا فرد مورد نظرشان رو بکشن .حالاهم که نوبت کماله.
لبخندی به آماده بودنشون میزنم. مثل همیشه تو کارشون سریعن و درجشون عالیه.

_ کی میخواد توسط بوتچر کمال رو بکشه؟
_والا هر چقدر گشتم همچین چیزی نبود، مثل اینکه یه خورده حسابه کوچولوعه.
_هوم. خوبه.پس کمال به همه نیش زده . اوکی ممنون که آماده بودید...آها. راستی اسماشون چیه؟
_نماینده این گروه اسمش اشکانه که ۲۷ سالشه.
چهارنفره دیگه هم ۲۷سالشونه .اسماشونم سپهراد،درهان،هاکان و رادمانه.
یه چشمک جوابم می‌کنه و میگه:
_تازه عکساشونم دیدم خیلی جذابن.
لبخندی به این همه هَولیش می‌زنم و میگم:
_اِه. پس عکساشونم بفرست تا منم یه بررسی کنم ببینم این حجم از هیزی لایقشونه یانه ؟
بعد از این حرف قهقهه ای میزنم، ولی خیلی زود بند میاد.چون می‌بینم ساجده با دمپایی مخملش دنبالم میوفته .سریع عقب گرد می‌کنم و با سرعتی که از خودم سراغ دارم به اتاقم میرم . در رو می‌بندم و قفلش می‌کنم‌. پشت در می‌ایستم و همه ی فحش های که ساجده میده رو به جون می‌خرم. وقتی که ساکت میشه،میگم:
_ فردا یه قرار تو همینجا بذار یه ملاقاتی کنیم باهاشون که ببینیم در حد ما هستن یانه!

با این بی خیالیم که به حرفای ساجده نشون میدم جری ترش می‌کنم .ولی خیلی زود اونم تایید می‌کنه و میره .بعد از اینکه از رفتنش مطمئن میشم از در فاصله می‌گیرم و سمت تخت میرم .خودم رو با تموم خستگیم روش میندازم که خیلی محکم سرم به لبه ی پاتختی می‌خوره و آخ بلندی از دهنم بیرون می‌پره.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tabassom

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
13
20
مدال‌ها
2
پارت۷
اگه بخوام اتاقم رو توصیف کنم کل اتاقم سفیده از دیوارو در گرفته تا تخت و میز. ولی خب این وسط مسطا هم یه رنگ های دیگه هم وجود داره.یه تراس قشنگ هم که رو به کوچس تو اتاقه.
تختم وسط اتاقه و پاتختی هم کنارشه .دو متر اون ور تر کمد لباسامه و کنارش هم یه میز تحریر دارم که کنار در تراسه .گوشه ی اتاق هم یه سریس و حموم هست .تقریبا مدل ساخت همه ی اتاقا همین طوریه به جز اتاق درمان ، ولی با چیدمانی متفاوت.
فقط من اتاقم پایینه و بقیه بالا رو انتخاب کردن.
خونه شامله یه پذیرایی نسبتا بزرگ که یه قسمتش رو کاناپه و تلویزیون اشغال کرده و یه قسمت زمین خالی.
روبه‌روی کاناپه تلویزیون و حدودا سه متر اونورتر در ورودیه.۲متر اونورتر هم یه آشپزخونه ی مجهز ،شیکو با کلاسه که یه اپن سنگی وسط داره که اطرافش رو ۱۰تا صندلی پر کرده .
رو به روی اتاقم پله هایی وجود دارن که به طبقه بالا راه داره .بالاهم جز ۸اتاق هیچی نیست.
زیر پله ها یه اتاق دیگه وجود داره که بهش اتاق درمان گفته میشه که برای درمان زخم و ایناس که مختص الهه‌س.
تو زیر خونه هم یه باشگاه هست که از راه پله ها راه داره . بعضی اوقات برای تمرین میریم اونجا .باشگاه تقریبا بزرگیه و مجهز به تمام وسایلای ورزشیه.
خونه رو هممون دونگی خریدیم؛ ۵نفری.
همینطور که دارم خونه و اتاقم رو توصیف می‌کنمم کم کم چشمام گرم میشه و به خواب شیرین میرم.

***
دارم تو یه رویای شیرین غلط می‌زنم که یکی تکونم میده و اصرار داره که بلند شم .
سمت منبع آزار می‌چرخم و صورت برزخی الهه رو می‌بینم .برای اولین بار از دیدن الهه می‌ترسم .
_پاشو دیگه .اَه. چقدر باید صدات کنم .پاشو تن لشتو جمع کن الان وقت قرار میشه پسرا میان.
منم با همون چشمای خوابالو دارم نگاهش می‌کنم و هیچی از حرفاش نمی‌‌فهمم که پارچ پر از آب روی پاتختی رو برمی‌داره و خالی می‌کنه رو صورتم.
تو یک لحظه انگار ایست قلبی می‌کنم. بلند میشم و همون‌طور میخ می‌شینن ونفس نفس می‌زنم.
تازه به خودم میام که چی شده .می‌چرخم سمت الهه که برای اینکه جلوی خندشو بگیره لبش رو گاز می‌گیره و قرمز میشه.
بلند میشم و سمتش میرم ولی پا به فرار می‌ذاره و سمت هال میره.
اولین چیزی که دستم میاد رو برمی‌دارم و سمتش پرت می‌کنم ولی وقتی به خودم میام که می‌بینم کت چرمم پخش زمین شده و الهه اون وسط داره از خنده پاره میشه. پشیمون از کارم سمت کتم میرم . برشمیدارم و یه لگد هم نثار الهه می‌کنم ولی انگار خنده اش بند اومدنی نیست. سمت اتاق راه میوفتم و تو راه شاکی برمی‌گردم و میگم:
_کوفت،مرض،بیشعور،ریدی تو کتم حالا برای قرار چی بپوشم انتر؟!
همون‌طور که داره خودش رو از روی زمین جمع می‌کنه میگه:
_به من چه!تقصیر من چی؟!خودش پرت کرده خودشم طلبکاره؟!
_خیلی خری الهه.خیلی خب پس کت تورو می‌پوشم
و خیلی حق به جانب و دست به سی*ن*ه ادامه میدم:
_میدی دیگه !
الهه هم ژست من رو می‌گیره و با مکثی کوتاه ابروهاشو یه معنای نه بالا میندازه.
_الهه!
ولی بازهم کارخودش رو می‌کنه.منم می‌بینم که بحث باهاش فایده نداره میگم:
_خیلی خب حالا نمی‌خواد تُفَتو بدی.میرم یکی میخرم خداروشکر بی پول هم که نیستیم .
شونه ای بالا میندازه وبه سمت آشپز خونه میره.
روبه ساجده که با صدای ما بیدار شده میگم:
_قرار برای ساعت چند اوکی کردی؟!
_برا ساعت ۳
یه نگاه به ساعت دیواری می‌کنم که می‌بینم ساعت ۱:۰۰ رو نشون میده .چشمام از این بیشتر بیرون نمیاد.
_الان که ساعت یکه من چطور برم خرید؟!
با صدایی که حالت گریه داره میگم:
_الهی خدا بکشتت که مثل آدم بلد نیست بیدار کنی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tabassom

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
13
20
مدال‌ها
2
پارت۸
الهه که همون‌طور بیخیالِ تا کمر تو یخچال رفته ،میگه:
_ اه هیچی هم تو این یخچال پیدا نمیشه کوفت کنیم.
روبه من ادامه میده:
_چی میگی تو؟خودش گند زده کتو پاره کرده به من می‌پره.
بعد با بی خیالی که نمیدونم از کجا خریده ادامه میده:
_بعد ازاینکه کت رو خریدی چند تا چیز هم خرید کن بیار بذاریم توی این گاراژ.من میرم حاضر شم.
بعد هم به سمت پله ها میره. من هم به سمت اتاقم میرم و بچه ها رو که دارن به دعوامون می‌خندن رو تنها می‌ذارم.
یه دست لباس لی برمی‌دارم و تنم می‌کنم. کلاه کاسکت موتورمم برمی‌دارم و به سمت پارکینگ میرم تا سوار موتور مشکیم بشم .ما دختران الفا هرکدوممون یه ماشین نداریم.کلا یه پاترول هست که اونم با هم استفاده میکنیم .اکثرا موتور سوار میشیم.
سوار موتور میشم، کلاه رو می‌ذارم، موتور رو روشن می‌کنم و راه بازار رو برای خرید یک کت چرم پیش می‌گیرم .
همونطور که یک ساعتی دارم دنبال کت چرم مشکی می‌گردم ،گوشیم زنگ می‌خوره و اسم سوگند روش نمایان میشه. آیکون سبز رو می‌کشم و جوابشو میدم:
_الو؟سلام!جا...
_خبرت زهرا.کجایی؟پسرا اومدن، همه منتظر توییم.
یه لحظه از توپ پرش تو بهتم ولی بعد خودم رو جمع و جور می‌کنم و جوابش رو میدم:
_بابا مگه اولین قرارداده میبندید خودتون حل کنید بره دیگه چیزی ن.....
_زهرا ببند که مثل سگ عصبیم .اِه.اینهمه گشتیم گشتیم حالا خوبشو پیدا کردیم نمیای! یادت نره هدفمون چیه!
و صداشو آروم می‌کنه و ادامه میده:
_در ضمن زود بیا ببیننت شاید بخت تو هم باز شد.
_بخت توهم؟!یعنی چی؟ مگه برای شما باز شده که فقط من موندم؟ سوگی مشکوک میزنی .خبریه؟!
_ اِم .زهرا من برم الهه صدام میکنه. فعلاً.

به وضوح تشخیص میدم که این دخترا دل پسرا رو بردن و قراره به زودی تنها بمونم .
_باشه سوگی جون .
بعد از قطع تماس داخل یه بوتیک میرم و دنبال کالای مورد نظرم می‌گردم و... آها بالاخره پیداش می‌کنم. سمت فروشنده که خانم خیلی لوندیه میرم و کتو ازش درخواست می‌کنم.
اون هم با تمام لوندی و نازی که تو بدنش و پاهاش ریخته حرکت می‌کنه ،سمت کت میره و برش میداره و بهم میده .ازش می‌گیرم و چون لباسای تو تنم مناسبه همونجا پرو می‌کنم و وقتی می‌بینم اندازه‌س سریع در میارم و میدم به فروشنده که حساب کنه.بعد از اون سریع کتو برمیدارم و به سمت موتور میرم و باید بگم خدا رو شکر یا متاسفانه خریدهای الهه یادم میره و چون بارم سبکه از کوچه پس کوچه ترافیک رو رد می‌کنم و به خونه میرسم، در رو باز می‌کنم، از پله های راهرو بالا میرم و به در ورودی هال
میرسم ،یه نفس عمیق می‌کشم که به خودم مسلط بشم. انگشتمو رو زنگ میذارم و زنگ میزنم.
بعد از چند ثانیه سوگند در رو باز می‌کنه و با تمام ناز و عشوه هایی که دل هر پسری رو می‌لرزونه ،میگه :
_عزیزم اومدی؟بیا، بیا تو که اقایون خیلی وقته منتظرن خستهشون کردیم.
من همونطور بهت زده جلوی در از تغییر یهوییش زیر خنده میزنم و جلوی در قهقهه میزنم. بعد از مدتی با صدای خنده من بقیه دخترا هم میان نزدیک تر و من رو که دارم از خنده غش می‌کنم با تعجب دید می‌زنن. بعد از خندم خودم رو جمع و جور می‌کنم و صورت برزخی سوگند رو می‌بینم که به شدت از حرص قرمز شده و با دیدنش خنده رو لبام خشک میشه. منتظر یه حمله‌ام ولی وقتی می‌بینم با چشم ابرو خط و نشون میکشه برای اینکه بیشتر حرص بخوره آروم نزدیک صورتش میرم و میگم: _ ای وای عزیزم آقایون تو هالن که شما نمیتونی منو اینجا پاره کنی!؟
به وضوح دیده میشه که سوگند الان مثل یه گرگه زخمیه و هر لحظه میتونه حمله کنه ولی حضور پسرا مانع میشه . برای اینکه این بحث خاتمه پیدا کنه بهش میگم که آروم باشه و با هم میریم تو اولین چیزی که می‌بینم اخمای تو همه یه پسری مو و ابرو قهوه ای تیره با ته ریش جذاب و خواستنی، طوری که ادم رو واسه لمسش وسوسه می‌کنه. نگاهم که میکنه می‌بینم چشمای رنگی داره که از دور ابی رنگ میزنه.رو کاناپه نشسته و بقیه هم کنارشن همانطور که همشون رو دید میزنم سلامی بهشون می‌کنم ولی فقط از همون یه نفر اخمو جواب می‌گیرم و متوجه می‌شم که این چهار تا پسری که خیلی جذاب بودن دارن به جایی غیراز من نگاه می کنن دنباله ی دیده شون رو می‌گیرم که می‌فهمم دارن به دخترا نگاه میکنن یه نگاه به دخترا میندازم که می‌بینم بله! مثل همیشه ترکوندن پسرا که سهله منم نمیتونم چشم ازشون بردارم.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین