جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تعب تعشق] اثر «کیانا طاهری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط .Moon. با نام [تعب تعشق] اثر «کیانا طاهری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,585 بازدید, 32 پاسخ و 42 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تعب تعشق] اثر «کیانا طاهری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع .Moon.
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط .Moon.
موضوع نویسنده

.Moon.

سطح
0
 
- مدیر آزمایشی تالار زبان؛)
پرسنل مدیریت
مدیر تالار بیوگرافی
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
Jun
2,015
8,557
مدال‌ها
2
IMG_20241101_153213_967.jpg
عنوان: تعب تعشق
نویسنده: کیانا طاهری
ژانر: اجتماعی، عاشقانه

عضو گپ نظارت (۷)S.O.W

خلاصه: دختری که برای رویاهایش به تنهایی تلاش کرد، عاقبت در بین این تلاش‌هایش عاشق شد؛ دلبسته به مردی شده بود که او را از خود دور کرد، با خیالی واهی او را از دست داد و حال برای داشتن دوباره‌ی او تلاش می‌کند، در مسیری که با سختی همراه بود قدم برداشت، آری او سختی عشقشان را پذیرفت که پایان این سختی در کنار او زندگی کردن باشد... .
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,443
مدال‌ها
12
1725624071730.png
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

.Moon.

سطح
0
 
- مدیر آزمایشی تالار زبان؛)
پرسنل مدیریت
مدیر تالار بیوگرافی
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
Jun
2,015
8,557
مدال‌ها
2
مقدمه: این رسم عشق است که با سختی به دست بیاید؛ سختی‌های عشق تو را به جان خریده‌ و با تو همراه می‌شوم، عشقمان را با سختی بنا می‌کنیم که خراب کردن آن توسط دیگران به سختی باشد.
جانان من، با تو برای همیشه خواهم ماند و باهم برای زندگی‌مان خوشی به ارمغان می‌آوریم..
پایان خوش عشق این است که با «تعب تعشق» همراه باشد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.Moon.

سطح
0
 
- مدیر آزمایشی تالار زبان؛)
پرسنل مدیریت
مدیر تالار بیوگرافی
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
Jun
2,015
8,557
مدال‌ها
2
«سهیل»
***
با صدای مامان از اتاق بیرون رفتم.
مامان از آشپزخونه بیرون اومد و گفت:
- سهیل برو شهرزاد رو بیدار کن که آماده بشه، خودت هم بعدش آماده شو می‌خوایم بریم ویلای آقاجون.
- باشه مامان.
مامان به طرف اتاق مشترک خودش و بابا رفت که با صدای من برگشت.
- راستی مامان شاینا کجاست؟
مامان: شاینا کلاس پیانو داشت، نیم ساعت دیگه کلاسش تموم میشه.
سری تکون دادم و از پله‌ها بالا رفتم.
درِ اتاق شهرزاد رو باز کردم، وارد اتاق شدم و در رو آروم بستم.
با فکری که به سرم زد بطری آبی که روی عسلی بود رو برداشتم، در بطری رو باز کردم و روی صورت شهرزاد خالیش کردم.
با جیغی که کشید خندیدم و چند قدم از تخت فاصله گرفتم؛ با دیدن قیافش شدت خندم بیشتر شد!
با صدای خنده‌ام به سمتم برگشت و با جیغ گفت:
- سهیل.
خودم رو به مظلومیت زدم و گفتم:
- جون سهیل؟
شهرزاد: خیلی بی‌شعوری.
- می‌دونم عزیزم، پاشو خوشگل کن بریم ویلای آقاجون اینا.
شهرزاد پوفی کشید و گفت:
- باشه برو بیرون.
در رو باز کردم و از اتاق بیرون رفتم و در رو بستم.
وارد اتاقم شدم و بعد از یه ربع که آماده شدم، عطر مخصوص خودم رو برداشتم و به قول شاینا باهاش دوش گرفتم.

«شهرزاد»
***
از توالت بیرون اومدم و به خودم درونِ آینه میز آرایشیم نگاه کردم لبخندی زدم و بعد از شونه کردن موهام که یه ربع طول کشید آماده شدم.
بعد از پوشیدن لباس‌هام یکی از شال‌های سفید ساده‌ام رو برداشتم و رویِ موهام انداختم.
یکی از تینت‌هام رو برداشتم و رویِ لب‌هام کشیدم و عطر شکلاتیم رو برداشتم و چند پیس رویِ نبض دستم و گردنم زدم؛ با برداشتن جوراب و کفش‌هایِ مشکیم از اتاق بیرون رفتم.
با دیدنِ شاینا لبخندی زدم و گفتم:
- سلام کلاس پیانو خوش گذشت؟
شاینا ابرو‌های خوش‌ فرمش رو توی هم کشید و گفت:
- استاد پیانو عوض شده و اصلاً هم ازش خوشم نمیاد.
- اِه چرا استادتون عوض شد؟!
شاینا: بعداً برات تعریف می‌کنم.
- اوکی!
شاینا وارد اتاقش شد و من هم از پله‌ها پایین رفتم.
با دیدن مامان که روی مبل نشسته بود به طرفش رفتم و کنارش روی مبل نشستم.
- سلام مامانی!
مامان لبخندی زد و گفت:
- سلام دخترم.
- مامانی خاله و دایی اینا هم خونه آقاجون میان؟
مامان: آره، دامون اومده برای همین دیگه می‌ریم خونه آقاجون.
- دامون اومده؟ چه بی‌خبر!
مامان: آره عزیزم ظهر رسید شیراز.
- آها.
به ساعت پایه بلند کنار مبل نگاه کردم ساعت یه ربع به هفت بود.
- مامان دیر نشده؟
مامان: چرا اتفاقاً دیر شده شاینا خانوم هم هنوز آماده نشده.
مامان بلند شد و به سمت پله‌ها رفت از همون پایین پله‌ها شاینا رو صدا زد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.Moon.

سطح
0
 
- مدیر آزمایشی تالار زبان؛)
پرسنل مدیریت
مدیر تالار بیوگرافی
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
Jun
2,015
8,557
مدال‌ها
2
بعد از چند دقیقه شاینا و سهیل آماده از اتاق‌هاشون بیرون اومدن و به سمت خونه آقاجون حرکت کردیم.
تقریباً نیم ساعت بعد به خونه آقاجون رسیدیم، مامان با تک بوقی که زد چند ثانیه گذشت و اکبر‌آقا سرایدار ویلا در رو باز کرد.
مامان سلامی بهش کرد و با سرعت وارد حیاط شد و ماشین رو نگه داشت.
عصبی از کلکل‌های سهیل و شاینا از ماشین پیاده شدم، چقدر سر و صدا می‌کردن!
با دیدن مامان‌جون جلوی در ورودی به طرفش پرواز کردم و بغلش کردم!
مامان‌جون: سلام دخترم خوبی؟
- سلام مامان‌جونی، قربونت برم من خوبم تو خوبی؟
از بغل مامان‌جون بیرون اومدم و مامان‌جون با لبخند گفت:
- خوبم عزیزم مگه میشه با دیدن تو خوب نباشم.!
خواستم چیزی بگم که مامان گفت:
- سلام مامان خوبی؟ شهرزاد هوا سرده برای مامان‌جون خوب نیست، بزار بریم تو هرچقدر خواستی حرف بزن.
مامان‌جون: سلام عزیزم خوبم، خوبم بیایین تو هوا سرده.
وارد خونه شدیم و بعد از احوال پرسی‌های گرم مامان، سهیل و شاینا به سمت سالن پذیرایی رفتیم و روی مبل‌ها نشستیم.
هنوز خانواده خاله و دایی نیومده بودن.
شاینا: مامان‌جون خانواده خاله و دایی کی میان؟
مامان‌جون لبخندی زد و گفت:
- محمد زنگ زد گفت یکم دیر میان، دنیا هم چند دقیقه دیگه می‌رسه.
با صدای ماشین سریع بلند شدم و به طرف در ورودی رفتم.
در رو باز کردم و منتظر خاله این‌ها شدم، با دیدن خاله و دلوین لبخندی زدم و گفتم:
- سلام خاله‌جون شب‌بخیر.
خاله دنیا لبخندی زد و گفت:
- سلام عزیزم شب تو هم بخیر، خوبی قربونت برم؟
از جلوی در کنار رفتم و خاله و دلوین وارد خونه شدن.
- خوبم خاله‌جونم.
خاله لبخندی زد و گفت:
- شکر من هم خوبم عزیزم.
دلوین لپم رو کشید و گفت:
- خوبی خوشگل؟
- عالی تو خوبی؟
دلوین لبخندی زد و گفت:
- قربونت، به خوبی تو عزیزم.
روی مبل کنار شاینا نشستم.
چند دقیقه‌ای گذشت و احوال پرسی‌‌هاشون تموم شد و نشستن روی مبل‌.
خاله دنیا: مامان‌جان پسرم کجاست؟
مامان‌جون لبخندی زد و گفت:
- بعد از ناهار خسته بود خوابید هنوز هم بیدار نشده.
خاله دنیا: بهش گفتم با ماشین نیاد ولی گوش نکرد که.
چندثانیه‌ای گذشت و سکوت بود.
- آقاجون کجاست؟
مامان‌جون: توی کتاب‌خونه‌اس.
مامان‌جون بلند شد و گفت:
- برم صداش کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.Moon.

سطح
0
 
- مدیر آزمایشی تالار زبان؛)
پرسنل مدیریت
مدیر تالار بیوگرافی
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
Jun
2,015
8,557
مدال‌ها
2
سریع بلند شدم و گفتم:
- نه‌، نه مامان‌جون من میرم صداش می‌کنم شما بشین.
مامان‌جون لبخندی زد، دوباره نشست و گفت:
- دامون رو هم بیدار کن عزیزم.
- باشه.
درِ اتاق رو آروم باز کردم و وارد اتاق شدم و در رو دوباره آروم بستم.
با دیدن دامون خندم گرفت؟!
روی تخت کنار خرس گنده‌ام، روی شکم خوابیده بود.
تیشرت سفیدی به تن کرده بود و بازوهای عضله‌ایش معلوم بود.
اولین بار هست که تیشرت تن دامون می‌بینم، دامون همیشه پیراهن آستین بلند می‌پوشید.
آروم‌‌آروم به سمت تخت رفتم و یک قدمی تخت ایستادم. او! رگای دستش رو نگاه.
لبخندی زدم و گوشیم رو از توی جیب هودیم بیرون کشیدم و وارد دوربین شدم چند قدم از تخت فاصله گرفتم و دوربین رو، روی دامون تنظیم کردم و تایمر رو فعال کردم.
حتماً این عکس رو به شاینا و دوقلوها نشون می‌دادم.
با صدای چلیکی که نشون از عکس گرفتن بود دامون تکونی خورد و به پهلو شد، چشم‌هاش هنوز بسته بود، نفسم رو آسوده بیرون دادم خداروشکر بیدار نشد.
گوشی رو، روی سایلنت گذاشتم و دوباره از دامون که صورتش سمت من بود عکس گرفتم، توی خواب هم اخم داشت.
این عکس رو به نوژا و شاینا نشون بدم قطعاً برای دامون ضعف می‌کردن! وارد گالری شدم و با دقت به عکس نگاه کردم.
با صدای دامون جیغ‌ِ خفیفی کشیدم و گوشی از دستم روی زمین افتاد.
دامون: داری چی‌کار می‌کنی؟!
به دامون نگاه کردم چشم‌هاش بسته بود، لعنتی این مگه خواب نبود؟!
سریع خم شدم و گوشی رو برداشتم، چیزی نگفتم.
بعد از چندثانیه دوباره گفت:
- چی می‌خوای شهرزاد؟
سرم رو بالا آوردم که چشم‌های بازش رو دیدم با اخم نگاهم می‌کرد! سریع لبخندی زدم و گوشیم رو توی جیبم گذاشتم و گفتم:
- هیچی، فقط مامان‌جون گفت بیام بیدارت کنم.
دامون روی تخت نشست و گفت:
- باشه، برو.
اخمی کردم و بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفتم و در رو محکم بستم، به سمت کتاب‌خونه که ته راهرو بود رفتم.
آروم چند تقه به در زدم و با بفرماییدی که آقاجون گفت در رو باز کردم، وارد کتاب‌خونه شدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.Moon.

سطح
0
 
- مدیر آزمایشی تالار زبان؛)
پرسنل مدیریت
مدیر تالار بیوگرافی
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
Jun
2,015
8,557
مدال‌ها
2
لبخندی زدم و در رو بستم.
آقاجون روی صندلی گهواره‌ایش نشسته و درحال خوندن کتابی بود.
- سلام آقاجون خوبی؟
آقاجون سرش رو بالا آورد و با دیدن من لبخندی زد، کتابش رو بست و روی عسلی کنار صندلی گذاشت.
آقاجون: سلام دخترم، شکر می‌گذرونیم تو خوبی؟
- به خوبی شما باباجونم!
کنار صندلی روی زانو نشستم و دست آقاجون که روی دسته‌ی صندلی بود رو بوسیدم.
آقاجون دستی روی سرم کشید و گفت:
- دختر!من چقدر به تو بگم این کار رو نکن.
لبخندم وسیع‌تر شد، سرم رو بالا گرفتم و به آقاجون نگاه کردم.
- خب من دوست دارم روی دست باباجونم بوسه بزنم شما مشکلی دارین؟
آقاجون عصاش رو از روی عسلی برداشت و بلند شد که من هم بلند شدم.
آقاجون: خودشیرینی نکن دختر، بریم پایین که بعداً حرف دارم باهات.
- خودشیرینی نمی‌کنم که، چه حرفی آقاجون؟
نمی‌دونم چرا ولی استرس گرفته بودم!
آقاجون به سمت در رفت و گفت:
- می‌فهمی.
و در رو باز کرد و از کتاب‌خونه خارج شد، من هم پشت سر آقاجون از کتاب‌خونه بیرون رفتم، در رو بستم و با آقاجون هم‌قدم شدم.
به سمت پله‌ها رفتیم که در اتاق روبه‌روی پله‌ها که اتاق من بود باز شد، دامون از اتاق بیرون اومد.
دامون: سلام آقاجون شب‌بخیر.
آقاجون سری تکون داد و گفت:
- سلام پسرم، خوب استراحت کردی؟
دامون: بله آقاجون.
**
دایی این‌ها، عمو و بابا هم اومده بودن همه با دیدن آقاجون بلند شدن و «سلامی» کردن.
آقاجون: بفرمایید، خوش اومدید.
دوباره همه نشستن و مشغول حرف زدن شدن.
احوال پرسی با بقیه کردم و کنار نوا و نوژا نشستم.
نوژا سرش رو جلو آورد و آروم گفت:
- تو اتاق با آقا دامون خوش گذشت؟
چپ‌چپ نگاهش کردم.
یه ربع گذشته بود.
با صدای آقاجون بهش نگاه کردم.
آقاجون: شهرزاد و دامون باهاتون کار دارم.
آقاجون بلند شد که من و دامون هم بلند شدیم.
آقاجون چه کاری باهامون داشت!
وارد اتاق مهمان شدیم؛ آقاجون روی تخت نشست و عصاش رو روی تخت گذاشت و به کاناپه وسط اتاق اشاره کرد.
با دامون روی کاناپه با کمی فاصله نشستیم.
آقاجون نفس عمیقی کشید و بعد از چند ثانیه گفت:
- تو خانواده ما نشون کردن پسر و دختر از همون بچگی رسمه و وقتی که بزرگ شدن به عقد هم در بیاریم‌.
اخمی کردم فکرش رو هم نمی‌کردم که امشب این حرف رو بزنه آقاجون.
آقاجون به من نگاه کرد و گفت:
- موقع‌ای که تو و سهیل به‌دنیا اومدید، تو رو برای دامون نشون کردیم.
باید چیزی می‌گفتم من هنوز بچه بودم و رویاهایی واسه خودم دارم چطور می‌تونم بخاطر این نامزدی مسخره از همه رویاهام و موفقیت‌هایی که دارم براشون تلاش می‌کنم دست بکشم.
- این رو می‌دونم آقاجون ولی نه من و نه دامون راضی نیستیم.
آقاجون: دامون اگه راضی نبود چندسال پیش یا هفته پیش می‌گفت، من هم دیگه عمری برام نمونده میخوام عروسی شمارو قبل از مردنم ببینم.
اخمی کردم و آروم «خدانکنه‌ای» گفتم.
- ولی آقاجون من هنوز 18 سالمه و از همه مهم‌تر من نمی‌خوام و راضی نیستم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.Moon.

سطح
0
 
- مدیر آزمایشی تالار زبان؛)
پرسنل مدیریت
مدیر تالار بیوگرافی
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
Jun
2,015
8,557
مدال‌ها
2
آقاجون: قرار ماهم همین بود که وقتی 18 سالت شد این وصلت سر بگیره، دست تو و دامون رو تو دست همدیگه بزاریم.
کلافه شدم هر حرفی می‌زدم آقاجون یه حرف دیگه‌ای می‌زد.
- آقاجون دامون ده‌سال از من بزرگ‌تر هست.
به طرف دامون چرخیدم و گفتم:
- تا من راضی نباشم این وصلت سر نمی‌گیره و شما آقا دامون چرا هیچی نمیگید یعنی می‌خواین بقیه براتون تصمیم بگیرن و همسرتون رو براتون انتخاب کنند.
دامون دستی به لبش کشید و گفت:
- من خودم انتخاب کردم.
همین‌قدر کوتاه و مختصر! یعنی چی خودم انتخاب کردم یعنی وقتی ایشون انتخاب کرده من هم باید بگم چشم چون انتخاب شما بودم.
- یعنی چون شما انتخاب کردید من هم جواب مثبت بدم؟
دامون: قطعاً نه.
- پس چی؟
آقاجون بلند شد و عصا زنان به طرف در رفت و گفت:
- بهتره تنها باهم حرف بزنید شاید به نتیجه‌ای رسیدین!
بعد از اتاق بیرون رفت و در رو بست.
هوف خدایا من چی‌کار کنم.
دامون: می‌دونستم قبول نمی‌کنی!
- معلومه که قبول نمی‌کنم من نمی‌خوام که به‌خاطر تو از رویاهام دست بکشم و تلاشی که کردم به‌خاطر تو همه‌اش پوچ بشه می‌فهمی؟
دامون: می‌فهمم ولی توهم می‌فهمی من چند ساله به‌خاطر تو ازدواج نکردم، قطعاً اگه تو نبودی من دوتا بچه داشتم.
خندیدم! از حرص خندیدم و با توپی پر بهش توپیدم.
- چی یعنی داری میگی من باعثش شدم؟ چقدر جالب! اگه دست من بود خیلی وقت پیش این نشون و نامزدی کوفتی رو به‌هم می‌زدم من و تو هیچ نقطه مشترکی نداریم.
دامون: من تورو مجبور نمی‌کنم شهرزاد هیچکس تورو مجبور به انجام کاری که دوست نداری نمی‌کنه!
- چطور مجبور نمی‌کنین چرا من اینجا نشسته‌ام به‌خاطر همینه که تموم نمی‌کنید و من رو مجبور می‌کنید.
دامون: چرا راضی نیستی؟
خدای من! این الان داره می‌پرسه چرا راضی نیستی؟
حرصی شدم از سوال‌هایی که می‌پرسید.
- راضی نیستم چون رویاهام مهم‌تر هست، راضی نیستم چون دلم با تو نیست، راضی نیستم چون می‌دونم اگه بخوام قبول کنم همه موفقیت‌هایی که به‌خاطرشون تلاش کردم پوچ میشه و از همه مهم‌تر من تورو دوست ندارم.
دامون اخمی کرد و گفت:
- چرا فکر می‌کنی من باعث میشم تو از رویاهات دست بکشی چرا فکر میکنی من همه تلاش‌هایی که کردی و پوچ می‌کنم؟ فکر می‌کردم این چند سال برای دوست داشتن که نه ولی دل دادن به من کافی بوده باشه.
- تو آدمی نیستی که من بخوام آینده‌ام رو باهاش تصور کنم، من به تنهایی برای رویاهام تلاش کردم و نیازی به کسی نداشتم و نخواهم داشت تو باعث میشی که من از رویاهام دور بشم همه‌ی تلاش‌هایی که کردم پوچ بشه.
بلند شدم و با همون لحن کوبنده و کمی بلند ادامه دادم:
- تو نبودی که من بخوام به تو دل ببندم این همه سال دور بودی و من حتی نتونستم وقتی کسی از من سوال می‌پرسه که آقا دامون حالش خوبه جوابی بدم، چون من از تو خبر نداشتم این سال‌ها کافی نبود چون تو نبودی که دوست داشتنی بین من و تو به وجود بیاد و من هیچ شناختی از تو ندارم! فکر می‌کنم حرف‌هام منطقی بوده باشن.
دامون: درست میگی ولی من باعث از دست دادن رویاهات نمی‌شم و می‌تونم بهت کمک کنم.
بلند شد و رو‌به‌روم ایستاد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.Moon.

سطح
0
 
- مدیر آزمایشی تالار زبان؛)
پرسنل مدیریت
مدیر تالار بیوگرافی
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
Jun
2,015
8,557
مدال‌ها
2
دامون: این دفعه می‌مونم که شاید بتونم «به قلبم اشاره کرد» تو قلبت جایی برای خودم پیدا کنم.
- جایی تو قلب من نداری و نخواهی داشت! من راضی نیستم و می‌خوام تموم بشه! من نمی‌تونم توی این شرایطی که دارم کم‌کم به رویاهام می‌رسم تورو قبول کنم، نمی‌تونم چون از درس و دانشگاه عقب می‌مونم.
نفس عمیقی کشیدم هرطور شده باید محکم می‌ایستادم و مخالفت می‌کردم من نمی‌تونستم!
دامون: من بهت کمک می‌کنم، کمک می‌کنم که بهترین نمره رو داشته باشی و حتی بهترین رتبه رو.
پوزخندی زدم و گفتم:
- چجوری می‌خوای کمک کنی؟
دامون دست به سی*ن*ه شد و ابرویی بالا داد و گفت:
- کوچولو مشاور نشدم که نتونم شاگردم رو توی بهترین دانشگاه و با بهترین رتبه قبول نکنم!
خنده‌ی تمسخرانه‌ای کردم و گفتم:
- تو، تو مشاوری؟!
اخمی کرد و گفت:
- تیرماه دوباره درموردش حرف می‌زنیم و بهت کمک می‌کنم که با بهترین رتبه به آرزوی خانوم دکتر شدنت برسی.
من هم متقابلاً اخمی کردم.
- من می‌خوام همین‌جا تمومش کنم و دیگه نمی‌خوام به من بگن که نامزد تو محسوب میشم.
دامون پوزخندی زد و گفت:
- تو که راضی نیستی اون موقع‌ هم شاید راضی نشی، ولی می‌تونی رو کمکم حساب کنی.
- به نظرم می‌تونی تمومش کنی و بری دنبال زندگیت که چند سال دیگه دوتا بچه داشته باشی!
و به طرف در چرخیدم که با صداش ایستادم ولی برنگشتم.
دامون: اینجا تموم نمی‌شه، تیرماه که نه ولی مردادماه منتظر بمون که با بهترین مشاور برای کنکور آماده بشی!
دامون از کنارم گذشت و از اتاق بیرون رفت!
برگشتم روی تخت نشستم.
دستم رو روی صورتم گذاشتم و کمی خم شدم.
باید چی‌کار می‌کردم؟
اون می‌تونست کمکم کنه ولی ته این نامزدی چی می‌شد؟
با صدای در سرم رو بالا آوردم و به سهیل که وارد اتاق شد نگاه کردم، در رو بست و کنارم روی تخت نشست.
سهیل: چی شده شهی؟
- حرف نامزدی من و دامون بود چرا نمی‌فهمن که من نمی‌خوام؟!
سهیل ابرو درهم کشید و با لحنی کمی تند گفت:
- من فکر می‌کردم حرف نامزدی تو و دامون خیلی وقته تموم شده؛ چی‌ شد یک دفعه حرفش رو زدن؟ دامون چیزی نگفت؟
- نه!
سهیل: ولی تا جایی که من می‌دونم دامون کسی نیست که براش تصمیم بگیرن!
پوزخندی زدم و با لحنی حرصی گفتم:
- آقا خودش راضی بود، لعنتی چرا باید این موقع حرف نامزدی رو بزنن؟
سهیل دستش رو روی شونه‌ام گذاشت، من رو به خودش نزدیک کرد و گفت:
- بدون رضایت تو که نمی‌شه آبجی پس بهش فکر نکن؛ راستی دیگه تموم؟
- گفتم مخالفم و نمی‌خوام، درس‌هام چی میشه میگم کنکور دارم میگه کمکت می‌کنم بعد میگه تیرماه دوباره درموردش حرف می‌زنیم ولی به‌طور جدی و اینکه شاید راضی شدی.
سهیل: خب کمکت می‌کنه و این خوبه و یه کمکی هم به من می‌کنه، دامون مشاور خوبیه شهی می‌تونی رتبه یک بشی بعد اگه بازم مخالف بودی بگو نه و تموم.
با این حرفش با دو انگشتم به پیشونیم زدم و دستش رو از روی شونه‌ام کنار زدم و بلند شدم.
- داداش مارو باش، واقعاً ممنونم ازت به‌خاطر راه‌حل خوبت چجوری برات جبران کنم؛ البته بیشتر دنبال منفعت خودتی که می‌خوای با کمک دامون مثلاً بشی رتبه یک.
سهیل: پس چی فکر کردی عزیزم، تو رو آخرش یا راضی می‌کنند یا هم به نحوی مجبور که چندماهی با دامون رفت و آمد داشته باشی، شاید که نامزدی‌تون واقعی بشه، بهش فکر نکن.
چشم غره‌ای بهش رفتم و از اتاق بیرون رفتم، سهیل هم پشت سرم از اتاق بیرون اومد و باهام هم‌قدم شد.
سهیل: دامون دیگه چیزی نگفت؟
- چرا گفت!
سهیل: چی گفت؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.Moon.

سطح
0
 
- مدیر آزمایشی تالار زبان؛)
پرسنل مدیریت
مدیر تالار بیوگرافی
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
Jun
2,015
8,557
مدال‌ها
2
با حرصی که با صدام آمیخته شده بود گفتم:
- گفته اگه به‌خاطر این نامزدی و نشون کردن تو واسه من نبود، ازدواج کرده بودم و تو این سن دوتا بچه داشتم نه اینکه دنبال توی‌ِ بچه باشم.
سهیل خنده‌ای کرد و گفت:
- حالا چرا حرص می‌خوری؟
- اینجوری که اون گفت انگار من وقتی به‌دنیا اومدم تو همون ساعت اول به حرف اومدم، گفتم دامون رو می‌خوام و من رو واسه دامون نشون کنید.
سهیل خنده‌ای کرد و گفت:
- حرص نخور، پسر به این جذابی گیرت اومده به جای اینکه قربون صدقه‌اش بری اینجوری می‌کنی؛ خوب تیکه‌ایه جون شهی.
- گم شو سهیل واقعا‌ً من چرا باید با تو حرف بزنم، ارزونی بقیه!
و سریع از پله‌ها بالا رفتم وارد اتاقم شدم که دامون توش مستقر شده بود در رو بستم و خودم رو روی تخت انداختم.
خدایا چی‌کار کنم سهیل راست می‌گه که من رو به نحوی راضی یا مجبور می‌کنند، پس من هم باید این کار رو بکنم که برام سودی داشته باشه دیگه، با کمک دامون شاید بهترین دانشگاه علوم پزشکی قبول بشم این نامزدی رو هم تموم می‌کنم و هرکی بره پی زندگی خودش.
ولی آخه من چجوری دامون رو تحمل کنم، چجوری این کار رو بکنم اصلا توان اینکه بخوام با استفاده از کسی به رویاهام برسم و به بهترین رتبه رو کسب کنم ندارم.
یعنی مامان و بابا می‌دونن؟
مامان و بابا هم اگه بدونن فقط می‌گن کی بهتر از دامون برای تو، هرجوری که خودت صلاح می‌دونی و اینکه خودت برا زندگیت تصمیم بگیر حرف‌های تکراری که این چند سال شنیدم.
همه راضی‌ان جز من، نمی‌تونم تو این سن شریک زندگی داشته باشم اینجوری من از همه چیز عقب می‌مونم؛ رویای دکتر شدنم، موفقیت‌هایی که به دست آوردم و از همه مهم‌تر تلاش‌هایی که این ده‌سال کردم چی میشه؟
با همین فکر‌ها خوابم برد.
**
با صدای داد یکی از خواب پریدم و روی تخت نشستم، جیغ آرومی کشیدم دوباره روی تخت افتادم و خوابیدم.
••
«دامون»
***
«چند ساعت قبل و حال»
وارد اتاق کناری اتاق شهرزاد شدم که مامان چمدونم رو اونجا گذاشته بود، لباس‌هام رو تعویض کردم و شروع کردم به چک کردن حساب و ایمیل‌های شرکت تقریباً دو ساعتی بود که درگیر کار‌ها بودم، به ساعت نگاه کردم که ساعت دو وبیست دقیقه رو نشون می‌داد.
باید به شهرزاد سر می‌زدم و بیدارش می‌کردم که شام بخوره.
وارد اتاق شهرزاد شدم و در رو آروم بستم، هنوز خواب بود! چجوری این همه می‌خوابید؟!
خرس گنده شهرزاد رو پایین تخت گذاشتم، روی تخت با فاصله از شهرزاد دراز کشیدم و چشم‌هام رو بستم.
چند دقیقه‌ای گذشت، با چیزی که با شدت به صورتم خورد با داد «آخی» گفتم و چشم‌هام رو باز کردم.
شهرزاد جیغ خفیفی کشید و نیم خیز شدُ نشست و دوباره روی تخت افتاد و خوابید.
روی تخت نشستم و صداش کردم.
- شهرزاد...شهرزاد؟
دستی به صورتم کشیدم و دستم رو روی شونه‌اش گذاشتم و تکونی بهش دادم.
- شهرزاد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین