جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [محنت تعشق] اثر «کیانا طاهری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط .AikA. با نام [محنت تعشق] اثر «کیانا طاهری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,745 بازدید, 44 پاسخ و 46 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [محنت تعشق] اثر «کیانا طاهری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع .AikA.
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط .AikA.
موضوع نویسنده

.AikA.

سطح
0
 
-مدیر تالار بیوگرافی و زبان-
پرسنل مدیریت
مدیر تالار بیوگرافی
مدیر تالار زبان
ناظر تایید
Jun
2,771
10,952
مدال‌ها
2
کانیا چشمکی به شاینا زد و گفت:
- دقیقاً، یادم رفته بود خوب شد گفتی.
شاینا چشم‌غره رفت و زودتر از ما وارد بستنی فروشی که تقریباً شلوغ بود، شد.
به کانیا نگاه کردم و باهم آروم خنده‌ای به واکنش شاینا کردیم.
شاینا انرژی کمتری نسبت به من داشت و زود خسته می‌شد. میشه گفت که آدم درونگرایی بود. قطعاً با من و کانیا که آدم برونگرایی بودیم فرق داشت و همچین علایق خودش رو داشت. روحیه‌اش هم با ما هم‌خوانی نداشت.
بعداز خوردن بستنی برای اینکه شاینا بیشتر از این خسته نشه اون رو طبق میل خودش به خونه فرستادیم.
با کانیا به بازار وکیل رفتیم و چندساعتی رو هم اونجا گذروندیم و در آخر با کلی خرید از بازار خارج شدیم.
خریدهای من بیشتر سنتی بودن و خرید‌های کانیا بیشتر قاب‌های تقریباً بزرگ شعر و کتاب بود. همچنین چند وسایل سنتی و تزئینی که شبیه به وسایل من بودن.
از بازار که خارج شدیم هرکدوم مقصد خودمون رو انتخاب کردیم و ازهم جدا شدیم.
وارد خونه شدم و مامان با دیدن نایلون‌های خرید توی دستم از روی مبل بلند شد و گفت:
- ما هیچ‌کدوم به خرید علاقه‌ای نداریم که نمیدونم تو به کی رفتی بچه.
خنده‌ای کردم و گفتم:
- خب دوست دارم دیگه و انقدر وسایل خوشگلی خریدم مامان که دلم هرلحظه براشون میره.
شاینا از آشپزخونه بیرون اومد و گفت:
- لابد باز رفتی عروسک گرفتی دیگه.
چپ نگاهش کردم و گفتم:
- نه، عروسک نگرفتم ولی چیزای دیگه‌ای خریدم که اصلاً بهت نمیدم.
مامان لبخندی زد و گفت:
- برو تو اتاق همشون رو دوباره در بیار نگاه کن و دوساعت بعد که از دیدنشون سیر شدی به این فکر کن که کجا بذاری.
شاینا به وسایل توی دستم اشاره کرد و گفت:
- هیچ‌ک.س از وسایلی که تو میخری نمی‌خواد، تازه اتاقت هم که بزرگ‌ترین اتاق توی خونه هست دیگه جا برای وسایلت نداره. فردا هم برو بازار و هرچی دیدی جارو کن بیار.
لب‌هام رو آویزون کردم و گفتم:
- خب خوشم میاد.
با صدای در اتاق هرسه به اون سمت نگاه کردیم و به بابا که از اتاق بیرون اومده بود خیره شدیم.
صدای خنده‌ی بابا با دیدن خرید‌های توی دستم و نگاه مامان و شاینا، بلند شد.
مامان دوباره روی مبل نشست و بابا حالا که شدت خنده‌اش کمتر شده‌بود، گفت:
- دارین باز‌خواست می‌کنید دخترم رو؟
بعد به خریدها اشاره کرد و گفت:
- تنها هنرش همینه که کارت‌های باباش رو خالی کنه، بذارین به کارش برسه دیگه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.AikA.

سطح
0
 
-مدیر تالار بیوگرافی و زبان-
پرسنل مدیریت
مدیر تالار بیوگرافی
مدیر تالار زبان
ناظر تایید
Jun
2,771
10,952
مدال‌ها
2
با اعتراض بلند گفتم:
- اِه! بابا، من که این چندماه همش درگیر مدرسه بودم و بیرون نرفتم، حالا هم فقط کمی خرید کردم و تنها هنرمم این نیست.
با حالت قهر سرم رو پایین انداختم و از کنار بابا گذشتم که به‌طرف پله‌ها برم که بابا دستم رو گرفت و گفت:
- کجا دخترم؟ قهر کردی؟ قربونت برم بابایی.
بابا توی بغل خودش گرفتم و ادامه داد:
- با بابا قهر نباش، من که دلم میگیره اینجوری.
با صدای شاینا خنده‌ی بی‌صدایی کردم و سرم رو روی سی*ن*ه بابا گذاشتم.
کانیا: بعد میگن بچه آخری عزیز دردونه‌اس.
بابا به شاینا اشاره کرد و گفت:
- درست گفتن تو عزیزدردونه‌ی خونه‌ای، توهم بیا بغلم.
شاینا با لبخند ابروهاش رو پشت سر هم بالا انداخت و به طرفمون اومد و بابا دوتاییمون رو محکم به آغوشش فشرد.
رو به شاینا با لبخند گفتم:
- من مثل تو حسود نیستم، حسود کوچولو.
شاینا اعتراض مامان رو صدا کرد که مامان هم کنارمون ایستاد و با لبخند به هرسه‌تامون نگاه کرد.
از آغوش بابا بیرون اومدیم و بابا یک قدم به سمت مامان رفت و پیشونی مامان رو عمیق و طولانی بوسید.
با لبخند و نگاهی پر از محبت به دو فرشته زندگیم نگاه کردم و توی دلم برای داشتنشون «خداروشکر»ی گفتم.
رو بخ شاینا با چشم و ابرو به مامان و بابا اشاره کردم و گفتم:
- یه عشق همینجوری نصیبت بشه الهی.
شاینا خنده‌ای کرد و گفت:
- انشالله.
به بازوش زدم و گفتم:
- کوفت.
دوتا از نایلون‌هارو بالا گرفتم و ادامه دادم:
- کمک کن ببرمشون بالا.
شاینا پوفی کشید و نایلون رو از توی دستم گرفت.
مامان و بابا رو تنها گذاشتم و به اتاقم رفتیم.
وسایل رو روی تخت گذاشتم و شاینا هم پشت سرم وارد اتاق شد و روی تخت گذاشت.
رو به شاینا گفتم:
- سهیل کجاست؟
شاینا روی تخت نشست و گفت:
- بیرون، هنوز نیومده.
سری تکون دادم و گوشیم رو از توی کیفم که روی تخت گذاشته بودم، بیرون کشیدم و به سهیل زنگ زدم.
بعد از چند بوق صدای سهیل توی گوشیم پیچید:
- جانم؟
روی تخت کنار شاینا نشستم و گفتم:
- کجایی داداشی؟
سهیل بعد از چند ثانیه گفت:
- با چندتا از دوست‌هام اومدم بیرون، شاید یک یا دو ساعت دیگه اومدم خونه، برای چی؟
شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- آها، همینجوری پرسیدم. اگه تونستی برام شیرینی خامه‌ای بگیر خودم یادم رفت بگیرم.
شاینا با مشت به شونه‌ام کوبید و بلند شد و سهیل از پشت گوشی گفت:
- باشه، کار دیگه‌ای نداری؟
- نه داداش، خدانگهدار.
سهیل: اوکی، بای.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.AikA.

سطح
0
 
-مدیر تالار بیوگرافی و زبان-
پرسنل مدیریت
مدیر تالار بیوگرافی
مدیر تالار زبان
ناظر تایید
Jun
2,771
10,952
مدال‌ها
2
درحال چیدن وسایل توی اتاق بودم.
دست به کمر به آینه‌های کوچیک با اشکال مختلفی که بهم چسبونده می‌شدن و روی تخت گذاشته بودم، خیره شدم.
حالا با این آینه‌ها چیکار کنم؟
نگاهم رو توی چهارگوشه اتاق چرخوندم که جایی دنج پیدا کنم و آینه‌هارو به دیوار بچسبونم.
کلافه روی تخت نشستم و به آینه‌ها خیره شدم.
الکی خریدم؟ ولی دوست داشتم توی اتاق بچسبونم. با ناراحتی به آینه‌ها خیره بودم که در اتاق باز شد.
سرم رو به طرف در چرخوندم. سهیل با جعبه‌ای کوچیک توی دستش وارد اتاق شد.
سریع با لبخند بلند شدم و به طرفش دویدم و با خوشحالی گفتم:
- مرسی داداشی.
سهیل خنده‌ی بلندی کرد، جعبه رو به طرفم گرفت و گفت:
- خواهش، آروم باش همش برای خودته.
جعبه رو از دست سهیل گرفتم. روی انگشت‌های پا بلند شدم و گونه‌ی سهیل رو طولانی بوسیدم.
سهیل پیشونیم رو بوسید و من ازش فاصله گرفتم. جعبه رو روی میز گذاشتم که سهیل گفت:
- داشتی چیکار می‌کردی؟
با سوالی که پرسید به طرفش چرخیدم و گفتم:
- چندتا وسیله کوچیک خریده بودم و هر کدوم رو یه گوشه‌ از اتاق گذاشتم.
سهیل نگاهش رو توی اتاق چرخوند و گفت:
- مثل همیشه.
چپ‌چپ نگاهش کردم و گفتم:
- حالا نمیدونم آینه‌هایی کوچیکی که خریدم رو کجا بچسبونم.
سهیل به در تراس اشاره کرد و گفت:
- تراس که از گل و گیاه پر شده، اونجا بچسبون قشنگ میشه.
بشکنی زدم و با خوشحالی گفتم:
- همینه.
آینه‌هارو برداشتم و رو به سهیل گفتم:
- بیا کمک.
با سهیل دوساعتی درگیر چیدن آینه‌های کوچیک ولی تقریباً با تعداد زیاد کنار هم و در آوردن یه شکل جالب و چسبوندن اون‌ها کنار هم روی دیوار بودیم.
با خستگی روی صندلی‌‌های توی تراس نشستیم.
رو به سهیل به آینه‌ اشاره کردم و گفتم:
- دمت گرم سهیل، عالی شد.
سهیل لایکی نشون داد و به آسمون شب خیره شد و گفت:
- آره، شام خوردی؟
از روی صندلی بلند شدم و گفتم:
- آره.
با سهیل وارد اتاق شدیم و در تراس رو بستم.
جعبه شیرینی خامه‌ای رو برداشتم و وسط روی تخت چهارزانو نشستم. جعبه رو باز کردم و با لذت یکیش رو برداشتم و ازش خوردم.
بعداز خوردن چمدتا از شیرینی خامه‌ای‌ها با سهیل جعبه رو بستم و به بغل گرفتم. بعداز گذاشتن جعبه توی یخچال کنار خانواده توی نشیمن تا آخرشب نشستیم و فیلم دیدیم.
ظرف‌های کثیف رو توی سینک گذاشتم و شاینا رو بلند صدا کردم.
- شاینا.
شاینا داخل آشپزخونه شد و گفت:
- چیه؟
به ظرف‌ها اشاره کردم و گفتم:
- پایه‌ای؟
چشم‌هاش رو تو حدقه چرخوند و گفت:
- آره، صبر کن الان میام.
از آشپزخونه خارج شد و چند دقیقه بعد با گوشی توی دستش اومد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.AikA.

سطح
0
 
-مدیر تالار بیوگرافی و زبان-
پرسنل مدیریت
مدیر تالار بیوگرافی
مدیر تالار زبان
ناظر تایید
Jun
2,771
10,952
مدال‌ها
2
آهنگ «گل‌پری» رو پلی کرد و کنارم ایستاد و گفت:
- خب من چیکار کنم؟
دست‌کش‌های آبی رو دستم کردم و گفتم:
- من کف میزنم تو بشور و بعد باهم خشک می‌کنیم.
شاینا سری تکون داد و گفت:
- اوکی.
با صدای سهیل که آهنگ رو با صدای بلندی هم‌خوانی می‌کرد به عقب برگشتیم.
سهیل بهمون نگاه کرد و گفت:
- چیه؟
همز‌ن دستی که روی کابینت کناریش گذاشته شده‌بود رو برداشت و ادامه داد:
- منم براتون کنسرت میزارم، راحت باشید.
با شاینا خندیدیم و با بلند شدن صدای سهیل که روح رو خراش می‌داد شروع کردیم.
چند بشقاب رو کفی کردم و به دست شاینا دادم. با دیدن دست‌های کفیم با لبخند به پهلوی شاینا کوبیدم و سوالی به دست‌هام اشاره کردم که ابروهاش رو بالا داد و آروم گفت:
- آره.
لبخندم وسیع‌تر شد و به طرف سهیل که هنوز داشت می‌خوند و غرق خوانندگی بود خیره شدم و به طرفش دویدم.
دست‌هام رو روی سر و صورتش کشیدم که ترسیده چشم‌هاش رو باز کرد و همزن که نقش میکروفون رو براش ایفا می‌کرد از دستش روی زمین افتاد.
با دیدن صورتش و نگاه ترسیده‌اش عقب رفتم و هم‌زمان با شاینا بلند خندیدیم.
سهیل دستش رو روی صورتش کشید و عصبی گفت:
- زهرمار.
با دیدن اینکه خنده ما قطع نمیشه به طرفمون اومد که سریع با شاینا خنده‌مون رو قورت دادیم و شبیه به بچه‌های مظلوم نگاهش کردیم.
سهیل با یک قدم بلند دستش رو پشت گردنم گذاشت و گردنم رو محکم گرفت.
با این حرکتش صدای جیغم بلند شد.
- آی! دستت رو بردار.
فشار دستش بیشتر شد که دوباره جیغی کشیدم و بلند گفتم:
- آی! آی! دستت رو بردار بی‌جنبه گردنم درد گرفت. آی! سهیل.
با برداشتن دستش آروم ایستادم و دستم رو روی گردنم گذاشتم. یک‌دفعه دستش رو روی گوشم گذاشت و گوشم رو کشید و هم‌زمان گوش چپ شاینا که یک‌قدمی ایستاده بود و آروم می‌خندید هم گرفت.
جیغ من و شاینا بلند شد و بابا داخل آشپزخونه شد و با صدای کلافه گفت:
- باز افتادین به جون هم؟
سهیل به طرف بابا برگشت و گوشم رو کمی آروم‌تر گرفت و گفت:
- این دوتا اذیت میکنن وگرنه من آزارم بهشون نمیرسه.
مامان پشت سر بابا داخل اومد و با دیدنمون توی اون حالت، آروم خندید.
صدای شاینا بلند شد:
- بابا بگو دستش رو برداره، همش تقصیر شهرزاده و اون بود که اون‌کار رو کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.AikA.

سطح
0
 
-مدیر تالار بیوگرافی و زبان-
پرسنل مدیریت
مدیر تالار بیوگرافی
مدیر تالار زبان
ناظر تایید
Jun
2,771
10,952
مدال‌ها
2
بابا رو به سهیل گفت:
- دستت رو بردار، کمی سر و صورتت کفی شده که بیا برو بشور.
سهیل دستش رو برداشت و رو به من با تهدید گفت:
- بار آخرت باشه.
با مظلومی سری تکون دادم و گفتم:
- باشه.
بابا و سهیل از آشپزخونه بیرون رفتن و مامان رو به من و شاینا گفت:
- بعداز شستن ظرف‌ها برید بخوابید.
با شاینا «باشه»ای گفتیم و باقی ظرف‌هارو شستیم و بعداز خشک کردنشون هرکدوم به اتاق‌هامون رفتیم.
***
خونه آقاجون دورهم جمع شده بودیم.
همه بودن، حتی دامون!
گوشه‌ی آخری سالن نشسته بود و درگیر کارهاش بود، همونطور که خودش سر میز شام گفته بود.
با دستی که به بازوم خورد سرم رو چرخوندم و با نگاه نوژا روبه‌رو شدم.
سوالی ابروهام رو بالا دادم و سرم رو تکون دادم که با مکثی گفت:
- غرق شده بودی!
ابروم رو بالا دادم و گفتم:
- چی؟
به دامون اشاره کرد و گفت:
- توی جذابیتش غرق شده بودی.
چشم‌غره‌ای رفتم و گفتم:
- همین؟
نوژا سری تکون داد و گفت:
- همین نه، عمه دنیا صدات‌ می‌کرد ولی نشنیدی، برو ببین چیکارت داره.
بدون گفتن کلمه‌ای بلند شدم و به‌سمت مامان این‌ها که اون‌طرف تر نشسته بودن رفتم.
یک متریشون که رسیدم گفتم:
- جانم، باهام کاری داشتین؟
حرفشون رو قطع کردن و خاله دنیا رو به من با لبخند گفت:
- شهرزادجان از این چایی و شیرینی‌ها برای دامون ببر عزیزم.
لبخندی زدم و بی‌میل گفتم:
- باشه خاله.
چایی و شیرینی رو توی سینی کوچیکی گذاشتم و به‌سمت دامون رفتم.
سینی رو روی میز کناریش گذاشتم و گفتم:
- بفرما.
دامون با صدای من سرش رو بالا آورد، بعد به سینی نگاه کرد و گفت:
- ممنون.
با گفتن «نوش‌جان» چرخیدم که برم که با صدا کردنم ایستادم، سرم رو چرخوندم و گفتم:
- بله؟
به چند برگه توی دستش و لپ‌تاپ روی پاهاش اشاره کرد و گفت:
- میتونی کمکم کنی؟
سری تکون دادم و گفتم:
- آره بیکارم.
به کنارش اشاره کرد و گفت:
- بشین تا برات بگم.
کنارش نشستم و اون ادامه داد:
- چندتا متن قرارداد هست که باید تایپ کنی، اوکی؟
- اوکی.
لپ‌تاپ رو به طرفم گرفت و گفت:
- متن روی برگه‌هارو تایپ کن.
برگه‌هارو هم از روی میز برداشت و کنارم گذاشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.AikA.

سطح
0
 
-مدیر تالار بیوگرافی و زبان-
پرسنل مدیریت
مدیر تالار بیوگرافی
مدیر تالار زبان
ناظر تایید
Jun
2,771
10,952
مدال‌ها
2
***
نگاهم رو بین مهمون‌ها کلافه به گردش در میارم.
از صدای بلند موزیک سرم درد گرفته‌بود.
گفته بود فقط یه مهمونی و سفره‌ی عقد ساده‌اس حالا اینجا پارتی شده‌بود.
نگاهم به شاینا خورد که کنار چندتا از دوست‌هاش درحال بگو و بخند بود.
چشم‌غره‌ای بهش رفتم و سرم رو به سمت چپ چرخوندم، به دامون که بیخیال کنارم نشسته‌بود و شربت آلبالو نوش‌ جان می‌کرد هم چشم‌‌غره‌ای رفتم.
پشیمون بودم از اینکه به این مهمونی اومده‌بودم.
با صدای نه چندان بلند دامون، سرم رو بالا آوردم و بهش نگاه کردم.
دامون همونطور که نگاهش به روبه‌رو بود با صدایی که بشنوم گفت:
- تقریباً نیم‌ساعت یا بیشتر شده که اومدیم، چرا فقط نشستی و نگاه می‌کنی؟
عصبی از صدای موزیک، با لحن صدایی که به گوشش برسه گفتم:
- از اینجور مهمونی‌ها و جشن‌‌ها خوشم نمیاد و از صدای بلند موزیک، سرم داره منفجر میشه! خیلی هم خسته‌ام.
دامون ابرو‌های پرپشت مشکیش رو بالا انداخت، سرش رو کج کرد و با چشم‌های به رنگ شبش بهم خیره شد.
اخمی کردم و سرم رو چرخوندم، دوباره به شاینا خیره شدم که با اون لباس عروسکی مشکیش و آرایش روی صورتش چندبرابر زیباتر شده‌بود.
سرم رو پایین انداختم و با دست‌هام بازی کردم.
امروز خیلی خسته‌کننده بود و به شدت احساس خستگی و خواب‌آلودگی می‌کردم.
با صدای شاینا سرم رو بالا آوردم.
شاینا با لبخند نگاهم کرد و گفت:
- شهرزاد چرا تو هنوز نشستی؟
انگشتم رو به شقیقه‌ام فشار دادم و گفتم:
- شاینا خیلی خسته‌ام و بهت گفته‌بودم نمیام.
شاینا: چرا هیچی نمیگی؟ تو که گفتی حالت خوبه.
لبخندی زدم و گفتم:
- نه مشکلی نیست با دوست‌هات خوش بگذرون بعد میریم.
شاینا موهام رو از توی صورتم کنار زد و گفت:
- مطمئنی؟
- آره!
شاینا: ولی چشم‌هات میگه که خوابت میاد.
- نه مشکلی نیست خوابم نمیاد.
شاینا با تردید سری تکون داد و گفت:
- باشه!
شاینا که ازمون فاصله گرفت، دستم رو بدون توجه به آرایش چشمم روی چشم‌هام فشردم.
با صدای دامون دستم رو از روی چشم‌هام برداشتم و به سمتش برگشتم.
دامون: تو که انقدر خوابت می‌اومد، چرا اومدی؟
ابروهام رو از درد سرم بهم نزدیک کردم و گفتم:
- خیلی خوابم میاد و ممکنه تا چند دقیقه دیگه از شدت خستگی و خواب‌‌آلودگی همینجا خوابم ببره! به‌خاطر شاینا اومدم.
دامون کمی بهم نزدیک شد و دستش رو پشت سرم گذاشت و گفت:
- می‌دونم که توی شلوغی هم می‌تونی بخوابی پس بخواب!
چندثانیه‌ای بهش خیره شدم و بعد به دستش نگاه کردم!
سرم رو روی شونه‌اش گذاشت و گفت:
- بخواب!
سرم رو از روی شونه‌اش برداشتم که سریع دستش رو روی سرم گذاشت و دوباره سرم روی شونه‌اش قرار گرفت.
از روی شونه بهش خیره شدم.
- زشته!
ابروی چپش رو بالا انداخت و سرش رو بالا برد و چیزی نگفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.AikA.

سطح
0
 
-مدیر تالار بیوگرافی و زبان-
پرسنل مدیریت
مدیر تالار بیوگرافی
مدیر تالار زبان
ناظر تایید
Jun
2,771
10,952
مدال‌ها
2
«چندماه بعد- اردیبهشت‌ماه»
***
- مامان؛ لطفاً، لطفاً! این بحث رو تموم کن دیگه!
مامان با اخمی نگاهم کرد و گفت:
- اگه نمی‌خواستی، چرا این همه سال چیزی نگفتی؟
عصبی دستی به موهام کشیدم.
مامان به دستم زد و گفت:
- شهرزاد مگه با تو نیستم؟! چرا هیچی نگفتی؟ چرا نگفتی نمی‌خوای؟ چرا چندماهه که میگی نمی‌خوای؟
روی مبل نشستم و با صدای تقریباً بلندی گفتم:
- مامان من یک‌ساله دارم بهتون میگم که دیگه نمی‌خوام. قبلاً فکر می‌کردم دامون مرد رویاهامه، فکر می‌کردم دوستش دارم. الان دیگه حسی بهش ندارم و دیگه مثل قبل فکر نمی‌کنم. من برای اون، به اندازه سر سوزنی ارزش ندارم.
مامان کنارم نشست و با صدای آرومی گفت:
- دامون همین یکی دو روز میاد و می‌دونی آقاجون چی گفت؟ آقاجون گفته که باید تو و دامون تا آخر ماه به عقد هم دربیایید.
با حرفی که مامان زد، شوکه به‌سمتش برگشتم!
- چی؟ مگه... مگه... نگفته بود که... تصمیم با شهرزاده؟!
مامان نیشخندی زد گفت:
- نظرش رو عوض کرده و چندماه پیش فقط به‌خاطر اینکه دامون خواسته بود، گفت باشه و قول‌وقرارمون باشه برای چندماه بعد‌. آقاجون دیشب گفت که شهرزاد و دامون تا آخر ماه به عقد هم در میان، بعد از اینکه شهرزاد کنکور داد باید یه عروسی باشکوه بگیرن.
عصبی بلند شدم و گفتم:
- مرده‌شور دامون رو ببره! ببین مامان من نمی‌خوام. این یک سال صدبار به تو، بابا و خانواده‌ات گفتم که نمی‌خوام.
سریع به‌سمت پله‌ها رفتم و در همون حین با صدای بلندی گفتم:
- نمی‌خوام مامان، به آقاجون و خاله بگو شهرزاد راضی نیست!
چند پله‌ای بالا رفتم و دوباره گفتم:
- بگو شهرزاد نمی‌خواد. این رسم مسخره‌اتون رو دیگه تموم کنید‌.
وارد اتاق شدم؛ سریع گوشیم رو از توی شارژ کشیدم و به کانیا زنگ زدم.
با دومین بوق، صدای کانیا توی گوشم پیچید:
- الو!
نفس عمیقی کشیدم و با صدای خش‌دار که اثر داد زدن و حرف زدن با صدای بلند بود، گفتم:
- میرم حرم شاه‌چراغ همراهم میای؟
بعداز کمی مکث گفت:
- شهرزاد چیزی شده؟! چرا صدات اینجوری شده؟
روبه‌روی آینه‌ی قدی اتاق ایستادم و گفتم:
- میای؟
کانیا سریع گفت:
- آره میام!
لب‌هام کمی کش اومد و گفتم:
- آماده شو، میام دنبالت!
تماس رو قطع کردم و ده دقیقه نشده آماده شدم. چادر مشکی عربیم رو هم توی کوله‌ام گذاشتم و کوله رو برداشتم.
گوشی رو از روی تخت برداشتم و از اتاق خارج شدم. از پله‌ها پایین رفتم و به‌سمت مامان رفتم که هنوز روی مبل نشسته و سرش توی دست‌هاش بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.AikA.

سطح
0
 
-مدیر تالار بیوگرافی و زبان-
پرسنل مدیریت
مدیر تالار بیوگرافی
مدیر تالار زبان
ناظر تایید
Jun
2,771
10,952
مدال‌ها
2
- مامان سوییچ ماشینت کجاست؟
مامان سرش رو بلند کرد و به منی که حالا یک قدمیش بودم نگاه کرد.
چهره‌اش سردرگمی و پریشونی رو داد میزد.
موهای کراتین و به رنگ دودیش رو کنار زد و سوالی گفت:
- کجا میری؟
کوله‌ام رو از روی شونه‌ام برداشتم و توی دستم گرفتمش و گفتم:
- با کانی میرم حرم شاه‌چراغ.
مامان سری به نشونه تایید تکون داد و گفت:
- روی کانتر هست!
سوییچ رو برداشتم و به طرف در خروجی رفتم که، با صدای مامان متوقف شدم.
مامان: مواظب خودت باش شهرزاد.
مامان خوب می‌دونست که فقط و فقط توی، حرم شاه‌چراغ آروم میشم و هر ساعتی که باشه، باید خودم رو به اونجا می‌رسوندم.

چند ساعت بعد»
**
نفس عمیقی کشیدم و اشک‌هام رو پاک کردم.
کانی: خودت بهتر میدونی شهرزاد، آقاجونت خیلی مهربونه و تورو خیلی دوست داره ولی از تصمیمش بر‌ نمی‌گرده و پشیمون نمیشه. حتی به زور هم که شده حرفش رو به کرسی می‌نشونه، به جای اینکه زانوی غم بغل کنی و تصمیم‌های بچگونه بگیری با احساست جلو برو و خودت رو عذاب نده.
کانی چند ثانیه سکوت کرد و با صدای آرومی ادامه داد:
- تو یک‌ساله که اینجوری شدی و نادیده می‌گیری حسی رو که به دامون داری.
همونطور که به روبه‌رو خیره بودم با صدای آرومی گفتم:
- درسته، آقاجون به زور هم که شده حرفش رو به کرسی می‌نشونه.
چندثانیه سکوت کردم و ادامه دادم:
- من حسم رو نادیده گرفتم و میگیرم برای..برای..اینکه دامون دیگه دامون قبل نیست و حسم بهش کمتر شده و مثل قبل دوستش ندارم.
کانی به شونه‌ام زد و گفت:
- دامون همون دامونِ، همونی که تو وقتی بهش زنگ می‌زدی وقتی که دلتنگش بودی و باهاش حرف می‌زدی یک‌روز نشده خودش رو به تو می‌رسوند همونی که روزای خوبی باهاش داشتی! چرا فراموش کردی شهرزاد؟
نیشخندی زدم و گفتم:
- پس چرا ازم دور شد چرا پس میزد من رو هر دفعه و طوری رفتار کرد که انگار من اصلاً وجود ندارم و بعدش هم که کلاً بیخیال من شد و بعد... بعد به من میگه... میگه اگه نبودی من... .
با صدا گریه کردم و ادامه ندادم.
کانی سرم رو روی شونه‌اش گذاشت و گفت:
- دامون عوض شده ولی ظاهری و همون دامونِ شهرزاد. همونی که جونش رو برای تو می‌داد. شهرزاد تو قبل از اینکه بزاری دامون حرفی بزنه گفتی نمی‌خوای، راضی نیستی و باید تموم بشه و اون حتماً دلیلی داره. شهرزاد لطفاً فکر کن.
پلک‌هام رو روی هم گذاشتم و چشم‌هام بستم و با صدای لرزونی گفتم:
- چرا وقتی حرف‌هام رو شنید حرفی زد که من حس آویزون بودن بهم دست بده چرا من رو بیشتر از خودش دور کرد؟ چرا بعداز اون شب دیگه باهام حرف نزد؟ آره دوستش دارم ولی منم توجه می‌خوام، منم دوست‌داشتن دامون رو می‌خوام. اون سرد شد، تقریباً دیگه دوسال شده که دیگه مثل قبل نیست و من رو نادیده می‌گیره و منم... منم ازش دور شدم... نمی‌خواستم یه آدم اضافه و آویزون باشم تو زندگیش... نمی‌خواستم و... و دوست داشتنم بهش کمرنگ شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.AikA.

سطح
0
 
-مدیر تالار بیوگرافی و زبان-
پرسنل مدیریت
مدیر تالار بیوگرافی
مدیر تالار زبان
ناظر تایید
Jun
2,771
10,952
مدال‌ها
2
کانی انگشت‌هاش رو روی شونه‌ام نوازش‌گونه تکون داد و گفت:
- شهرزاد تو میگی سرد شده و هیچ‌کاری نمی‌کنی، این بود دوست داشتنت؟ چرا تو از دامون دور شدی چرا غرور رو به دوست‌داشتنت ترجیح دادی؟ تو عوض شدی، این تو هستی که فکر میکنی میتونی بدون دامون و هیچکس دیگه موفق باشی و اصلاً نیازی به دوست داشتن دامون و توجه‌ و محبتش نداری! من نتونستم بگم و نمی‌خواستم ناراحتت کنم ولی منتظر بودم همچین روزی برسه که بهت بگم و حالا به‌جای اینکه گریه کنی و بگی نمی‌خوای بلند شو و قبل از اینکه دامون رو این‌بار واقعا از دست بدی کاری کن.
کانی توی صورتم خم شد و گفت:
- این‌بار نگو دامون مرد رویاهام نیست. نگو نمی‌خوای نگو هدف‌هات مهم‌تر از دامون و این عشق هست. شهرزاد نگو با دامون رویاهام نابود میشه و من نمی‌تونم پیشرفت کنم، نزار دیر بشه و یک عمر حسرت این رو بخوری که چرا گفتی نه! بلند شو و به همه ثابت کن پای دوست‌داشتنت هستی. بازم میگم بچگونه تصمیم نگیر. بخاطر هدف‌ها و آرزوهات که میتونی با دامون هم بهشون برسی، دامون رو پس نزن که روزی پشیمون میشی و دیگه هیچ‌کاری نمیتونی انجام بدی.
کانیا انگشت اشاره‌اش رو جلوی صورتم تکون داد و گفت:
- بزرگ شو و درست تصمیم بگیر که اینجوری بهم نریزی و عذاب نکشی.
خواستم چیزی بگم که گوشی کانیا که بینمون گذاشته شده‌بود، به صدا در اومد.
با دیدن اسم دامون روی صفحه متعجب به کانیا نگاه کردم که شونه‌ای بالا انداخت و جواب داد:
- الو؟
صدای دامون واضح به گوشم رسید.
دامون: خوبی؟ کجایی؟
کانیا بلند شد و چند متر دور شد و دیگه صداشون رو نمی‌شنیدم.
دستم رو روی صورتم کشیدم و خیسی صورتم رو بر اثر اشک‌هام پاک کردم و بلند شدم.
فکرم درگیر تماس دامون به کانیا بود. اخمی کردم و از روی نیمکت بلند شدم و چادر رو که نامرتب بود روی سرم مرتب کردم.
کوله‌ و گوشیم رو برداشتم و به ساعت نگاه کردم. ساعت 10 شب بود و باید می‌رفتیم خونه.
با قدم‌های آروم به طرف کانی رفتم و با رسیدنم بهش نگاهی بهم انداخت و گفت:
- اوکی.
گوشی رو پایین آورد و تماس رو قطع کرد.
سوالی بهش خیره شدم و منتظر بودم که حرف بزنه.
کانیا موهاش رو به زیر شال مشکیش هدایت کرد و گفت:
- بریم؟
سری تکون دادم و گفتم:
- آره. دامون چی می‌‌گفت؟
کانیا همونطور که درگیر شالش بود، گفت:
- صبر کنیم تا دامون بیاد.
ابرویی بالا دادم و گفتم:
- دامون؟
کانیا دست از شال و موهاش کشید و گفت:
- آره یک ساعت پیش رسید.
 
موضوع نویسنده

.AikA.

سطح
0
 
-مدیر تالار بیوگرافی و زبان-
پرسنل مدیریت
مدیر تالار بیوگرافی
مدیر تالار زبان
ناظر تایید
Jun
2,771
10,952
مدال‌ها
2
با صدای بلندی گفتم:
- چرا گفتی اینجاییم؟ بیا بریم امشب حوصله ندارم و ظرفیتم پره.
کانیا ابرویی بالا داد و بازوم رو گرفت و گفت:
- حرف نزن، منتظر میمونیم تا بیاد.
به چشم‌های کانیا خیره شدم و گفتم:
- حوصله ندارم و خسته‌ام و نمی‌خوام ببینمش و نمی‌خوام با اون حرف بزنم.
کانیا بازوم رو تکون داد و گفت:
- کی گفت که حرف بزنی؟ اصلاً نگاهش نکن، بهش میگم باهات حرف نزنه.
چپ‌چپ نگاهش کردم و بازوم رو از توی دستش کشیدم و گفتم:
- تو نمیای خودم میرم، توهم همینجا بمون تا دامون بیاد.
از کانیا فاصله گرفتم که پشت سرم اومد و گفت:
- شهرزاد صبر کن و یه امشب رو به حرفم گوش بده توروخدا.
بیخیال به راهم ادامه دادم که مچ دستم کشیده شد.
پوفی کشیدم و به عقب برگشتم و به کانیا نگاه کردم و گفتم:
- بیخیال شو کانیا امشب نمیشه.
کانی سرش رو بالا داد و گفت:
- به حرفم گوش بده.
بی‌حوصله گفتم:
- هم من خسته‌ام هم دامون پس بیخیال شو دیگه.
کانیا چشم‌هاش رو توی حدقه چرخوند و گفت:
- کوتاه بیا دیگه.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- باشه! کی میرسه از سرما یخ زدم؟
کانیا چپ نگاهم کرد و گفت:
- سرما کجا بود هوا به این خوبی! برو یه آبی به صورتت بزن، چند دقیقه دیگه میرسه.
سری تکون دادم و گوشی رو توی کوله‌ام انداختم و به دست کانیا دادم و به طرف سرویس بهداشتی بانوان رفتم.
بعداز چند دقیقه وارد صحن باب‌ الرضا شدم که دامون رو کنار کانیا دیدم.
دستی به چادر و شالم کشیدم و با قد‌م‌های آروم به‌طرفشون رفتم.
دامون سرش پایین بود و دستش توی موهاش بود. کانیا با دیدنم به پهلوی دامون زد که دامون با اخم نگاهش کرد، خواست چیزی بگه که کانیا بهم اشاره کرد و دامون سرش رو چرخوند و بهم خیره شد.
بهشون رسیدم و بدون حرف دستم رو به طرف کانیا دراز کردم که کوله مشکیم رو توی دستم گذاشت.
سرم رو پایین انداختم و توی سکوت به دست‌هام خیره شدم.
دامون: کانیا با ماشین من برو خونه دیروقته.
با صدای دامون سرم رو بلند کردم و بهش نگاه کردم که نگاهمون بهم گره خورد.
کانیا: اوکی سوییچ بده، فقط تا پارکینگ همراهم بیایین من می‌ترسم.
با صدای کانیا نگاهم رو ازش دزدیدم و به کانیا خیره شدم که با لبخند نگاهمون می‌کرد. اخمی کردم که ابروی چپش رو با شیطنت بالا داد و بعد به دامون اشاره کرد.
دامون سری تکون داد و چیزی نگفت.
دم عمیقی گرفتم و به دختربچه‌ای که چند متریمون با بادکنکش بازی می‌کرد نگاه کردم.
دامون: بریم.
سری تکون دادم و سه‌تایی از صحن خارج شدیم، بعد از خداحافظی با کانیا، سوار شدیم و حرکت کردیم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین