جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [محنت تعشق] اثر «کیانا طاهری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط .AikA. با نام [محنت تعشق] اثر «کیانا طاهری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,400 بازدید, 52 پاسخ و 48 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [محنت تعشق] اثر «کیانا طاهری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع .AikA.
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط .AikA.
موضوع نویسنده

.AikA.

سطح
4
 
- مدیر تالار زبان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار زبان
ناظر تایید
Jun
3,300
11,971
مدال‌ها
3
به رفتنش خیره شدم تا جایی که دیگه توی دیدم نبود.
آروم زمزمه کردم:
- عذاب وجدان گرفته؟
پوزخندی زدم و بلند شدم.
نیم ساعتی توی حیاط قدم زدم و بعد وارد خونه شدم.
به طرف مامان که هنوز درحال کتاب خوندن بود رفتم.
وجودم رو حس کرد که سرش رو بالا آورد و با لبخند بهم نگاه کرد.
کنارش روی صندلی نشستم.
- مامان!
مامان به طرفم چرخید و با همون لبخند مهربون که همیشه روی لب‌هاش بود.
- جانم؟
لبخندی زدم.
- ببخشید که ناراحتت کردم دیشب و باعث شدم که اونطور حالت بد باشه.
لبخند مامان وسیع‌تر شد.
- فدای سرت عزیزم! حالت خوبه الان؟ نیومدم بالا که باهات حرف بزنم چون دیگه خودت بزرگ شدی و میتونی تصمیم بگیری برای زندگیت و همچنین به تنهایی و خلوت نیاز داشتی.
سرم رو روی بازوش گذاشتم و دستم رو روی مچ دستش کشیدم.
- حالم خوبه، خلوت و تنهایی هم کارساز بوده و تونستم فکر کنم و به نتیجه برسم.
مامان دستش رو روی شونه‌ام گذاشت.
- خوبه عزیزم! دامون رفت یا توی حیاطه؟
دستم رو بالا آوردم و چونه‌ام رو خاروندم و گفتم:
- آره رفت، گفت که باید این مدتی که میخوام برای کنکور و امتحانات نهایی بخونم باید برم خونه‌ی اون.
سرم رو از روی بازوی مامان برداشتم و بهش نگاه کردم و گفتم:
- تو و بابا خبر داشتین؟
مامان کتاب رو بست و توی دست چپش گرفت.
- آره قبل از اینکه باهات حرف بزنه بهمون گفت، من و بابات هم قبول کردیم.
لبخندی زدم.
- خوبه، من هم قبول کردم چون بهتر از این هست که اینجا بمونم.
حرفم رو بلنو گفتم و به سهیل و شاینا اشاره کردم و ادامه دادم:
- و این دوتا مزاحم بشن و من این‌ها رو ببینم و هی عقب بمونم از درس خوندن.
با صدای سهیل به طرفش برگشتیم.
سهیل: ما مزاحمیم؟
سری تکون دادم و گفتم:
- آره، تو این خونه باشم فکرم درگیر شما دوتا میشه و دوست دارم باهاتون وقت بگذرونم و عقب میمونم.
کانیا هم سرش رو بالا آورد.
- انقدر انرژی دارن و باحالن این دوتا که آدم دوست داره ماه‌ها فقط وقت بگذرونه باهاشون.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- پس برای همین یه‌ مدت باید از هم دور بشیم خواهر و برادر گلم!
شاینا لب‌هاش رو لوچ کرد.
- نه! بدون تو خوش نمی‌گذره که.
سهیل به خودش و کانیا اشاره کرد.
- تازه من و کانیا هم باید برای کنکور بخونیم و شاینا تنها میمونه.
شاینا انگار واقعی بغض کرد.
- بسه ناراحتم نکنید دیگه. لعنت به کنکور.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.AikA.

سطح
4
 
- مدیر تالار زبان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار زبان
ناظر تایید
Jun
3,300
11,971
مدال‌ها
3
سهیل خندید و تا خواست چیزی بگه شاینا زودتر گفت:
- خفه‌شو سهیل، اصلاً برام مهم نیست.
سهیل شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
- تو درست میگی.
بلند شدم و به کانیا که فقط نگاهمون می‌کرد اشاره کردم که بلند بشه.
با کانیا به اتاق رفتیم. در رو بستم و کانیا روی صندلی نشست و گفت:
- دامون چی گفت؟
توی آینه خودم رو نگاه کردم و گفتم:
- گفت باید برم خونه‌ی اون تا بتونم تمرکز کنم و درس بخونم. البته برای کنکور از اواخر تیر درس خوندن رو شروع می‌کنم.
به طرف کانیا برگشتم و ادامه دادم:
- تو چیکار میکنی؟ سال دیگه کنکور میدی یا نه؟
کانیا بعداز چند ثانیه گفت:
- خوبه اینطوری بهتره و بهتر میتونی درس بخونی چون هیچ‌ک.س نیست و مزاحمت نمیشه.
کمی مکث کرد و بعد با چهره‌ای زار ادامه داد:
- نمیدونم، به خودم اعتماد ندارم فکر می‌کنم که نمیتونم و رتبه بدی میارم.
اخمی کردم و بالای سرش ایستادم و گفتم:
- حرف زیادی نزن، تو نمره‌هات از من بهتره و حتی یادگیریت خیلی بیشتر از منه؛ صددرصد اگه برای کنکور آماده بشی و بخونی رتبه خیلی خوبی میاری.
کانیا به چشم‌هام خیره شد و گفت:
- نمیدونم شهرزاد، ترس دارم.
با مشت به بازوش کوبیدم و گفتم:
- ترسی نداره، اگه بخوای میتونی و موفق میشی کانیا.
کانیا شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
- ببینم چی میشه.
چپ نگاهش کردم و به طرف تخت رفتم و خودم رو روی تخت انداختم و گفتم:
- دلم پیتزا میخواد.
کانیا از روی صندلی بلند شد و گفت:
- چند ساعت دیگه بریم بیرون؟
با لبخند روی تخت نشستم و گفتم:
- آره.
چشمکی زد و گفت:
- اوکی پس مهمون من.
بوسی براش فرستادم و دوباره روی تخت دراز کشیدم و پاهام رو از تخت آویزون کردم.
کانیا کنارم نشست و بعد اون هم دراز کشید.
به سقف سفید خیره شدم و گفتم:
- تم اتاق رو باید تغییر بدم. قرمز خسته کننده‌اس و خیلی وقت هست که تم اتاق همینه.
سرم رو به طرف کانیا چرخوندم که به پهلو شد و گفت:
- آره، یه تم پینترستی بزن.
دستم رو به حالت لایک بالا بردم و گفتم:
- آره موافقم، حالا باشه برای تابستون.
با باز شدن در اتاق هردو نیم‌خیز شدیم.
به سهیل خیره شدیم که اون هم بدون حرفی بهمون خیره شد.
سوالی سری تکون دادم که با خنده گفت:
- طوری نگاهم کردین که حرفم یادم رفت.
چپ نگاهش کردم و گفتم:
- خاک.
به در اشاره کردم و ادامه دادم:
- حالا برو بیرون هروقت یادت اومد بیا بگو.
سهیل چرخید و از اتاق بیرون رفت و در رو بهم کوبید.
 
موضوع نویسنده

.AikA.

سطح
4
 
- مدیر تالار زبان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار زبان
ناظر تایید
Jun
3,300
11,971
مدال‌ها
3
***
خونه آقاجون بودیم. این‌طور که پیدا بود مطمئنن درمورد من و دامون میخواستن صحبت کنن.
بیخیال روی مبل نشسته بودم و به بقیه نگاه می‌کردم. همه درحال حرف زدن با همدیگه بودن و بعضی وقت‌ها اظهار نظر هم می‌کردن.
نیم ساعتی به همین منوال گذشت که با این حرف آقاجون: «چند دقیقه حواستون به من باشه» همه سکوت کردن و بهشون زل زدن.
صاف نشستم و به آقاجون زل زدم.
آقاجون نگاهش رو بین همه‌ی ما چرخوند و در آخر به دامون که چند دقیقه پیش به جمع پیوسته بود زل زد. با صدای رسا و محکم گفت:
- همونطور که میدونید سال قبل با دامون و شهرزاد حرف زدم و گفتن که سال آینده یعنی همین سال و همین حالا درباره آیندشون تصمیم بگیرن.
آقاجون سرش رو به طرف من چرخوند و به من خیره شد که پر اظطراب لبخندی زدم و سری به نشونه‌ی تایید تکون دادم.
زیر چشمی به دامون نگاه کردم که به دست‌هاش خیره شده بود.
آقاجون ادامه داد:
- من به حرف دامون گوش میدم و پافشاری نمیکنم روی تصمیمی که گرفتم و گفتم که باید تا آخر ماه به عقد هم در بیان، ولی یک صیغه کوتاه مدت بینشون می‌خونیم که بهم محرم بشن.
با جمله‌ی آخر آقاجون با تعجب اول به دامون که خیره نگاهم می‌کرد، نگاه کردم و بعد به طرف بابا و مامان چرخیدم.
مامان لبخندی زد و چشم‌هاش رو با اطمینان باز و بسته کرد.
اخم محویی کردم و دوباره به دامون نگاه کردم که بدون واکنش فقط بهم خیره شده‌بود.
با صدای آقاجون بهش نگاه کردم:
- دامون پیشنهاد داده که توی این مدتی که شهرزاد برای کنکور آماده میشه و همچنین برایی امتحاناتش درس بخونه به خونه‌ی مجردی خودش میرن و من هم موافقت کردم. جواب نهایی شهرزاد و دامون هم بمونه برای بعداز کنکور شهرزاد.
نفس‌ عمیقی کشیدم و سرم رو پایین انداختم. جای شکرش باقی بود که اصرار نکرد که حتماً باید عقد کنیم وگرنه بدبخت می‌شدم.
آقاجون دیگه حرفی نزد و بلند شدم که به ایوان پناه ببرم و هوای آزاد رو استشمام کنم.
با بلند شدنم بابا هم بلند شد و گفت:
- شهرزاد همراهم بیا.
سری تکون دادم و با بابا وارد ایوان شدیم.
منتظر به بابا نگاه کردم که لبخندی زد و گفت:
- نظرت هرچی باشه برای من قابل احترام هست و من اعتراضی نمیکنم چون زندگی خودته، ولی ازت انتظار دارم که بهترین تصمیم رو بگیری، تصمیمی که یک‌روز پشیمون نشی.
بابا نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- هر تصمیمی بگیری من پشتمم عزیزبابا، نگران هیچی هم نباش؛ فقط روی هدفت و آینده‌ات تمرکز کن و حواست فقط به درس و کنکور باشه. توی این مدتی هم که برای کنکور آماده میشی و درس میخونی بدون که خانوادت مثل کوه پشتتن و تو همیشه میتونی با خیال راحت در هر زمانی بهشون تکیه کنی.
 
موضوع نویسنده

.AikA.

سطح
4
 
- مدیر تالار زبان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار زبان
ناظر تایید
Jun
3,300
11,971
مدال‌ها
3
بابا مکثی کرد و عمیق به چشم‌هام زل زد و ادامه داد:
- جوابت چیه بابایی؟ میخوام بدونم که همین حالا جواب تو چیه؟
با لبخند به بابا خیره نگاه کردم.
سرم رو به چپ مایل کردم و گفتم:
- جواب من چندساله که نه هست بابا.
بابا دقیق نگاهم کرد و بعد گفت:
- مطمئنی؟
سرم رو به نشونه تأیید بالا و پایین کردم.
بابا دوباره گفت:
- سال آینده جوابت همینه؟
با اطمینان و محکم گفتم:
- بله بابا.
بابا لب‌هاش رو روی هم فشرد و گفت:
- به تصمیمت احترام می‌ذارم و امیدوارم که بهترین تصمیم رو گرفته باشی و این جواب رو بعد از کلی فکر کردن به ما گفته باشی.
دوباره با اطمینان گفتم:
- چند سالی میشه که دارم فکر می‌کنم و در نهایت به این نتیجه رسیدم. من و دامون هیچ نقطه مشترکی با هم نداریم و تفاهم هم نداریم. بابا من هنوز سنی ندارم که خودم رو درگیر زندگی مشترک کنم. جوابم تا آخرش همینه و هیچ‌وقت قبول نمیکنم و به این ازدواج رضایت نمیدم.
بابا محکم و امن بغلم کرد و گفت:
- تا آخرش پشتتم عزیزدل بابا!
لبخندی زدم و دست‌هام رو محکم دور بابا حلقه کردم و سرم رو روی سی*ن*ه‌اش گذاشتم. آغوشی که همیشه به روم باز بود. اولین و امن‌ترین پناهگاه من قطعاً تا ابد همین‌جا، تنگ آغوش پدرم بود.
با لحن لوسی زمزمه کردم:
- خیلی دوستت دارم بابایی!
بابا دستش رو روی سرم کشید و بعد از خودش جدام کرد و پیشونیم رو عمیق بوسید. با لبخند به چشم‌هام خیره شد و گفت:
- منم دوستت دارم نفس بابا!
دوباره سرم رو روی سی*ن*ه‌ی بابا گذاشتم و به ضربان قلبش گوش سپردم.
چقدر من این مکان امن رو دوست داشتم. پناهگاهی که از اولین روز زندگیم تا به امروز، بی‌منت به روم باز بود و همیشه پناه خستگی‌های من بود.
پدرم تکیه‌گاه همیشگی من بود و همیشه حمایت‌های اون بود که من این‌طور موفق بودم. با وجود پدرم و خانواده‌ام بود که محکم و با اطمینان قدم بر‌ می‌داشتم. چشم‌هام رو بستم و آروم زیر لب برای داشتن همچین خانواده‌ای زمزمه کردم:
- خدایا شکرت!
از آغوش بابا جدا شدم و روی انگشت پا خودم رو بالا کشیدم و به گونه‌ی بابا بوسه‌ای زدم.
با همون لبخند طولانیی که روی لب‌هام شکل گرفته‌بود، به حالت اول برگشتم و با عشق به چشم‌های پر محبت بابا زل زدم.
بابا دستش رو روی شونه‌ام محکم فشرد و بعد از نگاهی عمیق و طولانی، به داخل رفت.
به دیوار تکیه دادم. به سیاهی عمیقی که شب رو در بر گرفته بود؛ که ستاره‌های پر نور و یا کم نور آسمون رو به رخ بکشونه خیره شدم.
ته این قصه‌ی طولانی و کسل‌کننده‌ بدون شک جدایی بود.
هردو جدایی رو انتخاب کرده‌بودیم و دامون زودتر به این جدایی اقدام کرده‌بود. روزها، ماه‌ها و یا شاید سال‌ها بود که خاطرات رو مرور نمی‌کردم و بی هیچ شوقی از کنارشون عبور می‌کردم.
روزهای خوبی بود ولی اگه دامون خراب نمی‌کرد قطعاً اون روزها ادامه‌دار می‌شد و تا سال‌ها بعد و یا شاید تا ابد پایانی نداشتن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.AikA.

سطح
4
 
- مدیر تالار زبان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار زبان
ناظر تایید
Jun
3,300
11,971
مدال‌ها
3
روز‌هایی که با عشق و علاقه می‌گذشت.
واقعاً چجوری اون همه عشق بدون دلیل از بین رفت؟ چرا سال‌ها گذشته و هنوز به این سوال پاسخ نداده؟ سوال‌های زیادی به یک‌باره به ذهنم حجوم آورده بودن و توی سرم کم‌کم دردی رو احساس می‌کردم. شاید روزی پاسخ سوال‌هام رو داد و یا خودم بهشون رسیدم. ولی پاسخ هرچی باشه دیگه اهمیتی نداره و من فقط به‌دنبال اینم که سوال‌ها بدون جواب نمونن. نمی‌خوام سال‌ها بدون جواب بذارمشون و در آخر در پستوهای ذهنم بی‌جواب بمونن و خاک بخورن، همین!
دل کندن در اوج خواستن احساس دردناکی بود که من تجربه‌اش کردم. تجربه‌ای که تا عمر جریان داره توی خاطرم میمونه و هرگز یادم نمیره چه به سر دختر 15 ساله‌ی درون آینه اومد. فراموش نمی‌کنم که چه شب‌ها در تب خواستنش سوختم، بی‌صدا!
قصه‌ی من و دامون توی ذهنم و قلبم تموم شده بود، ولی عجیب این روزها همه چیز این رو یادآور می‌شد که این قصه به درازا می‌کشه؛ بعد در آخر که هردو خسته‌تر از دیروزیم به پایان میرسه.
دامون زمانی رها کرد که من محتاج به بودنش، بودم و احتیاج داشتم که باشه و مثل همیشه همراه با بقیه تشویقم کنه ولی بیشتر از بقیه؛ دوست داشتم نقش موثرتری در اون زمان نسبت به بقیه داشته باشه. همونطور که من در همه‌ی مراحل موفق شدنش و راهی کردنش به تهران کنارش بودم. تشویقش کردم و می‌گفتم باید به هر آنچه که توی ذهنش هست و هدفش هست برسه و افتخار من بشه. صد افسوس که نبود و من اون روزهارو فقط در کنار خانواده و در انتظار اومدنش گذروندم و صد افسوس که ماه به ماه به یاد من می‌افتاد و خبری می‌گرفت.
روی صندلی سفید نشستم و زانوهام رو توی بغلم جمع کردم.
این یک‌سال رو حتماً پر از سختی می‌گذروندم. سرم ر و روی زانوهام گذاشتم و به افکار درون ذهنم بی‌توجه شدم.
***
خسته داخل خونه شدم. کوله‌ام رو از روی شونه‌ام برداشتم و روی زمین کشیدم.
با دیدن مامان و دلمون که روی مبل‌ها نشسته بودن و درحال حرف زدن بودن ابرویی بالا انداختم و زیر لب زمزمه کردم:
- این که هرروز اینجاست.
چشم‌هام رو توی حدقه چرخوندم و بلند گفتم:
- سلام.
با صدای من مامان و دامون به طرفم برگشتن و دامون تنها به تکون دادن سرش اکتفا کرد. مامان از روی مبل بلند شد و نگران گفت:
- سلام دخترم، دیر کردی چرا؟ گوشی رو چرا نبردی؟
خسته و کلافه لبخندی زدم و گفتم:
- یادم رفت گوشی رو ببرم، کتابخونه مدرسه بودم مامان و حواسم به ساعت نبود.
دامون سرش رو برگردوند و مامان گفت:
- ما ناهار خوردیم، برو تو آشپزخونه بخور و بعد وسایلت رو جمع کن که با دامون بری خونه‌اش عزیزم.
با جمله آخر مامان لب‌هام رو آویزون کردم و گفتم:
- باشه.
 
موضوع نویسنده

.AikA.

سطح
4
 
- مدیر تالار زبان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار زبان
ناظر تایید
Jun
3,300
11,971
مدال‌ها
3
ناهار رو خوردم و به اتاقم رفتم.
وسایلی که از شب قبل آماده کرده بودم و توی دوتا چمدون و کوله پشتی گذاشتم و با کارتون‌های کتاب‌هام رو با زحمت جلوی در اتاق گذاشتم. با صدای بلندی داد زدم:
- مامان من آمادم.
دوتا چمدون و چند کوله‌‌ی کوچیک رو هم کنار کارتون‌ها گذاشتم.
عروسک خرگوشم رو به بغل گرفتم و با غم به اتاقم خیره شدم.
به گوشه، گوشه‌ی اتاقم نگاه کردم و بعد با غم از اتاق بیرون اومدم و در رو بستم.
سرم رو چرخوندم که دامون رو دیدم که به طرفم می‌اومد.
به وسایل نگاه کرد. بعد به کارتون کتاب‌ها اشاره کرد:
- کتاب‌هات همینه؟
- آره فعلاً همین‌ها هستن.
ربع‌ ساعتی با کمک سهیل و دامون درگیر جابه‌جایی وسایل از طبقه دوم خونه به ماشین دامون بودیم.
به طرف شاینا که روی پله نشسته بود و فقط نگاه می‌کرد، رفتم. کنارش نشستم و دستم رو روی پاش گذاشتم.
- غصه نخور خواهری، چشم به هم بزنی دوباره کنارتم، تازه نمی‌خوام برم جای دوری که، چند خیابون بالاترم، هرموقع سرم خلوت بود میام میشینم ورِ دلت آبجی کوچیکه.
سهیل هم کنارمون نشست.
- شاینا این گاو داره از خونه میره باید فقط خوشحالی کنی بعد تو نشستی زانوی غم بغل گرفتی.
با دست پشت گردن سهیل زدم.
- گاو خودتی سهیل.
نیمچه لبخندی روی لب‌های شاینا شکل گرفت.
- هر موقع تونستی زنگ بزن، هر وقت هم سرت خلوت بود و درس نداشتی بیا اینجا، باشه؟
اشک توی چشم‌هام رو نادیده گرفتم.
- رو چشم خواهری.
سهیل بلند شد و گفت:
- جای دوری نمیره، فکر کن مثل هرسال رفته خونه آقاجون چند هفته بمونه و ما از شرش راحت شدیم.
با شاینا هم‌زمان چپ سهیل رو نگاه کردیم که خنده‌ای کرد.
- جون.
با صدا کردنم توسط مامان با شاینا بلند شدیم.
به شاینا زل زدم.
- ناراحت نباش، حالا هم بیا بغلم.
شاینا رو محکم بغل کردم و دست‌های شاینا محکم دور کمرم پیچیده شد.
لبخندی زدم و سرم رو روی شونه‌اش تکیه دادم.
از بغل شاینا جدا شدم و گونه‌اش رو طولانی بوسیدم.
سهیل رو هم طولانی بغل کردم. سهیل پیشونیم رو بوسید.
به طرف مامان و دامون که بهمون زل زده بودن رفتم.
مامان رو هم محکم بغل کردم و بوسیدم.
با گفتن «خدانگهدار» توی ماشین نشستم و دامون هم نشست. به مقصد خونه‌ی دامون که چند خیابون بالاتر بود حرکت کردیم.
سرم رو به صندلی تکیه دادم. به خیابون که سراسر از ماشین‌های درحال حرکت پر شد‌ه‌بود، خیره شدم.
از صبح درگیر ریاضی، فیزیک و شیمی بودم و دیگه نا نداشتم.
خسته بودم و قطعاً بعد از رسیدن به خونه دامون به سه ثانیه نکشیده به خواب می‌رفتم چون با حرکت ماشین و تکون‌های آرومش چشم‌هام خمار خواب شده‌بود.
 
موضوع نویسنده

.AikA.

سطح
4
 
- مدیر تالار زبان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار زبان
ناظر تایید
Jun
3,300
11,971
مدال‌ها
3
با توقف ماشین به خودم اومدم و از ماشین پیاده شدم.
سرم رو بالا آوردم و به ساختمون ده طبقه نگاهی انداختم.
به ماشین تکیه دادم. بعد از یک دقیقه دامون به همراه دوتا مرد دیگه که معلوم بود نگهبان هستن، به طرف ماشین اومد.
دامون کلیدی که برای خونه‌اش بود رو به طرفم گرفت. دستم رو دراز کردم و کلید رو گرفتم.
با انگشت به ساختمون اشاره کرد.
- تو برو بالا.
- خوابم میاد، کدوم یکی از اتاق‌ها برای منه؟
- اتاق سمت چپ.
سری تکون دادم و به طرف در ساختمون رفتم.
کلید رو توی در انداختم و در رو باز کردم و داخل شدم. با خستگی نگاه سراسری به خونه تقریباً بزرگ انداختم و در رو نیمه باز گذاشتم.
کلید و گوشی رو روی کانتر گذاشتم و در یخچال رو باز کردم و بطری آب رو برداشتم. آب توی لیوان ریختم و به کابینت تکیه دادم و آب رو یک نفس سر کشیدم.
با خستگی گوشی رو برداشتم و به اتاقی که دامون گفت رفتم.
بدون روشن کردن لامپ و توجه به اتاق و چیدمانش روی تخت دراز کشیدم و از شدت خستگی چشم‌هام رو بستم.
با صدا کردنم توسط دامون چشم‌هام رو باز کردم.
- شهرزاد؟
به دامون نگاه کردم.
- بله؟
دامون از روی تخت بلند شد.
- بلند شو لباس‌هات رو عوض کن و بعد بیا شام بخوریم.
دستی به چشم‌هام کشیدم و نشستم.
- باشه.
پام رو از تخت آویزون کردم و بلند شدم، دامون هم از اتاق بیرون رفت و در رو بست.
یکی از چمدون‌ها که لباس‌های خونگیم توش بود رو باز کردم. لباس‌های مورد نظرم رو برداشتم و بعد از پوشیدنشون از اتاق بیرون رفتم.
به طرف توالت رفتم و آبی به دست و صورتم زدم و بیرون اومدم.
داخل آشپزخونه شدم و روی صندلی روبه‌روی دامون نشستم.
جعبه پیتزا رو به طرف خودم کشیدم و شروع به خوردن کردم.
بعد از خوردن شام به اتاقی که دامون برای درس خوندن من آماده کرده بود رفتم.
با کمک دامون کتاب‌هام رو از توی کارتون‌ها در آوردم و توی قفسه‌های کتاب گذاشتم و بعد از دو ساعت کارمون تموم شد.
با خستگی روی صندلی نشستم.
با سوال دامون بهش نگاه کردم.
- فردا میری مدرسه؟
سری تکون دادم.
- آره.
دامون دست به سی*ن*ه، به دیوار تکیه داد.
- آزمون یا امتحانی نداری؟
- نه.
از روی صندلی بلند شدم و دامون هم تکیه‌اش رو از دیوار گرفت و صاف ایستاد.
پشت سر دامون از اتاق خارج شدم و به اتاقم رفتم.
شال رو از روی سرم برداشتم و موهام رو با یه گیره بالای سرم جمع کردم.
گوشیم رو از روی تخت برداشتم و آهنگ شادی پلی کردم. دو چمدون‌ لباسم رو باز کردم و لباس‌هام رو مرتب توی کمد‌ها گذاشتم.
دو ساعتی گذشت و کارم تموم شده‌بود.
گوشی رو توی شارژ زدم و آهنگ رو قطع کردم. شال مشکی رو از روی تخت برداشتم و روی سرم انداختم، از اتاق بیرون رفتم.
 
موضوع نویسنده

.AikA.

سطح
4
 
- مدیر تالار زبان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار زبان
ناظر تایید
Jun
3,300
11,971
مدال‌ها
3
به دامون که روی کاناپه نشسته بود و قهوه می‌خورد نگاهی گذرا انداختم.
به آشپزخونه رفتم و بطری آب رو از توی یخچال برداشتم، آب توی لیوان ریختم و یک نفس خوردم. به کابینت تکیه دادم و به دیوار روبه‌رو خیره شدم.
توی این چند سال یاد گرفته بودم توی هر شرایطی که باشم ریلکس و خیلی خونسرد باشم. اگه با اتفاقات جدید و یا چالش‌هایی روبه‌رو شدم؛ خیلی عادی برخورد کنم و انگار هیچ‌چیز توی زندگیم تغییر نکرده و همون روال سابق خودش رو داره.
ولی اینجا توی این خونه و در کنار دامون کمی سخت بود ولی باید کنار می‌اومدم و عادت می‌کردم. من و دامون فقط برای امروز، فردا و یا یک‌ماه با هم توی یک خونه زندگی نمی‌کردیم. در واقعیت یک‌سال و یا بیشتر باید با اون توی یک خونه زندگی می‌کردم و به عنوان یک هم‌خونه باید با اون کنار می‌اومدم و به بودنش عادت می‌کردم.
سخت ولی حضورش در طول این یک‌سال قابل تحمل هست.
باید بیخیال گذشته‌ای که من و دامون داشتیم و هرچیز دیگه که توی سال‌های قبل اتفاق افتاده بود می‌شدم. باید فراموش می‌کردم چون برای خودم بهتر بود.
لیوانی که هنوز توی دستم بود رو توی سینک گذاشتم و بطری آب رو هم به یخچال برگردوندم.
***
با صدای آلارم گوشی چشم‌هام رو باز کردم و با خستگی از تخت پایین اومدم.
بعداز خوردن صبحونه، با دامون از خونه به مقصد مدرسه بیرون اومدیم و داخل آسانسور شدیم.
با دامون به پارکینگ رفتیم و سوار ماشین شدیم.
ماشین رو روشن کرد و از پارکینگ برج خارج شدیم.
دامون همونطور که حواسش به جلو بود، گفت:
- همه چیز مربوط به مدرسه، رفت و آمدت و برنامه آزمون‌ها و امتحانات نهایی و در کل همه چیز رو تا شب اوکی کن و بهم تحویل بده که امشب تا صبح برات برنامه بچینم و از فردا طبق برنامه پیش بریم.
بهش خیره نگاه کردم.
- باشه.
نیم نگاهی بهم انداخت و دوباره به جلو نگاه کرد.
- اگه به معلم خصوصی نیاز داشتی بگو که اون رو هم اوکی کنم. اگه نه که خودم هستم. مسئله‌ای هم بود به خودم بگو تا برات توضیح بدم.
سری تکون دادم.
- نه به معلم خصوصی نیازی نیست. اگه مشکلی توی درس‌ها داشتم و یا مسئله‌ای بود میام پیش خودت.
دامون بازهم نیم نگاهی بهم انداخت و دوباره به جلو خیره شد.
- پانسیون و کتاب‌خونه هم دیگه نیازی نیست بری، اسم کتاب‌هایی که الان لازم داری رو لیست کن همین چند روز بریم بگیریم. اگه نمیتونی تنهایی درس بخونی به کانیا خبر بده که بیاد پیشت چون بعضی ساعات روز رو شاید خونه نباشم.
تقریباً دو خیابون مونده بود به دبیرستان که پشت چراغ قرمز زد روی ترمز و ماشین پشت ماشین جلویی توقف کرد.
بی‌حوصله شیشه رو پایین کشیدم که نسیم خنکی به صورتم خورد.
لبخند محوی زدم و چشم‌هام رو برای چند ثانیه بستم.
 
موضوع نویسنده

.AikA.

سطح
4
 
- مدیر تالار زبان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار زبان
ناظر تایید
Jun
3,300
11,971
مدال‌ها
3
با صدای دامون چشم‌هام رو باز کردم و به طرفش برگشتم.
- مدرسه رو هم دیگه فقط روزهایی برو که امتحان و یا آزمون مهمی داشته باشی.
- باشه.
ده دقیقه‌ بعد که توی سکوت گذشته بود، جلوی دبیرستان ماشین رو نگه دوشت.
بین دو صندلی رو به عقب خم شدم و کوله‌ام رو برداشتم.
- ممنون.
دامون سری تکون داد.
- بهم زنگ بزن که بیام دنبالت.
لبخندی زدم.
- باشه، خداحافظ.
دامون تنها سری تکون داد و چیزی نگفت.
پیاده شدم و در ماشین رو آروم بهم کوبیدم و به طرف در دبیرستان رفتم.
وارد حیاط شدم و نگاهم رو توی حیاط چرخوندم که کانیا رو پیدا کنم.
با دیدن کانیا که با سری پایین افتاده روی پله‌ها نشسته بود به طرفش رفتم.
- صبح بخیر.
با صدای من سرش رو بالا آورد و لبخندی زد.
- سلام سلام، صبح توهم بخیر.
کنارش روی پله نشستم و کمی درباره اتفاقات دیروز و امروز صحبت کردیم و بعد به کلاس رفتیم.
***
با کانیا از کلاس بیرون اومدیم.
- کانی بریم خونه دامون؟
- آره.
سری تکون دادم و گوشیم رو روشن کردم و پیامی برای دامون ارسال کردم که بیاد دنبالمون.
از پله‌ها پایین رفتیم و توی حیاط ده دقیقه‌ای منتظر موندیم. با میس‌کال دامون از دبیرستان بیرون و با دیدن ماشینش جلوی در دبیرستان به طرفش رفتیم. با کانیا سوار شدیم و باهم «سلام»ی گفتیم.
بعداز بیست دقیقه به برج رسیدیم و سه تایی باهم به خونه رفتیم.
قبل از اینکه وارد اتاقم بشیم با صدای دامون به طرفش برگشتیم.
- ناهار چی سفارش بدم؟
به کانیا نگاهی کردم که شونه‌ای بالا انداخت.
- کانی پیتزا خوبه؟
- آره.
رو به دامون کردم که منتظر نگاه می‌کرد.
- برای ما پیتزا پپرونی.
دامون سری تکون داد. با کانیا وارد اتاق شدیم و در رو بستم.
بعداز تعویض لباس‌ها چند دقیقه بعدش غذاهامون رسید. بعداز خوردن ناهار با کمک کانیا لیست کتاب‌هایی که نیاز داشتم رو نوشتیم و همچنین برنامه‌های امتحانات، آزمون‌ها و ساعت‌های رفتنم به مدرسه و اومدنم.
چند ساعتی درگیر بودیم و با تموم شدن کار با خستگی دراز کشیدیم.
چشم‌هام رو بستم که صدای زنگ گوشیم بلند شد. ابرویی بالا انداختم و نشستم.
گوشی رو از پایین پام برداشتم و با دیدن اسم مامان روی صفحه‌ی گوشی، لبخندی زدم و آیکون سبز رو کشیدم.
- سلام مامان‌جونم.
صدای شاد مامان توی گوشم پیچید.
- سلام عزیزدلم، خوبی مامانم؟
- فداتشم مامانی، شما خوبین؟ بابا خوبه؟
- خداروشکر، ماهم خوبیم عزیزم. بابات هم خوبه.
لبخندی زدم.
- بابا پیشته؟
- آره عزیزم، گوشی باهاش حرف بزن.
چند ثانیه بعد صدای پر از آرامش و آروم بابا به گوشم رسید.
- سلام شهرزاد بابا.
روی تخت چهارزانو نشستم.
- سلام سلام باباجونم، خوبی قربونت برم؟
- خوبم عروسک بابا تو خوبی؟ اونجا خوبه؟ راحتی؟
- خداروشکر منم خوبم.
به کانیا نیم‌نگاهی انداختم.
- اینجا که خوبه و راحتم، همه‌چیز اوکیه و بگی‌نگی خوش‌میگذره.
صدای مامان، نامفهوم که انگار داشت چیزی رو به بابا می‌گفت توی گوشم می‌پیچید. بعد از چند ثانیه صدای بابا بلند شد:
- خوبه عروسکم، فکرت رو درگیر هیچی نکن و فقط به موفقیتت توی این سال تحصیلیت فکر کن عزیزبابا.
- چشم باباجونم.
- بی بلا، مواظب خودت باش خوشگل بابا، از طرف من خداحافظ.
- حتماً، خداحافظ بابایی.
 
موضوع نویسنده

.AikA.

سطح
4
 
- مدیر تالار زبان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار زبان
ناظر تایید
Jun
3,300
11,971
مدال‌ها
3
صدای مامان که به‌خوبی می‌شد فهمید که بغض کرده، تو گوشم پیچید.
- مواظب خودت باش دخترم، بهم زنگ بزن.
- توهم مواظب خودت باش مامانم، چشم حتماً.
- قربونت برم عزیز مامان. خدانگهدار.
نفس عمیقی کشیدم.
- خداحافظ مامان.
تماس رو قطع کردم و گوشی رو کنارم انداختم. دستی توی موهام کشیدم. دوباره دراز کشیدم و به سقف خیره شدم.
چند دقیقه‌ای گذشت که چشم‌هام بسته شد و به خواب رفتم.
با ضربه‌ای که به پام خورد چشم‌هام رو سریع باز کردم و نیم‌خیز شدم.
با دیدن قیافه اخموی کانیا چپ نگاهش کردم.
- زهرمار، چته؟
کانیا دست به کمر زد.
- هان چیه طلب‌کاری؟ منو آوردی اینجا بعد گرفتی خوابیدی؟
بالشت کناریم رو برداشتم و تو بغلم گرفتم و دوباره دراز کشیدم.
- خسته‌م خب.
- برگه‌هارو دادم دامون.
- اهوم، خوبه.
کانیا دوباره با پاش به مچ پام زد. پوفی کشیدم و نشستم.
- چیه؟
- بلند شو یه کاری کنیم، این پسر‌خاله‌ت که حرف نمیزنه.
از روی عادت و دوباره چپ نگاهش کردم.
- پسر عموی خودت هم هست. آره همیشه رو سایلنته، تو چی‌کار اون داری آخه کانی.
کانیا رو تخت نشست و خیره نگاهم کرد.
از روی حرص نفس عمیقی کشیدم.
- چیه باز؟
- من تصمیمم رو گرفتم.
ابروی چپم رو بالا دادم و لب‌هام رو جلو دادم.
- چه تصمیمی؟
- نمی‌خوام کنکور بدم.
اخم‌هام توی هم رفت.
- چرا؟
کانیا شونه‌ای بالا انداخت و سرش رو برگردوند.
- علاقه ندارم. می‌خوام برم سراغ هنر و موسیقی.
سرم رو آروم و چندبار تکون دادم.
- خوبه، استعدادش رو هم داری.
کانیا سرش رو برگردوند.
- آره.
- مثل کیان و کارن توهم برو سراغ طراحی و دوخت.
- آره، با کارن حرف زدم.
با لبخند چندبار سریع پلک زد. خنده‌ی کوتاه و بی‌صدایی کردم.
از تخت دونفره‌ی به رنگ شکلاتی پایین اومدم. موهای شلخته و نامرتبم رو شونه زدم و شروع کردم به بافتنشون.
کانیا روی شونه‌ام زد.
- بده من بقیه‌اشو ببافم.
سری تکون دادم و کانیا پشت سرم نشست و شروع به بافتن موهام کرد. لبخندی زدم و چشم‌هام رو بستم.
 
بالا پایین