جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [محنت تعشق] اثر «کیانا طاهری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط .AikA. با نام [محنت تعشق] اثر «کیانا طاهری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,397 بازدید, 40 پاسخ و 45 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [محنت تعشق] اثر «کیانا طاهری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع .AikA.
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط .AikA.
موضوع نویسنده

.AikA.

سطح
0
 
-مدیر تالار بیوگرافی و زبان-
پرسنل مدیریت
مدیر تالار بیوگرافی
مدیر تالار زبان
ناظر تایید
Jun
2,601
10,444
مدال‌ها
2
به رفتنش خیره شدم تا جایی که دیگه توی دیدم نبود.
آروم زمزمه کردم:
- عذاب وجدان گرفته.
پوزخندی زدم و بلند شدم.
نیم ساعتی توی حیاط قدم زدم و بعد وارد خونه شدم.
به طرف مامان که هنوز درحال کتاب خوندن بود رفتم.
وجودم رو حس کرد که سرش رو بالا آورد و با لبخند بهم نگاه کرد.
کنارش روی صندلی نشستم و گفتم:
- مامان.
مامان به طرفم چرخید و با همون لبخند مهربون که همیشه روی لب‌هاش بود، گفت:
- جانم؟
لبخندی زدم و گفتم:
- ببخشید که ناراحتت کردم دیشب و باعث شدم که اونطور حالت بد باشه.
لبخند مامان وسیع‌تر شد و گفت:
- فدای سرت عزیزم، حالت خوبه الان؟ نیومدم بالا که باهات حرف بزنم چون دیگه خودت بزرگ شدی و میتونی تصمیم بگیری برای زندگیت و همچنین به تنهایی و خلوت نیاز داشتی.
سرم رو روی بازوش گذاشتم و دستم رو روی مچ دستش کشیدم و گفتم:
- حالم خوبه، خلوت و تنهایی هم کارساز بوده و تونستم فکر کنم و به نتیجه برسم.
مامان دستش رو روی شونه‌ام گذاشت و گفت:
- خوبه عزیزم، دامون رفت یا توی حیاطه؟
دستم رو بالا آوردم و چونه‌ام رو خاروندم و گفتم:
- آره رفت، گفت که باید این مدتی که میخوام برای کنکور و امتحانات نهایی بخونم باید برم خونه‌ی اون.
سرم رو از روی بازوی مامان برداشتم و بهش نگاه کردم و گفتم:
- تو و بابا خبر داشتین؟
مامان کتاب رو بست و توی دست چپش گرفت و گفت:
- آره قبل از اینکه باهات حرف بزنه بهمون گفت، من و بابات هم قبول کردیم.
لبخندی زدم و گفتم:
- خوبه، من هم قبول کردم چون بهتر از این هست که اینجا بمونم.
به سهیل و شاینا اشاره کردم و ادامه دادم:
- و این دوتا مزاحم بشن و من این‌هارو ببینم و هی عقب بمونم از درس خوندن.
با صدای سهیل به طرفش برگشتیم.
سهیل: ما مزاحمیم؟
سری تکون دادم و گفتم:
- آره، تو این خونه باشم فکرم درگیر شما دوتا میشه و دوست دارم باهاتون وقت بگذرونم و عقب میمونم.
کانیا هم سرش رو بالا آورد و گفت:
- انقدر انرژی دارن و باحالن این دوتا که آدم دوست داره ماه‌ها فقط وقت بگذرونه باهاشون بخدا.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- پس برای همین یه‌مدت باید ازهم دور بشیم خواهر و برادر گلم.
شاینا لب‌هاش رو لوچ کرد و گفت:
- نه! بدون تو خوش نمی‌گذره که.
سهیل به خودش و کانیا اشاره کرد و گفت:
- تازه من و کانیا هم باید برای کنکور بخونیم و شاینا تنها میمونه.
شاینا که انگار بغض کرده بود، گفت:
- بسه ناراحتم نکنید دیگه. لعنت به کنکور.
 
بالا پایین