جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [محنت تعشق] اثر «کیانا طاهری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط کیـانـا.T با نام [محنت تعشق] اثر «کیانا طاهری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,041 بازدید, 63 پاسخ و 51 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [محنت تعشق] اثر «کیانا طاهری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع کیـانـا.T
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط کیـانـا.T
موضوع نویسنده

کیـانـا.T

سطح
4
 
- مدیر تالار زبان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار زبان
ناظر تایید
Jun
3,465
13,140
مدال‌ها
3
دست‌هام رو پایین آوردم و به کاناپه تکیه دادم. زیر چشمی نگاهی به دامون انداختم که نگاه خیره‌اش رو به خودم دیدم! دستی به صورتم کشیدم و کمی لباسم رو مرتب کردم. با طولانی شدن نگاهش به‌طرفش برگشتم.
- چیه؟
دامون نگاهش رو به چشم‌هام داد.
- هیچی! کمی فکرم درگیره.
ابرویی بالا انداختم و بعد پاهام رو از کاناپه آویزون کردم که کف پاهام به پهلوش برخورد کرد. سریع پاهام رو بالا آوردم. چپ نگاهم کرد که شونه‌ای بالا انداختم. با پای راستم به پهلوش ضربه‌ی آرومی زدم.
- بکش اون‌طرف بلند شم!
دامون تنش رو به طرف چپ کشید و روی پهلوی راست افتاد و دستش رو تکیه‌گاه سرش کرد. نگاه دامون رو هنوز احساس می‌کردم. کوسنی که پایین کاناپه پایین‌تر از پاهاش افتاده بود رو برداشتم و توی صورتش کوبیدم.
- چیه؟ آدم ندیدی؟
کوسن رو به طرفی پرت کرد و با اخم نگاهم کرد.
- کار دیگه‌ای دارم که انجام بدم؟
به زانوش کوبیدم.
- بخواب!
دستی به موهاش کشید.
- قهوه خوردم، خواب از سرم پرید.
جپ نگاهش کردم و ازش فاصله گرفتم. بعد از نیم‌ساعت که میز صبحونه رو آماده کرده‌بودم صداش کردم.
- دامون؟
سرم رو بلند کردم. با دیدنش که به ستون تکیه داده‌بود و نگاهم می‌کرد از ترس یک قدم عقب رفتم. چشم‌هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم.
- خب یه صدایی بده!
صندلی رو عقب کشید و روبه‌روم نشست، چیزی هم نگفت! صندلی رو با حرص عقب کشیدم و نشستم و بدون توجه بهش شروع به خوردن صبحونه کردم. با صداش دست از هم‌زدن چایی‌ نباتم برداشتم.
- این هفته درگیر ثبت‌نام‌ها و خریدن کتاب‌ها هستیم و از هفته بعد طبق برنامه‌ریزی پیش میریم.
خیلی جدی نگاهم کرد و ادامه داد:
- از هفته آینده تفریح و استراحت تعطیل میشه.
سری به نشونه تائید حرفاش تکون دادم و لقمه‌ی توی دهنم رو قورت دادم. با سوالی که پرسید پوکر نگاهش کردم.
- معدل ترم دومت چند شده‌بود؟
سرش رو بالا آورد و با دیدن نگاه پوکر من اخمی کرد.
- فکر کنم بار صدم باشه که توی این یک ماه پرسیدی!
شونه‌ای بالا انداخت و کمی از چای‌نباتش رو خورد.
- آخه چجوری یادت میره؟ بیست شدم دیگه!
سری تکون داد و دیگه حرفی نزد و توی سکوت به خوردن ادامه دادیم.
بعداز تموم شدن صبحونه بلند شدم که میز رو جمع کنم. با صدای دامون ظرفی که توی دستم بود رو توی سینک گذاشتم و به عقب برگشتم.
- دیر شده، برو آماده‌شو من جمع میکنم!
- یعنی همین امروز باید بریم؟
دامون سری تکون داد و با دست به بیرون از آشپرخونه اشاره کرد که یعنی هرچه زودتر برو آماده شو.
 
موضوع نویسنده

کیـانـا.T

سطح
4
 
- مدیر تالار زبان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار زبان
ناظر تایید
Jun
3,465
13,140
مدال‌ها
3
***
چندماهی گذشته بود و من درگیر آزمون، کلاس‌ها و درس خوندن بودم. تمام فکر و خیالم، درس و کنکور شده‌بود، خیلی هم پیشرفت داشتم و موفق شده‌بودم تا حدودی و قطعاً که میتونستم بهترین رتبه رو در کنکور کسب کنم.
دامون خیلی کمکم کرده‌بود و میشه گفت که انگیزه‌ی من هرچه که بیشتر و بیشتر می‌شد همه‌اش بخاطر وجود دامون و حمایت‌هاش بود. امروز هم روز استراحتم بود و برای خودم فیلم گذاشته بودم. دامون رفته بود یک‌سری کارهایی که داشت رو انجام بده ولی دیروقت شده‌بود و هنوز خونه نیومده بود. به ساعت نگاهی انداختم. تقریباً ساعت یک شب بود! از روی کاناپه بلند شدم و گوشیم رو از روی زمین برداشتم. دوباره با دامون تماس گرفتم ولی جواب نمی‌داد. نگران بلند شدم، دیگه نمیتونستم ادای آدمای بیخیال رو دربیارم. از شدت استرسو اظطرابی که یک‌دفعه بهم حجوم آورده‌بود، توی خونه شروع به قدم زدن کردم.
دوباره و دوباره به ساعت نگاهی انداختم. با صدای چرخش کلید توی در سریع به سمت در دویدم. با دیدن دامون که سر و وضعش آشفته بود ایستادم و فقط نگاهش کردم. ابروهام بالا پرید و با نگرانی یک قدم جلو رفتم که بدون توجه به نگاه نگرانم در رو بهم کوبید،کلید رو همونجا جلوی در انداخت و از کنارم گذشت. متعجب برگشتم و به رفتنش طرف کاناپه خیره شدم.
- دامون؟
دستش رو توی هوا تکون داد.
- برو بخواب!
بدون توجه به حرفش به طرفش رفتم و حالا که روی کاناپه نشست بالای سرش ایستادم.
- چیشده؟ حالت خوبه؟
پلک‌هاش رو روی هم فشرد.
- هیچی نشده برو توی اتاقت بخواب!
اخمی کردم.
- دامون؟
سرش رو بالا آورد و تیز نگاهم کرد.
- به من کاری نداشته باش برو توی اتاقت!
چشم‌هام رو درشت کردم و دست به کمر ایستادم.
- چته؟ چرا اینجوری میکنی؟ فقط سوال پرسیدم!
پاهاش رو روی کاناپه گذاشت و بالا تنه‌اش رو بالا کشید و سرش رو هم روی بالش گذاشت. چند ثانیه نگاهش کردم ولی دریغ از جوابی و فقط در سکوت به سقف خیره شده‌بود.
- چته؟ این چه حالیه؟ انگار از جنگ برگشتی!
ساعد دست‌هاش رو زیر سرش گذاشت و دریغ از کلمه‌ای حرف و توجه به من که منتظر نگاهش می‌کردم، به سقف خیره نگاه می‌کرد. پوفی کشیدم! با صدای زمزمه و زیر لبیش ابرویی بالا دادم.
- چی؟ اثرات همنشینی با من روی توهم اثر کرده که با خودت حرف میزنی؟
 
موضوع نویسنده

کیـانـا.T

سطح
4
 
- مدیر تالار زبان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار زبان
ناظر تایید
Jun
3,465
13,140
مدال‌ها
3
دامون بازهم بدون توجه توی افکار و خیالات خودش غرق بود. چشم‌هام رو توی حدقه چرخوندم و لوسترهارو خاموش کردم و فقط نور آباژورها بود که فضای خونه رو روشن می‌کرد. بی‌خواب شده‌بودم و قطعاً تا صبح بیدار میموندم. روی کاناپه با فاصله کمتری از دامون دراز کشیدم! خداروشکر کاناپه رو عوض کرده بود و کاناپه راحتی و و بزرگی گرفته‌بود، وگرنه حالا جای من نبود. بدون توجه به دامون که انگار اتفاقی براش افتاده بود گوشی رو روشن کردم و بی‌حوصله توی فضای مجازی چرخیدم. یک‌ساعتی گذشت که با صدای ناله دامون از کنارم متعجب گوشی رو کناری انداختم و نشستم. به دامون نگاه کردم که انگار توی خواست با خودش حرف می‌زد. میتونم بگم که توی این لحظه از شدت تعجب ابروهام یه سانت بالا رفت و از چشم‌هام فاصله گرفت. به‌طرفش خم شدم و بیشتر روی لب‌‌هاش دقت کردم که ببینم چی میگه! نامفهوم جمله‌ای رو زمزمه می‌کرد!
- نه... نه... طن... .
انقدر متعجب و کنجکاو شده‌بودم که یادم رفت بیدارش کنم که از این کابوس بیرون بیاد. با خنده دستم رو روی بازوش گذاشتم و تکونش دادم.
- دامون؟ بیدار شو؟ دامون... دامون؟
با یهویی باز کردن چشم‌هاش از ترس سرم رو عقب بردم که سریع نشست.
- طناز!
با شنیدن اسمی که به زبون آورد انگار که دکمه استپ رو زده باشن استپ شدم و فقط بهش نگاه کردم که نفس عمیق می‌کشید و چشم‌هاش رو بست. دستم که روی بازوش بود ناخودآگاه پایین افتاد. دست خودم نبود ولی شنیدن اسم دختری از زبون دامون حالم رو دگرگون کرد. احساس می‌کردم یه اسم معمولی نیست و یا یه شخص معمولی! دامون دوباره دراز کشید که انگار حالا من رو دیده بود. هنگ کرده بودم و فقط به یک نقطه خیره شده‌بودم. چندثانیه گذشت که به خودم اومدم و با مردمک‌های لرزون به دامون خیره شدم که فقط نگاهم می‌کرد.
به سختی و با صدای لرزون زمزمه کردم:
- کی؟
توی موهاش دستی کشید و پلک‌هاش رو فشرد.
- هیشکی! برو بخواب دیگه.
بغض مثل پیچک دور گلوم پیچیده بود. چشم‌هام پر اشک شده‌بود و مطمئن بودم که درخشش اشک‌هارو تو چشم‌هام دید که سرش رو پایین انداخت و پلک‌هاش رو فشرد. با فکر و سوالی که این سال‌ها مثل خوره به جونم افتاده بود و حالا فکر می‌کردم که درست بوده باشه و جوابش مثبته برای ثانیه‌ای نفسم قطع شد. چند ثانیه‌ای گذشت که نفس عمیقی کشیدم.
کمی به‌طرفش خم شدم و به سختی لب زدم:
- طناز؟ همونی که... که بخاطرش... من... من رو پس زدی؟ پس حدسم... درست بود؟ آره؟ دامون؟
بلند شد و منِ بی‌جون رو که همونطور توی همون حالت مونده بودم پشت سر گذاشت و رفت! با ناباوری پلک زدم که اشکم از گوشه چشم چپم روی گونه‌ام چکید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

کیـانـا.T

سطح
4
 
- مدیر تالار زبان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار زبان
ناظر تایید
Jun
3,465
13,140
مدال‌ها
3
اون زمان چقدر احمق بودم که فکر می‌کردم دوستم داره و به این دوست‌داشتن پایبنده ولی درعین حال قلب اون آکنده از عشق و احساس به من نبود و مجبور بود که اونطور رفتار کنه! خندیدم! وسط گریه و بغضی که راه تنفسم رو بسته بود خندیدم، بلند و طولانی! ناگهان وسط خندیدن به هق‌هق افتادم و دست‌هام مشت شد. اگه غیر از این بود که من گفتم چرا حرفی نزد؟ چرا نگفت نه و فقط یه اسمه و اصلاً شخصی با این اسم وجود ندارم!
صدای هق‌هق‌هام هرلحظه بالاتر می‌رفت و نگاه سنگینش رو روی خودم احساس می‌کردم. شکستم؟ آره، وقتی که توجه‌هاش رو توی این مدت دیدم، وابسته شدم و حس دوست داشتنم بیشتر شد و امشب با آوردن اسم دختر دیگه‌ای و سکوتش فهمیدم که اشتباه کردم، آره شکستم! روی شکم دراز کشیدم و سرم رو روی ساعد دستم گذاشتم. شدت گریه‌ام هر لحظه بیشتر می‌شد و بجز تنگی نفس، درد قلب بیمارم هم اضافه شد. دست چپم رو روی قلبم گذاشتم. گریه‌ام بند نمی‌اومد و تپش قلبم بالا رفته بود!
- نه! نه!
گریه‌ام هرلحظه بیشتر شدت می‌گرفت و من برای قلبی عذادار شدم امشب که سال‌ها برای کسی می‌تپید که ذره‌ای حس بهش نداشت! طناز! طناز! چقدر احمق بودی و فکر می‌کردی پای نفر سومی توی این رابطه وجود نداره! دوست داشتم بپرسم چرا ولی جوابش رو میدونستم! احساسی به من نداشت و وقتی احساسی وجود نداشت از طرف اون پس تعهدی هم نبود! آره حق داشت آخه دختر ساده‌ای مثل من رو چه به دامون؟ چرا منی رو باید انتخاب می‌کرد که بهش تحمیل کرده بودن و من براش اجبار بودم؟ چرا آخه؟ چرا باید انتخابم می‌کرد؟ من فقط اجبار بودم، همین! آره اجبار!
زیرلب به سختی چندین بار با خودم زمزمه کردم:
- اجبار... اجبار... اجبار! تو... فقط یه اجبار... بودی براش و... بهش تحمیلت... کرده... بودن، همین و... .
با دستی که روی شونم نشست، هق‌هق‌هام اوج گرفت دیگه نتونستم کلمه‌ای بگم. صدام هرلحظه بلندتر می‌شد و من ذره‌ای نمیتونستم کاری برای اشک‌ها و قلب پر از دردم انجام بدم.
دامون شونه‌هام رو تکون داد و با درموندگی گفت:
- توروخدا آروم باش! شهرزاد؟
با تیر کشیدن قلبم و درد زیادی که توی قلبم پیچید، چند ثانیه‌ای نفسم بند اومد و صدای گریه‌ام هم کم شد و در نهایت سکوت دوباره توی فضای خونه حاکم شد. دامون سریع شونه‌ام رو گرفت و بلندم کرد، چند ضربه آروم توی کمرم زد که با نفس عمیقی هوارو از ریه‌هام بیرون دادم. هق‌هق آرومم دوباره به سکوت خونه پایان داد. درد قلبم نسبت به یک دقیقه قبل کمتر شده بود ولی هنوز درد رو سمت چپ قفسه سی*ن*ه‌ام احساس می‌کردم. دامون تکیه‌ام رو به کاناپه داد و سریع به‌طرف آشپزخونه رفت.
 
بالا پایین