- Jun
- 3,300
- 11,972
- مدالها
- 3
به رفتنش خیره شدم تا جایی که دیگه توی دیدم نبود.
آروم زمزمه کردم:
- عذاب وجدان گرفته؟
پوزخندی زدم و بلند شدم.
نیم ساعتی توی حیاط قدم زدم و بعد وارد خونه شدم.
به طرف مامان که هنوز درحال کتاب خوندن بود رفتم.
وجودم رو حس کرد که سرش رو بالا آورد و با لبخند بهم نگاه کرد.
کنارش روی صندلی نشستم.
- مامان!
مامان به طرفم چرخید و با همون لبخند مهربون که همیشه روی لبهاش بود.
- جانم؟
لبخندی زدم.
- ببخشید که ناراحتت کردم دیشب و باعث شدم که اونطور حالت بد باشه.
لبخند مامان وسیعتر شد.
- فدای سرت عزیزم! حالت خوبه الان؟ نیومدم بالا که باهات حرف بزنم چون دیگه خودت بزرگ شدی و میتونی تصمیم بگیری برای زندگیت و همچنین به تنهایی و خلوت نیاز داشتی.
سرم رو روی بازوش گذاشتم و دستم رو روی مچ دستش کشیدم.
- حالم خوبه، خلوت و تنهایی هم کارساز بوده و تونستم فکر کنم و به نتیجه برسم.
مامان دستش رو روی شونهام گذاشت.
- خوبه عزیزم! دامون رفت یا توی حیاطه؟
دستم رو بالا آوردم و چونهام رو خاروندم و گفتم:
- آره رفت، گفت که باید این مدتی که میخوام برای کنکور و امتحانات نهایی بخونم باید برم خونهی اون.
سرم رو از روی بازوی مامان برداشتم و بهش نگاه کردم و گفتم:
- تو و بابا خبر داشتین؟
مامان کتاب رو بست و توی دست چپش گرفت.
- آره قبل از اینکه باهات حرف بزنه بهمون گفت، من و بابات هم قبول کردیم.
لبخندی زدم.
- خوبه، من هم قبول کردم چون بهتر از این هست که اینجا بمونم.
حرفم رو بلنو گفتم و به سهیل و شاینا اشاره کردم و ادامه دادم:
- و این دوتا مزاحم بشن و من اینها رو ببینم و هی عقب بمونم از درس خوندن.
با صدای سهیل به طرفش برگشتیم.
سهیل: ما مزاحمیم؟
سری تکون دادم و گفتم:
- آره، تو این خونه باشم فکرم درگیر شما دوتا میشه و دوست دارم باهاتون وقت بگذرونم و عقب میمونم.
کانیا هم سرش رو بالا آورد.
- انقدر انرژی دارن و باحالن این دوتا که آدم دوست داره ماهها فقط وقت بگذرونه باهاشون.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- پس برای همین یه مدت باید از هم دور بشیم خواهر و برادر گلم!
شاینا لبهاش رو لوچ کرد.
- نه! بدون تو خوش نمیگذره که.
سهیل به خودش و کانیا اشاره کرد.
- تازه من و کانیا هم باید برای کنکور بخونیم و شاینا تنها میمونه.
شاینا انگار واقعی بغض کرد.
- بسه ناراحتم نکنید دیگه. لعنت به کنکور.
آروم زمزمه کردم:
- عذاب وجدان گرفته؟
پوزخندی زدم و بلند شدم.
نیم ساعتی توی حیاط قدم زدم و بعد وارد خونه شدم.
به طرف مامان که هنوز درحال کتاب خوندن بود رفتم.
وجودم رو حس کرد که سرش رو بالا آورد و با لبخند بهم نگاه کرد.
کنارش روی صندلی نشستم.
- مامان!
مامان به طرفم چرخید و با همون لبخند مهربون که همیشه روی لبهاش بود.
- جانم؟
لبخندی زدم.
- ببخشید که ناراحتت کردم دیشب و باعث شدم که اونطور حالت بد باشه.
لبخند مامان وسیعتر شد.
- فدای سرت عزیزم! حالت خوبه الان؟ نیومدم بالا که باهات حرف بزنم چون دیگه خودت بزرگ شدی و میتونی تصمیم بگیری برای زندگیت و همچنین به تنهایی و خلوت نیاز داشتی.
سرم رو روی بازوش گذاشتم و دستم رو روی مچ دستش کشیدم.
- حالم خوبه، خلوت و تنهایی هم کارساز بوده و تونستم فکر کنم و به نتیجه برسم.
مامان دستش رو روی شونهام گذاشت.
- خوبه عزیزم! دامون رفت یا توی حیاطه؟
دستم رو بالا آوردم و چونهام رو خاروندم و گفتم:
- آره رفت، گفت که باید این مدتی که میخوام برای کنکور و امتحانات نهایی بخونم باید برم خونهی اون.
سرم رو از روی بازوی مامان برداشتم و بهش نگاه کردم و گفتم:
- تو و بابا خبر داشتین؟
مامان کتاب رو بست و توی دست چپش گرفت.
- آره قبل از اینکه باهات حرف بزنه بهمون گفت، من و بابات هم قبول کردیم.
لبخندی زدم.
- خوبه، من هم قبول کردم چون بهتر از این هست که اینجا بمونم.
حرفم رو بلنو گفتم و به سهیل و شاینا اشاره کردم و ادامه دادم:
- و این دوتا مزاحم بشن و من اینها رو ببینم و هی عقب بمونم از درس خوندن.
با صدای سهیل به طرفش برگشتیم.
سهیل: ما مزاحمیم؟
سری تکون دادم و گفتم:
- آره، تو این خونه باشم فکرم درگیر شما دوتا میشه و دوست دارم باهاتون وقت بگذرونم و عقب میمونم.
کانیا هم سرش رو بالا آورد.
- انقدر انرژی دارن و باحالن این دوتا که آدم دوست داره ماهها فقط وقت بگذرونه باهاشون.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- پس برای همین یه مدت باید از هم دور بشیم خواهر و برادر گلم!
شاینا لبهاش رو لوچ کرد.
- نه! بدون تو خوش نمیگذره که.
سهیل به خودش و کانیا اشاره کرد.
- تازه من و کانیا هم باید برای کنکور بخونیم و شاینا تنها میمونه.
شاینا انگار واقعی بغض کرد.
- بسه ناراحتم نکنید دیگه. لعنت به کنکور.
آخرین ویرایش: