.AikA.
سطح
0
-مدیر تالار بیوگرافی و زبان-
پرسنل مدیریت
مدیر تالار بیوگرافی
مدیر تالار زبان
ناظر تایید
- Jun
- 2,601
- 10,447
- مدالها
- 2
کانیا چشمکی به شاینا زد و گفت:
- دقیقاً، یادم رفته بود خوب شد گفتی.
شاینا چشمغره رفت و زودتر از ما وارد بستنی فروشی که تقریباً شلوغ بود، شد.
به کانیا نگاه کردم و باهم آروم خندهای به واکنش شاینا کردیم.
شاینا انرژی کمتری نسبت به من داشت و زود خسته میشد. میشه گفت که آدم درونگرایی بود. قطعاً با من و کانیا که آدم برونگرایی بودیم فرق داشت و همچین علایق خودش رو داشت. روحیهاش هم با ما همخوانی نداشت.
بعداز خوردن بستنی برای اینکه شاینا بیشتر از این خسته نشه اون رو طبق میل خودش به خونه فرستادیم.
با کانیا به بازار وکیل رفتیم و چندساعتی رو هم اونجا گذروندیم و در آخر با کلی خرید از بازار خارج شدیم.
خریدهای من بیشتر سنتی بودن و خریدهای کانیا بیشتر قابهای تقریباً بزرگ شعر و کتاب بود. همچنین چند وسایل سنتی و تزئینی که شبیه به وسایل من بودن.
از بازار که خارج شدیم هرکدوم مقصد خودمون رو انتخاب کردیم و ازهم جدا شدیم.
وارد خونه شدم و مامان با دیدن نایلونهای خرید توی دستم از روی مبل بلند شد و گفت:
- ما هیچکدوم به خرید علاقهای نداریم که نمیدونم تو به کی رفتی بچه.
خندهای کردم و گفتم:
- خب دوست دارم دیگه و انقدر وسایل خوشگلی خریدم مامان که دلم هرلحظه براشون میره.
شاینا از آشپزخونه بیرون اومد و گفت:
- لابد باز رفتی عروسک گرفتی دیگه.
چپ نگاهش کردم و گفتم:
- نه، عروسک نگرفتم ولی چیزای دیگهای خریدم که اصلاً بهت نمیدم.
مامان لبخندی زد و گفت:
- برو تو اتاق همشون رو دوباره در بیار نگاه کن و دوساعت بعد که از دیدنشون سیر شدی به این فکر کن که کجا بذاری.
شاینا به وسایل توی دستم اشاره کرد و گفت:
- هیچک.س از وسایلی که تو میخری نمیخواد، تازه اتاقت هم که بزرگترین اتاق توی خونه هست دیگه جا برای وسایلت نداره. فردا هم برو بازار و هرچی دیدی جارو کن بیار.
لبهام رو آویزون کردم و گفتم:
- خب خوشم میاد.
با صدای در اتاق هرسه به اون سمت نگاه کردیم و به بابا که از اتاق بیرون اومده بود خیره شدیم.
صدای خندهی بابا با دیدن خریدهای توی دستم و نگاه مامان و شاینا، بلند شد.
مامان دوباره روی مبل نشست و بابا حالا که شدت خندهاش کمتر شدهبود، گفت:
- دارین بازخواست میکنید دخترم رو؟
بعد به خریدها اشاره کرد و گفت:
- تنها هنرش همینه که کارتهای باباش رو خالی کنه، بذارین به کارش برسه دیگه.
- دقیقاً، یادم رفته بود خوب شد گفتی.
شاینا چشمغره رفت و زودتر از ما وارد بستنی فروشی که تقریباً شلوغ بود، شد.
به کانیا نگاه کردم و باهم آروم خندهای به واکنش شاینا کردیم.
شاینا انرژی کمتری نسبت به من داشت و زود خسته میشد. میشه گفت که آدم درونگرایی بود. قطعاً با من و کانیا که آدم برونگرایی بودیم فرق داشت و همچین علایق خودش رو داشت. روحیهاش هم با ما همخوانی نداشت.
بعداز خوردن بستنی برای اینکه شاینا بیشتر از این خسته نشه اون رو طبق میل خودش به خونه فرستادیم.
با کانیا به بازار وکیل رفتیم و چندساعتی رو هم اونجا گذروندیم و در آخر با کلی خرید از بازار خارج شدیم.
خریدهای من بیشتر سنتی بودن و خریدهای کانیا بیشتر قابهای تقریباً بزرگ شعر و کتاب بود. همچنین چند وسایل سنتی و تزئینی که شبیه به وسایل من بودن.
از بازار که خارج شدیم هرکدوم مقصد خودمون رو انتخاب کردیم و ازهم جدا شدیم.
وارد خونه شدم و مامان با دیدن نایلونهای خرید توی دستم از روی مبل بلند شد و گفت:
- ما هیچکدوم به خرید علاقهای نداریم که نمیدونم تو به کی رفتی بچه.
خندهای کردم و گفتم:
- خب دوست دارم دیگه و انقدر وسایل خوشگلی خریدم مامان که دلم هرلحظه براشون میره.
شاینا از آشپزخونه بیرون اومد و گفت:
- لابد باز رفتی عروسک گرفتی دیگه.
چپ نگاهش کردم و گفتم:
- نه، عروسک نگرفتم ولی چیزای دیگهای خریدم که اصلاً بهت نمیدم.
مامان لبخندی زد و گفت:
- برو تو اتاق همشون رو دوباره در بیار نگاه کن و دوساعت بعد که از دیدنشون سیر شدی به این فکر کن که کجا بذاری.
شاینا به وسایل توی دستم اشاره کرد و گفت:
- هیچک.س از وسایلی که تو میخری نمیخواد، تازه اتاقت هم که بزرگترین اتاق توی خونه هست دیگه جا برای وسایلت نداره. فردا هم برو بازار و هرچی دیدی جارو کن بیار.
لبهام رو آویزون کردم و گفتم:
- خب خوشم میاد.
با صدای در اتاق هرسه به اون سمت نگاه کردیم و به بابا که از اتاق بیرون اومده بود خیره شدیم.
صدای خندهی بابا با دیدن خریدهای توی دستم و نگاه مامان و شاینا، بلند شد.
مامان دوباره روی مبل نشست و بابا حالا که شدت خندهاش کمتر شدهبود، گفت:
- دارین بازخواست میکنید دخترم رو؟
بعد به خریدها اشاره کرد و گفت:
- تنها هنرش همینه که کارتهای باباش رو خالی کنه، بذارین به کارش برسه دیگه.
آخرین ویرایش: