- Jun
- 2,015
- 8,557
- مدالها
- 2
«شهرزاد»
***
چشمهام رو باز کردم که تصویر تار دامون رو دیدم.
چند ثانیه پلک زدم تا دیدم واضح شد.
- هوم؟!
دامون: بیدارشو دیگه.
کمی جا به جا شدم و گفتم:
- بزار بخوابم.
دامون: بیدارشو شام بخور بعد بخواب!
روی تخت نشستم و دستی به موهام کشیدم.
- شام؟! مگه ساعت چنده؟
دامون: یه ربع به سه!
تقریباً داد زدم:
- چی؟!
دامون بلند شد و به طرف در رفت.
- کجا میری؟
برگشت و گفت:
- میرم غذات رو گرم کنم بخوری!
سری تکون دادم و به طرف توالت رفتم و گفتم:
- چند دقیقه صبر کن تا باهم بریم!
از توالت بیرون اومدم، دامون هنوز همونجا ایستاده بود.
دامون در رو باز کرد و از اتاق بیرون رفت و من هم پشت سرش بیرون رفتم.
بعد از خوردن شام به طبقه بالا رفتیم.
خواستم در رو ببندم که دامون در رو کنار زد و اومد تو!
- کجا؟!
دامون: چی؟
- چرا اومدی اتاق من برو بیرون.
دامون: چون میترسی اومدم!
سری تکون دادم و دنبال گوشیم توی اتاق گشتم که روی میز آرایشی دیدمش، گوشی رو برداشتم و سرم رو بالا آوردم که خودم رو با موهایی که دورم آزاد ریخته بودن دیدم.
خاک تو سرم سه ساعته جلوی دامون اینجوری بودم به دامون نگاه کردم دراز کشیده بود و چشمهاش رو بسته بود.
سریع به سمت تخت رفتم، شالم رو برداشتم و روی موهام انداختم خندم گرفت حتی نیمی از موهام رو پنهان نکرده بود.
گیره بزرگ برای موهام رو از روی عسلی برداشتم موهام رو بالای سرم جمع کردم و گیره رو روی موهام زدم.
آروم روی تخت نشستم و قفل گوشیم رو باز کردم وارد تلگرام شدم کانیا آنلاین بود.
یک ساعتی با کانی حرف زدم، گوشی رو کناری انداختم چون دوساعتی میشد که بیدار شدم دیگه نمیتونستم بخوابم.
به دامون نگاه کردم به پهلو طرف من بود، چشمهاش رو بسته بود.
- بیداری؟
بعد از چند ثانیه گفت:
- آره.
- من خوابم نمیاد!
دامون: خب؟
- خب میشه باهم فیلم ببینیم آخه حوصلهام سر رفته.
دامون چشمهاش رو باز کرد که نور چشمش رو زد، دوباره چشمهاش رو بست.
دامون: لامپ رو خاموش کن!
- تاریک میشه!
دامون: چراغ خواب رو روشن کن که تاریک نشه.
- اها باشه.
بلند شدم و لامپ رو خاموش کردم که همهجا تاریک شد یادم رفته بود که چراغ خواب رو روشن کنم.
- چراغ خواب رو روشن کن تاریک شده!
با نوری که اتاق رو نیمه تاریک کرد سریع به سمت تخت رفتم.
- خوابیدی؟
دامون: نه بیدارم!
- بیا با من فیلم ببین.
دامون: چه فیلمی؟
نیشم رو باز کردم و گفتم: شهرزاد.
دامون چشمهاش رو باز کرد و نگاهم کرد که بلند شدم و لپتابم رو از روی میز تحریر برداشتم و کنار دامون روی شکم دراز کشیدم.
لپتاب رو روشن کردم و قسمت یک شهرزاد رو پلی کردم؛ به دامون نگاه کردم و گفتم:
- روی شکم دراز بکش!
دامون پوفی کشید و روی شکم دراز کشید، آخرای فیلم بود که خوابم برد.
***
چشمهام رو باز کردم که تصویر تار دامون رو دیدم.
چند ثانیه پلک زدم تا دیدم واضح شد.
- هوم؟!
دامون: بیدارشو دیگه.
کمی جا به جا شدم و گفتم:
- بزار بخوابم.
دامون: بیدارشو شام بخور بعد بخواب!
روی تخت نشستم و دستی به موهام کشیدم.
- شام؟! مگه ساعت چنده؟
دامون: یه ربع به سه!
تقریباً داد زدم:
- چی؟!
دامون بلند شد و به طرف در رفت.
- کجا میری؟
برگشت و گفت:
- میرم غذات رو گرم کنم بخوری!
سری تکون دادم و به طرف توالت رفتم و گفتم:
- چند دقیقه صبر کن تا باهم بریم!
از توالت بیرون اومدم، دامون هنوز همونجا ایستاده بود.
دامون در رو باز کرد و از اتاق بیرون رفت و من هم پشت سرش بیرون رفتم.
بعد از خوردن شام به طبقه بالا رفتیم.
خواستم در رو ببندم که دامون در رو کنار زد و اومد تو!
- کجا؟!
دامون: چی؟
- چرا اومدی اتاق من برو بیرون.
دامون: چون میترسی اومدم!
سری تکون دادم و دنبال گوشیم توی اتاق گشتم که روی میز آرایشی دیدمش، گوشی رو برداشتم و سرم رو بالا آوردم که خودم رو با موهایی که دورم آزاد ریخته بودن دیدم.
خاک تو سرم سه ساعته جلوی دامون اینجوری بودم به دامون نگاه کردم دراز کشیده بود و چشمهاش رو بسته بود.
سریع به سمت تخت رفتم، شالم رو برداشتم و روی موهام انداختم خندم گرفت حتی نیمی از موهام رو پنهان نکرده بود.
گیره بزرگ برای موهام رو از روی عسلی برداشتم موهام رو بالای سرم جمع کردم و گیره رو روی موهام زدم.
آروم روی تخت نشستم و قفل گوشیم رو باز کردم وارد تلگرام شدم کانیا آنلاین بود.
یک ساعتی با کانی حرف زدم، گوشی رو کناری انداختم چون دوساعتی میشد که بیدار شدم دیگه نمیتونستم بخوابم.
به دامون نگاه کردم به پهلو طرف من بود، چشمهاش رو بسته بود.
- بیداری؟
بعد از چند ثانیه گفت:
- آره.
- من خوابم نمیاد!
دامون: خب؟
- خب میشه باهم فیلم ببینیم آخه حوصلهام سر رفته.
دامون چشمهاش رو باز کرد که نور چشمش رو زد، دوباره چشمهاش رو بست.
دامون: لامپ رو خاموش کن!
- تاریک میشه!
دامون: چراغ خواب رو روشن کن که تاریک نشه.
- اها باشه.
بلند شدم و لامپ رو خاموش کردم که همهجا تاریک شد یادم رفته بود که چراغ خواب رو روشن کنم.
- چراغ خواب رو روشن کن تاریک شده!
با نوری که اتاق رو نیمه تاریک کرد سریع به سمت تخت رفتم.
- خوابیدی؟
دامون: نه بیدارم!
- بیا با من فیلم ببین.
دامون: چه فیلمی؟
نیشم رو باز کردم و گفتم: شهرزاد.
دامون چشمهاش رو باز کرد و نگاهم کرد که بلند شدم و لپتابم رو از روی میز تحریر برداشتم و کنار دامون روی شکم دراز کشیدم.
لپتاب رو روشن کردم و قسمت یک شهرزاد رو پلی کردم؛ به دامون نگاه کردم و گفتم:
- روی شکم دراز بکش!
دامون پوفی کشید و روی شکم دراز کشید، آخرای فیلم بود که خوابم برد.
آخرین ویرایش: