جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تعب تعشق] اثر «کیانا طاهری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط .Moon. با نام [تعب تعشق] اثر «کیانا طاهری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,585 بازدید, 32 پاسخ و 42 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تعب تعشق] اثر «کیانا طاهری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع .Moon.
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط .Moon.
موضوع نویسنده

.Moon.

سطح
0
 
- مدیر آزمایشی تالار زبان؛)
پرسنل مدیریت
مدیر تالار بیوگرافی
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
Jun
2,015
8,557
مدال‌ها
2
«شهرزاد»
***
چشم‌هام رو باز کردم که تصویر تار دامون رو دیدم.
چند ثانیه پلک زدم تا دیدم واضح شد.
- هوم؟!
دامون: بیدارشو دیگه.
کمی جا به جا شدم و گفتم:
- بزار بخوابم.
دامون: بیدارشو شام بخور بعد بخواب!
روی تخت نشستم و دستی به موهام کشیدم.
- شام؟! مگه ساعت چنده؟
دامون: یه ربع به سه!
تقریباً داد زدم:
- چی؟!
دامون بلند شد و به طرف در رفت.
- کجا میری؟
برگشت و گفت:
- میرم غذات رو گرم کنم بخوری!
سری تکون دادم و به طرف توالت رفتم و گفتم:
- چند دقیقه صبر کن تا باهم بریم!
از توالت بیرون اومدم، دامون هنوز همون‌جا ایستاده بود.
دامون در رو باز کرد و از اتاق بیرون رفت و من هم پشت سرش بیرون رفتم.
بعد از خوردن شام به طبقه بالا رفتیم.
خواستم در رو ببندم که دامون در رو کنار زد و اومد تو!
- کجا؟!
دامون: چی؟
- چرا اومدی اتاق من برو بیرون.
دامون: چون می‌ترسی اومدم!
سری تکون دادم و دنبال گوشیم توی اتاق گشتم که روی میز آرایشی دیدمش، گوشی رو برداشتم و سرم رو بالا آوردم که خودم رو با موهایی که دورم آزاد ریخته بودن دیدم.
خاک تو سرم سه ساعته جلوی دامون اینجوری بودم به دامون نگاه کردم دراز کشیده بود و چشم‌هاش رو بسته بود.
سریع به سمت تخت رفتم، شالم رو برداشتم و روی موهام انداختم خندم گرفت حتی نیمی از موهام رو پنهان نکرده بود.
گیره بزرگ برای موهام رو از روی عسلی برداشتم موهام رو بالای سرم جمع کردم و گیره رو روی موهام زدم.
آروم روی تخت نشستم و قفل گوشیم رو باز کردم وارد تلگرام شدم کانیا آنلاین بود.
یک ساعتی با کانی حرف زدم، گوشی رو کناری انداختم چون دوساعتی می‌شد که بیدار شدم دیگه نمی‌تونستم بخوابم.
به دامون نگاه کردم به پهلو طرف من بود، چشم‌هاش رو بسته بود.
- بیداری؟
بعد از چند ثانیه گفت:
- آره.
- من خوابم نمیاد!
دامون: خب؟
- خب میشه باهم فیلم ببینیم آخه حوصله‌ام سر رفته.
دامون چشم‌هاش رو باز کرد که نور چشمش رو زد، دوباره چشم‌هاش رو بست.
دامون: لامپ رو خاموش کن!
- تاریک میشه!
دامون: چراغ خواب رو روشن کن که تاریک نشه.
- اها باشه.
بلند شدم و لامپ رو خاموش کردم که همه‌جا تاریک شد یادم رفته بود که چراغ خواب رو روشن کنم.
- چراغ خواب رو روشن کن تاریک شده!
با نوری که اتاق رو نیمه تاریک کرد سریع به سمت تخت رفتم.
- خوابیدی؟
دامون: نه بیدارم!
- بیا با من فیلم ببین.
دامون: چه فیلمی؟
نیشم رو باز کردم و گفتم: شهرزاد.
دامون چشم‌هاش رو باز کرد و نگاهم کرد که بلند شدم و لپتابم رو از روی میز تحریر برداشتم و کنار دامون روی شکم دراز کشیدم.
لپتاب رو روشن کردم و قسمت یک شهرزاد رو پلی کردم؛ به دامون نگاه کردم و گفتم:
- روی شکم دراز بکش!
دامون پوفی کشید و روی شکم دراز کشید، آخرای فیلم بود که خوابم برد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.Moon.

سطح
0
 
- مدیر آزمایشی تالار زبان؛)
پرسنل مدیریت
مدیر تالار بیوگرافی
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
Jun
2,015
8,557
مدال‌ها
2
**
با صدای شاینا چشم‌هام رو باز کردم.
شاینا: شهرزاد؟
- هوم؟
شاینا: چقدر می‌خوابی، بیدار شو دیگه.
- اول صبحی چی می‌خوای بزار بخوابم.
شاینا: اول صبحی کجا بود پاشو ساعت یازده شده.
نیم خیز شدم و نشستم.
- واقعاً؟!
شاینا: آره.
بلند شدم وارد توالت شدم بعداز چند دقیقه بیرون اومدم جلوی آیینه ایستادم و شونه رو برداشتم همون‌طور که موهام رو شونه می‌کردم از توی آیینه به شاینا نگاه کردم.
- شانی برام لباس آوردی؟ با این لباس‌ها اذیت شدم دیگه!
شاینا نایلونی از پایین تخت برداشت و به دستم داد.
شاینا: شومیز، شلوار خونگی و شلوار دمپا.
- فدات خره.
شاینا چپ‌چپ نگاهم کرد و از اتاق بیرون رفت‌.
موهام رو گوجه‌ای بستم و لباس‌هارو پوشیدم.
نگاهی تو آیینه به خودم انداختم و شال رو روی موهام انداختم و به طبقه پایین رفتم.
شاینا تنها توی نشیمن نشسته بود کنارش نشستم.
- مامان و سهیل نیومدن؟
شاینا سری به علامت نه تکون داد و گفت:
- سهیل خونه موند که درس بخونه مامان هم من رو رسوند و دوباره برگشت خونه.
- آها.
با صدای مامان‌جون به طرفش برگشتیم.
مامان‌جون: شهرزاد، شاینا بیایین صبحونه بخورین.
لبخندی زدم و بلند شدم.
- چشم سیمابانو.
شاینا خنده‌ای کرد و گفت:
- مامان‌جون دیگه وقت ناهاره.
بعداز خوردن صبحونه با شاینا به اتاق برگشتیم‌.
با چیزی که یادم اومد رو به شاینا گفتم:
- راستی گفته بودی استاد پیانو عوض شده؟
شاینا گوشیش رو کناری انداخت و گفت: آره استاد قبلی خیلی مهربون بود و صدبرابر با حوصله‌تر ولی این استاد جدیده خیلی بداخلاق اخمو و سخت‌گیر هست.
- خب برو یه آموزشگاه دیگه یا استادت رو عوض کن.
شاینا: به بابا گفتم گفت شنبه باهم می‌ریم که استادت رو عوض کنن!
- خوبه پس همین بود که می‌گفتی برات تعریف می‌کنم؟
شاینا لبخندی زد و گفت: نه بابا، یه پسره می‌اومد آموزشگاه کلاس ویولن.
- خب؟
شاینا: رفیق من هم کلاس گیتار می‌رفت این دوتا تو یه تایم کلاسشون بود و همیشه نیم ساعت زودتر می‌اومدن.
شاینا نفسی کشید و گفت: تو این نیم ساعت توی راهرو باهم حرف می‌زدن پسره که اسمش شاهینه تو اکیپ رفقای رفیق من هست به‌جز آموزشگاه اونجا هم، هم‌دیگه‌رو و می‌دیدن.
- خب؟
شاینا: این دوتا چندماه باهم حرف می‌زدن و دوست شده بودن، چند هفته پیش شاهین رفت خاستگاری رفیقم دوشنبه هم جشن عقدشون هست من رو هم دعوت کرده البته با همراه.
شاینا تندتند پلک زد و ادامه داد:
- شهی تو با من بیا بریم جشن سهیل نمیاد میگه درس دارم مامان و بابا هم نمی‌ذارن تنها برم.
- من بیام بازم نمی‌شه باید یه بزرگ‌تر همراهمون باشه!
شاینا لبخندی زد و گفت:
- آخ‌جون، خب عزیزم به همسر جانت میگیم بیاد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.Moon.

سطح
0
 
- مدیر آزمایشی تالار زبان؛)
پرسنل مدیریت
مدیر تالار بیوگرافی
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
Jun
2,015
8,557
مدال‌ها
2
پوزخندی زدم و گفتم:
- همسر‌جانم؟ اون پسرخاله‌ام میشه نه همسر دامون نمیاد شاینا الکی اینطوری ذوق نکن.
شاینا چشم غره‌ای بهم رفت و گفت:
- خب بهش می‌گیم شاید اومد‌‌‌‌.
- نمیاد من دوست ندارم با اون برم!
شاینا به بازوم زد و گفت: چرت نگو دیگه اگه قبول کرد باید بیای.
چپ‌چپ نگاهش کردم و مجبوری قبول کردم.
- اگه اومد باشه.
شاینا لبخندی زد و گفت:
- بعداز ناهار بهش میگم.
گوشیم رو برداشتم و قفلش و باز کردم، هنوز دوازده و بیست دقیقه بود به کانیا پیام دادم.
- سلام خره خوبی؟ امشب اگه تونستی بیا ویلای آقاجون که باهم برای امتحان شنبه بخونیم.
«کانیا بهترین رفیق و هم‌بازی بچگی‌هام بود نزدیک به دوزاده سال هست که باهم رفیقیم.»
و البته کانیا دختر عمه‌ی دامون بود.
بعد از خوردن ناهار از مامان‌جون تشکر کردم و با شاینا به طرف مبل‌ها رفتیم و روی مبل‌ها نشستیم.
دامون روی مبل تک نفره روبه‌رو نشسته بود و با گوشیش مشغول بود.
شاینا به بازوم زد که نگاهش کردم.
شاینا: تو بهش میگی یا خودم بگم؟
- خودت بگو دیگه.
شاینا خواست چیزی بگه که گفتم:
- بزار چند دقیقه دیگه بگو شاید کار داشته باشه چون دامون برا کارش میره سروقت گوشیش!
شاینا سری تکون داد.
چند دقیقه‌ای گذشت که دامون گوشیش رو توی جیبش گذاشت و بلند شد که شاینا سریع گفت:
- دامون؟
دامون سوالی به شاینا نگاه کرد.
به پای شاینا زدم و آروم پچ زدم: آقا دامون!
شاینا لبخندی زد و گفت:
- آقا دامون میشه یه درخواستی ازتون بکنم؛ لطفا شما دیگه نه نیارین!
دامون دوباره نشست و گفت:
- چی؟
شاینا به من نگاه کرد و بعداز کمی مکث به دامون نگاه کرد و گفت:
- جشن عقد یکی از دوست‌هام هست من و شهرزاد می‌خوایم بریم ولی خب بدون یه بزرگ‌تر یا یه مرد اجازه نمیدن که بریم.
دامون ابرویی بالا داد و گفت:
- ربطش به من؟ خب دیگه نرید.
شاینا: میشه شما با من و شهرزاد به جشن بیاین؟
دامون: نه!
شاینا: آقا دامون لطفاً.
شاینا به من اشاره کرد و ادامه داد:
- خب شهرزاد خیلی وقت هست که درگیر درس‌ها هست و اینکه برای روحیه‌اش خوبه اونجا هم مختلط هست نمی‌شه که بخوایم با یه دختر دیگه بریم.
دامون دوباره ابرویی بالا انداخت و به من نگاه کرد.
نامحسوس دوباره به پای شاینا زدم و آروم گفتم: چرا چرت می‌گی؟
شاینا چپ‌چپ نگاهم کرد و روش رو برگردوند منتظر به دامون نگاه کرد.
دامون: جشن کی هست؟
شاینا: دوشنبه ساعت هفت شماهم که تا چهارشنبه شیرازین.
دامون سری به علامت تایید تکون داد و گفت:
- خوبه، برنامه‌ام رو نگاه می‌کنم اگه شد همراهتون میام.
چپ‌چپ به دوتاشون نگاه کردم و بلند شدم، به طبقه بالا رفتم و وارد اتاقم شدم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.Moon.

سطح
0
 
- مدیر آزمایشی تالار زبان؛)
پرسنل مدیریت
مدیر تالار بیوگرافی
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
Jun
2,015
8,557
مدال‌ها
2
***
با صدای آیفون از روی مبل بلند شدم.
با دیدن تصویر کانی لبخندی زدم و درِ ورودی خونه رو باز کردم و منتظر اومدن کانی شدم یک دقیقه‌ای گذشت که کانی توی دیدم قرار گرفت.
لبخندی زدم و با رسیدنش بهم بغلش کردم.
کانیا: سلام شهی جونم دلت برام تنگ شده بود خوشحالم که اومدم و به این دلتنگی بی‌اندازه‌ات پایان دادم.
خندیدم و کانی رو به داخل هدایت کردم و در رو بستم.
کانی کفش‌هاش رو در‌آورد و صندل‌های خونگی من رو پوشید.
به طرف مبل‌ها رفتیم که مامان‌جون از پله‌ها پایین اومد.
مامان‌جون با دیدن کانیا لبخندی زد و به طرفمون اومد‌‌ و بهمون رسید کانیا رو بغل کرد و گفت:
- سلام عزیزم خوش اومدی چقدر دلم برات تنگ شده بود.
کانیا دستش رو روی شونه مامان‌جون گذاشت و گفت:
- سلام مامان‌جونی ممنونم من هم دلم برات تنگ شده بود.
مامان‌جون کانیا رو از خودش جدا کرد و گفت:
- عزیزم چقدر خوب که اومدی برید بشینید تا من براتون شربت بیارم.
- مامان‌جون من میارم.
مامان‌جون لبخندی زد و دستی روی گونه کانیا کشید و گفت:
- نه دخترم‌ تو پیش مهمونت بشین من میارم.
لبخندی زدم و گفتم:
- ممنون مامان‌جون.
مامان‌جون به طرف آشپزخونه رفت و من با کانیا روی مبل‌ نشستیم.
کانیا: راستی شهی این ماشین دامون بود توی حیاط.
سری به علامت تأیید تکون دادم و گفتم:
- آره دیروز رسید.
کانیا شیطون نگاهم کرد و گفت:
- نگفته بودی یار اومده وگرنه زودتر خدمت می‌رسیدم با یار چه حرف‌هایی زدی و... .
وسط حرفش پریدم.
- کانی چرت نگو بازم بهت میگم که درمورد دامون و این نامزدی و نشون کوفتی پیش من حرف نزن!
کانی لب‌هاش رو برچید و گفت:
- باشه ولی خب خیلی بهم‌دیگه میاین بعدشم پسر به این جذابی و پولداری رو داری از دست میدی به‌خاطر چی؟
با صدای شاینا به طرفش برگشتیم.
شاینا: کانی این رو هم بهش بگو که کی بهتر از دامون برای تو دامون چندساله به‌خاطر تو صبر کرده یعنی بهت علاقه داره.
شاینا با کانیا دست داد.
کانیا: سلام دختر خوشگل خوبی؟ خب من هرچی بهش بگم که فایده نداره بزار از دست بده تا بفهمه.
شاینا روی مبل نشست و گفت:
- قربونت تو خوبی؟ اهوم دقیقاً بعد خودش ضرر می‌کنه.
کانیا: فدات خوشگل چه بد که الان نمی‌فهمه!
- بسه لطفاً دو ساله شما خسته نشدید از این حرف‌های تکراری.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.Moon.

سطح
0
 
- مدیر آزمایشی تالار زبان؛)
پرسنل مدیریت
مدیر تالار بیوگرافی
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
Jun
2,015
8,557
مدال‌ها
2
کانیا شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
- باشه دیگه نمیگم ببخشید.
با ورود مامان‌جون دیگه حرفی نزدم.
مامان‌جون با لبخند همیشگی که چین و چروک‌های ریز صورتش رو کمی بیشتر به نمایش می‌گذاشت به طرفمون اومد و سینی شربت رو روی میز گذاشت.
مامان‌جون: بفرما دخترا؛ به نازنین گفتم که نوا و نوژا رو بفرسته پیشتون، دامون هم که تو اتاقش داره استراحت می‌کنه من و آقاجون هم داریم می‌ریم خونه حاج یوسف.
شاینا لیوان شربتی برداشت و گفت:
- ممنون مامان‌جون‌ مهمونی بهتون خوش بگذره.
کانیا: مرسی مامان‌جونی، خوش‌بگذره.
مامان‌جون دوباره لبخندی زد که چین‌های کنار چشمش پیدا شد.
با صدای آقاجون به طرفش برگشتیم.
آقاجون: خانوم دیر شد بیا دیگه.
به احترام آقاجون بلند شدیم و کانیا «سلامی»گفت که آقاجون سری تکون داد و گفت:
- خوش اومدی دخترم‌.
کانیا لبخندی زد و گفت:
- ممنونم.
مامان‌جون سریع به سمت آقاجون رفت و گفت:
- من آماده‌ام‌ آقا، بریم که خانواده حاج یوسف منتظرن!
- خوش‌ بگذره.
**
نیم ساعتی از رفتن آقاجون و مامان‌جون می‌گذشت، نوا و نوژا هنوز نیومده بودن.
به شاینا و کانیا نگاه کردم که داشتن چیزی رو توی گوشی نگاه می‌کردن.
- من حوصله‌ام سر رفته.
کانیا به طرفم برگشت و ابرویی بالا انداخت گفت:
- میگی چی‌کار کنیم؟
- نمی‌دونم ولی دلم یه شیطونی می‌خواد!
شاینا سری تکون داد و به حالت فکر دستش رو روی چونه‌اش گذاشت و گفت:
- تا فکر کنم.
چپ‌چپ نگاهش کردم و دو دقیقه‌ای بینمون سکوت بود که کانیا بشکنی زد و با هیجان گفت:
- دامون رو اذیت کنیم چطوره؟
شاینا لایکی نشون داد و با لبخندی شیطون گفت:
- نقشه‌اش با من
- من هم که پایه‌ام.
لبخند شیطانی زدم که کانیا و شاینا خنده‌ای کردن‌.
ده دقیقه‌ای گذشت که نوا و نوژا اومدن و شاینا یه نقشه توپ طراحی کرد.
**
یک ساعتی بود که درگیر اجرای نقشه‌امون بودیم.
چشم‌ غره‌ای به نوا و نوژا که ریز می‌خندیدن و پشت پله‌ها پنهان شده بودن رفتم.
روی پارکت‌ها دراز کشیدم و با علامت کانیا که پشت ستون بود لایکی نشون دادم‌.
شاینا که هنوز بی‌خیال کنارم ایستاده بود، پوفی کشیدم و لگدی به پاش زدم و به اون یکی ستون اشاره کردم که سری تکون داد و به طرف ستون رفت و قایم شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.Moon.

سطح
0
 
- مدیر آزمایشی تالار زبان؛)
پرسنل مدیریت
مدیر تالار بیوگرافی
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
Jun
2,015
8,557
مدال‌ها
2
کانیا دوباره علامت داد و گوشی رو بالا آورد و مثلا‌ً دوربین گوشی رو روی پله‌ها و من تنظیم کرد.
لایکی نشون دادم و توی نقشم فرو رفتم.
جیغی کشیدم و با صدای بلندی گفتم:
- آخ سرم...آخ...آخ پام!
چندثانیه‌ای گذشت که خبری نشد دوباره جیغی کشیدم که دامون بالای پله‌ها ظاهر شد.
با دیدن دامون بیشتر نقش بازی کردم و یه دستم رو روی سرم، دست دیگه‌ام رو روی پام گذاشتم و جیغی کشیدم که دامون سریع پله‌ها رو پایین اومد!
جیغ دیگه‌ای کشیدم زیر چشمی هم دامون رو می‌پاییدم، دامون به من نگاه می‌کرد و حواسش به جلوی پاش نبود!
چند پله مونده به آخر پاش به شالی که به نزده‌ها وصل کرده بودیم گیر کرد، با افتادن دامون یک قدم جلوتر از خودم خنده‌ام به هوا رفت‌.
با صدای خنده‌ی من نوا و نوژا بیرون اومدن و با دیدن دامون روی زمین خندیدن.
دامون نشست و اخمی کرد که صدای خنده‌ی کانیا و شاینا هم بلند شد‌‌‌.
به عقب برگشتم که کانیا رو گوشی به دست دیدم..
- خاک تو سرت کانی.
کانیا سریع متوجه شد و گوشی رو پایین آورد که دامون بلند شد و به طرفش رفت.
دامون دستش رو به طرف کانیا دراز کرد و گفت:
- گوشی رو بده کانیا.
کانیا: نُچ نمیدم.
کانی گوشی رو پشت سرش برد که دامون دستش رو جلو برد.
هنوز همون‌طور نشسته بودم.
کانیا بهم نگاه کرد و چشمکی زد که لایکی برای کانیا نشون دادم.
با صدای نازکی رو به دامون گفتم:
- دامون؟
دامون به طرفم برگشت و سوالی نگاهم کرد که به کانی نامحسوس اشاره کردم، کانی سریع از کنار دامون گذشت و به طرف پله ها دوید.
دامون هنوز بهم خیره بود و چشم‌های نافذ مشکی‌اش رو هم ریز کرده بود.
خنده‌ای کردم که پلکی زد و دستی به موهای خوش حالتش کشید و از ویلا خارج شد.
تا موقعی که در رو بست بدون پلک زدن به رفتنش خیره شده بودم!
چی‌شد؟ چرا اینجوری کرد؟ فکر می‌کردم به زور هم شده گوشی رو از کانیا می‌گرفت!
سری به معنای نفهمیدن تکون دادم و به شاینا که به ستون تکیه داده بود و با لبخند نگاهم می‌کرد سوالی نگاهش کردم؟
- چته؟
شاینا به طرفم اومد و دستش رو دراز کرد، دستش رو گرفتم و بلند شدم.
شاینا: هیچی بیا بریم!
چپ‌چپ نگاهش کردم که ابرو‌های پر پشتش که دخترونه اصلاح کرده بود بالا داد و چشمکی زد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.Moon.

سطح
0
 
- مدیر آزمایشی تالار زبان؛)
پرسنل مدیریت
مدیر تالار بیوگرافی
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
Jun
2,015
8,557
مدال‌ها
2
**
شاینا گوشیش رو توی هوا تکون داد و گفت:
- من هم فیلم گرفتم، تا آخرش!
شاینا روی فیلم کلیک کرد و فیلم پخش شد.
دامون سریع از پله‌ها پایین می‌اومد که پاش به شال گیر کرد و روی زمین افتاد.
با دیدن این صحنه صدای خنده‌مون بالا رفت.
تا اونجایی که کانیا به طرف پله‌ها دوید شاینا فیلم گرفته بود.
پس گردنی به شاینا زدم که «آخی» گفت.
- چجوری فیلم گرفتی ما ندیدیم؟!
شاینا دستش رو روی گردنش گذاشت و گفت:
- چرا می‌زنی؟ شماها کور بودین ندیدین وگرنه من از اولش گوشی توی دستم بود و با دقت هم داشتم فیلم می‌گرفتم.
کانی خندید و چشمکی زد و گفت:
- بیخیال ولی خدایی خیلی حال داد این فیلم رو هم اگه شد می‌فرستیم روی سایت شرکتش.
ابرویی بالا انداختم.
- چجوری؟
کانیا: کیان یا کارن بیان شیراز سایت شرکت در دسترس اون دوتا هم هست اینجوری می‌تونیم لپ‌تاب یکی‌شون رو کش بریم و بفرستیمش روی سایت.
لایکی نشون دادم و با لبخند گفتم:
- تمام عواقبش با من.
شاینا: ولی بد میشه که سایت‌شون خیلی دنبال کننده داره.
زل زدم بهش که پوفی کشید و گفت:
- باشه من هم پایه‌ام.
با صدای باز شدن در به نوا و نوژا که وارد اتاق شده بودن نگاه کردیم.
نوا: بدون ما اومدین بالا؟
- من و شاینا بعداز رفتن دامون اومدیم بالا شمارو هم ندیدیم!
نوژا: اشکال نداره عزیزم. حتماً خیلی ناراحت شدی که با اون لحن پر از عشوه‌ات دامون رو صدا کردی ولی دامون جوابت رو نداد؟
نوژا خیلی حسود بود بدجور هم روی دامون کراش بود برای همین بعضی وقت‌ها یه حرف‌هایی می‌زد و انکار هم می‌کرد که از دامون خوشش میاد.
- عزیزم ناراحتی نداره و... .
کانیا وسط حرفم پرید و نتونستم ادامه‌ جمله‌ام رو بگم.
به کانیا نگاه کردم.
کانیا: قناری دیدی که دامون شوکه شد! اولین بار بود که شهی اینجوری صداش می‌کرد. آخه باهم خوب شدن و انشالله سال آینده که درس شهرزاد تموم بشه نامزدی‌شون رسمی میشه!
نوژا خنده‌ای کرد که حرص از خنده‌اش می‌بارید.
سوالی سری برای کانیا تکون دادم که چشمکی زد!
نوژا: آره می‌دونم فقط یه شوخی بود، چقدر خوب خیلی خوشحال شدم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.Moon.

سطح
0
 
- مدیر آزمایشی تالار زبان؛)
پرسنل مدیریت
مدیر تالار بیوگرافی
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
Jun
2,015
8,557
مدال‌ها
2
چند ساعتی فیلم دیدیم و حرف زدیم. آقاجون و مامان‌جون هم از مهمونی برگشتن!
ساعت یک شب بود که از شدت خستگی خوابمون برد!
**
با صدای سهیل لای پلک‌هام رو باز کردم.
چند ثانیه پلک زدم تا بهتر چهره سهیل رو ببینم.
سهیل: چقدر دلم برات تنگ شده بود خره!
لبخندی زدم و چشم‌هام رو کامل باز کردم.
سهیل لبخندی زد و گفت:
- نوژا فدای چشم‌هات بشه آخه.
نیم‌خیز شدم و نشستم لبخندی زدم و گفتم:
-وقت بده حرف بزنم.
سهیل: باشه!
همینجوری بهش نگاه کردم که کمی بهم نزدیک شد دست‌هاش رو از همدیگه فاصله داد و گفت:
- بیا بغلم!
با همون لبخند که این‌بار وسیع‌تر شده بود توی بغل سهیل رفتم! دومین جایگاه امن زندگیم!
سهیل دستی روی موهای بلندم کشید و گفت:
- خونه بدون تو جهنمه.
با صدای شاینا از همدیگه فاصله گرفتیم و به طرف در برگشتیم.
شاینا توی چارچوب در دست به سی*ن*ه ایستاده بود و با اخم بهمون نگاه می‌کرد. حسود کوچولو!
شاینا: آره دیگه شهرزاد نباشه خونه جهنمه‌ شاینا نباشه بهشته.
سهیل خندید و گفت:
- حسود! بدون توهم جهنمه، بیا بغلم.
شاینا سریع اومد کنار سهیل از پشت سهیل رو بغل کرد و سرش رو روی شونه‌اش گذاشت!
سهیل دست شاینا رو کشید و گفت:
- تو من رو بغل کردی قبول نیست.
شاینا چهار‌ زانو رو‌به‌روی سهیل نشست و دست‌هاش رو دور گردنش انداخت.
سهیل دست پشت کمر شاینا گذاشت و لبخندی زد و گفت:
- خفه شدم دست‌هات رو بردار.
شاینا پس گردنی به سهیل زد که گردنش فلج شد به نظرم!
شاینا: از خدات باشه که دست‌های من دور گردنت هست بی‌لیاقت!
سهیل دستی روی گردنش کشید و گفت:
- دست‌هات طناب دارِ انگار.
شاینا بلند شد و «ایشی» گفت.
سهیل سریع بلند شد دست شاینا رو گرفت و به طرف خودش کشید و بغلش کرد.
لب‌هام رو برچیدم و گفتم:
- پس من چی؟
سهیل شاینا رو از خودش جدا کرد و به من خیره شد و گفت:
- نظرم عوض شد، خونه بدون شما دوتا بهشته.
به طرف در چرخید و بدون اینکه منتظر جوابی بمونه از اتاق خارج شد!
 
موضوع نویسنده

.Moon.

سطح
0
 
- مدیر آزمایشی تالار زبان؛)
پرسنل مدیریت
مدیر تالار بیوگرافی
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
Jun
2,015
8,557
مدال‌ها
2
با صدای شاینا نگاهم رو بهش دادم.
شاینا: کانی یک ساعت پیش که رفت گفت بهت بگم دیروز وقت نشد بخونیم ساعت ده بیا دنبالم که بریم پاتوق.
سری به علامت فهمیدن تکون دادم و گفتم:
- ساعت چنده؟
شاینا به ساعت مچیش نگاه کرد و گفت:
- هشت‌ و‌ نیم!
سریع بلند شدم و به طرف توالت رفتم و در همون حال گفتم:
- شاینا کتاب‌ها و لبا‌س‌هام رو بزار روی تخت.
شاینا: باشه.
بعداز اینکه آماده شدم با برداشتن کوله‌پشتی و گوشیم از اتاق خارج شدم و به طبقه پایین رفتم.
وارد آشپزخونه شدم که مامان‌جون و مامان رو درحال صحبت و پاک کردن سبزی دیدم!
لبخندی زدم، «سلام» بلند و بالایی دادم که هردو به من نگاه کردن.
مامان‌جون: سلام دخترم صبح بخیر.
مامان لبخندی زد و گفت:
- سلام صبحت بخیر دخترم بیا بغلم عزیزم.
لبخندی زدم و مامان رو بغل کردم.
- صبح شماهم بخیر چقدر دلم برات تنگ شده بود مامانی!
مامان: من بیشتر دلم برات تنگ شده بود عزیزدلم.
به مامان‌جون که با لبخند نگاهمون می‌کرد چشمکی زدم که خندید و چین‌های کنار چشمش پیدا شد! از بغل مامان بیرون اومدم.
بوسی روی گونه مامان و مامان‌جون کاشتم.
مامان: کجا میری دخترم؟
- با کانی میرم پانسیون، مامانی میشه یه لقمه برام بگیری؟
مامان لبخندی زد و گفت:
- برات لقمه گرفتم.
لقمه رو از روی میز برداشت و به سمتم گرفت؛ لقمه رو از دست مامان گرفتم و گفتم:
- مرسی! من رفتم مواظب خودتون باشید.
مامان‌جون: توهم مواظب خودت باش عزیزکم!
لبخندی زدم و رو به مامان گفتم:
- مامان میشه بعدا بیای دنبالمون؟
مامان: آره عزیزم، برو به‌سلامت.
همونطور که لقمه‌ام رو می‌خوردم کفش‌هام رو پوشیدم و تاکسی خبر کردم!
چند دقیقه‌ای گذشت که تاکسی رسید.
در ویلا رو بستم و سوار شدم، «سلامی» کردم و آدرس خونه کانیا رو دادم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.Moon.

سطح
0
 
- مدیر آزمایشی تالار زبان؛)
پرسنل مدیریت
مدیر تالار بیوگرافی
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
Jun
2,015
8,557
مدال‌ها
2
بعد از سوار شدن کانیا به پاتوق کتاب یا همون پانسیون رفتیم و چند ساعتی درحال مطالعه بودیم.
**
با خستگی همراه کانیا به یه فست‌فودیِ که توی همون خیابون بود رفتیم.
به سمت تنها میز خالی دونفره‌ای که گوشه سالن بود رفتیم صندلی رو عقب کشیدم و نشستم، کانیا هم با مکثی نشست.
به اطرافم نگاهی کردم فضای فست‌فودی با آن گل و گیاه‌های تزئین شده و اینکه سراسر هم طرح سبز بود آرامش بخش بود برام!
با صدای کانیا به سمتش برگشتم و سوالی نگاهش کردم؟
کانیا: شهی فیلمی که از دامون گرفته بودیم پرید.
با تعجب ابرو چپم رو بالا دادم و گفتم:
- یعنی چی پرید؟
کانیا کمی به جلو خم شد و دست‌هاش رو روی میز گذاشت.
کانیا: دامون گوشی من و شاینا رو ازمون گرفت و فیلم رو حذف کرد.
اخمی کردم!
- خاک تو سرتون چرا گوشی‌هاتون رو بهش دادید؟
کانیا: گوشی‌هامون توی اتاق خودت بود و ماهم طبقه پایین بودیم، وقتی اومدم طبقه بالا دیدم گوشی شایناتوی دستشه و گوشی توهم تو اون یکی دستش! بعد از چند ثانیه هم بدون هیچ حرفی فقط لباش رو برام کج کرد و به اتاق خودش رفت.
- چرا بدون اجازه گوشیم رو برداشت؟
کانیا: خب خنگ خواسته فیلم رو حذف کنه.
سری به نشونه تایید تکون دادم و گفتم:
- اوهوم بیخیال، پاشو برو پیتزا سفارش بده دیگه.
کانیا: اوکی.
بعد از خوردن ناهار دوباره به پانسیون برگشتیم.
دو ساعتی گذشت و دوباره بیرون اومدیم به مقصد خونه‌، از خستگی توان سر پا ایستادن رو نداشتم به کانی اشاره کردم و گفتم:
- زنگ بزن مامان بیاد دنبالمون.
کانیا: باشه.
یک‌ ربع گذشت که مامان زنگ زد.
کانیا: سلام خاله... دامون اومد دنبالمون؟!... باشه کاری نداری خاله جون؟... خدانگهدار.
با اخم به کانی نگاه کردم که شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
- دامون اومده دنبالمون!
 
بالا پایین