جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [محنت تعشق] اثر «کیانا طاهری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط .AikA. با نام [محنت تعشق] اثر «کیانا طاهری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,402 بازدید, 40 پاسخ و 45 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [محنت تعشق] اثر «کیانا طاهری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع .AikA.
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط .AikA.
موضوع نویسنده

.AikA.

سطح
0
 
-مدیر تالار بیوگرافی و زبان-
پرسنل مدیریت
مدیر تالار بیوگرافی
مدیر تالار زبان
ناظر تایید
Jun
2,601
10,447
مدال‌ها
2
پوزخندی زدم که کانیا گفت:
- همین آدم روزی مهمترین آدم زندگیت بود.
نیم نگاهی به کانیا انداختم و گفتم:
- قبلاً مهم بود ولی حالا نه.
کانیا با تاسف سری تکون داد و گفت:
- نمیدونم چیکار کرد ولی با شناختی که از تو دارم میدونم کاری کرده که قابل بخشش نبوده. ولی به‌نظرم هنوز دوستش داری.
کف دستم رو بالا آوردم و به قطره‌های بارون که نم‌نم روی کف دستم می‌نشست نگاه کردم و گفتم:
- آره دوستش دارم ولی دوست داشتنم رو نادیده میگیرم چون دیگه حال دلم باهاش خوب نیست و همه باورام رو نسبت بهش از دست دادم و اعتماد کردن بهش برام سخت شده.
کنار کانیا ایستادم که از خیابون بگذریم.
کانیا سکوت کرده بود، مثل همه این سال‌ها که بدون اینکه توضیح بدم چه اتفاقی افتاده و فقط گفتم دامون برای من تموم شده و اون فقط سکوت کرد، چون دیگه حرفی نداشت.
وارد فست‌فودی شدیم و بعد از خوردن ناهار یا شاید هم شام از فست‌فودی خارج شدیم و اسنپ گرفتیم.
با خستگی وارد اتاق شدیم و کوله‌هارو پایین تخت گذاشتیم.
با کانیا روی تخت دراز کشیدیم و به همدیگه خیره شدیم.
روی تخت نشستم و موهام رو باز کردم و دستم رو حالت شونه توی موهام کشیدم. همونطور که درگیر موهام بودم، رو به کانیا کردم و گفتم:
- به خاله گفتی امشب اینجا میمونی؟
کانیا به پهلوی راست چرخید و به حرکت انگشت‌هام توی موهام نگاه کرد و گفت:
- آره، لباس نیاوردم اینجا لباس داری یا نه؟
سری تکون دادم و گفتم:
- خوبه، آره توی کمد هست.
کانیا پلک‌هاش رو محکم روی هم فشرد و گفت:
- خوابم میاد شهرزاد.
از روی تخت بلند شدم و گفتم:
- پاشو لباس‌هات رو تعویض کن و بعد بخواب، برای شام بیدارت کنم یا نه؟
کانیا نیم‌خیز شد و از روی تخت بلند شد و به طرف کمد رفت و گفت:
- آره صدام کن.
با گفتن «باشه»ای از اتاق خارج شدم و در رو بستم که راحت باشه و استراحت کنه.
با چهره‌ای زار به پله‌ها نگاه کردم.
از پله‌ها پایین رفتم و وارد آشپزخونه شدم.
فقط مامان‌جون و خاله دنیا توی آشپزخونه بودن.
«سلام»ی گفتم که حرفاشون رو قطع کردن و هردوشون به طرفم برگشتن.
لبخندی زدم و گفتم:
- مامان‌جون و خاله‌جونم چطورن؟
مامان‌جون و خاله لبخندی زدن و با محبت نگاهم کردن و خاله دنیا گفت:
- سلام عزیزدلم، خسته نباشی.
مامان‌جون هم با همون لبخند مهربونش که وسیع‌تر شده بود و چند چروک ریز کنار چشمش پیدا بود، گفت:
- سلام دخترم، گرسنه نیستی؟
بوسه‌ای روی گونه‌ خاله کاشتم و رو به مامان‌جون گفتم:
- نه گرسنه نیستم مامان‌جون.
و بعد سرم رو به طرف خاله چرخوندم و گفتم:
- مرسی سلامت باشی خاله‌جون، شماهم خسته نباشی.
و به مواد روی میز که برای درست کردن سالاد ماکارونی و فصلی بود اشاره کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.AikA.

سطح
0
 
-مدیر تالار بیوگرافی و زبان-
پرسنل مدیریت
مدیر تالار بیوگرافی
مدیر تالار زبان
ناظر تایید
Jun
2,601
10,447
مدال‌ها
2
با گفتن «مزاحم نمیشم به کارتون برسید» از آشپزخونه خارج شدم که با صدا شدنم توسط خاله دوباره وارد آشپزخونه شدم و گفتم:
- جانم؟
خاله به کابینت اشاره کرد که سرم رو به طرف کابینت چرخوندم و چشمم به انارهای دون شده و هندوانه‌هایی که مثلثی قاچ شده بودن و با تزئین زیبا توی ظرف چیده شده بودن خیره شدم، خاله گفت:
- دلوین خرید برات کنار گذاشتم.
لبخندی زدم و ظرف شیشه‌ایی که لبریز از انار و هندوانه بود رو برداشتم و گفتم:
- مرسی خاله‌جونم.
خاله لبخندی زد و دوباره با مامان‌جون مشغول حرف زدن شد و هم‌زمان کاهو‌هارو با همدیگه خورد می‌کردن.
از آشپزخونه خارج شدم و وارد سالن نشیمن شدم و با دیدن دامون و دلوین که طبق عادت همیشگی پایین مبل‌ها نشسته بودن ابرویی بالا دادم و قاشقی که توی ظرف بود رو توی انار‌ها فرو بردم و داخل دهنم گذاشتم و به آرومی جویدم.
دلوین به پشت نشسته بود و من رو ندید ولی دامون سرش رو بالا آورد و بهم خیره شد که دلوین هم حرفش رو قطع کرد و به طرفم چرخید.
قاشق رو توی ظرف گذاشتم و گفتم:
- سلام.
دلوین لبخندی زد، نیم‌خیز شد و نشست و گفت:
- سلام، کی اومدی؟ کانیا هم اومد؟
روی مبل نشستم و گفتم:
- نیم‌ساعتی میشه که رسیدم، آره بالا داره استراحت میکنه خیلی خسته بود.
نیم‌نگاهی به دامون انداختم که سرش توی گوشیش بود و دلوین گفت:
- از در پشتی اومدید؟
سری تکون دادم و گفتم:
- آره.
به خودش و دامون اشاره کردم و ادامه دادم:
- دارید چیکار می‌کنید؟
دامون سرش رو بالا آورد. دلوین به دامون نگاه کرد و دوباره به طرفم چرخید و گفت:
- دارم خاطرات مسخره دانشگاه رو تعریف می‌کنم.
ابروهام رو بالا دادم و گفتم:
- راحت باشید.
دلوین با همون لبخند روی لب‌هاش که دندون‌های یک‌دست سفیدش رو به نمایش می‌گذاشت سری تکون داد و به طرف دامون چرخید و دوباره مشغول حرف زدن شدن.
بی‌توجه به حرف‌هاشون گوشیم رو روشن کردم و هم‌زمان که انار و قاچ‌های هندوانه‌‌ خوشمزه رو می‌خوردم شبکه‌های اجتماعیم رو باز کردم و سرگرم شدم.
نیم‌ساعتی رو با سهیل و شاینا پیام دادم و بعد خداحافظی کردم.
به ظرف توی دستم که حالا خالی بود نگاه کردم و سرم رو بالا آوردم که متوجه نبودن دلوین و نگاه خیره دامون به خودم شدم.
سوالی سری تکون دادم که بلند شد و روی مبل دونفره سمت چپ نشست و بی‌توجه سرش رو توی گوشیش کرد.
لبم رو کج کردم و بلند شدم.
با صدای آیفون راهم رو کج کردم و به آیفون تصویری که تصویر نوا و نوژا رو نشون می‌داد نگاه کردم، دکمه رو فشردم و در باز شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.AikA.

سطح
0
 
-مدیر تالار بیوگرافی و زبان-
پرسنل مدیریت
مدیر تالار بیوگرافی
مدیر تالار زبان
ناظر تایید
Jun
2,601
10,447
مدال‌ها
2
وارد آشپزخونه شدم و ظرف رو توی سینک گذاشتم و به دلوین که مواد سالاد ماکارونی رو مخلوط و درحال درست کردنش بود، خیره شدم.
با صدای باز شدن در ورودی هرسه کارشون متوقف شد و به من خیره شدن که لبخندی زدم و گفتم:
- بچه‌های دایی‌ان.
و از آشپزخونه بیرون رفتم.
با دیدن هرسه‌شون که با سروصدای کمی داخل شده بودن به‌طرفشون رفتم و «سلام»ی کردم و نگاه هرسه‌شون یعنی نوا، نوژا و حامی به من افتاد.
نوژا زودتر از اون دوتا گفت:
- اِه! توهم اینجایی؟
- آره، خوبین؟
با هر‌سه‌شون دست دادم و به طرف سالن نشیمن که دامون اونجا نشسته بود رفتیم.
با دیدن دامون با اون هم سلام و احوال پرسی کردن و روی مبل‌ها نشستیم.
نوا و نوژا مشغول حرف زدن باهم شدن و حامی به طرف من برگشت و گفت:
- شاینا و سهیل هم اینجان؟
پای راستم رو روی پای چپم انداختم و گفتم:
- نه.
شومیزم رو مرتب کردم و گوشیم رو روی پام گذاشتم و بی‌حوصله نگاهم رو بین همشون چرخوندم.
دامون بلند شد و به طبقه بالا رفت و دلوین هم از آشپزخونه بیرون اومد و باهم مشغول حرف زدن شدیم.
دو ساعتی گذشت و شام آماده شده بود.
با کمک دخترا میز توی سالن غذاخوری رو چیدیم.
با گذاشتن آخرین کاسه ترشی روی میز، به طبقه بالا رفتم و کانیا رو از خواب بیدار کردم.
کانیا همونطور که صورت و دست‌هاش رو خشک می‌‌کرد، گفت:
- کی پایینه؟
به خودم توی آینه خیره شدم و کمی ظاهرم رو مرتب کردم و گفتم:
- خانواده خاله، بچه‌های دایی، مامان‌جون و آقاجون.
کانیا لبش رو کج کرد و با لحنی تمسخرانه گفت:
- نوژا جون هم هست؟
خنده‌ای کردم و گفتم:
- آره، زود باش بریم پایین منتظرن.
بعداز سرو شام و جمع کردن میز با بچه‌ها به طبقه بالا رفتیم و تا نیمه‌ی شب مشغول فیلم دیدن و حرف زدن شدیم.
با خمیازه‌ای که کشیدم نگاه دلوین بهم افتاد و گفت:
- بچه‌ها جمع کنید بخوابیم، دیگه خسته شدیم.
دست کانیا رو گرفتم و بلند شدیم و گفتم:
- ما میریم بخوابیم.
به خرت و پرت‌های که دورمون ریخته شده بود اشاره کردم و با چشمکی گفتم:
- جمع کردنشون با شما.
با کانیا یک‌صدا «شب‌بخیر» گفتیم و به طرف اتاقم رفتیم.
با داخل شدن کانیا در رو بستم و با کلید قفل کردم.
***
کانیا رو بغل کردم و گفتم:
- مواظب خودت باش، خدانگهدار.
کانیا ازم جدا شد و گفت:
- همچنین، بای.
با نشستن کانیا توی اسنپ و فاصله گرفتن ماشین ازم، آروم شروع کردم به راه‌ رفتن و خیابون رو تا انتها قدم زدم.
یک‌ساعت بعد به خونه رسیدم و کلید انداختم و داخل رفتم.
حیاط رو طی کردم و وارد خونه شدم و در رو آروم بستم.
بابا و مامان توی سالن نشسته بودن و درحال حرف زدن بودن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.AikA.

سطح
0
 
-مدیر تالار بیوگرافی و زبان-
پرسنل مدیریت
مدیر تالار بیوگرافی
مدیر تالار زبان
ناظر تایید
Jun
2,601
10,447
مدال‌ها
2
لبخندی زدم و به‌طرفشون رفتم، با صدای بلند گفتم:
- سلام.
نگاه مامان و بابا به من افتاد و حرفشون رو قطع کردن و هردو با لبخند گفتن:
- سلام دخترم.
کوله رو کنار پایه مبل تک‌نفره گذاشتم. از پشت مبل دستم رو دور گردن بابا انداختم و گفتم:
- وای باباجونم دلم برات تنگ شده بود، خوبی فدات بشم؟
بابا دستش رو روی دست‌هام گذاشت و سرش رو بالا آورد و گفت:
- دل منم برای دخترم تنگ شده بود. تورو دیدم بهتر شدم.
سرم رو به سرش تکیه دادم و گفتم:
- من فدای دل تو بشم آخه.
به مامان نگاه کردم که با لبخند نظاره‌گر من و بابا بود.
چشمکی زدم و گفتم:
- مامانم حالش خوبه؟
مامان دستش رو به طرفم گرفت که دستش رو گرفتم و فشردم.
مامان دست دیگه‌اش رو روی دستم گذاشت و نوازش کرد و گفت:
- همه چیز خوبه و عالیم.
با لبخند گونه‌ی مامان و بابا رو بوسیدم و به طبقه بالا و اتاق خودم رفتم.
از شاینا و سهیل خبری نبود.
حتماً توی اتاق‌هاشون درحال درس خوندن بودن.
من و کانیا به پانسیون عادت کرده بودیم و اینطوری بهتر درس می‌خوندیم، ولی سهیل و شاینا همیشه توی اتاقشون می‌رفتن و ساعت‌ها بیرون نمی‌اومدن تا وقتی که کامل درس‌هارو یاد می‌گرفتن.
کتاب‌هارو از توی کوله در آوردم و روی میز گذاشتم و بعداز تعویض لباس‌هام به طبقه پایین رفتم تا به مامان کمک کنم.

***
تقریباً یک ماهی گذشته و چند هفته دیگه امتحانات نوبت اول شروع میشه و من روزها رو بدون سرگرمی و تفریح می‌گذرونم، فقط درحال درس خوندن و مدرسه رفتن هستم.
از دبیرستان خارج شدیم و با کانیا خداحافظی کردم. توی پیاده‌رو با قدم‌های آروم راه می‌رفتم و نگاهم رو به جلو بود.
دو خیابون طولانی رو توی هوای سرد و بارونی قدم زدم و در آخر خسته و با بدنی کوفته به خونه رفتم.
امروز وقتم آزاد بود و می‌تونستم استراحت کنم.
وارد خونه شدم که بوی قرمه سبزی توی بینیم پیچید و یادم اومد که چقدر گرسنه‌ام.
برای سهیل و شاینا که پایین پله‌ها ایستاده بودن، سری به نشونه «سلام» تکون دادم و با خستگی از پله‌های طولانی بالا رفتم و وارد اتاقم شدم.
زندگی من توی این مدت خلاصه شده بود توی خونه، مدرسه، پانسیون، خواب و ساعت‌های کمی قدم زدن توی خیابون برای عوض شدن حال و هوام.
به طبقه پایین رفتم که هم‌زمان صدای آیفون توی خونه پیچید.
سوالی به سهیل نگاه کردم که گفت:
- حتماً رفیق شاینا هست.
ابروهام رو بالا بردم و گفتم:
- آها.
با صدای مامان که ‌می‌گفت:
- سهیل در رو باز کن.
به طرف آیفون رفتم و به چهره آرام رفیق شاینا که از توی تصویرر مشخص بود، نگاه کردم و با گفتن «بفرمایید» دکمه رو فشردم که در باز بشه.
به سهیل اشاره کردم و گفتم:
- صدام بالا نمیاد، بگو شاینا بیاد پایین.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.AikA.

سطح
0
 
-مدیر تالار بیوگرافی و زبان-
پرسنل مدیریت
مدیر تالار بیوگرافی
مدیر تالار زبان
ناظر تایید
Jun
2,601
10,447
مدال‌ها
2
با اومدن شاینا و راهنمایی دوستش به اتاقش با سهیل به آشپزخونه رفتیم و برای چیدن میز به مامان کمک کردیم.
بعد از خوردن ناهار به کانیا زنگ زدم و قرار گذاشتم که بیرون همدیگه رو ببینیم و تا شب بیرون بمونیم و یک‌سری از خرید‌هامون رو انجام بدیم.
یک ساعتی با سهیل پلی‌استیشن بازی کردم و بعد به اتاق خودم رفتم که آماده بشم.
یک ساعت بعد آماده شدم و از پله‌ها پایین رفتم.
با ندیدن مامان به طرف اتاق مشترک خودش و بابا رفتم.
تقه‌ای آروم به در زدم که صدای «بله» گفتن مامان به گوشم رسید.
در رو باز کردم و وارد اتاق شدم. به مامان که روی صندلی راک مشکی کنار پنجره سراسری اتاق نشسته بود و پرده رو هم کنار کشیده بود و در همون حال که صندلی تکون می‌خورد، درحال کتاب خوندن بود لبخندی زدم.
مامان سرش رو بالا آورد و گفت:
- جانم؟
با دیدن لباس‌های توی تنم ادامه داد:
- کجا دخترم؟
به چهارچوب تکیه دادم و گفتم:
- امروز وقتم آزاده و می‌خوام بیرون وقت بگذرونم، با کانیا میرم.
مامان لبخندی زد و گفت:
- پس مواظب خودتون باشید.
لبخندم وسعت گرفت و گفتم:
- حتماً، خدانگهدار.
مامان با گفتن «خدا به همراهت» سرش رو برگردوند و کتاب توی دستش رو باز کرد، من هم از اتاق خارج شدم و در رو بستم.
پول اسنپ رو پرداخت کردم و پیاده شدم.
روی شماره کانی کلیک کردم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم و گفتم:
- کدوم قسمتی؟
کانیا: جلوی در پاساژ منتظرتم.
با گفتن «اومدم» تماس رو قطع کردم.
با دیدن کانیا که دست‌هاش رو بهم گره زده بود و گوشه‌ای ایستاده بود که توی راه مردم نباشه، به طرفش رفتم.
با دیدنم لبخندی زد و اون هم به طرفم چند قدم جلو اومد.
باهم دست دادیم و وارد پاساژ شدیم.
***
یک‌ساعتی گذشته بود. خرت و پرت‌های کوچیک و کمی گرفته بودیم و هم‌چنان درحال چرخیدن بودیم.
با صدای زنگ گوشیم توقف کردم که کانیا هم ایستاد و بهم خیره شد.
گوشی رو از توی کیف دستی کوچیکم در آوردم و به صفحه‌اش نگاه کردم.
با دیدن اسم نوژا آیکون سبز رو کشیدم و جواب دادم:
- الو؟
صدای پر انرژی نوژا توی گوشم پیچید:
- سلام خوبی عزیزم؟
به کانیا اشاره کردم که حرکت کنیم.
- سلام شکر تو خوبی؟
صدای نوا توی گوشم پیچید که گفت:
- کجایی؟ سروصدا میاد از کنارت.
به ویترین فروشگاهی که کانیا اشاره کرد نگاه کردم و گفتم:
- بیرونم، آره شلوغ هست.
صدای نوژا واضح نبود ولی مشخص بود داشت چیزی رو به نوا می‌گفت.
به صندل‌های پشت ویترین نگاه کردم و به یکی از اون‌ها اشاره کردم تا کانیا نگاه کنه که نوا گفت:
- ماهم بیرونیم، با کی بیرونی؟ کجایی؟
با انگشت اشاره چونه‌ام رو خاروندم و گفتم:
- با کانیا اومدیم پاساژ اهورا.
نوا با گفتن:
- نزدیکیم منتظر بمونید تا ماهم بیاییم.
تماس رو قطع کرد.
گوشی رو پایین آوردم و با کانیا وارد فروشگاه شدیم.
آن‌چنان شلوغ نبود ولی سروصدا کمی زیاد بود.
بعداز اومدن نوا و نوژا چندساعتی بیشتر بیرون موندیم و بعد با خستگی به خونه رفتیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.AikA.

سطح
0
 
-مدیر تالار بیوگرافی و زبان-
پرسنل مدیریت
مدیر تالار بیوگرافی
مدیر تالار زبان
ناظر تایید
Jun
2,601
10,447
مدال‌ها
2
***
با خستگی توی ماشینی که از طرف هتل فرستاده بودن نشستیم.
ساعت‌ها توی راه بودیم و با اینکه خوش گذشته بود ولی خستگی و کوفتگی بدن رو هم به همراه داشت.
سرم رو روی شونه دلوین گذاشتم و گفتم:
- خوابم میاد.
دلوین دستش رو نوازش‌وار روی سرم کشید و گفت:
- چشم‌هات رو ببند و کمی استراحت کن تا نیم ساعت دیگه می‌رسیم هتل.
طبق عادتی که داشتم دستش رو توی دستم گرفتم و چشم‌هام رو بستم.
با صدا شدنم توسط کسی چشم‌هام رو باز کردم که چهره دلوین رو دیدم.
- رسیدیم؟
دلوین سری تکون داد و سرش رو از ماشین بیرون برد و گفت:
- آره، پیاده شو بریم بالا.
خواب‌آلود از ماشین پیاده شدم و با دلوین، سهیل و شاینا وارد هتل شدیم و توی لابی منتظر موندیم تا کلید اتاق‌هارو تحویل بگیرن.
یه ربع یا بیشتر گذشته بود و چشم‌هام از فرط خستگی و خواب دیگه درحال بسته شدن بود.
مامان به بازوم زد و گفت:
- بلند شو بریم بالا بخواب.
انقدر خوابم می‌اومد که متوجه هیچی نشدم و وقتی با دلوین وارد اتاق شدیم، بدون اینکه لباس‌هام رو تعویض کنم روی تخت افتادم و به خواب رفتم.
با سروصدای آرومی که به گوش می‌رسید به پهلو چرخیدم و کمی لای پلک‌هام رو باز کردم.
با دیدن دلوین که روی لبه تخت نشسته بود و با گوشی حرف میزد، چشم‌هام رو کامل باز کردم. نیم‌خیز شدم و روی تخت نشستم.
دلوین سرش رو به‌طرفم چرخوند و به فرد پشت تلفن گفت:
- دیگه مزاحمت نمیشم عزیزم... همچنین... خدانگهدار.
دلوین گوشی رو کناری گذاشت و رو به من لبخندی زد و گفت:
- خوب خوابیدی؟
سری تکون دادم و گفتم:
- آره، چسبید ولی بدنم کوفته‌اس.
کش و قوسی به بدنم دادم و پاهام رو از تخت آویزون کردم و ادامه دادم:
- ساعت چنده؟
دلوین بلند شد و به ساعتی که روی دیوار بود و ساعت یه ربع به هفت شب رو نشون می‌داد اشاره کرد و گفت:
- شب شده و وقت شام هست.
بلند شدم و گفتم:
- خیلی گشنمه.
دلوین به بازوم زد و گفت:
- کمتر غر بزن و زودتر آماده شو بریم پایین که شام بخوریم و بعد دوباره بیا همین‌جا بگیر بخواب.
دستی به چشم‌هام کشیدم و وارد توالت شدم.
با دلوین از اتاق بیرون رفتیم و داخل آسانسور شدیم.
داخل رستوران هتل شدیم و با دیدن خانواده خاله و خانواده خودم به طرف میزی که پشتش نشسته بودن رفتیم و بعد از سلام کردن روی صندلی نشستیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.AikA.

سطح
0
 
-مدیر تالار بیوگرافی و زبان-
پرسنل مدیریت
مدیر تالار بیوگرافی
مدیر تالار زبان
ناظر تایید
Jun
2,601
10,447
مدال‌ها
2
بابا که روبه‌روم نشسته بود بهم لبخندی زد و گفت:
- خوب خوابیدی؟
لبخندی زدم و با صدایی که به‌زور بالا می‌اومد، گفتم:
- آره ولی هنوز خیلی خسته‌ام و اگه میشه فردا هتل بمونیم.
خاله دنیا که کنارم نشسته بود رو به جمع گفت:
- منم با شهرزاد موافقم، خسته‌ایم و فردا رو استراحت کنیم بهتره.
با تایید جمع و موافقت همه‌شون لبخندی زدم و با بی‌حوصلگی دست‌هام رو روی میز و سرم رو روی دست‌هام گذاشتم.
بعداز خوردن شام با خانواده توی پارک هتل کمی قدم زدیم و یک‌ساعت بعد دوباره به هتل برگشتیم و با دلوین وارد اتاقمون شدیم.
***
به ساحل نقره‌ای اومده بودیم. هرکدوم درگیر عکس گرفتن و تفریح بودیم.
با اینکه از شلوغی خوشم نمی‌اومد ولی حالا با لذت روی صندلی روبه دریا که موج‌های آروم و کمی رو به سمت ساحل می‌فرستاد خیره شده بودم.
با دخترا توی ساحل قدم زدیم و چند ساعتی رو با خانواده اونجا موندیم و در ساعت آخری گوشی رو به دست سهیل دادم که ازم عکس بگیره.
منظره پشتم یکی از بهترین منظره‌هایی بود که توی ایران وجود داشت و ساحل نقره‌ای توی همه‌ی عکس‌هام می‌درخشید و با غروب خورشید ترکیب شده و یک صحنه‌ی زیبا و آرامش‌بخش رو رقم زده بود.
به طرف دو ماشینی که برای یک هفته توی جزیره هرمز اجاره کرده بودیم رفتیم و به همراه بچه‌ها سوار دومین ماشین شدیم و به مقصد رستوران و خوردن شام حرکت کردیم.
بعد از خوردن شام توی یکی از بهترین رستوران‌های مرکز شهر به بازار رفتیم و تا نیمه‌های شب درگیر خرید و بازدید از خیابون‌های شلوغ که معلوم بود همشون مسافر این جزیره زیبا هستند، بودیم.
انقدر جو دل‌پذیر و خوبی داشت که دوست داشتم روزها بدون خستگی در سطح شهر بمونم و وقت بگذرونم.
با خوشحالی به خرید‌های خودم و دلوین که با کمک دوتا از کارکنای هتل به اتاق آورده بودیم خیره شدم.
بعداز بستن در توسط دلوین تمام خرید‌هام رو روی زمین پهن کردم و یکی‌یکی بیرون کشیدم و دوباره نگاه کردم.
هنرهای دستی و سنتیی که از بازار گرفته بودم رو عکس انداختم و مثل همیشه برای کانیا فرستادم.
تقه‌ای به در خورد که دلوین بلند شد و همونطور که به واکنش و کارهای من می‌خندید در رو باز کرد.
شاینا و سهیل با دیدن من که عروسک خرگوشی صورتی رنگ رو توی بغلم می‌فشردم و آروم جیغ می‌کشیدم به خنده افتادن و داخل شدن.
دلوین به من اشاره کرد و گفت:
- از لحظه‌ای که اومدیم فقط نشسته و از دیدن خرید‌هاش لذت میبره و همینطور جیغ می‌کشه، میگم شما مطمئن هستین که این سابقه روانی نداره؟
شاینا با پا زیر لباس‌های تازه خریداری شده‌ام زد و روی تخت نشست و گفت:
- دلی ما که از کارهاش خبر نداریم شاید داشته باشه.
به شاینا چشم غره‌ای رفتم و گفتم:
- هوی نکن، شما چشم دیدن خوشحالی من رو ندارین وگرنه من خیلی هم حالم خوبه و از نظر روانی مشکلی ندارم.
سهیل با اعتراض به دلوین و شاینا نگاه کرد و گفت:
- شما بی‌ذوقین وگرنه رفتار شهرزاد طبیعیه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.AikA.

سطح
0
 
-مدیر تالار بیوگرافی و زبان-
پرسنل مدیریت
مدیر تالار بیوگرافی
مدیر تالار زبان
ناظر تایید
Jun
2,601
10,447
مدال‌ها
2
سهیل کنارم نشست و به عروسک توی بغلم اشاره کرد و گفت:
- کی این عروسک رو گرفتی گوگولی که من ندیدم؟
رو به اون دوتا با ابرو به سهیل اشاره کردم و گفتم:
- یاد بگیرید از سهیل که ذوق آدم رو کور نکنید.
رو به سهیل کردم و بعد با ذوق عروسک رو به طرفش گرفتم و گفتم:
- خوشگله؟
سهیل دستش رو روی عروسک کشید و گفت:
- آره.
سهیل با لبخند سرش رو بالا آورد و گفت:
- حالا حدس بزن من برات چی گرفتم.
بوسه‌ای روی گونه سهیل زدم و سریع گفتم:
- نمیتونم حدس بزنم، خودت بگو.
سهیل دست توی جیب شلوارش کرد و من منتظر بهش خیره شدم که بعد از یک دقیقه دستش رو از جیبش بیرون آورد و گفت:
- هیچی.
با حرف سهیل، صدای خنده‌ی شاینا و دلوین بلند شد و من پوکر بهش خیره شدم.
عروسک خرگوشم که کمی بزرگ بود رو بالا بردم و محکم توی سرش کوبیدم و گفتم:
- کوفت.
خریدهام رو با کمک شاینا جمع کردم. تا دم دمای صبح با بچه‌ها نشستیم و هم حرف زدیم و هم بازی کردیم و در آخر با انرژی تموم شده و خستگی، شاینا و سهیل به اتاقشون رفتن.
من و دلوین هم بعداز جمع کردن وسایل و چیزهایی که روی زمین و مبل‌ها ریخته بودیم خاموشی زدیم و به خواب رفتیم.
ظهر با صدای دلوین که می‌گفت:
- بلند شو بریم ناهار.
بیدار شدم.
***
روزهای باقی مونده رو هم با تفریح و گردش گذروندیم و بعد با لنج به مقصد بندرعباس حرکت کردیم.
بعداز رسیدن به بندرعباس و تحویل ماشین‌ها از آشنای شوهرخاله به یکی از هتل‌های بندرعباس رفتیم که یک‌روزی رو استراحت کنیم و بعد به شیراز بریم.
سفر خوبی بود و میشه گفت یکی از بهترین سفرهایی بود که رفته بودم ولی خستگی‌های زیادی هم به همراه داشت که واقعاً ارزشش رو داشت و توی روحیه‌ام تاثیر خوبی گذاشته بود و انرژیم تخلیه شده بود.
بعداز شام به محوطه هتل رفتیم و چند دوچرخه اجاره کردیم.
با خوشحالی روی دوچرخه نشستم و رو به سهیل گفتم:
- مسابقه بدیم؟
سهیل چشمکی زد و گفت:
- اوکی، پایه‌ام.
با سرعت رکاب می‌زدم که سهیل بهم نرسه ولی تلاشم بی‌نتیجه بود و لحظه‌ی آخر سهیل با سرعت از کنارم رد شد و اون برنده مسابقه شد.
با نفس‌نفس دوچرخه رو کنار نیمکتی که دلوین و شاینا نشسته بودن نگه داشتم.
دستم رو به طرف شاینا دراز کردم و بطری آب رو از توی دستش گرفتم و یک نفس تا نصفه سر کشیدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.AikA.

سطح
0
 
-مدیر تالار بیوگرافی و زبان-
پرسنل مدیریت
مدیر تالار بیوگرافی
مدیر تالار زبان
ناظر تایید
Jun
2,601
10,447
مدال‌ها
2
بطری رو پایین آوردم و به طرف سهیل که کنارم ایستاد گرفتم.
دوچرخه رو به دو پسر نوجوون تحویل دادیم و دوجفت اسکیت‌ برای خودم و شاینا برای یک‌ساعت گرفتم و پولش رو دادم. با شاینا چند دور توی محوطه با اسکیت دور زدیم و مسابقه دادیم. دلوین و سهیل هم توی محوطه قدم می‌زدن و یا مارو تشویق می‌کردن و یا باهم حرف می‌زدن. ما سه تا و بچه‌های دایی با دلوین رابطه خوبی داشتیم و رفیق هممون حساب می‌شد و همیشه هروقت مارو می‌دید برای خوب بودن حالمون و اینکه خوشحال باشیم هرکاری می‌کرد. تا نیمه‌های شب مشغول اسکیت‌ و دوچرخه سواری بودیم و در آخر با کلی خوش‌گذرونی، خسته و کوفته به داخل هتل رفتیم.
***
با شاینا و کانیا به آرامگاه حافظ اومده بودیم و انقدر شلوغ بود و از هر طرف صدایی بلند و یا کم به گوش می‌رسید که سر درد گرفته بودم.
بعد از کمی دید و بازدید، عکس و فیلم گرفتن و خوراکی خوردن از آرامگاه حافظ بیرون اومدیم.
شاینا به بستنی فروشیی که چند متر جلوتر بود اشاره کرد و گفت:
- من که دیگه نای راه رفتن ندارم و نظرتون چیه بریم بستنی بخوریم؟
کانیا به مغازه بستنی فروشی نگاه کرد و گفت:
- اینجا که پاتوق من و شهرزاده، بریم.
منم با لبخند سری تکون دادم. با تشنگی در بطری آب رو باز کردم و کمی از آب رو خوردم و گفتم:
- خیلی شلوغ بود و با اینکه هرسال همینطور آرامگاه بازدید داشت ولی امسال تعداد مسافرها بیشتر بود و تقریباً هر طرف رو نگاه می‌کردی مردمی رو می‌دیدی که با گویش و زبان محلی خودشون حرف میزدن.
شاینا بطری آب رو ازم گرفت و گفت:
- آره و نمیدونم چرا ما به حرف تو گوش دادیم و با اینکه می‌دونستیم با همچین صحنه‌ای روبه‌رو میشیم با تو همراه شدیم.
کانیا به بازوی شاینا کوبید و گفت:
- حالا یجوری میگی انگار اصلاً بهت خوش نگذشت، موقع اومدن هم دیدیم که چطور بدون گفتن حرفی باهامون همراه شدی و فقط گفتی بریم.
رو به شاینا با ابرو به کانیا اشاره کردم و گفتم:
- یادت نیست؟ اتفاقاً زودتر از ماهم آماده شدی و هی نق می‌زدی که بریم، حالا غر نزن و لذت ببر.
شاینا چپ به هردومون نگاه کرد و گفت:
- باشه بابا شما درست میگید.
با آرنج آروم به پهلوش کوبیدم و گفتم:
- این عادت غر زدنت رو بذار کنار که هروقت جایی میریم باید غرهای تورو تحمل کنیم.
شاینا دوباره چپ نگاهی بهم انداخت که کانیا گفت:
- چشم‌هات چپ‌تر از این میشه نکن.
و بعد رو به من کرد و ادامه داد:
- تازه بعداز خوردن بستنی بریم بازار وکیل، خیلی وقته که نرفتیم.
سری تکون دادم و گفتم:
- آره موافقم.
شاینا آب توی دهنش رو قورت داد و در بطری رو بست. با چهره‌ای آویزون گفت:
- بعداز بازار وکیل هم بریم شاه‌چراغ حتماً؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.AikA.

سطح
0
 
-مدیر تالار بیوگرافی و زبان-
پرسنل مدیریت
مدیر تالار بیوگرافی
مدیر تالار زبان
ناظر تایید
Jun
2,601
10,447
مدال‌ها
2
بعد از سوار شدن کانیا به پاتوق کتاب یا همون پانسیون رفتیم و چند ساعتی درحال مطالعه بودیم.
**
با خستگی همراه کانیا به یه فست‌فودیِ که توی همون خیابون بود رفتیم.
به سمت تنها میز خالی دونفره‌ای که گوشه سالن بود رفتیم صندلی رو عقب کشیدم و نشستم، کانیا هم با مکثی نشست.
به اطرافم نگاهی کردم فضای فست‌فودی با آن گل و گیاه‌های تزئین شده و اینکه سراسر هم طرح سبز بود آرامش بخش بود برام!
با صدای کانیا به سمتش برگشتم و سوالی نگاهش کردم؟
کانیا: شهی فیلمی که از دامون گرفته بودیم پرید.
با تعجب ابرو چپم رو بالا دادم و گفتم:
- یعنی چی پرید؟
کانیا کمی به جلو خم شد و دست‌هاش رو روی میز گذاشت.
کانیا: دامون گوشی من و شاینا رو ازمون گرفت و فیلم رو حذف کرد.
اخمی کردم!
- خاک تو سرتون چرا گوشی‌هاتون رو بهش دادید؟
کانیا: گوشی‌هامون توی اتاق خودت بود و ماهم طبقه پایین بودیم، وقتی اومدم طبقه بالا دیدم گوشی شایناتوی دستشه و گوشی توهم تو اون یکی دستش! بعد از چند ثانیه هم بدون هیچ حرفی فقط لباش رو برام کج کرد و به اتاق خودش رفت.
- چرا بدون اجازه گوشیم رو برداشت؟
کانیا: خب خنگ خواسته فیلم رو حذف کنه.
سری به نشونه تایید تکون دادم و گفتم:
- اوهوم بیخیال، پاشو برو پیتزا سفارش بده دیگه.
کانیا: اوکی.
بعد از خوردن ناهار دوباره به پانسیون برگشتیم.
دو ساعتی گذشت و دوباره بیرون اومدیم به مقصد خونه‌، از خستگی توان سر پا ایستادن رو نداشتم به کانی اشاره کردم و گفتم:
- زنگ بزن مامان بیاد دنبالمون.
کانیا: باشه.
یک‌ ربع گذشت که مامان زنگ زد.
کانیا: سلام خاله... دامون اومد دنبالمون؟!... باشه کاری نداری خاله جون؟... خدانگهدار.
با اخم به کانی نگاه کردم که شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
- دامون اومده دنبالمون!
 
بالا پایین