.AikA.
سطح
0
-مدیر تالار بیوگرافی و زبان-
پرسنل مدیریت
مدیر تالار بیوگرافی
مدیر تالار زبان
ناظر تایید
- Jun
- 2,601
- 10,447
- مدالها
- 2
پوزخندی زدم که کانیا گفت:
- همین آدم روزی مهمترین آدم زندگیت بود.
نیم نگاهی به کانیا انداختم و گفتم:
- قبلاً مهم بود ولی حالا نه.
کانیا با تاسف سری تکون داد و گفت:
- نمیدونم چیکار کرد ولی با شناختی که از تو دارم میدونم کاری کرده که قابل بخشش نبوده. ولی بهنظرم هنوز دوستش داری.
کف دستم رو بالا آوردم و به قطرههای بارون که نمنم روی کف دستم مینشست نگاه کردم و گفتم:
- آره دوستش دارم ولی دوست داشتنم رو نادیده میگیرم چون دیگه حال دلم باهاش خوب نیست و همه باورام رو نسبت بهش از دست دادم و اعتماد کردن بهش برام سخت شده.
کنار کانیا ایستادم که از خیابون بگذریم.
کانیا سکوت کرده بود، مثل همه این سالها که بدون اینکه توضیح بدم چه اتفاقی افتاده و فقط گفتم دامون برای من تموم شده و اون فقط سکوت کرد، چون دیگه حرفی نداشت.
وارد فستفودی شدیم و بعد از خوردن ناهار یا شاید هم شام از فستفودی خارج شدیم و اسنپ گرفتیم.
با خستگی وارد اتاق شدیم و کولههارو پایین تخت گذاشتیم.
با کانیا روی تخت دراز کشیدیم و به همدیگه خیره شدیم.
روی تخت نشستم و موهام رو باز کردم و دستم رو حالت شونه توی موهام کشیدم. همونطور که درگیر موهام بودم، رو به کانیا کردم و گفتم:
- به خاله گفتی امشب اینجا میمونی؟
کانیا به پهلوی راست چرخید و به حرکت انگشتهام توی موهام نگاه کرد و گفت:
- آره، لباس نیاوردم اینجا لباس داری یا نه؟
سری تکون دادم و گفتم:
- خوبه، آره توی کمد هست.
کانیا پلکهاش رو محکم روی هم فشرد و گفت:
- خوابم میاد شهرزاد.
از روی تخت بلند شدم و گفتم:
- پاشو لباسهات رو تعویض کن و بعد بخواب، برای شام بیدارت کنم یا نه؟
کانیا نیمخیز شد و از روی تخت بلند شد و به طرف کمد رفت و گفت:
- آره صدام کن.
با گفتن «باشه»ای از اتاق خارج شدم و در رو بستم که راحت باشه و استراحت کنه.
با چهرهای زار به پلهها نگاه کردم.
از پلهها پایین رفتم و وارد آشپزخونه شدم.
فقط مامانجون و خاله دنیا توی آشپزخونه بودن.
«سلام»ی گفتم که حرفاشون رو قطع کردن و هردوشون به طرفم برگشتن.
لبخندی زدم و گفتم:
- مامانجون و خالهجونم چطورن؟
مامانجون و خاله لبخندی زدن و با محبت نگاهم کردن و خاله دنیا گفت:
- سلام عزیزدلم، خسته نباشی.
مامانجون هم با همون لبخند مهربونش که وسیعتر شده بود و چند چروک ریز کنار چشمش پیدا بود، گفت:
- سلام دخترم، گرسنه نیستی؟
بوسهای روی گونه خاله کاشتم و رو به مامانجون گفتم:
- نه گرسنه نیستم مامانجون.
و بعد سرم رو به طرف خاله چرخوندم و گفتم:
- مرسی سلامت باشی خالهجون، شماهم خسته نباشی.
و به مواد روی میز که برای درست کردن سالاد ماکارونی و فصلی بود اشاره کردم.
- همین آدم روزی مهمترین آدم زندگیت بود.
نیم نگاهی به کانیا انداختم و گفتم:
- قبلاً مهم بود ولی حالا نه.
کانیا با تاسف سری تکون داد و گفت:
- نمیدونم چیکار کرد ولی با شناختی که از تو دارم میدونم کاری کرده که قابل بخشش نبوده. ولی بهنظرم هنوز دوستش داری.
کف دستم رو بالا آوردم و به قطرههای بارون که نمنم روی کف دستم مینشست نگاه کردم و گفتم:
- آره دوستش دارم ولی دوست داشتنم رو نادیده میگیرم چون دیگه حال دلم باهاش خوب نیست و همه باورام رو نسبت بهش از دست دادم و اعتماد کردن بهش برام سخت شده.
کنار کانیا ایستادم که از خیابون بگذریم.
کانیا سکوت کرده بود، مثل همه این سالها که بدون اینکه توضیح بدم چه اتفاقی افتاده و فقط گفتم دامون برای من تموم شده و اون فقط سکوت کرد، چون دیگه حرفی نداشت.
وارد فستفودی شدیم و بعد از خوردن ناهار یا شاید هم شام از فستفودی خارج شدیم و اسنپ گرفتیم.
با خستگی وارد اتاق شدیم و کولههارو پایین تخت گذاشتیم.
با کانیا روی تخت دراز کشیدیم و به همدیگه خیره شدیم.
روی تخت نشستم و موهام رو باز کردم و دستم رو حالت شونه توی موهام کشیدم. همونطور که درگیر موهام بودم، رو به کانیا کردم و گفتم:
- به خاله گفتی امشب اینجا میمونی؟
کانیا به پهلوی راست چرخید و به حرکت انگشتهام توی موهام نگاه کرد و گفت:
- آره، لباس نیاوردم اینجا لباس داری یا نه؟
سری تکون دادم و گفتم:
- خوبه، آره توی کمد هست.
کانیا پلکهاش رو محکم روی هم فشرد و گفت:
- خوابم میاد شهرزاد.
از روی تخت بلند شدم و گفتم:
- پاشو لباسهات رو تعویض کن و بعد بخواب، برای شام بیدارت کنم یا نه؟
کانیا نیمخیز شد و از روی تخت بلند شد و به طرف کمد رفت و گفت:
- آره صدام کن.
با گفتن «باشه»ای از اتاق خارج شدم و در رو بستم که راحت باشه و استراحت کنه.
با چهرهای زار به پلهها نگاه کردم.
از پلهها پایین رفتم و وارد آشپزخونه شدم.
فقط مامانجون و خاله دنیا توی آشپزخونه بودن.
«سلام»ی گفتم که حرفاشون رو قطع کردن و هردوشون به طرفم برگشتن.
لبخندی زدم و گفتم:
- مامانجون و خالهجونم چطورن؟
مامانجون و خاله لبخندی زدن و با محبت نگاهم کردن و خاله دنیا گفت:
- سلام عزیزدلم، خسته نباشی.
مامانجون هم با همون لبخند مهربونش که وسیعتر شده بود و چند چروک ریز کنار چشمش پیدا بود، گفت:
- سلام دخترم، گرسنه نیستی؟
بوسهای روی گونه خاله کاشتم و رو به مامانجون گفتم:
- نه گرسنه نیستم مامانجون.
و بعد سرم رو به طرف خاله چرخوندم و گفتم:
- مرسی سلامت باشی خالهجون، شماهم خسته نباشی.
و به مواد روی میز که برای درست کردن سالاد ماکارونی و فصلی بود اشاره کردم.
آخرین ویرایش: