جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

تکمیل شده تعویذِ افتراق اثر نهال رادان

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده توسط نهال رادان با نام تعویذِ افتراق اثر نهال رادان ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,354 بازدید, 17 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده
نام موضوع تعویذِ افتراق اثر نهال رادان
نویسنده موضوع نهال رادان
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط نهال رادان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,390
مدال‌ها
7
IMG-20220328-WA0002.jpg
نام داستان: تعویذِ افتراق
نام نویسنده: نهال رادان
ژانر: فانتزی، عاشقانه، تراژدی
خلاصه:
تعویذی بود برای افتراق... افتراقی برای ایجاد عدالت، صلحی میان طبیعت، اعتدالی بین تعویذ با طبیعت. در ابتدا، من بودم و تو بدون هیچ‌یک از این افسون‌ها. ولی حال، من ماندم و این تعویذی، که سبب افتراق‌مان شد.
*تعویذ به معنای جادو، طلسم
*افتراق به معنای جدایی، تفکیک
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,390
مدال‌ها
7
تاييد داستان کوتاه.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگوی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان کوتاه خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.


قوانین تایپ داستان کوتاه

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تایپک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود، پس از تگ شدن توسط طراح به تایپک زیر مراجعه کنید.
دریافت جلد

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تایپک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن داستان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان داستان کوتاه
با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,390
مدال‌ها
7
آمریکای جنوبی
سال 2001

- چاره چیست؟ قدرت‌ها باید به یک نفر برسند.
جادوگر (نیک) فریاد زد:
- نمی‌توانیم!
زنی با صدای نازک از میان محفل گفت:
- ما دوقلویی در اختیار نداریم که این‌کار را انجام دهیم.
(لیندا) چشم‌های آبی رنگش را برای کمی تفکر بست. قدرتی که بی‌اجازه وارد محفل‌اش شده بود توان فکر را از او گرفته بود. این قدرت طبیعت، برای آزمایش او بود. آزمایشی بدون هیچ مقدمه‌ای. از میان محفل روبرویش که همه دور یک میز طویل نشسته بودند، کسی ندای امید داد:
- آیا می‌توان از دو نوزاد که در یک روز، یک ساعت، یک دقیقه و یک لحظه به دنیا آمدند استفاده کرد؟
چشم‌هایش برق زد. ایده‌ی ناب آن جادوگرِ جوان بدجور به دلش نشسته بود. همه منتظر بودند تا صدای لرزان لیندا برای مخالفت را بشنوند. لرزان صدایش بخاطر استرس و نگرانی نبود! او از فِرت خستگی و پیرسالی به این روز افتاده بود. لیندا دستان چروکیده‌اش را بالا برد:
- بهترین ایده‌ای بود که می‌توانستی بدهی اَگنِس از آن استفاده خواهیم کرد... .
صدای اعتراض‌ها بلند شد. ولی لیندا از جا بلند شد و گفت:
- این آخرین وصیت من به شما جادوگرانِ قدرتمندِ محفل است.
رفته‌رفته تن صدایش پایین‌تر می‌آمد. انگار نفس‌های همیشه مقطع‌اش دیگر با او همکاری نمی‌کردند. جادوگران مات و مبهوت مانده بودند. چشم‌هانش هم دیگر نمی‌خواستند پا به پای او بمانند. چند لحظه بیشتر طول نکشید... .
***
آمریکا - شیکاگو
سال 2022

لازم نبود پدر و مادر دخترک، داماد آینده‌شان را در یک قرار رسمی مشاهده کنند. آن‌ها همیشه یکدیگر را می‌دیدند. همه این را می‌دانستند؛ آن دو عاشق هم بودند و گویی جانشان برای هم در می‌رفت. ولی مادر هنوز دل نگران بود.
 
موضوع نویسنده

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,390
مدال‌ها
7
او هنوز یک دیدار درست و حسابی با همسر آینده دخترش را نداشت. اما دخترش نگران این چیزهای مادرانه نبود. او در گوشه‌ای از اتاقش روی صندلی پایه بلند طراحی نشسته بود و همان‌طور که مانند چند ماه گذشته از او انتظار می‌رفت، پرتره‌ای از ایدن می‌کشید. گاهی ساعت‌ها می‌نشست و وقتش را صرف کشیدن یک پرتره می‌کرد؛ همه می‌دانستند او چقدر در کارش حساس و دقیق است.
صدای زنگ تلفن همراهش که بلند شد، قلمش را رها کرد و به طرف تلفن هجوم بود. این زنگ، زنگِ مخصوص ایدن بود که خودش قرار داده بود. بلافاصله تماس را وصل کرد و منتظر صدای همیشه پر انرژیِ ایدن ماند.
ایدن با صدای پر از شوقی گفت:
- سلام عزیزم. کجایی؟ می‌تونم بیام دنبالت؟
هارپر با سلام بلند بالایی پاسخ او را داد و سپس با ل*ب‌های ور چیده شده به طراحی نصفه و نیمه‌اش خیره ماند. با صدا زدن‌های ایدن به خودش آمد:
- عزیزم؟ پشت تلفن هستی؟
از فکر و خیال و غصه راجب به طراحی نصفه و نیمه‌اش بیرون آمد و گفت:
- آره... آره... منتظرتم!
و سپس تلفن را قطع کرد. عادتش بود؛ عادت کرده بود که بدون خداحافظی تلفن را قطع کند و این برای ایدن جا افتاده بود، اما این موضوع برای مادرش یک عادت بد به شمار می‌رفت و همیشه در صدد گوشزد به او بود.
- هارپر عزیزم، کی بود؟
حواسش جمع شد و به صدای بلند ولی نازک مادر پاسخ داد:
- ایدن بود مامان. داره میاد دنبالم.
پاسخی از مادر دریافت نکرد و این یعنی از یک چیزی ناراضی است. نگاهی به اتاق تمیزش انداخت و به طرف کماد قهوه‌ای سوخته‌اش حرکت کرد. از آینه کمادش به چهره‌ی نه چندان خسته‌اش خیره شد. سعی کرد با لبخندی تمام خستگی‌اش را جمع کند و به فکر انتخاب لباس بی‌افتد.لباسی که انتخاب کرد را برداشت و آن را پوشید. تضاد بافت سفید لباسش با موهای پر کلاغی‌اش حس خوبی را به او القا کرد و خستگی را از چشمان مشکی رنگش برداشت. لباسش را ساده انتخاب کرد. او همیشه ساده می‌پوشید و همه این را می‌دانستند. کیف کوچک مشکی‌اش را که برداشت و تلفن همراه‌اش را در آن گذاشت.
 
موضوع نویسنده

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,390
مدال‌ها
7
حال، باید با مادرش صحبت می‌کرد. دلیل نگرانی مادرش را درک نمی‌کرد. از اتاق که بیرون آمد، مادرش را در حال پخت غذا دید. آرام‌آرام و با شیطنت به مادر نزدیک شد و ناگهان سلامی به او کرد. مادر جا خورد؛ ولی نتوانست لبخندش را مخفی کند. هارپر، خوشحال از خنده مادر، روی اپن نشست و گفت:
- مامان... چیزی شده که باید راجب‌اش با هم صحبت کنیم؟
مادر، دقیقاً منتظر این سوال بود تا سفره‌ی دلش را باز کند. این صحبت منطقی بود؛ هر مادری باید این حرف‌ها را با فرزندش می‌زد:
- هارپر عزیزم... درستِ که تو 21 سال‌ات شده و وارد سنی شدی که خودت می‌تونی برای خودت تصمیم بگیری ولی... .
مادر نمی‌خواست ادامه دهد. او می‌خواست دخترکش، موهای رنگ شده و سفید مادرش را ببیند و تصمیم بگیرد که می‌خواهد مادرش در تصمیم‌گیری کمک‌اش کند یا نه؟! هارپر از روی اپن پایین پرید و دست‌های چروک مادرش را در دست گرفت:
- مامان، می‌تونی بهم اعتماد کنی؛ ایدن آدم خوبیه.
مادرش لبخندی پر از تردید زد و هارپر این را فهمید:
- می‌تونی امروز با ما بیای تا بریم بیرون. اصلاً... می‌خوای بهش بگم پدر و مادرش هم بیاره تا شماها با هم حرف بزنید؟
مادر، نفسش را رها کرد و گفت:
- من با پدر و مادرش صحبت کردم. نیازی به صحبت دوباره ندارم.
پس همه‌ی این صحبت‌ها فقط بخاطر این بود که می‌خواست با دامادش بیرون برود؟ هارپر خندیدو گونه‌ی گندم‌گونِ مادر را بوسید:
- تو بهترین مامان دنیایی! تا حاضر بشی ایدن هم اومده.
در این‌صورت خیال مادر راحت‌تر می‌شد. زنگ خانه که به صدا در آمد، هارپر به سرعت به طرف درِ خانه حرکت کرد و در را باز کرد. ایدن مثل همیشه آراسته بود؛ لبخندی از جنس عشق بر ل*ب داشت و مثل همیشه، شاخه گل قرمزی در دست داشت. خواست بغلش کند که ایدن، انگشت اشاره‌اش رو بالا برد:
- عزیزم... سرما خوردم!
هاپر غم‌زده لبانش را جمع کرد و گفت:
- بیا داخل.
ایدن سری تکان داد:
- تو که آماده شدی عزیزم. چرا نمی‌ای بریم؟
هارپر خودش را به چارچوب در تکیه داد و گفت:
- مادرم هم قرارِ باهامون بیاد!
ایدن لحظه‌ای جا خورد. انتظار آمدن مادر هارپر را نداشت؛ امروز قرار بود یک سوپرایز واقعی برای هارپر به حساب بیاید! با فکر کردن به این‌که حتما هارپر خیلی خوشحال می‌شد که مادرش هم آن‌ها را همراهی کند چیزی نگفت. تنها چیزی که او می‌خواست خوشحالی هارپر بود. اما تیری که در قلبش کشید به او نهیب زد.
 
موضوع نویسنده

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,390
مدال‌ها
7
گفت:
- ایدن؟ ایدن؟
با صدای نگران هارپر، مادر هراسان از اتاق خارج شد. ایدن می‌دانست که این دردها گاهی برایش پیش می‌آید. همیشه با نفس عمیقی خودش را کنترل می‌کرد اما الان... .
هارپر:
- ایدن؟ خوبی؟
مادر به سمت آشپزخانه دوید و با یک لیوان آب برگشت. هارپر لیوان شیشه‌ای را گرفت و هراسان به ایدنی داد که رنگِ پوست گندم‌گونش، سفیدِ سفید شده بود. با برخورد دست هارپر با دست ایدن، انگار موجی از سرما وارد بدن ایدن شد؛ قلب ایدن طاقت این سرما را نداشت!
***
دکتر از بالای سر ایدن کنار رفت و گفت:
- یه حمله‌ی قلبی بوده که ازش جلوگیری شده. نگران نباشید، الان حالشون خوبه.
صدای مادر ایدن که در بیمارستان پیچید، هارپر اشک‌های روی گونه‌اش را به سرعت پاک کرد. دلِ مهربانِ هارپر طاقت ناراحتی مادر ایدن را هم نداشت! مادر ایدن گام برمی‌داشت و قدم‌های استوارش آدم را مجذوب می‌کرد. پدر ایدن سال‌ها پیش مرده بود و مادرش سهم بزرگی از صنایع کشور را در دست داشت. از این رو آن‌ها جزو مرفح‌ترین خانواده‌های کشور بودند. خانم هافِر، مادر ایدن جلو آمد و نگران پرسید:
- ایدن کجاست؟
هارپر به اتاق کوچکی که ایدن در آن‌‎جا بستری بود اشاره کرد:
- اون‌جا هست خانم هافر.
خانم هافر بی‌هوا دست دخترک بی‌نوا را کشید و به طرف اتاق راه افتاد. مادر هارپر روی صندلی‌ِ بیمارستان منتظر خانم هافر بود. وقتی مادر ایدن را دید سریع برخاست و گفت:
- سلام خانم هافر.
خانم هافر نگران بود و این خونسردیِ مادر هارپر او را عصبی می‌کرد:
- حال پسرم خوبه؟
مادر هارپر اشاره کرد که روی صندلی بنشینند:
- دکتر داخل هست. اجازه نمی‌دن کسی وارد شه.
هافِر دست هارپر را رها کرد و روی صندلی نشست. دستکش‌های چرم قهوه‌ای‌اش را از دستش بیرون کشید و زمزمه کرد:
- بیرون هوا واقعا سرده... .
بلندتر، رو به هارپر گفت:
- چی شد که این اتفاق افتاد؟
هارپر به سمت هافر بازگشت تا همه‌چیز را برایش تعریف کند، اما صدای ناله و هذیان ایدن، او را متوقف کرد. صدایش را می‌شنید. زیر ل*ب چیزهایی می‌گفت که قابل فهم نبود. کلمات عجیبی که ناشناخته بودند و مشخصاً انگلیسی نبودند. طولی نکشید که با اتفاقی که افتاد، همگان، وحشت‌‎زده به سمت درِ خروجی بیمارستان دویدند. مهتابی‌های سقف یکی پس از دیگری به شکل عجیبی می‌ترکیدند؛ همه‌جا پر از خورده شیشه‌ی مهتابی‌هایی شده بود که مثل باران شدیدی روی زمین فرو می‌ریختند. هارپر جیغی کشید و سعی کرد با دستانش صورتش را بپوشاند. مادر ایدن با ترس فریاد کشید:
- از بیمارستان برید بیرون... .
هارپر اما دلواپس ایدن بود. تنهایی، در اتاقی که درها بسته بودند و چراغ‌ها در حال ترکیدن چه می‌‌کرد؟ اگر قلبش نتواند دوام بیاورد و مثل قبل شود چه؟ اگر خدایی نا کرده... . ذهنش اجازه پیش‌روی نداد. با داد گفت:
- من باید برم پیش ایدن مامان! شما با خانم هافر برید بیرون؛ زود باشید!
 
موضوع نویسنده

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,390
مدال‌ها
7
مادر تردیدی در نگاهش بود که هارپر آن را حس کرد. مادر ایدن بی‌توجه به تردید او دستش مادر هارپر را کشید و شروع کردند به دویدن. هارپر نگاهش را به آن‌ها که در حال دور شدن بودند دوخت. تمام چراغ‌های سالن ترکیده بودند و صداها قطع شده بود. هنوز یک قدم بیشتر برنداشته بود که چراغ‌های سالن خاموش شد و چشمان هارپر گردتر! حالا دیگر حتی جلوی پای خود را هم نمی‌دید. چراغ قوه... فکر خوبی بود. چراغ قوه‌ی تلفن همراه‌اش را روشن کرد و آرام‌آرام قدم برداشت. شیشه‌های خرد شده زیر پاهایش له می‌شدند و صدایشان در سکوت بیمارستان می‌پیچید.
هارپر آب دهانش را با صدا قورت داد و به اطرافش که جز سیاهی، چیزی را نمی‌دید نگاه کرد. صدای ناله ایدن را که از سمت راست شنید، لرزی بر بدنش انداخت که در ذهنش، دلیلش را سرمای زمستانی گذاشت. البته این فقط یک بهانه بود و دلیلِ اصلی‌اش ترسی بود که در دلش نهفته بود.
صدایش بیشتر شبیه زمزمه بود:
- ایدن؟ کجایی؟ من نمی‌تونی ببینمت.
اما صدایی جز صدای ناله‌ی ایدن را نشنید. مستاصل گفت:
- ایدن؟ زخمی شدی؟
فِلَش گوشی را روی دیوار انداخت که هاله‌ی آبی‌ای را روی دیوار دید. کنجکاوانه به سمتش رفت که صدای فریاد ایدن به هوا رفت و او هول زده به سمت‌ صدای ایدن دوید؛ پای‌اش که روی شیشه‌ها می‌رفت داشت لیز می‌خورد که حتی لیز خوردن را نیز جایز ندانست. درِ اتاقی که ایدن در آن بستری بود را به شدت باز کرد. فِلَش را که در صورت ایدن انداخت، او را دید که با چشمان بسته، دهانش باز و بسته می‌شد. به طرفش دوید و تکانش داد:
- ایدن؟ ایدن عزیزم؟
همین که دستانش بر شانه‌ی او نشست، بدن ایدن شروع به لرزش کرد و چشمانش با وحشت باز شد و روی تخت نشست. چند ثانیه بعد برق‌ها وصل شدند و همه جا روشن شد. حالا، بیمارستان پر از سکوت لذت بخش بود. هارپر با بهت به ایدن خیره شد. چشمان ایدن، انگار از ترس و وحشت گرد شده بودند و رگه‌های قرمزی در چشمان مشکی رنگش پدید آمدند. موهای قهوه‌ای رنگ بلندش روی پیشانی‌ِ عـ*ـرق کرده‌‌اش ریخته بودند و نفس‌نفس صدایش، تنها صدایی بود که سکوت خفقان‌آور فضا را می‌شکست.
هارپر لبان باریکش را با زبانش تر کرد:
- ایدن... حالت خوبه؟
سر ایدن با شدت برگشت و به هارپر چشم دوخت:
- هارپر... من... .
هارپر بلند شد و به سمت پارچ آبی که داخل یخچال بود رفت:
- بذار برات آب بریزم.
ماگِ سفید رنگ را به دستان عـ*ـرق کرده‌ی ایدن سپرد. ایدن، ذره‌ای از آب خورد و گفت:
- چه اتفاقی افتاد؟
هارپر با ترس خواست جمله‌ی (وحشتناک بود) را بر زبان بیاورد که با یادآوری قلب ایدن، ل*ب گزید و چیزی نگفت. ایدن با چشمان ریز شده و کنجکاو به او نگاه کرد و گفت:
- هارپر؟ چیزی شده که بخوای به من بگی؟
 
موضوع نویسنده

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,390
مدال‌ها
7
لبخند مصنوعی هارپر کاملا هویدا بود؛ لبان باریکش را انگار، کشیده بودند تا بالا بیاید و خودش ذوقی برای زدن لبخند نداشت. با همان لبخند مصنوعی گفت:
- نه... نه، چیزی نشده.
هنوز هم برای گفتن اتفاقات تردید داشت. هارپر دختر خیلی محکمی بود. در سال‌هایی که نوجوانی بیش نبود، پدرش را از دست داد. پدرش نمرده بود! او از مادر هارپر جدا شده بود و با زنی دیگر ازدواج کرده بود. هارپر، در تمام سال‌های سختی که بدون پدر سپری کرد، هیچ‌گاه جا نزد و دوام آورد. او اصلا دختر ترسویی نبود! فقط این اتفاقات کمی عجیب و غریب و دور از عقل به نظر می‌رسیدند.
- هارپر... تو خودت حالت خوبه؟ ببینم، مادرت کجاست؟
هارپربا دلگرمی گفت:
- من خوبم؛ اون‌ها هم رفتن بیرون از بیمارستان.
ایدن از تعجب ابروان مشکی رنگش به بالا پریدند:
- اون‌ها؟
هارپر از گیجی خودش خنده‌اش گرفت:
- آره؛ راستش مادرت هم اومد به دیدنت. وقتی بهش خبر دادیم که تو، توی بیمارستانی و مشکل برات پیش اومده، خیلی نگران شد!
 
موضوع نویسنده

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,390
مدال‌ها
7
اخم میان صورت زیبای ایدن نمایان شد. هارپر می‌دانست قضیه چیست. ایدن، هیچ‌وقت نمی‌خواست مادرش برایش پول خرج کند. او عاشق تلاش کردن بود. آن‌ها ثروت زیادی داشتند و می‌شد گفت اصلا نیازی به کار کردن نداشتند. چندین کارخانه در جای جای کشور... . ولی ایدن دوست داشت خودش کار کند و با ثروت پدرش شکوفا نشود. بخاطر همین، کنار کارگران زحمت‌کش کارخانه کار می‌کرد و حقوقش را می‌گرفت. البته، بجز حقوق ماهیانه مقدار دیگری پول هم می‌گرفت. سهم‌الرثیه‌اش از کارخانه‌ها را هیچ وقت قطع نمی‌کرد و هر ماه آن را دریافت می‌کرد.
هارپر او را به لبخند گرمی دعوت کرد:
- ایدن... اون مادرتِ. هر چقدر هم که تلاش کنی روی پای خودت باشی و تلاش کنی وابسته به مادرت نباشی؛ باز هم او مادرتِ و تو وظیفه داری هر اتفاقی که افتاد به اون خبر بدی.
ایدن حرف‌های هارپر را درست می‌دانست ولی با این حال گفت:
- چیز خاصی نبود که مجبور شی بخاطرش مادرم رو به بیمارستان بکشونی.
هارپر با لحن اخطار دهنده‌ای گفت:
- ایدن... .
و ایدن فهمید که بحث بیشتر فایده‌ی چندانی نخواد داشت.
***
 
موضوع نویسنده

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,390
مدال‌ها
7
هارپر عاشق رانندگی کردن بود. ایدن، همیشه از رانندگی کردنش لذت می‌برد. هارپر نمی‌ترسید و از کودکی رانندگی را یاد گرفته بود. ایدن نگاهی به چشمان مسلط هارپر انداخت. بی شک دلش برای این نگاه زیبای هارپر لرزیده بود:
- هارپر... .
هارپر دنده را جا به جا کرد:
- بله عزیزم؟
ایدن در جایش جا به جا شد:
- مکان عروسی رو مشخص کردی؟
هارپر کلافه گفت:
- اوه ایدن. این کار رو دیگه به من نسپر. من اصلا با سلیقه نیستم.
ایدن با عشق دست هارپر را بوسید:
- این چه حرفیه هارپرِ من. تو بهترین سلیقه‌ی دنیا رو داری.
هارپر نگاهی به چشمان ایدن انداخت. چشمان مهربان ایدن دیگر هیچ کجای دنیا پیدا نمی‌شد. چه کسی فکرش را می‌کرد؟ پسری که جزو بزرگترین کارخانه‌داران کشور بود و ثروتش زبان زد، دلش برای هارپرِ ساده و متینی لرزیده بود که از دار دنیا تنها مادرِ مهربانش را داشت. حواس هر دو کاملا غافل شده بود. صدای جیغِ لاستیک ماشینِ جلویی، صدای جیغِ وحشت‌زده هارپر را به هوا برد. کنترل ماشین از اختیار هارپر خارج شد. ایدن دستش را حواله‌ی صورت و سرش کرد. ولی در همین حوالی... صدای بوق ماشین قطع شد. دیگر حتی صدای وحشت‌زده‌ی ایدن که به هارپر هشدار می‌داد هم شنیده نمیشد.
هارپر لایِ چشمان مشکی‌اش را باز کرد. همه چیز کاملا عجیب به نظر می‌رسید. ماشین متوقف شده بود و حتی عینکِ آفتابیِ هارپر هم روی هوا معلق مانده بود. هارپر باور نمی‌کرد. زمان متوقف شده بود. با صدای نویزی در سرش چشمانش را محکم روی هم فشرد و دستانش را روی سرش نهاد. آنقدر بهت زده بود که صدای جیغِ از سرِ ترسش هم دیگر شنیده نمی‌شد. فقط صدا می‌آمد:
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین