جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

تکمیل شده تعویذِ افتراق اثر نهال رادان

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده توسط نهال رادان با نام تعویذِ افتراق اثر نهال رادان ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,352 بازدید, 17 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده
نام موضوع تعویذِ افتراق اثر نهال رادان
نویسنده موضوع نهال رادان
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط نهال رادان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,390
مدال‌ها
7
- sham, sibama, noyer… .
چشمانش را بست و وقتی باز کرد، کامیون با سرعت از کنارشان گذشت. ولی ماشین از کنترل خارج بود. هارپر چشمان ناباورش را به کامیون بزرگی دوخت که انگار نه انگار که قرار بود به آنها برخورد کند.
***
***
- نه... نه... من این شهر رو می‌شناسم. فقط قیافه‌اش قشنگِ. خودش مزخرفِ!
سونیا با صورتی جمع شده گفت:
- هارپر! شما نمی‌خواید تا آخر عمر اون‌جا زندگی کنید. قرارِ یه عروسی کوچیک باشه. فقط همین! فکر کنم بعد از تصادف مخت هم جا به جا شده.
سونیا فحشی ایتالیایی به هارپر داد و ل*ب‌تاپ را از دستش کشید؛ هم‌زمان، انگوری از روی میز برداشت و سه تا دانه از آن را خورد.
با دهان پر گفت:
- هارپر... تو از صبح دهن من رو سرویس کردی! من واقعا نمی‌دونم باید برات چیکار کنم. تو من رو دیوونه کردی! فقط می‌خوام کَلَت رو بِکنم!
هارپر سرش را از روی میز بلند کرد و گفت:
- این واقعا افتضاحِ! دو هفته دیگه قراره عروسی کنیم و هیچی آماده نکردیم. ایدن... اون هم که همه‌ی کارها رو سپرده به من و رفته انگلیس؛ می‌فهمی سونیا؟
- فکر می‌کنم تو ترسیدی هارپر.
اخمی میان ابروان هارپر نشست:
- ترس؟ من نمی‌ترسم.
سونیا ل*ب تاپ را روی میز گذاشت و کنار هارپر نشست؛ دستان هاپر را در دستانش گرفت و گفت:
- هارپر... اصلا لازم نیست این‌که از ازدواج می‌ترسی رو پنهان کنی. این یه تجربه جدید و یه تغییره. تو حق داری ازش بترسی!
هارپر از شنیدن حقیقت به ستوه آمد و گفت:
- من از ازدواج نمی‌ترسم سونیا. من فقط... .
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- من فقط می‌خوام همه‌چی خوب باشه!
صدای زنگ تلفن هارپر حواس هارپر را نسبت به گوشی‌اش جمع کرد. سریع تلفن را برداشت و با دیدن اسم ایدن لبخندی زد:
- سلام!
صدای همیشه پر انرژیِ او در گوشش پیچید:
- سلام هارپر! حالت چطوره؟ بالاخره تونستی... .
صدای نازک زنانه‌ای اخم‌های هارپر را در هم کشید:
- ایدن؟ چرا نمیای؟
و حالا این ایدن بود که می‌خواست به طور کلی قضیه را بر هم بزند:
- بعداً بهت زنگ می‌زنم هارپر.
صدای بوق قطع شدن گوشی هارپر را از فکر و خیال بیرون کشید. سونیا تعلل هارپر را حس کرد:
- اتفاقی افتاده هارپر؟
زمزمه زیر ل*ب هارپر، چیزی بود که سونیا می‌خواست بشنود:
- من از ازدواج می‌ترسم... .
 
موضوع نویسنده

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,390
مدال‌ها
7
***
وارد محفل شد. جادوگر کوچکی که چند ماه پیش کسی حتی نگاهش هم نمی‌کرد، حالا تبدیل به یک فرمانده شده بود. جانشین موقت لیندا به او نزدیک شد:
- چی شد آنا؟ تونستی قدرت‌ها رو جمع کنی؟
شنلش را روی میز بزرگ گذاشت و رو بندش را از روی صورتش برداشت:
- معلومه که نه! برای این‎‌کار نیاز داریم که دوتاشون رو داشته باشیم. اون هم کنارِ هم.
جانشین موقت لیندا که زنی گستاخ بود دستانش را گرفت و او را به سمت خودش کشید:
- خبر کسل کننده‌ای بود آنا. اگه می‌خوای جای لیندا بشینی، باید آخرین خواسته اون رو به سرانجام برسونی.
آنا با غیض دستانش را بیرون کشید:
- من مثل تو، (ماریا سیف) دنبال جاه و مقام نیستم. من رو با این چیزها تهدید نکن؛ می‌دونی که به احترام لیندا دارم این‌کار رو می‌کنم.
لبخند ماریا او را عصبانی‌تر می‌کرد؛ ماریا پوزخندی گوشه‌ی لبش نشاند و گفت:
- همه‌ی ما دنبال هدف‌های خودمون هستیم.
و درِ گوشِ آنا با تمسخر زمزمه کرد:
- و باید بدونی که من فعلاً مقامم با لیندا برابره.
آنا درحالی که فکش از خشم می‌لرزید، دستانش را با حرص بالا برد و زمزمه کرد:
- modes... .
لوسترهای سالن با لرزشی وحشتناک به پایین افتادند و این آنا بود که حالا، با آرامش بیشتری به سمت اتاقش می‌رفت.
***
یک رستورانِ شیک برای جبران نبودنش کافی بود. هارپر قاشق را روی بشقاب گذاشت و گفت:
- خب... انگلیس، چی‌کار می‌کردی؟
 
موضوع نویسنده

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,390
مدال‌ها
7
ولی قصد ایدن پایین گذاشتن قاشق نبود. او همچنان در حالِ خوردن بود:
- کار، می‌دونی که البته می‌دونی که، مادرم من رو مجبور کرد به عنوان نماینده شرکت برم. من اصلا این‌کار رو دوست نداشتم... ولی خب باور میشه؟ یکی از بزرگ‌ترین شرکت‌های انگلیس با ما قرارداد بست. اون‌ها خیلی قدرتمند بودن. مثل این‌که داری با بیل گیتس صحبت می‌کنی. باهوش و بی نقص!
حس حسادت در وجود هارپر، هنوز رخنه کرده بود:
- رئیسشون یک زن بود؟
ایدن با فکر اخم‌هایش را در هم کشید:
- معلومه که نه! چطور؟
لبخند هارپر کاملاً مصنوعی بود:
- هیچی... همین‌طوری پرسیدم!
بعد از آن نهار مفصل از رستوران بیرون آمدند و سوار ماشین شدند. مثل همیشه ایدن پشت فرمان می‌نشست. به عقیده‌ی هارپر، رانندگی ایدن حرف نداشت و او بهترین دست فرمان را داشت. اما حالا، بهترین فرصت برای باز کردن صحبت بود. هارپر در حالی که داشت با گوشه‌ی لباس مشکی رنگش بازی می‌کرد گفت:
- خب ایدن من تصمیم گرفتم عروسی رو توی همین شهر برگزار کنیم.
ایدن درحالی که فقط نگاهش به جلو بود و با دقت رانندگی می‌کرد گفت:
- امکان نداره. من یه شهر عالی رو برای عروسی انتخاب کردم. نظرت با کالیفرنیا چیه؟ یا شاید هم فلوریدا. نه نه نه! نیویورک هم خیلی خوبه. شهرهای انگلیس هم خیلی خوبن. من اون‌جا که بودم... .
هنوز هم حواسش به روبرو بود. تلفن همراه‌اش را بیرون آورد و به دست هارپر سپرد:
- توی گالری رو نگاه کن. بخش عکس‌های صفحه. من از توی اینترنت چندتا باغ مجلل پیدا کردم که واسه عروسی کاملا مناسبن.
هارپر نگاه اجمالی به گالریِ گوشی ایدن انداخت. حتی وقتی به عکس‌هایی که ایدن گرفته بود هم نگاه کرد، نظرش عوض نشد.
- ایدن... نظر من با اینِ که همین‌جا جشن عروسی رو بگیریم. بعدش هم بلیت بگیریم و بریم نیویورک؛ خونمون!
ایدن روی برگرداند به سمت هارپر:
- اصلاً نظرت چیه همون نیویورک عروسی رو بگیریم؟ اون‌جوری نیازی به بلیت گرفتن نداریم. هر چند که مامانم نمی‌ذاره بلیت هواپیما بگیریم و مجبوریم با هواپیمای شخصی‌اش بریم.
هارپر صفحه‌ی گوشی رو خاموش کرد و سعی کرد با ایدن یک صحبت منطقی داشته باشد:
- ببین ایدن... ما باید شرایط رو بسنجیم. بهتره این‌جا عروسی رو بگیریم. اون‌وقت لازم نیست این‌همه فامیل رو بکشونیم نیویورک یا هر جای دیگه. می‌تونیم عروسی رو این‌جا بگیریم و با یه بلیت، بریم نیویورک. این‌جوری بهتره عزیزم.
 
موضوع نویسنده

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,390
مدال‌ها
7
ایدن با این‌که هنوز هم ته دلش از این تصمیم ناراضی بود، ولی باز هم بخاطر راضی بودن هارپر لبخندی زد و گفت:
- هر چی تو بگی عزیزم.
هارپر، عاشق همین شخصیتِ متین و آرام ایدن بود. عشق از تمام رفتار ایدن کاملا قابل مشاهده بود. هارپر این را می‌پسندید که او در ابراز احساساتش کم نمی‌گذارد و همچین بی‌پروایی هم نمی‌کند. میانه‌رویی ایدن بود که هارپر را به عشق او وا می‌داشت.
***
روبه روی هم نشسته بودند و از هر گوشه و کناری صحبت می‌کردند. سونیا، صمیمی‌ترین دوست هارپر بود. هارپر بسیار او را دوست می‎داشت و همیشه به او اعتماد می‌کرد. سونیا هم متقابلاً، دوست خیلی خوبی برای هارپر بود. در همه‌ی مسائل به او کمک می‌کرد و مانند خواهری مهربان، دوست‌دار هارپر بود.
- هارپر... تو چیزی راجع به جادوگرها می‌دونی؟
هارپر با چاقو تکه سیبی را برداشت و با خنده گفت:
- نه! بیخیال سونیا. تو که به این چیزها اعتقاد نداری؛ می‌دونی که این‌ها واسه فیلم‌هاست.
سونیا سری تکان داد و گفت:
- ولی... اگه واقعی بودن چی؟
هارپر برخاست و همان‌طور که به سمت آشپزخانه می‌رفت گفت:
- خب... در اون‌صورت خیلی دلم می‌خواست که یک جادوگر باشم!
سونیا خندید:
- جداً؟ فکر نمی‌کردم بخوای یه جادوگر باشی.
هارپر سری تکان داد و گفت:
- خب خودمم فکر نمی‌کردم. ترجیح میدم عادی باشم.
روی لبان برجسته‌ی سونیا، لبخندی شاید تلخ نشست. سعی کرد بحث را عوض کند:
- هنوز طراحی می‌کنی؟ خیلی دلم می‌خواد یه پرتره ازم بکشی
 
موضوع نویسنده

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,390
مدال‌ها
7
هارپر خواست چیزی بگوید که صدای زنگ تلفن همراه‌اش او را از صحبت کردن بازداشت. تلفن را که نگاه کرد، با دیدن نام ایدن لبخندی زد. با لبخند جواب داد:
- سلام عزیزم. حالت چطوره؟
صدای مهربان و هم‌چنان پر انرژی ایدن در گوشش پیچید:
- سلام عشقم. من خوبم. تو چطوری؟ کجایی؟
هارپر روی مبل، کنار سونیا نشست:
- مرسی، من پیش سونیا هستم. قراره امروز بریم لباس عروس ببینیم.
سونیا لبخندی زد و سری به نشانه موافقت تکان داد. صدای ایدن از پشت گوشی هم کاملا مشخص بود:
- خیلی عالی! من هم امروز مرخصی گرفتم، بهتره با هم بریم.
سونیا با صدای بلند، با خنده گفت:
- اوه! ما نمی‌ذاریم لباس عروس رو ببینی. ولی می‌تونی نهایت تلاش خودت رو بکنی.
ایدن قهقه‌ای سر داد و با گفتن《دارم میام دنبالتون》 گوشی را قطع کرد.
هارپر خندید و گوشی را روی میز کوچک روبرویش گذاشت:
- بهتره زودتر بریم حاضر شیم. ایدن اصلا آدم صبوری نیست.
سونیا روی شانه‌ی هارپر زد و بلند شد:
- موافقم. بهتره زودتر بلند شی تا بریم.
***
صدای موزیک از همه جا بلند می‌شد. عروس و داماد هنوز نرسیده بودند؛ ولی دی‌جی آهنگ را پخش کرده بود. از نظر مادر هارپر، که به تازگی موهایش را بلوند کرده بود، این آهنگ‌ها سرسام‌آور بودند. پدر هارپر در گوشه‌ای از مجلس به همراه همسر نشسته بود و منتظر ورود دخترش بود. مادر هارپر استقبال گرمی از همسر سابقش کرده بود که این قضیه باعث شده بود، همسر سابق‌اش جا بخورد. البته پشت این استقبال، هیچ قصدی نبود؛ مادر هارپر فقط می‌خواست نشان دهد که خودش و دخترش بدون حضور او زندگی خوبی دارند و خوشبخت هستند.
صدای سونیا که با خنده می‌گفت:
- اون‌ها رسیدند!
مادر هارپر را از جای بلند کرد. هارپر و ایدن، دو عاشقی بودند که سوار بر مازراتی داشتند به طرف باغ می‌آمدند.
چشمان آبیِ مادر، از دیدن دختر زیبایش برق زد. این برق، برق اشکی بود که از خوشحالی زیاد بر چشمانش نشسته بود. هارپر با خوشحالی به جمعیت نگاه می‌کرد. همه، آمده بودند. مادر ایدن در گوشه‌ای از مجلس سراپا منتظر ورود تک پسرش بود. او هیچ‌وقت، هیچ‌ک.س را از طبقه بالا نظاره نکرده بود و اعتقاد داشت همه اندازه‌ی هم هستند. ایدن، با عشق در ماشین را برای هارپر باز کرد و دست هارپر را کشید تا بیرون بیاید. هارپر در آن لباسِ توریِ سفید، بسیار رویایی به نظر می‌رسید. او قطعا زیباترین دختری بود که ایدن تا به حال به عمرش دیده.
 
موضوع نویسنده

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,390
مدال‌ها
7
هارپر با لبخند، رو به ایدن گفت:
- چقدر جمعیت! فکر نمی‌کردم انقدر فامیل داشته باشیم.
ایدن، خنده‌ی با صدایی کرد و رو به هارپر گفت:
- باور کن خودمم فکر نمی‌کردم!
کشیش، انجیل به دست در محفظه‌ای که مربوط به عروس و داماد بود، ایستاده بود. حتی او هم از این همه عشق ایدن به هارپر به وجد آمده بود. عقد این دو عاشق، بی شک بهترین عقدی بود که تا به حال خوانده بود.
همه، راه را برای آن زوج عاشق باز کردند تا آن‌ها وارد آن محفظه شوند. تمام کسانی که در آن‌جا بودند، روی صندلی‌هایی که از قبل آماده شده بودند نشستند. کشیش، صلیبی که به گردنش آویخته بود را لمس کرد و رو به ایدن و هارپر که منتظر به هم خیره شده بودند گفت:
- امروز، ما این‌جا هستیم تا شاهد پیوند این دو عاشق در ازدواجی رسمی باشیم.
رو به ایدن که فقط به زیبایی هارپر خیره شده بود گفت:
- شما، آقای ایدن هارفر، این خانم دوست‌داشتنی را بعنوان همسر قانونی خودت می‌پذیری؟
ایدن حتی نگذاشت حرف کشیش تمام شود:
- بله!
همین سوال را از هارپر نیز پرسید و هارپر با لبخند (بله) را زمزمه کرد. رو به سونیا که حلقه‌ها را در دست داشت گفت:
- لطفا حلقه‌ها... .
سونیا لبخندی زد و حلقه‌ها را به سمتشان گرفت. ایدن با عشق حلقه را در دست هارپر کرد:
- با این حلقه، من با تو ازدواج می‌کنم... .
مراسم که به پایان رسید؛ ایدن خواست گونه‌ی هارپر را ببوسد که ناگهان زمین به لرزه در آمد. مهمانان جیغ‌کشان پراکنده شدند. هارپر با ترس، دست ایدن را فشرد و گفت:
- یعنی چی؟ ممکنِ زلزله باشه؟
ایدن زیر ل*ب زمزمه کرد:
- فکر نکنم.
هارپر نگران رو به سونیا کرد. ولی سونیا نبود! چشم گرداند تا سونیا را پیدا کند. او را دید، ولی خیلی عجیب! سونیا چشمانش را بسته بود، دستش را رو به آن‌ها گرفته بود و زیر ل*ب چیزهایی را زمزمه می‌کرد که هارپر نمی‌توانست آن‌ها بشنود. بالافاصله باغ، از مهمان‌ها خالی شد و فقط مادر ایدن و هارپر مانده بودند که هر کدام بیهوش یک طرف افتاده بودند و از بینی‌شان خون جاری شده بود. هارپر دست ایدن را رها کرد و به طرف مادرش دوید. ولی در اواسط راه متوقف شد. انگار چیزی، مانع راه رفتن او شده بود. جیغی کشید که ایدن به طرف دوید ولی با ضربه‌ای که به پیشانی‌اش خورد به زمین افتاد. دست هارپر فشرده شد و هارپر این را حس کرد. به سمت شخصی که دستش را گرفته بود برگشت که... .
***
چشمان بی فروغش را باز کرد. همه چیز در نظر هارپر، نا آشنا و غریب بود.
 
موضوع نویسنده

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,390
مدال‌ها
7
زیر ل*ب نام ایدن را زمزمه کرد که صدای ناله‌ی ایدن در گوشش پیچید. صدای کسان دیگری از دور قابل شنیدن بود:
- تو کار خودت رو کردی آنا. می‌تونی همین الان این‌جا رو ترک کنی.
- من همین‌جا می‌مونم ماریا. به من دستور نده.
صدای پوزخند ماریا رو شنید:
- درسته... من چه کسی هستم که به شما دستور بدم؟ شما جانشینِ لیندا هستید.
هارپر هنوز درک درستی از چیزی نداشت. نمی‌دانست در اطرافش چه خبری است و این او را ناراحت می‌کرد. با احساس سوزش دستش، آخی بلند گفت که صدای قدم‌هایی را شنید. به طرف کسی که دستش را بریده بود برگشت و گفت:
- تو کی هستی؟ چرا به من آسیب می‌زنی؟
دختری که این کار را کرده بود، بی‌تفاوت به هارپر و داد و بی‌دادهایش نگاه کرد و خون دست هارپر را روی سنگ سفید رنگ ریخت. همین کار را با ایدن هم تکرار کرد که ایدن دادی زد و دستش را مشت کرد. هارپر به طرف ایدن که کنارش بود برگشت و گفت:
- ایدن... حالت خوبه؟
ایدن بی‌حال چشمش را باز کرد و گفت:
- من خوبم. تو خوبی؟
هارپر سری تکان داد و چیزی نگفت. دستانش بسته بودند و قدرت انجام کاری را هم نداشت.
به طرف آن دختر برگشت که حالا بالای آن دو سنگ خونی ایستاده بود و انگار داشت آن‌حا را برای مراسمی آماده می‌کرد. با صدای ایدن به سمت او برگشت:
- هارپر... .
هارپر با بغضی که در گلو داشت گفت:
- جانم؟
ایدن لبخند بی‌جانی زد و گفت:
- می‌دونی که، ما همیشه با هم بودیم‌. حتی زمان تولدمون هم با هم به دنیا اومدیم. پس تحت هیچ شرایطی... .
هارپر حرفش را قطع کرد:
- از هم جدا نمی‌شیم.
ایدن:
- تا زمانی که مرگ ما رو از هم جدا کنه.
ل*ب‌های هارپر لرزیدند و قطره‌ی اشکی روی لبانش نشست.
- هارپر... .
هارپر با کنجکاوی به سمت صدا برگشت. با دیدن سونیا دهانش باز ماند. با لکنت گفت:
- سو‌نیا!
صدای دیگری از پشت سونیا آمد:
- آنا... .
آن صدا که حالا زنی قد بلند بود جلو آمد و گفت:
- اسمش آناست.
هارپر دهانش برای حرف زدن باز و بسته می‌شد. انگار داشت برای گفتن کلمه‌ای تقلا می‌کرد. آن زنِ قد بلند گفت:
- بهتره مراسم رو شروع کنیم. نباید دیر کنیم. بالاخره تونستیم این دو قدرت رو یک‌جا جمع کنیم.
هارپر با بهت گفت:
- قدرت؟ منظورتون چیه؟ شماها دیوونه شدید؟
ماریا، بی‌توجه به حرف او روبه‌روی سنگ ایستاد و شروع به گفتن چیزهایی زیر ل*ب کرد:
- niara ahana power. niara ahana power.
بالافاصله بعد از گفتن این‌ کلمات قفسه‌ی سی*ن*ه‌ی هارپر شروع به درد گرفتن کرد. انگار کلمات سنگین بودند. خون‌ها از هم جدا شدند و به اطراف سنگ کشیده شدند.
 
موضوع نویسنده

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,390
مدال‌ها
7
چند دقیقه‌ای به همین منوال گذشت که صدای پر از درد هارپر به آسمان بلند شد و ناگهان، همه‌چیز پایان پیدا کرد. تازه چشمانش به ایدن افتاد که بی‌هوش یک گوشه افتاده بود. جیغی کشید و گفت:
- ایدن! چیکارش کردید ل*ع*ن*ت*ی‌ها؟
ماریا چشمان بسته‌اش را باز کرد و گفت:
- موفق بود!
سونیا سعی کرد توضیح دهد:
- ما باهاتون کاری نداریم. ما فقط می‌خوایم چیزی که نیاکان‌مون از ما خواستند رو انجام بدیم.
هارپر با کنجکاوی اخم‌هایش را در هم کشید:
- چه چیزی؟
سونیا نفس عمیقی کشید:
- حدودا ۲۱ سال قبل، از یک جادوگر یک قدرت بسیاری آزاد شد.
هارپر داد زد:
- جادوگر؟
سونیا چشمانش را روی هم فشرد و گفت:
- من یه جادوگرم هارپر. یه جادوگر از باقی مونده‌ی محفل جادوگرها. هر جادوگری که می‌میره، قدرتش به یک جادوگر دیگه می‌رسه. ولی این‌بار این‌طور نبود. قدرت آزاد شده بود و فقط سه روز وقت داشتیم تا این قدرت به یک نفر برسه. ولی این قدرت به هیچ جادوگری نخورد. چون باید به دو انسان می‌رسید. ولی اون‌ها حتما باید دو قلو می‌بودن.
هارپر زمزمه کرد:
- و نبودن. پس بخاطر همین اون‌ها رو به ما سپردید که توی یه زمان به دنیا اومده بودیم!
سونیا سری تکان داد:
- بله. ولی این قدرت باید در آخر به یک نفر برسه.
هارپر داد کشید:
- خب چرا همون موقع به یک نفر نرسید؟
- چون نمی‌شد! با یک نوزاد توان این کار رو نداره. این قدرت بین دو نفر تقسیم شد. حالا باید فقط به یک نفر برسه. و گرنه هر دوتون به سبب قدرهاتون می‌میرید! ما اون قدرت رو به ایدن انتقال دادیم.
هارپر ناباور به سونیا نگاه کرد. ماریا پوزخندی زد ودستش را به سمت جیبش برد و گفت:
- این ماجرا باید همین الان تموم شه.
همه چیز در یک ثانیه شد. صدای جیغ هارپر و (نه) بلند سونیا. حالا این ایدن بود و شکم خونی‌اش. در حالی که خون از دهنش بیرون میزد گفت:
- هارپر.
هارپر با هق‌هق به سمتش برگشت‌. ایدن با چشمان اشکی گفت:
- هیچ‌وقت فراموشم نکن. ترجیح میدم من بمیرم تا... .
سرفه‌ای دردناک، گلویش را خراشید:
- تا به تو آسیب برسه.
هارپر با گریه گفت:
- نه ایدن..‌. خواهش می‌کنم... .
جیغ کشید:
- ل*ع*ن*ت*ی‌ها یکی به دادش برسه. مگه نگفتید با ما کاری ندارید؟
سونیا خواست جلو برود که جادوگران او را متوقف کردند. ماریا طوری به ایدن نگاه می‌کرد که انگار منتظر مرگ او بود. اشک روی گونه‌هایش می می‌شد و اصلا متوقف نمی‌شد.
ماریا با پوزخند گفت:
- این قدرت باید به طبیعت برگرده. چیزی که از طبیعت اومده باید به طبیعت برگرده‌. این خواسته نیاکان ماست.
سونیا با غیض گفت:
- قرار ما این نبود ماریا. هیچ‌ک.س لازم نبود بمیره.
هارپر با گریه گفت:
- نیاکان‌تون می‌گن آدم بکشید؟ شما قاتلید‌. متوهم‌های مسخره. قاتل‌ها!
اما ایدن گویی دیگر نفس نمی‌کشید. حجم قدرت زیادی که در بدنش بود توان ادامه‌ی زندگی را از او گرفته‌ بود. نگاه آخرش رو به هارپر بود:
- فقط... ازت می‌خوام خوشبخت باشی. فقط همین... .
سخن آخرش کمر هارپر را شکست. انگار چشمانش از ادامه‌ی بازیِ زندگی باز مانده بودند.
هارپر زیر ل*ب زمزمه کرد:
- قصه‌ی تو تموم شد ایدنِ من. ولی من، انتقامت رو می‌گیرم... .

پایان
۱۴۰۰/۱۲/۲۶
ساعت: ۲۱:۱۴
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین