- Jul
- 1,274
- 3,390
- مدالها
- 7
- sham, sibama, noyer… .
چشمانش را بست و وقتی باز کرد، کامیون با سرعت از کنارشان گذشت. ولی ماشین از کنترل خارج بود. هارپر چشمان ناباورش را به کامیون بزرگی دوخت که انگار نه انگار که قرار بود به آنها برخورد کند.
***
***
- نه... نه... من این شهر رو میشناسم. فقط قیافهاش قشنگِ. خودش مزخرفِ!
سونیا با صورتی جمع شده گفت:
- هارپر! شما نمیخواید تا آخر عمر اونجا زندگی کنید. قرارِ یه عروسی کوچیک باشه. فقط همین! فکر کنم بعد از تصادف مخت هم جا به جا شده.
سونیا فحشی ایتالیایی به هارپر داد و ل*بتاپ را از دستش کشید؛ همزمان، انگوری از روی میز برداشت و سه تا دانه از آن را خورد.
با دهان پر گفت:
- هارپر... تو از صبح دهن من رو سرویس کردی! من واقعا نمیدونم باید برات چیکار کنم. تو من رو دیوونه کردی! فقط میخوام کَلَت رو بِکنم!
هارپر سرش را از روی میز بلند کرد و گفت:
- این واقعا افتضاحِ! دو هفته دیگه قراره عروسی کنیم و هیچی آماده نکردیم. ایدن... اون هم که همهی کارها رو سپرده به من و رفته انگلیس؛ میفهمی سونیا؟
- فکر میکنم تو ترسیدی هارپر.
اخمی میان ابروان هارپر نشست:
- ترس؟ من نمیترسم.
سونیا ل*ب تاپ را روی میز گذاشت و کنار هارپر نشست؛ دستان هاپر را در دستانش گرفت و گفت:
- هارپر... اصلا لازم نیست اینکه از ازدواج میترسی رو پنهان کنی. این یه تجربه جدید و یه تغییره. تو حق داری ازش بترسی!
هارپر از شنیدن حقیقت به ستوه آمد و گفت:
- من از ازدواج نمیترسم سونیا. من فقط... .
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- من فقط میخوام همهچی خوب باشه!
صدای زنگ تلفن هارپر حواس هارپر را نسبت به گوشیاش جمع کرد. سریع تلفن را برداشت و با دیدن اسم ایدن لبخندی زد:
- سلام!
صدای همیشه پر انرژیِ او در گوشش پیچید:
- سلام هارپر! حالت چطوره؟ بالاخره تونستی... .
صدای نازک زنانهای اخمهای هارپر را در هم کشید:
- ایدن؟ چرا نمیای؟
و حالا این ایدن بود که میخواست به طور کلی قضیه را بر هم بزند:
- بعداً بهت زنگ میزنم هارپر.
صدای بوق قطع شدن گوشی هارپر را از فکر و خیال بیرون کشید. سونیا تعلل هارپر را حس کرد:
- اتفاقی افتاده هارپر؟
زمزمه زیر ل*ب هارپر، چیزی بود که سونیا میخواست بشنود:
- من از ازدواج میترسم... .
چشمانش را بست و وقتی باز کرد، کامیون با سرعت از کنارشان گذشت. ولی ماشین از کنترل خارج بود. هارپر چشمان ناباورش را به کامیون بزرگی دوخت که انگار نه انگار که قرار بود به آنها برخورد کند.
***
***
- نه... نه... من این شهر رو میشناسم. فقط قیافهاش قشنگِ. خودش مزخرفِ!
سونیا با صورتی جمع شده گفت:
- هارپر! شما نمیخواید تا آخر عمر اونجا زندگی کنید. قرارِ یه عروسی کوچیک باشه. فقط همین! فکر کنم بعد از تصادف مخت هم جا به جا شده.
سونیا فحشی ایتالیایی به هارپر داد و ل*بتاپ را از دستش کشید؛ همزمان، انگوری از روی میز برداشت و سه تا دانه از آن را خورد.
با دهان پر گفت:
- هارپر... تو از صبح دهن من رو سرویس کردی! من واقعا نمیدونم باید برات چیکار کنم. تو من رو دیوونه کردی! فقط میخوام کَلَت رو بِکنم!
هارپر سرش را از روی میز بلند کرد و گفت:
- این واقعا افتضاحِ! دو هفته دیگه قراره عروسی کنیم و هیچی آماده نکردیم. ایدن... اون هم که همهی کارها رو سپرده به من و رفته انگلیس؛ میفهمی سونیا؟
- فکر میکنم تو ترسیدی هارپر.
اخمی میان ابروان هارپر نشست:
- ترس؟ من نمیترسم.
سونیا ل*ب تاپ را روی میز گذاشت و کنار هارپر نشست؛ دستان هاپر را در دستانش گرفت و گفت:
- هارپر... اصلا لازم نیست اینکه از ازدواج میترسی رو پنهان کنی. این یه تجربه جدید و یه تغییره. تو حق داری ازش بترسی!
هارپر از شنیدن حقیقت به ستوه آمد و گفت:
- من از ازدواج نمیترسم سونیا. من فقط... .
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- من فقط میخوام همهچی خوب باشه!
صدای زنگ تلفن هارپر حواس هارپر را نسبت به گوشیاش جمع کرد. سریع تلفن را برداشت و با دیدن اسم ایدن لبخندی زد:
- سلام!
صدای همیشه پر انرژیِ او در گوشش پیچید:
- سلام هارپر! حالت چطوره؟ بالاخره تونستی... .
صدای نازک زنانهای اخمهای هارپر را در هم کشید:
- ایدن؟ چرا نمیای؟
و حالا این ایدن بود که میخواست به طور کلی قضیه را بر هم بزند:
- بعداً بهت زنگ میزنم هارپر.
صدای بوق قطع شدن گوشی هارپر را از فکر و خیال بیرون کشید. سونیا تعلل هارپر را حس کرد:
- اتفاقی افتاده هارپر؟
زمزمه زیر ل*ب هارپر، چیزی بود که سونیا میخواست بشنود:
- من از ازدواج میترسم... .