جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تغییر با عشق تو] اثر «دوقلوها کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط سرین با نام [تغییر با عشق تو] اثر «دوقلوها کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,054 بازدید, 25 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تغییر با عشق تو] اثر «دوقلوها کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع سرین
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

سرین

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,401
26,217
مدال‌ها
2
نویسنده : عسل کاظمی نیا
ژانر: اجتمایی، عاشقانه
عضو گروه نظارت: (S.O.W (9
خلاصه: من شکستم، باختم،سوختم، محبتو از دست دادم اما با ورود تو.....
راجبه دختره که هیچ وقت خنده از رو لباش پاک نمیشد اما یه دفع و به کل زندگیش تغییر می‌کنه و دیگه مثل سابق نمیشه اما بعدها با ورود یه نفر همه چی تغییر میکنه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
پست تایید.png





نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

سرین

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,401
26,217
مدال‌ها
2
پارت یک

یه لحظه به گوشام شک کردم چی گفتن اینا اولش باور نکردم ولی وقتی هق هق مامانو شنیدم باورم شد هه مامان اینا که گفتن مامانم نیست پس من چرا بهش میگم مامان شاید چون بزرگم کرده
مامان:عسل دخترم باورکن
دستمو گرفتم بالا تا ادامه نده پاشدمو پا تند کردم به سمت اتاقم تا حرفاشونو تجزیه کنم
وقتی رسیدم تو اتاق در ‌و بستم و قفل کردم همون جا پشت در سر خوردم

(فلش بک)
دوساعت قبل
بعد از اینکه با زینب خدا حافظی کردم به سمت خونه راه افتادم زنگو زدم که صدای مامان مهربونم اومد
مامان:بله
من:منم عسل
مامانم درو باز کرد وقتی رفتم تو دیدم مهمون داریم یعنی کین یه پسر مرد60 ساله با یه مرد30ساله رفتم چیه همه سلام کردم و رفتم پیش مامان که تو آشپز خونه بود رنگش خیلی پریده چرا داشتم شیرینی هارو انگولک میکردم که بابا صدام زد از آشپز خونه رفتم بیرون و پیش بابا نشستم پیر کرده رو کرد به منو گفت
پیرمرد: اسم من قدرت شمسه بزرگ خاندان شمس
وا این چیزا به من چه پیر مرد توهمی
پیرمرد: 18سال پیش مایه سرایدار داشتیم به اسم هشمت این یه دختر داشت به اسم دلربا دلربا واقعا زیبا بود و دلربا منم یه پسر داشتم اسمش تیرداد بود میدیدم یه مدته چشمش دنبال دلربای اخه دلربا خدمتکار ما بود مادرشم آشپز پدرشم که گفتم سرایدار بعد یه مدت دلربا غیب میشه بچه بود 14 سال بیشتر نداشت پسر منم 18 ساله بود هم سن تو این حرف واسه 18 سال پیشه بعدها فهمیدیم دلربا واسه این فرار کرده چون از پسر من باداربوده پسر احمق من به اون دختر بیچاره ت*ج*ا*و*ز کرده بود و اون دختر بیچاره فرار کرده بود
 
موضوع نویسنده

سرین

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,401
26,217
مدال‌ها
2
کپ کردم چه پسر بیشعوری داشته حالا چرا داره اینارو به من میگه داشتم با خودم حرف میزدم که صدای پیر مرده دوباره اومد
پیرمرد: دلربا فرار کرده بود اومده بود اصفهان پیش یکی از آشناهاش که خودش پرستار بود و شوهرش دکتر وقتی بچه بدنیا اومد دلربا بعد یک ماه از خونه ی اون زن و شوهر فرار می‌کنه و بچه رو اونا بزرگ میکنن چون خودشون بچه دار نمی‌شدن یه سال بعدش دلربا اومد و گفت بچه مرده من بعد ها متوجه شدم تیرداد میدونستم و به من چیزی
نگفته چون دوست نداشت بچه رو بزرگ کنه دوماه پیش فهمیدم بچه زندس یه دختر 18 ساله که مدیریت میخونه اون دختر تویی


(زمان حال)
انقدر گریه کرده بودم که به سکسکه افتاده بودم تصمیم گرفته بودم برم بپرسم چرا اومده دنبالم
در اتاق باز کردم رفتم بیرون همه بودن اما مامان نبود رفتم آشپز خونه که آب بخورم دیدم اونجاست داره گریه می‌کنه رفتم بغلش کردم
من:چه ملکه چرا گریه میکنی زندگیم
مامان:منو ببخش دخترم وقتی برای اولین بار دیدمت ازت خوشم اومد عاشقت شدم خوب چیکار کنم بچه دار نمی شدم به دلربا گفتم تورو بده به من اونم ازم پول گرفت و غیب شد
کپ کردم دلربا منو فروخته مامانو بغل کردم وقتی آروم شد منم آروم شدم رفتم آب خوردم رفتم پذیرایی روبه روی آقای شمس نشستم چشامو بی حس کردم بی حس و تخس بهش نگاه کردم
من: واسه چی اومدین اینجا و زندگی شیرینمو بهم زدین
آقای شمس: واسه اینکه تورو با خودم ببرم تو باید وارث من بشی چون من به غیر تو نوه دیگه ی ندارم و تو باید مالو ثروت منو اداره کنی
من:چرا مگه پسرت ازدواج نکرد
آقای شمس:نه ازدواج نکرد همش رفت پی خوش گذرانی ریخت و پاش رفیق بازی 33 سالشه اما ادم نشد به غیر اونم بچه دیگه ندارم

نه داشت ماجرا جالب میشد تو این چند ساعت حس انتقام تو وجودم جوانه زد به درخت تبدیل شد انتقام از تیرداد انتقام از دلربا درسته زیاد مقصر نبود اما نباید من می‌فروخت نه باید درسته پدرمادرم خوب بودن اما الان خورد شدم وقتی حقیقت و فهمیدم سرمو بلند کردم و گفتم
من:باشه میام و ارث شمارو مدیریت میکنم اما باید همشو به اسمم کنید
اون مرده که همراه آقای شمس بود ومن متوجه شدم خواهر زاده شه گفت
-چییییی تو حالا بیا تو خاندان بعد ادا کن
من:فکر کنم این خاندان بیشتر از اینا به من بدهکارن
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سرین

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,401
26,217
مدال‌ها
2
مرده:این چه حرفیه چرا به شما بدهکارن?
من:چون من زندگی شیرینی داشتم و شما بهمش ریختین حتی شده دروغ اما من پدرو مادرم و دوست داشتم و شما حق نداشتین بهمش بزنین
دیگه صدام داشت اوج می‌گرفت و می‌رفت بالا دیگه طاقتم طاق شده بود اه اه متنفرم از همشون حتی مامانو بابا که حقیقت و به من نگفتن یه دفعه آقای شمس گفت
آقای شمس:ببین دخترم من همه ی ارثمو به اسمت میکنم اما تو باید مراقبشون باشی باید بامن بیای تهران تا راه و رسم شرتا و کارخونه هامو بهت یاد بدم باید بیای و اجازه ندی تیرداد حقتو بخوره
فکر بدی هم نبود انتقام از تیرداد شاید دلربا رو هم پیدا کنم ازش بپرسم چرا خیلی چیزا به فکرم زد اون لحظه خون جلوی چشمانمو گرفت و من کاری کردم که نباید
من:باشه من باشما میام کی میرین
مامان با تعجب و ناراحتی بهم نگاه کردو گفت
مامان:عسل میخوای منو ول کنی
من:نه مامان تو برای من زحمت کشیدی اما باید برم و ببینم به کجا تعلق دارم
حرفمو زدم که اون مرده که حالا فهمیدم اسمش شهریار و خواهر زاده ی آقای شمس گفت:پس عسل خانوم شب راه میوفتیم ما میریم شب میایم دنبالت
وقتی اونا رفتن مامان کلی گریه کرد اما نمی‌دونم چرا من انقدر بی احساس شده بودم من منی که تا اشک مامانو میدیدم میخواستم دنیارو آوار کنم همین جور بی احساس یه گوشه مونده بودم و به مامان نگا میکردم
مامان:عسلم دختر زیبای من فرشته ی معصوم من خواهش میکنم با ما این کارو نکن ما دوست داشتیم و داریم مارو ول نکن عزیزکم نرو
من:چرا مامان چراااااا(دادزدم) به چه دلیل به من نگفتی کیم نگفتی مادرم ولم کرد پدرم نادیدم گرفت چرا نگفتی
بابا:به خاطر خودت بود دلبرکم ما خواستیم تو ازیت نشی جانانم
من:حالا ازیت شدم از شمام به خاطر این همه سال ممنونم اما من باید برم و ببینم کسایی که قبل از تولدم زندگیمو به آتیش کشیدن
رفتم جلو مامانو بوسیدم دستشو پاشو بابا هم همین طور بعد رفتم تو اتاقم تا برای رفتن آماده شم یک ساعت بعد میومدم دنبالم وقتی آماده شدم رفتم بیرون رو یه مبل نشستم روبه بابا گفتم
-بابا من برمیگردم فقد می‌خوام اونا تقاص پس بدن
بابا:کار خطرناکی نکنی دلبرکم
من:نگران نباش بابایی
 
موضوع نویسنده

سرین

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,401
26,217
مدال‌ها
2
اما بابا بازم با نگرانی بهم نگاه کرد آیا واقعا نباید نگران میشد تو همین فکرها بودم که یهو صدای زنگ خونه بلند شد فکر کنم اومدن
مامان:پدر بزرگته
و رفت تو اتاقش منم رفتم دنبالش در زدم
من:مامان مامان مهلا خانوم پرستار دوست دارم
و از در اتاق فاصله گرفتم رفتم پیش بابا و گفتم
من:مراقب مامان باشی
و دیدم سمت در درو باز کردم و پا تند کردم به سمت در بیرون از ویلای باشکوه خانواده کیانی بیرون زدم تا رفتم بیرون چشمم خورد به شهریار حالا که توجه میکنم مرد جذابیه اومد جلو در پشت برام باز کرد چون قدرت شمس یا همون به اصلاح پدر بزرگملو نشسته بود سوار شدم و سلام کردم که متقابلاً جوابشو دریافت کردم مغذم نمی‌کشید پس ترجیح دادم یه کم بکپم با صدا زدنای شهریار بیدار شدم
شهریار:پاشو عسل خانوم پاشو عسلللل
اییییی نکبت ترسیدم در حالی که دستمو گذاشته بودم رو قلبم رو به شهریار گفتم
-چته آقا مگه داری جانی رو از خواب بیدار میکنی
شهریار:ببخشید
و بعد پیاده شد که منم پیاده شدم اووووووووولالا چه عمارتییی بتن فقد در تلاشم فکمو از رو از رو زمین جمع کنم چه خبر پول بودن اینا با صدای آقای شمس به خودم اومدم
آقای شمس:برو تو دخترم
من:بله آقا
آقای شمس:به من بگو بابا بزرگ
ای خدا ولی واسه اینکه زیاد گیر نده گفتم باشه وقتی رفتیم تو یه خونه دوبلکس بود که از وسط پله میخورد سمت راستم یه آشپز خونه بزرگ بود داشتم همین طور دید میزدم که یه زن شیک پوش که البته سنی هم ازش گذشته بود اون جلو و روبه بابا بزرگ با بغض گفت
-نوه مونه قدرت نوه ی یکی یه دونمون
عع پس این مامان بزرگه هه انتقام مو ازتون میگیرم نوه مونه هه
پدربزرگ:آره ریحانه نوه مونه
این ریحانه تا اینو شنید اومد منو چلوند دیگه خودتو حدس بزنین تو چه وضعی بودم روده،کلیه،معده،همه داشت از دهنم میزد بیرون وقتی حسابی منو چلوند ولم کردو داد زد
-مرضیهههههه
بعدش یه زن توپل سراسیمه اومد که فکر کنم مرضیه بود گفت
-جانم خانوم چی شده
ریحانه:نوه م اومده می‌خوام براش یه شربت بیاری دلش خنک شده
هه ترمز بابا من با این چیزا دلم خنک نمیشه ریحانه خانوم باید شمارو نابود کنم شاید دلم خنک شد
مرضیه:تبریک میگم خانوم انتظارتون به پایان رسید چشم الان میارم
بعد از رفتن مرضیه ریحانه منو کشوند طرف مبل راحتی و شروع کرد به حرف زدن
ریحانه:همین پیش پات داشتم اتاقتون آماده میکردم الاهی قربونت برم شبیه باباتی وای الان میرم زنگ بزنم ببینم کجاس تا اون موقع تو برو استراحت کن
منو برد طبقه بالا و کشوندم سمت یکی از اتاقا و درشو باز کردو گفت
-انجا اتاق توعه عزیزم استراحت کن تا بابات بیاد
من:ممنون خانوم
ریحانه:به من نگو خانوم من مامان بزرگتم بگو مامان بزرگ
لبخند زورکی زدمو گفتم
-چشم مامان بزرگ
بعدش رفت بیرون ودروبست پوففففف دلم واسه مامانو بابا خیلی تنگ شده یکم اوتاقو دیدزدم یه اتاق با چیدمان سفیدو زرد انگار اتاق بچه بود هه یه تخت سفیدو زرد یه کمد سفید یه میز توالت زرد یه گوشه از اتاقم که حموم و دستشویی بود
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سرین

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,401
26,217
مدال‌ها
2
بعد از دید زدن اتاق لباس بیرون لایه تیشرت گربه ی و شلوار ستش عوض کردم و پریدم رو تخت و تا یه کم بکپم میخواستم وقتی اون تیرداد میاد سر حال باشم تا قشنگ بشورم بزارمش کنار چشامو تا بستم خوابم برد.......باصدا هوایی که از بیرون نیومد چشامو باز کردم مثل اینکه ریحانه بود داشت با یه مرده بحث میکرد
مرد:این انجام چیکار می‌کنه چرا پدر رفته دنبالش اون دختر منه اگه میخواستمش این همه سال میرفتم دنبالش
پس این تیرداد بود پدر واقعیم
ریحانه:هیس تیرداد الان می‌شنوه اون تنها نوه خاندان و باید از خاندان مراقبت کنه کاری که تو نتونستی بکنی
تیرداد:هه این بچه 18 ساله میخواد از خاندان مراقبت کنه وایییی مادر تو چقدر ساده ای
دیگه داشت زیاد روی میکرد بی هوا درو باز کردم و رفتم بیرون از پله ها پایین رفتم و دقیقا روبه روی مردی که قد بلند بود موهاشو کوتاه کرده بود در حدی که یه بند انگشت مو داشت به گوشاش گوشواره های کوچیک مشکی حلقه ی انداخته بود درکل جذاب بود اما من ازش متنفرم چون تنها مرد توی سالن بود فهمیدم اون تیرداد یه پوزخند زدم بهش گفتم
-هه من بچه ام اره اگه بچه بودم که با عوضی بازی های اطرافم میشکستم ببین جناب به اصلاح محترم تو و اون دلربای عوضی قبل از تولدم زندگی منو نابود کردین پس حق ندارین راجبه زندگی من نظر بدین شیرفهم شد
یه کم با تعجب نگام کرد بعد یواش یواش عین دیونه ها شروع کرد به خندیدن وقتی خندش تموم شد گفت
-پس تو عسلی کسی که قرار بعد پدرم این خاندان و سرو سامون بده ها
منم دست به س*ی*ن*ه گفتم
-بله چشاتو وا کن ببین
تیرداد:دهنتو ببند(با داد) خفه شو دختره پر رو فکر کردی من میزارم اره تو تو یه الف بچه به من دستور بدی
من با داد)اره من قراره بهت دستور بدم چون بابابزرگ منو وارث خودش می‌کنه و تو هیچ....
با سیلی که خوردم خفه شدم اون اون مرد عوضی با چه حقی به من سیلی زد با صدای بابا بزرگ همه به اون که داشت از پله ها میومد پایین نگاه کردیم اومد پایین و روبه تیرداد گفت
 
موضوع نویسنده

سرین

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,401
26,217
مدال‌ها
2
-پسره نمک به حروم داری به دختر خودت این حرفارو میزنی اره تو بی عرضه حتی تو بزرگ کردنشم سهیم نبودی
تیرداد تا خواست حرف اما بادادا آقاجون ساکت شد آقا جون اومد و روبه روی من ایستاد و منو به آغوش کشیدن گفت
-صبر داشته باش دخترم صبر فردا صبح باهم میریم و من تمام ارثمو به اسمت میکنم و شبش یه جشن میگیریم و من تو رو به همه معرفی میکنم
من:بابابزرگ می‌خوام برای اداره بهتر وضایفم از دوستم زینب کمک بگیرم میشه
بابابزرگ:آره عزیزم ولی مورد اعتماد هست
من:آره از بچگی باهم بزرگ شدیم پدرو مادرش هم کار مامان و بابا بودن ولی متاسفانه دوسال پیش تویه تصادف میمیرن و اون با مادر بزرگش زندگی می‌کنه
یه دفعه تیرداد پرید وسط حرف
تیرداد:نیومده داری لشکر کشی می‌کنی
تا خواستم حرفی بزنم بابا بزرگ گفت
-به تو ربطی ندارهو
و روبه من گفت
-برو استراحت کن فردا کار داریم
منم لایه شب بخیر رفتم اتاقم تا رسیدم به زینب زنگ زدم
زینب:سلام عسل جان
من:سلام زینب خوبی
زینب:من خوبم ولی تو چی ماجرا رو از مادرت شنیدم تو خوبی
من:نه زینب خوب نیستم به کمکت نیاز دارم
زینب:حتما عزیزم هر کمکی از دستم بر بیاد انجام میدم
من:باید بیای تهران چون فردا قرارها تمام ارث شمس به من برسه مثل اینکه کار خونه اینام هست تو باید برای اداره اینا کمکمون کنی
زینب:باشه من مشکلم مامان بزرگم بود که خالم امروز اومد بردش قزوین پیش خودش من فردا عصر اونجام
یه کم با زینب حرف زدم بعد گوشی رو قطع کردم و خوابیدم صبح با صدا زدن های مامان بزرگ بیدار شدم
مامان بزرگ:عسلم ، شکرم ، شیرینم، پاشو عزیزم بابابزرگت منتظره
من:چشم بیدارم
 
موضوع نویسنده

سرین

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,401
26,217
مدال‌ها
2
تا از اتاق رفت باشتو برداشتم و کوبیدم به دیوار روبه رو زل زدم به روبه رو بدم می یومد خیلی بدم نیومد وقتی قربون صدقم می‌رفت با حرص پتو رو کشیدم کنار و پاشدم رفتم دستشویی دستور صورتمو شستم اومدم بیرون و رفتم پایین تا صبونه بخورم رفتم آشپز خونه و به همه سلام کردم که متقابلاً جوابشو شنیدم تو آشپز خونه یه میز چهار نفره بود
من رفتم و کنار تیرداد نشستم چون کنار اون خالی بود تا نشستم تیرداد شروع کرد تیکه انداختن
تیرداد:سازت کوکه نه نیومده داری پول دار میشی
منم درحالی که یه قلوپ از چایم رو میخوردم بالبخند حرص دراری گفتم
-به کوری چشم بعضیا
باحرص نگام کرد که اقای شمس گفت
-عسل معدل باش دخترم اون پدرته
من:هه پدر پدری که منو نادیده گرفت پدری که من نیومده داره بامن دشمنی می‌کنه
تیرداد:من تورو نمی‌خواستم و نمی‌خوام پس پدرت حساب نمیشم
من:هه فکر کردی من به خاطر تو اینجام نه فقد به خاطر خواسته ی پدر بزرگه که اینجام
پدر بزرگ:تمومش کنید عسل توهم پاشو باید بریم دفتر خونه کلی کار داریم
من:پدر بزرگ ساعت 3 باید بریم دنبال زینب
پدر بزرگ: بروی چشمم دخترم
برای اینکه یه خورده حرص این تیرداد و دربیارم گفتم
-قربون چشمتون اقا جون
بعدشم درحالی که با یه لبخند حرص دراری به تیرداد نگاه میکردم پاشدم و رفتم اتاقم یه مانتوی کتی مشکی که آستیناش مچی بود پوشیدم با یه شلوار لی سرمه ی یه شال مشکی سرمه ی سرم کردم کفش پاشنه بلنده مشکیمم پوشیدم و رفتم پایین تیرداد و شهریار داشتن حرف میزدن ولی تا صدای کفشامو شنیدن برگشتن سمتم شهریار تا منو دید لبخند برادرانه ی زد و گفت
-سلام بانوی زیبا
منم متقابلاً لبخندی زدم و گفتم
-سلام به شما مرد متشخص
لبخندی زد و گفت
-خوب حالت چطوره
من:خوبم شما چطورین
شهریار:خوبم ولی تا تورو دیدم بهتر شدم آبجی کوچولو
منم با اخم گفتم
-من کوچولو نیستمممممم
شهریارم خندید و گفت
-ملومه که کوچولو نیستی تو بزرگو قوی هستی
 
موضوع نویسنده

سرین

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,401
26,217
مدال‌ها
2
خندیدم وقتی آقاجون اومد رفتیم محضر تا رفتیم فوری کارامونو راه انداختن به اسم من شرکت و کارخونه برنج کوبی رو کرده بود باشه ویلا تو شمال و یه آپارتمان تو تهران
امارتی هم که توش زندگی میکرد به اسم مامان بزرگ بود بیشتر دارای خاش به اسم خودش بود بخش کمی به اسم تیرداد بود بعد از محضر آقاجون رفت شرکت و منو شهریار رفتیم دنبال زینب وای تا دیدنش پریدم بغلش و بوسه بارونش کردم
زینب:وایییییی نکبت بسته تف مالیم کردی عع
من:خوب خره دلتنگت بودم
زینب لبخند مهربونی زد و منو تو آغوشش کشیدو گفت
-من بیشتر دل تنگ بودم هااااا
من:نه خیر من
زینب خواست حرف بزنه که با صدای شهریار به سمتش برگشتیم سمتش
شهریار:سلام عرض شد
زینب:سلام
منم درحالی که داشتم با دستم شهریار و نشون میدادم گفتم
-زینب شهریار خواهر زاده پدر بزرگ شهریار زینب دوست خوبم
شهریار:خیلی خوشبختم خانوم
زینب:منم همینطور جناب
و بعد باهم سوار ماشین شدیم و به سمت امارت رفتیم مادربزرگ با زینب خیلی مچت شده بود و این منو عصبی میکرد موقعه خواب رفتیم اتاق من چون بهشون گفتم که زینب تو اتاق من میمونه چون اینجوری راحته و اونا قبول کردن وقتی رفتیم دست زینبو گرفتم و کشوندمش رو تخت و جلوش زانو زدم بابهت داشت نگام میکرد بعد خندید گفت
-چیه داری ازم خواستگاری میکنی
من:گمشو باو من می‌خوام از اینا انتقام بگیرم و تو باید کمکم کنی
زینب با چشای درشت شدش گفت
-دیونه شدی عسل حال روحی روانیت خوب نیس هااااا
من:خیلیم خوبم من باید انتقام مو از این خانواده بگیرم
زینب:رو من حساب نکن حالا گمشو اون ور می‌خوام بکپم
چشامو شبیه گربه شرک کردمو گفتم
-زینببببب منننن به غیر تووووو که کسی روووووو ندارممممممم
زینب یه الله اکبر گفتم بعد گفت
-میخوای چی کار کنی
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین