پارت یک
یه لحظه به گوشام شک کردم چی گفتن اینا اولش باور نکردم ولی وقتی هق هق مامانو شنیدم باورم شد هه مامان اینا که گفتن مامانم نیست پس من چرا بهش میگم مامان شاید چون بزرگم کرده
مامان:عسل دخترم باورکن
دستمو گرفتم بالا تا ادامه نده پاشدمو پا تند کردم به سمت اتاقم تا حرفاشونو تجزیه کنم
وقتی رسیدم تو اتاق در و بستم و قفل کردم همون جا پشت در سر خوردم
(فلش بک)
دوساعت قبل
بعد از اینکه با زینب خدا حافظی کردم به سمت خونه راه افتادم زنگو زدم که صدای مامان مهربونم اومد
مامان:بله
من:منم عسل
مامانم درو باز کرد وقتی رفتم تو دیدم مهمون داریم یعنی کین یه پسر مرد60 ساله با یه مرد30ساله رفتم چیه همه سلام کردم و رفتم پیش مامان که تو آشپز خونه بود رنگش خیلی پریده چرا داشتم شیرینی هارو انگولک میکردم که بابا صدام زد از آشپز خونه رفتم بیرون و پیش بابا نشستم پیر کرده رو کرد به منو گفت
پیرمرد: اسم من قدرت شمسه بزرگ خاندان شمس
وا این چیزا به من چه پیر مرد توهمی
پیرمرد: 18سال پیش مایه سرایدار داشتیم به اسم هشمت این یه دختر داشت به اسم دلربا دلربا واقعا زیبا بود و دلربا منم یه پسر داشتم اسمش تیرداد بود میدیدم یه مدته چشمش دنبال دلربای اخه دلربا خدمتکار ما بود مادرشم آشپز پدرشم که گفتم سرایدار بعد یه مدت دلربا غیب میشه بچه بود 14 سال بیشتر نداشت پسر منم 18 ساله بود هم سن تو این حرف واسه 18 سال پیشه بعدها فهمیدیم دلربا واسه این فرار کرده چون از پسر من باداربوده پسر احمق من به اون دختر بیچاره ت*ج*ا*و*ز کرده بود و اون دختر بیچاره فرار کرده بود