جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تغییر با عشق تو] اثر «دوقلوها کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط سرین با نام [تغییر با عشق تو] اثر «دوقلوها کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,052 بازدید, 25 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تغییر با عشق تو] اثر «دوقلوها کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع سرین
تاریخ شروع
پاسخ‌ها 0
بازدیدها 0
اولین پسند نوشته 0
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

سرین

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,401
26,217
مدال‌ها
2
چیزی نگفتم که زینب ادامه داد
-عسل به جای انتقام بیا یه کاری کن بیا خوشبخت شو بیا تو کارت موفق شو بزار پشیمون شه باشه بزار همشون پشیمون شن
زنی پیشنهاد بدی نمی‌داد من داشتم احساسی و بچگانه رفتار میکردم بهترین راه اینه پشیمونشون کنم زینب که دید رفتم تو فکرو حرفی نمی‌زنم گرفت خوابید اما من نخوابیدم تا صبح داشتم فکر میکردم باید از فردا خودمو تغییر میدادم باید کاری میکردم تیرداد و دلربا حسرت بکشن

صبح زودتر بیدار شدم یه دوش گرفتم موهامو خشک کردم یه شلوار پارچه مشکی پوشیدم لایه مانتو کتی لیمویی یه شال مشکی سر کردم چیه کیف و کفش لیمویی رفتم سمت در اتاق باز کردمو بیرون رفتم کسی به غیر از مرضیه بیدار نبود تا منو دید گفت
-خانوم جان صبونه نمی‌خورین
من:نه مرضیه جان
مرضیه:خانوم جان زینب خانوم نمیان
من:نه اگه بیدار شد بگو رفتم شرکت بیاد اونجا
من تصمیممو گرفتم انتقام من موفقیتمه اره من موفق میشم همه روزایی که میلا ازیتم کرد همه روزانه تو تیمارستان و با این موفقیت پاک میکنم رفتم و سوار ماشین شدم و راه افتادم به سمت شرکت وقتی رسیدم پیاده شدم از خانوم احمدی پرسیدم ببینم شهریار اومده یانه ولی نیومده بود به سمت اتاقم رفتم واردش شدم و رفتم تا به کارای عقب افتادم برسم تا زینب بیاد نمی‌دونم چقدر مشغول بودم که صدای قار و قور شکمم در اومد یه زنگ به خانوم احمدی زدم و خواستم تا به آبدارچی شرکت بگه برام قهوه و کیک بیاره
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سرین

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,401
26,217
مدال‌ها
2
ساعت ۱۰ کلاس داشتم زینبم یه ساعت پیش اومده بود شرکت با زینب رفتیم دانشگاه داشتم ماشینو پارک میکردم که یکی زد به پنجره سرمو که بلند کردم دیدم یاسینه
یاسین: بابا باکلاس،باباخوش تیپ،باباخفن
من:عع یاسین تویی پسر
یاسین:اره منم
پیاده شدم دیدم النا،شیدا وسینا اون‌ور بودن با زینب و یاسین رفتیم پیششون النا پرید بغلم گفت وای عسل نمیدونی چی شده با خنده گفتم چی شده
النا:یه استاد جون اومده دانشگاه خیلی خفنه
من:النا تو که انقدر گشنه نبودی
النا یه دونه زد تو سرم گفت :خاک گشنه چیه دیونه خیلی باحاله سینا یه سر تکون داد گفت:ترشیده بزار بریم دیرمون شد
و باهم به سمت کلاس رفتیم سر‌جا هامون نشستیم داشتیم حرف میزدیم ک۸ه یکی از بچه‌ها اومد گفت استاد اومد سرمو که گرفتم بالا دیدم میلاده این عوضی چرا هرجا من هستم هست شیطونه میگه بزنم ای بابا همش شیطونه یه کلمه هم خودت بگو اها خودمم میخوام بزنمش اخه همین جور با خودم کلنجار میرفتم که یه دفعه دیدم داره حضور غیاب میکنه وقتی حضور غیاب کرد درسو شروع کرد درس که تموم شد همه پاشدن رفتن منم داشتم با بچه ها میرفتم که یه دفعه میلاد گفت
میلاد:عسل خانوم شما بمون
به بچه‌ها گفتم برن میلاد وسایلشو جمع کرد و روبه‌من گفت
 
موضوع نویسنده

سرین

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,401
26,217
مدال‌ها
2
-عسل من میخوام که دوباره از تو خاستگاری میدونم هنوزم بهم علاقه داری
یعنی چشام از این همه حقیر بودنش اندازه نلبکی شده بود رفتم جلوتر و درست‌روبه‌روش قرار گرفتم
-میلاد خجالت بکش چقدر میتونی حقیر باشی تو وقتی فهمیدی خانواده واقعی من کین یادته چقدر غرور منو چکستی عوضی من به خاطر تو رفتم تیمارستان میفهمی همه منو دیونه خطاب کردن بعد اون وقت تو میگی من بهت علاقه دارم
در آخر دیگه صدام اوج گرفته بود وقتی سرمو برگردوندم دیدم یاسین درو باز کرده دستاشو تو جیبش کرده بود و‌داشت به من نگاه میکرد رفتم نزدیک و گفتم
-یاسین از کی اینجایی ببین
وسط حرفم پریدو گفت
-به کسی نمیگم قول میدم
بعد‌رو به میلاد برگشتو گفت
-با اینکه استادمی اما اگه مزاحمش بشی با من طرفی فهمیدی
و اومد سمت منو از کولم چسبید‌ و منو به بیرون برد و به سمت ماشین خودش رفت و من هرچقدر تلاش کردم گوش نکرد وقتی به زور سوارم کرد و خودشم سوار شد روبه‌ش گفتم:چته چرا همچین میکنی
یاسین باداد گفت
-این مرد این همه ازیتت کرده بعد اونوقت تو به حرفاش گوش میدی چرا از اول چیزی به من نگفتی هاا چرا چیزی راجب خودت بهم چیزی نگفتی تا کمکت کنم
منم بلندتر از خودش داد زدمو گفتم
-چون به تو ربطی نداره
 
موضوع نویسنده

سرین

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,401
26,217
مدال‌ها
2
یاسین سرشو انداخت پایین و گفت
-عسل من..من..
-من من نکن چیه بگو
-من پسر دلربا ام از شوهر دومش وقتی تورو ول کرد دوماه بعد بایه تاجر که پدره منه اشنا شد و خیلی زود بچه دار شد من چون پدرم خیلی به ایران رفتو آمد داشت زیاد میومدم ایران من از تو یه سالو نیم کوچیکترم اما چون به درس علاقه داشتم اومدم ایران و دارم مدیریت میخونم من واقعا واسه اتفاقاتی که برات اوفتاده متاسفم اما میخوام دلربارو ببخشی من میدیدم دلربا تورو فراموش نکرده خیلی ازیت شده اونم مثل تو چندبار تو آسایشگاه بستری شده ببخشش تا کمی آرامش پیدا کنه
بادهن باز داشتم داشتم نگاش میکردم یعنی یاسین برادر منه واوووووووووو دیگه دارم شاخ درمیارم همین طور با دهن باز داشتم به یاسین نگا میکردم که یکی زد بهپنجره سرمو که برگردوندم دیدم شهریاره دره ماشینو باز کردم پیاده شدم و گفتم
-تو اینجا چیکار میکنی
با اخم گفت
-زینب زنگ زد گفت میلاد ازیتت کرده
من:نه ولش کن بیا بریم
بعد باهم به سمت ماشین من رفتیم دیدم عع ماشینم کو واااا ماشینم کوو ماشینم برگشتم سمت شهریار و گفتم
-ماشینم کو
-زینب سوار شد رفت شرکت تو با من میای
 
موضوع نویسنده

سرین

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,401
26,217
مدال‌ها
2
اها‌ باشه باهم سوار ماشین شدیم هیچ کدوم حرف نمیزدیم همون بهتر که چیزی نمی گفتیم دل میخواشت با خودم تنها باشم پس رو به شهریار گفتم
-نگهدار من همینجا پیاده میشم امروز نمیام شرکت
شهریار :واسه چی
-میخوام‌تنها باشم
شهریار نگاه نگرانی بهم انداخت اما من نیازی به ترحم نداشتم
-اونطوری نگاه نکن من نیازی به ترحم ندارم
شهریار: میدونم منم فقد نگرانتم هیچ وقت بهت ترحم نمیکنم
بعد‌از این حرف ماشین‌وگوشه نگه داشت‌و من پیاده شدم داشتم همینطور قدم میزدم آخه خدا من مگه چیکار کرده بودم هان از چهار سال پیش یه روز خوش به من نشون ندادی‌اون از اون عشقم اون از پدرو‌مادرم‌اون‌از این این از اون وایییی دیونه شدم مثل اون دیونه ها وسط آسفالت نشستم این ور و اون ور و نگا میکردم که شهریار امد سمتم و گفت
-حالت بد شد عسل چی شده
منم همین طور داشتم نگاش میکردم این مگه نرفت یهو چیزی که تو ذهنم بود و گفتم
-چرا نگرانمی هی
با تعجب نگام کردو گفت
-فک کنم چون دوست دارم
-چرا دوسم داری؟
یه تای ابروشو انداخت بالا و گفت
-چون دوست دارم
منم خندیدمو گفتم
-نه من میدونم چرا دوسم داری چون خری
خندید چقدر وقتی میخنده جذاب میشه داشتم خیلی ضایع نگاش میکردم که گفت
-پاشو بریم پاشو
دشتشو آورد جلو و منم دستشو گرفتم و کمکم کرد پاشم پاشدم باهم رفتیم به سمت عمارت وقتی رفتم تو مامان بزرگ و زینب اومدن جلو کلی باز خواست کردن که کجا بودم ولی وقتی شهریار و پشت سرم دیدن دیگه چیزی نگفتن اما زینب عین اون اسکولا نگام کرد وقتی شهریار رفت منم رفتم بالا تو اتاقم که زینب پرید تو اتاق و عین خر شرک نگام کردو گفت
-شیطونننن شدیااااا با شهریار میری بیرون
بعدم با انگشتش هی این دست منو سوراخ کرد آخرشم
 

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,469
مدال‌ها
12
نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین