- Jan
- 1,401
- 26,217
- مدالها
- 2
چیزی نگفتم که زینب ادامه داد
-عسل به جای انتقام بیا یه کاری کن بیا خوشبخت شو بیا تو کارت موفق شو بزار پشیمون شه باشه بزار همشون پشیمون شن
زنی پیشنهاد بدی نمیداد من داشتم احساسی و بچگانه رفتار میکردم بهترین راه اینه پشیمونشون کنم زینب که دید رفتم تو فکرو حرفی نمیزنم گرفت خوابید اما من نخوابیدم تا صبح داشتم فکر میکردم باید از فردا خودمو تغییر میدادم باید کاری میکردم تیرداد و دلربا حسرت بکشن
صبح زودتر بیدار شدم یه دوش گرفتم موهامو خشک کردم یه شلوار پارچه مشکی پوشیدم لایه مانتو کتی لیمویی یه شال مشکی سر کردم چیه کیف و کفش لیمویی رفتم سمت در اتاق باز کردمو بیرون رفتم کسی به غیر از مرضیه بیدار نبود تا منو دید گفت
-خانوم جان صبونه نمیخورین
من:نه مرضیه جان
مرضیه:خانوم جان زینب خانوم نمیان
من:نه اگه بیدار شد بگو رفتم شرکت بیاد اونجا
من تصمیممو گرفتم انتقام من موفقیتمه اره من موفق میشم همه روزایی که میلا ازیتم کرد همه روزانه تو تیمارستان و با این موفقیت پاک میکنم رفتم و سوار ماشین شدم و راه افتادم به سمت شرکت وقتی رسیدم پیاده شدم از خانوم احمدی پرسیدم ببینم شهریار اومده یانه ولی نیومده بود به سمت اتاقم رفتم واردش شدم و رفتم تا به کارای عقب افتادم برسم تا زینب بیاد نمیدونم چقدر مشغول بودم که صدای قار و قور شکمم در اومد یه زنگ به خانوم احمدی زدم و خواستم تا به آبدارچی شرکت بگه برام قهوه و کیک بیاره
-عسل به جای انتقام بیا یه کاری کن بیا خوشبخت شو بیا تو کارت موفق شو بزار پشیمون شه باشه بزار همشون پشیمون شن
زنی پیشنهاد بدی نمیداد من داشتم احساسی و بچگانه رفتار میکردم بهترین راه اینه پشیمونشون کنم زینب که دید رفتم تو فکرو حرفی نمیزنم گرفت خوابید اما من نخوابیدم تا صبح داشتم فکر میکردم باید از فردا خودمو تغییر میدادم باید کاری میکردم تیرداد و دلربا حسرت بکشن
صبح زودتر بیدار شدم یه دوش گرفتم موهامو خشک کردم یه شلوار پارچه مشکی پوشیدم لایه مانتو کتی لیمویی یه شال مشکی سر کردم چیه کیف و کفش لیمویی رفتم سمت در اتاق باز کردمو بیرون رفتم کسی به غیر از مرضیه بیدار نبود تا منو دید گفت
-خانوم جان صبونه نمیخورین
من:نه مرضیه جان
مرضیه:خانوم جان زینب خانوم نمیان
من:نه اگه بیدار شد بگو رفتم شرکت بیاد اونجا
من تصمیممو گرفتم انتقام من موفقیتمه اره من موفق میشم همه روزایی که میلا ازیتم کرد همه روزانه تو تیمارستان و با این موفقیت پاک میکنم رفتم و سوار ماشین شدم و راه افتادم به سمت شرکت وقتی رسیدم پیاده شدم از خانوم احمدی پرسیدم ببینم شهریار اومده یانه ولی نیومده بود به سمت اتاقم رفتم واردش شدم و رفتم تا به کارای عقب افتادم برسم تا زینب بیاد نمیدونم چقدر مشغول بودم که صدای قار و قور شکمم در اومد یه زنگ به خانوم احمدی زدم و خواستم تا به آبدارچی شرکت بگه برام قهوه و کیک بیاره
آخرین ویرایش: