- Jan
- 1,323
- 26,020
- مدالها
- 2
یه کم جالبه جا شدمو گفتم
-میخوام شرکت و سرو سامون بدم بعدش کاری کنم که تیرداد اواره خیابون بشه میخوام کاری کنم بفهمه که وقتی من شنیدم که بچه ی اونم چه حالی شدم ؟
زینب یه کم من من کرد بعد پرسید
-ام...اهم....چه حالی شدی عسلم
من:حسن چندش
اشکام این اجازه رو بهم نداد بیشتر حرف بزنم زینب با همون مهربونیت همیشه گیش به آغوش خودش کشید و من هق هق مو تو آغوشش خفه کردم انقدر که نفهمیدم کی خوابم برد صبح با صدای ریحانه از خواب بیدار شدم آخخخ خدا من چه گناهی کردم تا اصفهان بودم مامان نمیزاشت بخوابم حالا که اینجام ریحانه بلند شد دیدم زینب کنارم نیست زینب دختر سحر خیزی بود رفتم دست شویی دست و رومو شستمو رفتم پایین تا صبونه بخورم رفتم آشپز خونه و به همه سلام کردم بعد از صبونه رفتم آماده شدم تا برم شرکت زینب زود تر آماده شده بود و رفته بود پایین داشت با شهریار حرف میزد
رفتم بالا یه مانتو کتی ابی گابونی پوشیدم با یه شلوار پارچه ای مشکی یه کفش پاشنه بلند آبی کاربونی با یه کیف مشکی و رفتم پایین تا رفتم پایین زینب اومد پیشم چون شهریار رفته بود ماشینو رو شن کنه
زینب:سلام خانوم ریس
خندیدمو گفتم
-سلام خره مگه تازه منو دیدی که میگی سلام چقدر گیجی اخه تو
زینب:نه خوب اخه صبح عسل بودی الان ریسی
خندیدمو باهم رفتیم سوار ماشین شدیم و رفتیم شرکت وقتی رسیدیم پیاده شدم شهریار جلوتر از منو زینب میرفت چون میخواست کارمندارو معرفی کنه همین طور داشتم با کارمندان آشنا میشدم آدمای خوب و خون گرمی بودن میشد باهاشون کار کرد کمی بعد شهریار ایستاد من که کنجکاو شده بودم بدونم حساب دار کیه چون میخواستم حسابی 2سال پیشو بدونم پس به شهریار گفتم
-شهریار پس حسابدار شرکت کجاست
-میخوام شرکت و سرو سامون بدم بعدش کاری کنم که تیرداد اواره خیابون بشه میخوام کاری کنم بفهمه که وقتی من شنیدم که بچه ی اونم چه حالی شدم ؟
زینب یه کم من من کرد بعد پرسید
-ام...اهم....چه حالی شدی عسلم
من:حسن چندش
اشکام این اجازه رو بهم نداد بیشتر حرف بزنم زینب با همون مهربونیت همیشه گیش به آغوش خودش کشید و من هق هق مو تو آغوشش خفه کردم انقدر که نفهمیدم کی خوابم برد صبح با صدای ریحانه از خواب بیدار شدم آخخخ خدا من چه گناهی کردم تا اصفهان بودم مامان نمیزاشت بخوابم حالا که اینجام ریحانه بلند شد دیدم زینب کنارم نیست زینب دختر سحر خیزی بود رفتم دست شویی دست و رومو شستمو رفتم پایین تا صبونه بخورم رفتم آشپز خونه و به همه سلام کردم بعد از صبونه رفتم آماده شدم تا برم شرکت زینب زود تر آماده شده بود و رفته بود پایین داشت با شهریار حرف میزد
رفتم بالا یه مانتو کتی ابی گابونی پوشیدم با یه شلوار پارچه ای مشکی یه کفش پاشنه بلند آبی کاربونی با یه کیف مشکی و رفتم پایین تا رفتم پایین زینب اومد پیشم چون شهریار رفته بود ماشینو رو شن کنه
زینب:سلام خانوم ریس
خندیدمو گفتم
-سلام خره مگه تازه منو دیدی که میگی سلام چقدر گیجی اخه تو
زینب:نه خوب اخه صبح عسل بودی الان ریسی
خندیدمو باهم رفتیم سوار ماشین شدیم و رفتیم شرکت وقتی رسیدیم پیاده شدم شهریار جلوتر از منو زینب میرفت چون میخواست کارمندارو معرفی کنه همین طور داشتم با کارمندان آشنا میشدم آدمای خوب و خون گرمی بودن میشد باهاشون کار کرد کمی بعد شهریار ایستاد من که کنجکاو شده بودم بدونم حساب دار کیه چون میخواستم حسابی 2سال پیشو بدونم پس به شهریار گفتم
-شهریار پس حسابدار شرکت کجاست