جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تغییر با عشق تو] اثر «دوقلوها کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط سرین با نام [تغییر با عشق تو] اثر «دوقلوها کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,480 بازدید, 25 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تغییر با عشق تو] اثر «دوقلوها کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع سرین
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

سرین

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,323
26,020
مدال‌ها
2
یه کم جالبه جا شدمو گفتم
-میخوام شرکت و سرو سامون بدم بعدش کاری کنم که تیرداد اواره خیابون بشه می‌خوام کاری کنم بفهمه که وقتی من شنیدم که بچه ی اونم چه حالی شدم ؟
زینب یه کم من من کرد بعد پرسید
-ام...اهم....چه حالی شدی عسلم
من:حسن چندش
اشکام این اجازه رو بهم نداد بیشتر حرف بزنم زینب با همون مهربونیت همیشه گیش به آغوش خودش کشید و من هق هق مو تو آغوشش خفه کردم انقدر که نفهمیدم کی خوابم برد صبح با صدای ریحانه از خواب بیدار شدم آخخخ خدا من چه گناهی کردم تا اصفهان بودم مامان نمیزاشت بخوابم حالا که اینجام ریحانه بلند شد دیدم زینب کنارم نیست زینب دختر سحر خیزی بود رفتم دست شویی دست و رومو شستمو رفتم پایین تا صبونه بخورم رفتم آشپز خونه و به همه سلام کردم بعد از صبونه رفتم آماده شدم تا برم شرکت زینب زود تر آماده شده بود و رفته بود پایین داشت با شهریار حرف میزد
رفتم بالا یه مانتو کتی ابی گابونی پوشیدم با یه شلوار پارچه ای مشکی یه کفش پاشنه بلند آبی کاربونی با یه کیف مشکی و رفتم پایین تا رفتم پایین زینب اومد پیشم چون شهریار رفته بود ماشینو رو شن کنه
زینب:سلام خانوم ریس
خندیدمو گفتم
-سلام خره مگه تازه منو دیدی که میگی سلام چقدر گیجی اخه تو
زینب:نه خوب اخه صبح عسل بودی الان ریسی
خندیدمو باهم رفتیم سوار ماشین شدیم و رفتیم شرکت وقتی رسیدیم پیاده شدم شهریار جلوتر از منو زینب می‌رفت چون میخواست کارمندارو معرفی کنه همین طور داشتم با کارمندان آشنا میشدم آدمای خوب و خون گرمی بودن میشد باهاشون کار کرد کمی بعد شهریار ایستاد من که کنجکاو شده بودم بدونم حساب دار کیه چون میخواستم حسابی 2سال پیشو بدونم پس به شهریار گفتم
-شهریار پس حسابدار شرکت کجاست
 
موضوع نویسنده

سرین

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,323
26,020
مدال‌ها
2
شهریار نگام کرد و گفت
-اینجا حساب دار نداره
من:نداره وا مگه میشه
شهریار:اره میشه چون حساب دار از طرف تیرداد بود سر دایی جان کلاه گذاشت و نیمی از حساب های هر ماه رو به تیرداد میداد و این باعث ضرر دایی جان شد که خدارو شکر زود متوجه شدیم اما نگران نباش امروز مصاحبه داریم یکی از دوستایه منه به کار احتیاج داشت گفتم بیاد باهاش مصاحبه کنیم
من:تو که دیگه سر پدربزرگ کلاه نمیزاری
شهریار جوری نگام کرد که گفتم الان میاد از لوستر اتاق اویزونم می‌کنه با داد گفت
-عسل بس کن دیگه داری زیاده روی میکنی یعنی چی تو سرش کلاه نمیزاری حالت خوبه قبل از اینکه تو بیای فکر می‌کنی اون تیرداد بی عرضه کمک دست دایی بود نه خانم من به دایی کمک میکردم الانم میرم ببینم چطوری میخوای تنهایی به پدر بزرگت کمک کنی اونم با وجود تیرداد عزت زیاد
و از اتاق رفت بیرون مثل سگ پشیمون بودم من واقعا به کمک شهریار احتیاج داشتم از اتاق رفتم بیرون و دنبالش دویدم از بازش گرفتم و گفتم
-شهریار ببخشید به دلنگیر من به شکری خوردم اصلا تو الان باید به منم کمک کنی هوم ناز نکن دیگه شهریار
خندیدو گفت
-خب بابا حالا خودتو شبیه گربه شرک نکن
منم خندیدمو باهم رفتیم اتاق من و اون یه سری کارا رو بهم یاد داد از ماه بعد قرار بود ترم جدید شروع بشه و من باید میفتادم دنبال کارای انتقالی رو به شهریار کردمو گفتم
-باید برم دنبال کارای انتقالی دانشگاه
شهریار:نیازی نیست من خودم برات درست میکنم
من:وا مگه میشه خودمم باید باشم
شهریار چشمکی زدو گفت
-پارتی رو واسه چی گذاشتن
داشتیم با هم حرف میزدیم که یه دفعه
 
موضوع نویسنده

سرین

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,323
26,020
مدال‌ها
2
در با زری باز شد سرمو که بلند کردم ماتم برد اون هم از دیدن من تعجب کرده بود اما من تعجب نکردم نفرتم سر باز کرد اون اینجا جه غلطی میکرد همین طور داشتیم بهم نگاه میکردیم که با صدای شهریار به خودمون اومدیم
شهریار:عع سلام میلاد جان خوبی
میلاد:مرسی شهریار تو چطوری (با اشاره به من) معرفی نمیکنی
من زودتر از شهریار جواب دادم
-نامزدیم
شهریار داشت با دهن باز نگام میکرد که با آرنج زدم به بهلوش میلاد روبه شهریار گفت
-نگفته بودی داداش زن گرفتی
شهریار:عع...چیزه...هه هه هه یه دفعه شد
و بعد یه چشم غره به من رفت از اینکه با منگنه گذاشته بودمش عصبی بود میلاد یکم حرف زد و بعدش رفت بعد رفتنش زینب بدون در زدن اومد داخل اتاق و گفت
-وایییی عسل این اینجا چیکار میکرد پسره ی بی لیاقت
زینب همین طوری داشت فحش میداد و منم تو فکر بودم که با داد شهریار به خودم اومدم
شهریار:این چرت و پرتا چی بود عسل با توام اینا چی بود گفتی به میلاد ها عسلللل
داشتم به شهریار نگاه میکردم که زینب عصبی گفت
-هوووو چته ترمز کن ببینم حتما عسل صلاح دونسته دیگه نبینم صداتو انداختی پس کلت
شهریار:عسل (با داد) تو چرا منو مسخره خودت کردی هاااا همین الان دلیل کارتو توضیح میدی همین الان
رو کردم به زینب و گفتم
-زینب جان یه لحظه مارو تنها میزاری
زینب یه چشم غره به شهریار رفت و مارو تنها گذاشت منم رو کردم به شهریار و گفتم
-میلاد یکی از فامیلای دوره خانواده سابقم بود که
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سرین

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,323
26,020
مدال‌ها
2
با بعضی که سر حنجرم خونه کرد نتونستم ادامه حرفمو بزنم ولی قورتش دادم من قویم اره من قویم
-وقتی 16 سالم بود بهم ابرازه علاقه کرد و باهم نامزد کردیم با اینکه سنم کم بود ولی عاشقانه براش میمردم 6 ماه بعد از نامزدیمون میلاد به من گفت دیگه منو نمیخواد چون من دختر خانوم و آقای دختر نیستم چون من.....
هق هقم اوج گرفت که شهریار اومد سمتم و منو تو آغوشش گرفت و گفت
-هیسسسس آروم باش آروممم میخوای ادامه نده
من:نه میگم بعداز اینکه اون گفت من دختر خانوم دکتر و آقای دکتر با کلاس فامیل نیستم و اون نمیخواد ادامه بده رفتم و از مامانو بابا پرسیدم ولی اونا انکار کردن منم حرف خانوادمو باور کردم و نامزدی و بهم زدم شهریار من یه دختر 16 ساله عاشق بخاطر افسردگی تو تیمارستان بستری شدم چون با هیچ ک.س حرف نمی‌زند همش با خودم حرف میزدم میدونی چرا راحت پزیرفتم بیام باشما چون از قبل احساساتمو تو اون دیونه خونه کشتم
شهریار داشت نگام میکرد بدون اینکه حتی پلک بزنه بعد منو به آغوش کشید و من هق هقم دوباره شروع شد و من تو آغوش شهریار مهربون انقدر گریه کردم تا خوابم برد وقتی بیدار شدم دیدم رو کاناپه قهوی شرکتم داشتم عین گیجا این ور اون ور نگاه میکردم که زینب اومد تو اتاق درحالی که داشت می‌خندید گفت
-میدونم الان احساس می‌کنی از سیاره ی دیگه ی اومدی خواب بعداز ظهر این شکلیه
و یکی از قهوه های توی دستشو داد بهم یه قلو از قهومو خوردم و روبه زینب گفتم
-زینب به نظرت میلاد است چیکار میکرد
زینب شونه ی بالا انداخت و گفت:من چه می‌دونم نزدیکه ی فرست طلب عسل خدا شاهده بخوای بازم بهش فکر کنی نه من نه تو دیگه منو نمی بینی
من:نه بهش فکر نمیکنم فعلا باید به حساب و کتاب شرکت رسیدگی کنم باید شرکتو سرو سامون بدم
بعداز اینکه قهوه خوردم رفتم و از حسابداری حسابداری چند سال اخیر و گرفتم واقعا شرکت تو این چندسال اخیر افت کرده بود
 
موضوع نویسنده

سرین

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,323
26,020
مدال‌ها
2
«دوماه بعد»
زینب:عسل زود باش دیگه دختر
من:باشه بابا اومدم
زینب:ببین میتونی روز اول کاری کنی بگن اینا چقدر بی انظباتن
وای این زینب چقدر غر میزنه امروز قرار بود بریم دانشگاه تو این دوماه کارای شرکت پیشرفت کرده بود و بابابزرگ ازم راضی بود البته با کمک شهریار ، شهریار برای دانشگاه منو زینب از اصفهان انتقالی گرفت با سر کردن معقنه ام از اتاق اومدم بیرون و با چهره ای عصبی زینب روبه رو شدم بهش خندیدمو گفتم
-خوب زینب جونممممم بریم
با دادی که زینب زد خفه شدم
-خفه شو عسل همه ی کارات فس فسیه
بعد دستمو کشید و با خودش برد سمت ماشین سوار شدیم که زینب گفت
-نمیخواد بیا این ور من رانندگی میکنم
منم چون زینب عصبی بود خفه خون گرفتم و سوار شدیم و رفتیم سمت دانشگاه خدارو شکر دیر نکرده بودیم وقتی رفتیم همه داشتن به ما نگاه میکردن خوب حقم داشتن چون ما هم کلاسی های سال پیش نبودیم خخخخ انگار آدم فضایی دیدن واقعا دیگه داشتم کلافه میشدم که یه پسره گفت
-چیه بچه ها بیچاره هارو با چشاتون خوردین
بعد روبه ما و زینب کردو گفت
-سلام خانوما اسم من یاسینه تازه اومدین
منم لبخندی زدم و گفتم
-از آشنایت خوشبختم یاسین منم عسلم (روبه زینب)اینم دوستم زینب
یاسین لبخند مهربونیت به منو زینب زد و گفت
-از آشنایی باهاتون خوشبختم (وروبه چندتا دختر و پسر )اینا اکیپ های منن می‌خوام شما هم به اکیپ مون اضافه شین
منو زینب به هم ناه کردیم و گفتیم
-خوشحال میشیم
بعد یه دختره خوشگل دست شو سمت ما دراز کرد و گفت
-من النا هستم
ماهم دستمونو سمتش دراز کردیم و دست دادیم بعد یه دختر دیگه گفت
-منم شیدا هستم
با اونم دست دادیم بعد یه پسر لبخندی زد و گفت
-منم سینا هستم
زینب:از آشنایت خوشحالیم سینا
بعدش با هم مشغول حرف زدن شدیم همشون اهل تهران بودن سینا و شیدا با هم نامزد بودن شیدا خوشگل و آروم بود النا هم واقعا زیبا بود اما شیطون و پر جنوب جوش یاسینم خیلی بامزه بود
 
موضوع نویسنده

سرین

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,323
26,020
مدال‌ها
2
بعداز کلاس با زینب رفتم سمت شرکت خیلی کار رو سرمون ریخته بود و شهریار خیلی کمکم میکرد واقعا مونده بودم چطوری این مهبتای شهریار و جبران کنم وقتی رسیدیم رفتم سمت اتاقم و زینبم رفت سمت اتاق خودش وقتی وارد شدم نزدیک بود از اصبانیت کلم بترکه رفتم روبه روش ایستادم و گفتم
-تو اینجا چی کار میکنی
لبخندی زد لبخندی که من روزی عاشقش بودم اما الان.....
میلاد:دیدی گفتم تو دختر خانوم و آقای دکتر نیستی
کف دستمو کوبیدم به س*ی*ن*ش و گفتم
-به تو ربطی نداره گمشو بیرون
اومد نزدیکتر و کمی خم شد تا هم قدم شه و گفت
-تو یه آدم عقده ی افسرده ی
داد زدم و دستامو گذاشتم رو گوشم و سرمو تموم دادم
-خفه شو خفه شو آشغال

«شهریار»
رفته بودم بیرون یه کار اداری داشتم وقتی اومدم دیدم از اتاق عسل سرو صدا میاد درو محکم باز کردم که به دیوار اصابت کرد با چیزی که دیدم خون جلو چشامو گرفت عسل دستاشو گذاشته بود رو گوشش و داشت داد میزد و میلاد داشت بایه پوزخند نگاش میکرد رفتم سمت میلاد از بقش گرفتم و کشوندمش بیرون که دستمو از یقش کشید و گفت : این دختره دیوانس دیوانه
با اصبانیت سرش داد زدم و گفتم :خفه شو خفه
و هولش دادم که رفت کردم روان پریش رفتم تو اتاق که دیدم عسل بازم داره سرشو تکون میده و آروم زمزمه می‌کنه:من عقده ای نیستم نه من افسرده نیستم
دستشو گرفتم و کشیدمش تو بغلم که با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن یه کم که آروم شد گفت
-شهریار من دیوانه نیستم
لبخندی زدم و گفتم:کی همچین حرفی زده تو یه فرشته ی
خندیدو گفت
-چون می‌خوام انتقام بگیرم فکر کردم میگی دیونه ام چون زینب میگه تو دیونه ای که میخوای انتقام بگیری
من:نه تو دیونه نیستی فقد....ببخش عسل تیرداد و ببخش انتقام خوب نیست
داد کشید و گفت:اون زندگیه منو نابود کرد من نمیبخشمش هیچ وقت نمی بخشمش
باید این انتقامم از سرش مینداختم ولی آخه چطوری
 
موضوع نویسنده

سرین

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,323
26,020
مدال‌ها
2
امروز یه تماس با دوستم که روانشناسه گرفتم ازم خواست عسل و ببرم پیشش کار سختی بود آخه من اون دختره تخس و شر و چه شکلی ببرم پیش روان شناس از امیر همون دوستم که روانشناس بود کمک خواستم که گفت ببرمش خونشون و با زنش چشماش کنم چون زنشم روانشناس بود پس رفتم پیش عسل بهانه ای خوبی باید پیدا میکردم رفتم سمت اتاقش


(عسل)

داشتم به حساب و کتاب ها رسیدگی میکردم که یه دفعه شهریار اومد داخل لبخندی زدم و گفتم:چیزی شده شهریار
شهریار چشمکی زدو گفت : می‌خوام با یکی آشنات کنم زن دوستمه خیلی مهربون و عاقله تازه اومدن تهران مثل تو تنهاست گفت براش یه دوست پیدا کنم
یکی از ابرو هامو انداختم بالا و گفتم
-ولی من دوستم زینبه تازه تو دانشگاه چند نفرم پیدا کردم پس تنها نیستم
شهریار:خوب چه اشکالی داره با اونم دوست شو
یه حدسایی میزدم پس پرسیدم
-حالا چه کارس چند سالشه
شهریار: روانشناسه 28 سالشه
اوووو پس حدسم درست بود عصبی شدم و داد زدم
-شهریار من نه املم نه دیونه بس کن من به روان شناس احتیاج ندارم فهمیدی دخالت نکن عجب غلطی کردم بهت اعتماد کردم هدفمو گفتم الان تو هی دم به دقیقه انگ دیونگی بهم میچسپونی
شهریار عصبی شد و از لایه دندونای کلید شدش غرید
-خفه شو عسل خفه من به تو گفتم دیونه تو فقد به یه روانشناس احتیاج داری چون نمیتونی بار این همه مشکلو حمل کنی پس به حرف من گوش کن من فقد می‌خوام بهت کمک کنم احمق
دست به س*ی*ن*ه و خنثی بهش نگاه کردم و گفتم
-من به کمک تو احتیاج ندارم
جمله آخرم و خیلی تاکید بار گفتم شهریار یه نگاه عصبی بهم کرد و رفت واقعا از دستشون عصبی بودم اون از زینب که میگف (به من ربطی ندارد عسل دوست ندارم به کسی ضربه بزنم ) اینم از شهریار باید به یکی پول میدادم تا اون تیرداد و به قم*ار بکشونه باید یه قم*ار باز پیدا کنم اما از طریق کی نمی‌دونم
بعداز کارا رفتم سمت اتاق زینب تا بگم بیاد بریم که تو سالن شهریار و دیدم با اخم نگاهی بهم انداخت و روشو برگردوند به درک پسره خود شیفته
 
موضوع نویسنده

سرین

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,323
26,020
مدال‌ها
2
رفتم زینبو برداشتم باهم رفتیم خونه وقتی رسیدیم درو با ریموت باز کردم و ماشین و بردم تو زینب زودتر پیاده شد چون گشنش بود میخواس حمله کنه وقتی رفتم تو دیدم یه خانوم خیلی زیبا و خوش پوش نشسته روی مبل و داره با زینب حرف میزنه رفتم نزدیکتر و سلام کردم
-سلام
خانومه:سلام دختر قشنگم سلام عسلم
بعدشم زد زیر گریه وا خله یه چیزی کم داره چرا داره همین طور داشتم گیج نگاش میکردم که با حرف مامان بزرگ نزدیک بود از عصبانیت بمیرم
مامان بزرگ : عزیزم ایشون دلربا هستن مادرت
با حالت بی خیالی گفتم
من:من مادری ندارم اون همه سال کجا بود الان که بوی پول به مشامش خورده اومده که چی
در همین حال شهریارم اومد لباساشو عوض کرده بود یه تیشرت زیتونی پوشیده بود با شلوار لی مشکی امروز که باحاش دعوا کردم خیلی بی حوصله بودم نمی‌دونم چرا اما انگار امروز بدترین روز برام بود شاید اگه با شهریار دعوام نمیشود کمتر از اومدن دلربا عصبی میشدم با صدای دلربا چشم از شهریار گرفتم
دلربا: نه عزیزم من ایران نبودم الانم اومدم تا تو رو با خودم ببرم چون می‌خوام دیگه باهم باشیم
حرفاش خیلی احمقانه بود من همینطور دست به س*ی*ن*ه و بی خیال نگاش میکردم که شهریار با عصبانیت گفت
-به به دلربا خانوممممم اومدی که چی وقتی تو اون تیرداد لگد زدین به زندگیش فکر اینکه نخوادهیچ موقعه شمارو ببینه
شهریار واقعٱ داشت حرفایی دل منو میزد اما دربا کوتا بیا نبود یه پوزخند به شهریار زد و گفت:تو چیکاره حسنی برای من بزرگی میکنی تو اصلا چیکاره عسلی
با این حرفش عصبی شدم و حرفی زدم که خودمم تعجب کردم
من:شهریار همسر آینده ای کنه ما قراره با هم ازدواج کنیم شما حق ندارین بهش توهین کنید
همه داشتن با تعجب نگام میکردم به غیر از شهریار توقع داشتم عصبی شه اما گفت
 
موضوع نویسنده

سرین

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,323
26,020
مدال‌ها
2
شهریار:جوابتونو گرفتید
دلربا چشم قره ای به شهریار رفت و کیفشوربرداشت و روبه من گفت
-شبیه بابای عوضیت هستی
و رفت هه هه رفت این واقعا مادر بود یا یه فهرست طلب واقعا که مامان بزرگ گفت بیام شام بخورم اما من دیگه میل نداشتم به خاطر همین بهونه آوردم و رفتم اوتاقم


(شهریار)
خیلی نگران عسل بودم من مردی نیستم که احساسمو پنهان کنم من به عسل علاقه داشتم آره عاشقش شده بودم و میخواستم از یه دختر انتقام جو یه دختر مهربونه بسازم امروز امیر بهم گفت عسل بخاطر این میخواد انتقام بگیره چون کسی تو قلبش نیست پس باید کاری کنم عاشقم شه اینطوری بخاطر من تغییر می‌کنه وقتی گفت شام نمیخوره و رفت تصمیم گرفتم باهاش حرف بزنم رفتم سمت اتاقش در زدم با صدای بی حوصله ای گفت:آدم شدی واسه من در میزنی بیا تو
خندم گرفت رفتم تو پشتش به من بود و داشت گردنشو ورزش میداد در همون حال گفت:زینوش به نظرت این دلربا بدتر از تیرداد نبود دلم میخواست بزنم چشای خوشگلشو در بیارم
من همینطور دست به س*ی*ن*ه داشتم فوش های که به دلربا میده رو گوش میکردم که برگشت سمتم و گفت
-د بنال دی.....
حرفش با دیدن من نصفه مونده همین طور که میرفتم سمتش گفتم
-دق و دلیت خالی شد
با اخم نگاهی بهم انداخت و گفت
-نه خیر کی به تو اجازه داد بیای اتاق من هان کی
من:خودت حتی گفتی آدم شدی در میزنی
با حرص نگاهی بهم انداخت و گفت
-ازت خیلی دلخورم شهریار
وقتی با لحن مظلومش اون حرف و زد خودمو لعنت فرستادم حق داشت واقعا اگه بخواد انتقام بگیره اما دستش جایی بند نیست فقد این فکر خودشو نابود می‌کنه فقد خودشو
آروم کشیدمش تو بغلم و گفتم
-باور کن بخاطر خودت بود من من
نتونستم حرفمو بزنم عسل نگاهی بهم کردو گفت: تو چی
من: من دوست ندارم تو ازیت شی
سرشو بلند کردو گفت : شهریار من نیازی به ترحم ندارم
 
موضوع نویسنده

سرین

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,323
26,020
مدال‌ها
2
واقعا این دختر خیلی احمق بود اخمی کردمو گفتم
-من هیچ ترحمی نکردم فقد نمی‌خوام آسیب ببینی ببین عسل من مردی نیستم که احساسمو پنهان کنم من به تو علاقه دارم و دوست دارم تو هم به من علاقه داشته باشی
خنده ای کردو گفت
-اون وقت این یه دستوره
من:اره یه دستوره چون من چیزی رو که بخوام به دست میارم
قیافه ی بی خیالی به خودش گرفت گفت
-دل من دیر به دست میاد فکر نکنم بتونی
پوزخندی زدم و گفتم
-من همیشه تو کارام موفقم پس در به دست آوردن دل تو هم موفق میشم خانوم خانوم
چشم قره ای بامزه ای رفت و گفت
-فعلا خیلی گرسنمه می‌خوام برم غذا بخورم مامان بزرگ گفت ماکرونیه تو نمیخوری آقای موفق
خیز برداشتم تا بگیرمش که فرار کرد


(عسل)
باورم نمیشد وقتی شهریار بهم گفت دوستم داره قلبم تندتر زد نه من بهش علاقه ندارم باید کاری کنم زیاد دورو برم نره باید به حشمت که راننده ای بابابزرگ بود میگفتم تا راجعب دلربا برام تحقیق کنه به خاطر همین وقتی غذا خوردیم و شهریار رفت زنگ زدم بهش و گفتم تا صبح برام اطلاعات جمع آوری کنه باید به یاسین میگفتم که برام یه ساقی پیدا کنه تا بره تر وقت تیرداد همه کارام برنامه ریزی شده بود کاری میکنم این خانواده نابود شه از محبتای این پیر زنم خوشم نمیومد زینبم مثل شهریار همش میخواست جلومو بگیره دختره ای خنگ میگه بریم روانشناس همه فکر میکنن من دیونه هستم صبح طبق معمول با غرغرای زینب بیدار شدم
زینب:وای عسللللل آخر این خوابالو بودن تو منو سکته میده وای خدا پاسو دیگه شتر
بلند شدم که زینب یه نگا بهم انداخت و گفت
-عع آنابل تو از این ورا نگاش کن پاشو ببینم مو هاشو
باشتو به سمتش پرت کردم که جا خالی داد و گفت
-عع نکبت نزدیک بود لباسام خراب شه
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین