جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تقاطع زندگی] اثر «پونه رشیدی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط poneh._.nh با نام [تقاطع زندگی] اثر «پونه رشیدی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,270 بازدید, 64 پاسخ و 16 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تقاطع زندگی] اثر «پونه رشیدی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع poneh._.nh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NIRI
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

poneh._.nh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
73
269
مدال‌ها
1
ولی نمیدونست از کی یا از چه کسی...تو این بازی ای که راه انداخته تیکه های پازل گمشده بودن و برای حل کردنش باید حالا حالا میجنگید...زمان ها داستان ها...اتفاقات عجیب زندگیش
حالش عجیب پی گذشته رفت...دستاشو مشت کرد...رگ های گردنش در حال ترکیدن بود...دست خودش نبود...هر وقت که چشمش به چشمان مظلوم و زیبا زن در تصویر میوفتاد نفس میگرفت و این اتفاق برایش میوفتاد
قاب را به جای اولش برگرداند و طرف در اتاقش رفت...
هیچکس جز خودش حق امدن به این اتاق را نداشت گویی تمام خاطراتش در این اتاق پنهان بود گذشته درد اورد و غمگینش...صدا و تصویر ان زن...حتی که کیارش هم که نزدیک ترین فرد و رفیقش بود...
حتی چند دقیقه پیش بهش فهماند...
ولف مگر میفهمید...او لجباز بود و آرشان لجباز تر
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: fatemeh-
موضوع نویسنده

poneh._.nh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
73
269
مدال‌ها
1
کلافه دستی به موهای پرپشتش کشید و با برداشتن کتش به طرف کنسول رفت و سوئیچش را چنگ زد و با سرعت از خانه خارج شد...به طرف ماشینش رفت و به طرعت راه افتاد و از خانه بیرون زد..مقصدش را نمیدانست ولی دلش فضای خفه خانه را نمیساخت...تجدید خاطرات را دوست نداشت...یاداور ان روز های کذایی را دوست نداشت...
بارون نم نم در حال باریدن بود بی مهابا به شیشه ی ماشینش کوبیده میشد...
شیشه را پایین کشید و ارنجش را به پنجره تکیه داد...
بوی خاک و بارون...بهترین ترکیب بوییدنی...
با اخم به شیشه زل زدو دستش را بر چونه اش زد...
با رسیدن به محل مورد نظرش از ماشین پیاده شد بارون بی رحمانه بر تن و صورتش شلاق وار کوبیده میشد...
بدون مانع شدن بارون بر روی صورت و تنش...چشمانش را بست...
موهای لختش در اثر بارون خیس شده بود و روی پیشانی اش ریخته بود
 
موضوع نویسنده

poneh._.nh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
73
269
مدال‌ها
1
قدمی به جلو برداشت رو به روی دریایی به ان بزرگی ایستاد دریا خروشان و وحشی بر روی هم موج میزد...
دریاهم مثله قلب اون طغیان کرده بود و عصبی...
با اخم به موج های وحشی اب خیره شد...
متوجه گذر زمان نشده بود...دوساعت...گذشته بودو او همچنان ایستاده بود...چشم از دریا نمیگرفت...عصبی قدمی برداشت سنگ روی سخره را با شدت شوت کرد...
دندان های کلید شده اش را باز کرد فریادی از سر عصبانیت کشید...
صدایش در امواج اب و بارون گم شده بود
فقط فریاد میزد و گله میکرد...
اما از چه کسی...هنوز نبود...ولی بلاخره پیدا میشد...واضح ترش این است که پیدایش میکند...حتی اگه اب شده باشه و زیر سنگی رفته باشد
 
  • لاو
واکنش‌ها[ی پسندها]: fatemeh-
موضوع نویسنده

poneh._.nh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
73
269
مدال‌ها
1
"صاحل"

اخرین تیکه رو خوردم با حالت تهوع عقب کشیدم
تا خرخره پر بودم...جا نداشتم دیگه...قوطی نوشابه رو باز کردم سر کشیدم که از سوزشش صورتم جمع شد
صحر خنده ای کرد با اشتیاق غذاش رو ادامه داد...با خنده گفتم:تو چقدر جا داری من دارم میترکم بخدا...تو میخوری من حالم بد میشه
با دهن پر نگاهم کرد و شروع به حرف زدن کرد:وقتی گشنت باشه میخوری...منم الان به شدت گشنمه نمیدونم چرا سیر نمیشم ولی میدونی تو بخاطر همین کم خوردنت انقدر لاغر و خوش فرمی...
و چشمکی بهم زد...
که با چشم غره جوابش رو دادم
با خستگی از روی مبل بلند شدم و شروع به قدم زدن کردن...تا غذام هضم بشه...
نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم شی شده بود...دیگه باید میرفت...
ولی انقدر در کنار سحر بهش خوش گذشته بود که دوست نداشت ساعتی از او دور باشد
 
  • لاو
واکنش‌ها[ی پسندها]: fatemeh-

NIRI

سطح
7
 
خانمِ نیری.
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
6,023
26,555
مدال‌ها
12
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین