- Feb
- 73
- 269
- مدالها
- 1
ولی نمیدونست از کی یا از چه کسی...تو این بازی ای که راه انداخته تیکه های پازل گمشده بودن و برای حل کردنش باید حالا حالا میجنگید...زمان ها داستان ها...اتفاقات عجیب زندگیش
حالش عجیب پی گذشته رفت...دستاشو مشت کرد...رگ های گردنش در حال ترکیدن بود...دست خودش نبود...هر وقت که چشمش به چشمان مظلوم و زیبا زن در تصویر میوفتاد نفس میگرفت و این اتفاق برایش میوفتاد
قاب را به جای اولش برگرداند و طرف در اتاقش رفت...
هیچکس جز خودش حق امدن به این اتاق را نداشت گویی تمام خاطراتش در این اتاق پنهان بود گذشته درد اورد و غمگینش...صدا و تصویر ان زن...حتی که کیارش هم که نزدیک ترین فرد و رفیقش بود...
حتی چند دقیقه پیش بهش فهماند...
ولف مگر میفهمید...او لجباز بود و آرشان لجباز تر
حالش عجیب پی گذشته رفت...دستاشو مشت کرد...رگ های گردنش در حال ترکیدن بود...دست خودش نبود...هر وقت که چشمش به چشمان مظلوم و زیبا زن در تصویر میوفتاد نفس میگرفت و این اتفاق برایش میوفتاد
قاب را به جای اولش برگرداند و طرف در اتاقش رفت...
هیچکس جز خودش حق امدن به این اتاق را نداشت گویی تمام خاطراتش در این اتاق پنهان بود گذشته درد اورد و غمگینش...صدا و تصویر ان زن...حتی که کیارش هم که نزدیک ترین فرد و رفیقش بود...
حتی چند دقیقه پیش بهش فهماند...
ولف مگر میفهمید...او لجباز بود و آرشان لجباز تر