جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Fati-Ai با نام [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 28,145 بازدید, 529 پاسخ و 57 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
939
16,109
مدال‌ها
4
(فرهود)

آرنجم‌ رو به بالشتم تکیه دادم، کف دستم رو‌ پشت سرم گذاشتم و نگاهم رو به چشم‌های بسته‌ی سوگند دوختم؛ بالأخره این پلک‌ها بسته شده‌بودند! دیشب طولانی‌تر از حد ممکن گذشته‌بود و خواب به چشم‌هامون نمی‌اومد. سوگند تا دو ساعت گذشته مشغول چیدن فرضیه‌های‌ مختلف بود و از بابت رخ دادن هر کدوم، کلی غصه می‌خورد. ظاهراً قرار نبود دست از این حس سنگین مسئولیت برداره، البته بهش حق می‌دادم و فقط سعی می‌کردم توی این مسیر همراهیش کنم تا کمتر اذیت بشه؛ حداقل با تکیه بر من غصه‌ بخوره. این رو بدونه، یکی کنارش هست‌ که پابه‌پاش جلو میره و با هر تصمیمی که بگیره همراهیش می‌کنه. قسمت تلخ ماجرا این‌جا بود که به تازگی یک ماه از عروسیمون گذشته‌بود اما خوشی ما فقط همون ده روز اول بود و دیگه رنگ تازه‌عروس و دومادی از زندگیمون رفته‌بود. اشکالی نداشت، سر همشون سلامت.
- فرهود؟
با شنیدن صداش به خودم اومدم و تندتند پلک زدم. نگاهم بهش بود اما حواسم جای دیگه و متوجه بیدار شدنش نشده‌بودم.
- جانم عزیزم؟
پلک‌هاش رو دوباره بست و با صدای گرفته‌ش‌ پرسید:
- ساعت چنده؟
منتظر بود صبح بشه تا روز جدید و چالش‌هامون رو شروع کنه؛ دوباره به جنگ قصه‌های زندگیمون بره و سعی کنه چاله‌چوله‌های خالی شده رو به تنهایی پر کنه! پشت انگشت اشاره‌م رو به روی صورت لطیفش کشیدم و گفتم:
- هنوز می‌تونی بخوابی.
نگاهش رو از بین پلک‌های‌ متورمش به چشم‌هام دوخت.
- دروغ نگو! وقتی ناخودآگاه بیدار میشم یعنی چیزی تا فعال شدن آلارم موبایلمون نمونده.
خنده‌ی آرومی کردم و با لذت صورت قشنگش رو نگاه کردم. هیچ‌جوره نمی‌شد سرش رو کلاه گذاشت‌، پس از روش‌های احساسی استفاده کردم.
- بده یکم بیشتر بخوابی؟ اونم کنار من.
لبخند محوی روی صورتش نشست، سرش رو به سی*ن*ه‌م‌ چسبوند و پلک‌هاش رو روی هم گذاشت. مشغول بازی با موهای ابریشمیش شدم و به ریتم منظم نفس‌هاش گوش سپردم. کی‌ می‌تونستم دنیا و بازی‌های ناتمومش رو متوقف کنم تا حداقل برای لحظه‌ای با آرامش زندگی‌ کنه؟
- فرهود؟ بریم با عزیزجون صحبت کنیم؟
دیشب بعد از کلی صحبت، به این نتیجه رسیده‌بود که با عزیزجون این قضیه رو درمیون بذاریم، قبل از اینکه از جانب خانم‌کاویان آگاه بشه؛ البته با سانسور بعضی اتفاقات!
- باشه، صحبت می‌کنیم ولی هنوز اول صبحه سوگند، دیشب درست نخوابیدی و باید استراحت کنی.
سرش رو کمی عقب کشید و به چشم‌هام زل زد. کف دست گرمش رو روی صورتم گذاشت و با ناراحتی گفت:
- من حداقل دو ساعتی خوابیدم، تو چی؟ به این چشما نمیاد رنگ خوابو دیده باشن!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
939
16,109
مدال‌ها
4
درسته، دیشب حتی یک لحظه هم نخوابیده‌بودم؛ فقط می‌خواستم مطمئن بشم که سوگند آرومه و خوب خوابیده.
- مهم اینه که سرحالم، خوابم نمیاد.
دروغ هم نگفتم، سوگند خوب بود، منم خوب بودم و بی‌خوابی اهمیتی نداشت. کارهایی مهم‌تری داشتیم که باید امروز بهشون رسیدگی‌ می‌شد.
- دوستت دارم، همین!
یک‌تای ابروم بالا رفت. انگار هیچ‌وقت از شنیدم این جمله خسته نمی‌شدم، بلکه هر دفعه هم غافلگیر می‌شدم.
- آرزو می‌کنم سوزان و سوگل و دل‌آرا هم با کسی ازدواج کنن که حامیشون باشه، استوار و محکم باشه، درست مثل تو، تو بزرگ‌ترین شانس زندگی منی فرهود.
با صدای دل حرف می‌زد و من با تمام جونم بهش گوش سپرده‌بودم. همین لحظه، بار دیگه خوشبختی برام تکرار شد. حل شدن وجودش توی آغوشم، این رو بهم یادآوری کرد که شاید زیاد نباید دنبال آرامش بگردم، آرامش در یک لحظه‌ رقم می‌خوره و اون لحظه، همین الان هم می‌‌تونه باشه.
منتظر موندیم تا ساعت از هشت بگذره. حالا آقاجون به پیاده‌روی صبحگاهی رفته‌بود، خونه نبود و بهترین زمان برای صحبت کردن با عزیزجون بود. سوگند دست‌هاش رو در هم گره زد و پچ‌پچ‌کنان گفت:
- من برای عزیزجون توضیح میدم، منتهی هر جا کم آوردم، تو به جای‌ من حرف بزن، باشه؟
دستم رو روی گودی کمرش گذاشتم و به جلو هلش دادم.
- چشم! اگه برات سخته، خودم می‌تونم حرف بزنم.
سرش رو‌ تکون داد و با نوک دندون‌های تیزش به جون لب‌های پوسته‌پوسته‌ش‌ افتاد.
- نه، خودم میگم.
انگشت شستم رو روی لبش گذاشتم و با اخم نگاهش کردم. لبش رو زخمی کرده‌بود و نگاه سنگین من کافی بود تا متوجه اشتباهش بشه و بی‌خیال دندون گرفتن لب‌هاش بشه. عزیزجون توی آشپزخونه، پشت میز نشسته‌بود و صبحانه می‌خورد. با دیدن ما، لبخندش رو به رومون پاشید و ازمون خواست کنارش بشینیم و باهاش صبحانه بخوریم، اون هم با نون سنگکی که اول صبح توسط آقاجون خریداری شده‌بود و حسابی اشتهات رو باز می‌کرد.
- خوبین مادر؟ چرا چشماتون اینجوریه؟
سوگند دسته‌‌ای از موهاش رو دور انگشتش پیچ داد و به من نگاه کرد. همین‌طوری می‌خواست راجع به دیشب صحبت کنه؟! ظاهراً از همین اول توان صحبت کردن رو از دست داده‌بود و من باید شروع می‌کردم. به عزیزجون نگاه کردم و با خونسردی گفتم:
- یکم بد خوابیدیم عزیزجون، دیشب شب عجیبی بود.
گرد نگرانی توی صورتش پاشیده شد و ابروهای نازکش به پایین خم شدند.
- حدس می‌زدم، از بردیا پرسیدم ولی بچه‌م جواب درستی بهم نداد، چه اتفاقی افتاده مادر؟
تکه‌ای از نون سنگک جدا کردم و ظرف کره رو جلوی خودم گذاشتم. سوگند همچنان ساکت بود. از گوشه‌ی چشم نگاهش کردم، سرش رو پایین انداخته‌بود و چیزی نمی‌گفت. از دست سوگند!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
939
16,109
مدال‌ها
4
- از دست جوونای امروزی! دختر خوبو که می‌بینن، می‌خوان روی هوا بزنن! حتی اگه یک‌بار اونو دیده باشن.
لقمه‌ی‌ کره و مربای هویج رو به دست سوگند دادم تا حداقل بیکار نباشه. عزیزجون منتظر نگاهم می‌کرد که ادامه دادم:
- ظاهراً اوایل امسال خونه‌ی آقای کاویان مهمونی بوده، یادتونه عزیزجون؟ سوزان هم با شما اومد.
عزیزجون نگاهش رو به میز دوخت و سکوت کرد. دست مشت شده‌ی سوگند روی پام نشست. لقمه‌ش همچنان گوشه‌ی لپش بود و با استرس به عزیزجون نگاه می‌کرد.
- آره مادر یادمه، سوزان، تنها اومده‌بود پایین تا فیلم ببینه، بهش گفتم اگه دلش می‌خواد باهامون بیاد مهمونی.
به حافظه‌ی عزیزجون درود فرستادم و خندیدم.
- احسنت دورت بگردم! حالا ظاهراً توی اون مهمونی، پسر همین خانم کاویانی که چند روز قبل اومدن خواستگاری سوگل، سوزانو می‌بینه و بهش علاقه‌مند میشه... بعد از قرار با سوگل متوجه میشه که سوزان دختر این خانواده‌ست و خب، ترجیح میده از سوزان خواستگاری کنه.
سوگند با چشم‌های درشت شده به سمتم برگشت. لقمه‌ش رو به سختی قورت داد. می‌دونستم زیاده‌روی کردم و داستان رو پیش خود، جلو بردم اما برای دور زدن واقعیت راه دیگه‌ای نبود.
- چی؟ سوزان؟!
عزیزجون دست راستش رو محکم روی دست چپش کوبید و به سوگند نگاه کرد.
- آره مادر؟ پسره خاطرخواه سوزانه؟
سوگند آب دهنش رو قورت داد. دستم رو روی دست مشت شده‌ش‌‌ گذاشتم بلکه آروم بشه. نفس عمیقی کشید و تکون ریزی به سرش داد.
- بله مادر، منم دیروز متوجه شدم و حقیقتش خیلی ناراحت شدم.
- سوگلم چی‌شد؟
سوگند بعد از شنیدن لحن پر غصه‌ی عزیزجون، با چشم‌های خیسش به من نگاه کرد. همچنان سعی داشتم خونسردیم رو حفظ کنم تا استرس رو ازشون دور نگه‌دارم. در جواب عزیزجون گفتم:
- والا سوگل که دختر قوی و منطقی هستش و خیلی راحت با این قضیه کنار اومده، فقط دخترا خجالت می‌کشیدن بخوان این موضوع رو به شما بگن، خصوصاً اینکه ممکنه خانم کاویان تماس بگیره و باهاتون صحبت کنه.
چند لحظه‌‌ای در سکوت گذشت. عزیزجون که حسابی از قصه‌ی تحریف‌شده‌ی من ناراحت شده‌بود، سری با تأسف تکون داد و گفت:
- چی‌ بگم مادر؟ اتفاق جالبی نیست، خانم کاویان باید حواسشو جمع می‌کرد و بعد خواستگاری می‌کرد، می‌تونستن از اول بیان خواستگاری سوزان، چرا اسم سوگلو آوردن؟!
سوگند خودش رو‌ کمی جلو‌ کشید و رو به عزیزجون گفت:
- حق با شماست عزیزجون، اما اتفاقیه که افتاده و هیچ‌کَس دوست نداشته این‌قدر همه‌چیز‌ پیچیده بشه، ازتون می‌خوام... ازتون می‌خوام اگه خانم‌کاویان چیزی گفت به دل نگیرین و اجازه بدین این جریان خودش پیش بره تا ببینیم به کجا میرسه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
939
16,109
مدال‌ها
4
عزیزجون که خودش رو درگیر جمع و جور‌ کردن سفره‌ی کوچک مقابلش کرده‌بود، در جواب سوگند گفت:
- نمی‌دونم دخترم، سوزان دختر کوچیک این خونه‌ست، اون‌وقت اول برای اون خواستگار راه بدم؟ پس سوگل و دل‌آرا چی؟ نمی‌دونم مامان‌جان، گیج شدم.
اینکه به ترتیب باید برای کی خواستگار بیاد، کمترین میزان نگرانی ما رو توی این برهه‌ی حساس به خودش اختصاص می‌داد! فعلاً اوضاع پیچیده‌تر از این حرف‌ها بود و باید به بهترین شکل این قضیه جمع می‌شد، فقط امیدوار بودم که اون پسره، ایمان، جلوی خانواده‌ش سوتی خاصی نداده‌ باشه تا بیشتر از این عزیزجون، از شنیدن این داستان عجیب و غریب، شوکه و ناراحت نشه.
- اگه اون پسره نیاد خواستگاریش چی؟
چشم از خیابون مقابلم برداشتم و نگاهش کردم. این چندمین سؤالی بود که توی ده دقیقه اخیر می‌پرسید؟ شاید هفتمی! خواستم از دست سؤالات عزیزجون فرار کنیم، به بهونه‌ی رفتن به مرکز سالمندان از خونه بیرون اومدیم اما حالا سؤالات سوگند شروع شده‌‌بود. دل رو به دریا زدم تا دست از این وسواس‌های فکری برداره.
- سوگند! الان فقط یه چیز مهمه، اونم اینه که پسره آدم خوبی باشه... چه بیاد خواستگاری سوزان، چه بخواد فعلاً این مسیر دوستی رو باهاش ادامه بده، من فقط دعا می‌کنم پسره آدم درستی باشه.
- ای وای!
روی صندلی جابه‌جا شد، به سمتم متمایل شد و نگران‌تر از قبل گفت:
- همینو بگو! اگه پسره خوب نباشه چی؟ سوگل که زیاد چیزی نگفت اما اصلاً ازش خوشش نیومده‌بود.
نفس عمیقی کشیدم و فرمون رو زیر دستم چرخوندم.
- اگه خوب بود و جفتشون عاشقش می‌شدن چی؟
- فرهود!
به لحن معترضانه‌ش خندیدم و نیم‌نگاهی بهش انداختم.
- عزیزم! هزارتا اگه وجود داره که اگه بخوای بهشون فکر کنی مغزت سوت میکشه! همین الانم دیوونه شدیم به خدا! فعلاً قسمت عزیزجونو جلو رفتیم، بقیه‌ش هم باید صبر کنیم ببینیم چی میشه، زمانی هم که پسره بخواد بیاد جلو و خواستگاری کنه، تازه اونجاست که باید نگرانیامون شروع بشه چون شناختی ازش نداریم، سوزان هم... .
مکث کردم و ادامه دادم:
- سوزان خیلی احساساتیه و سن خیلی کمی داره، من به تصمیماتش زیاد اعتماد ندارم اما امیدوارم که اشتباه کنم.
واقعاً امیدوار بودم که اشتباه کنم، امیدوار بودم که سوزان بهمون ثابت کنه توی راه عاشقی اشتباه نکرده و این ماییم که بیخودی نگرانیم و قصه‌پردازی می‌کنیم.
به صورت رنگ‌پریده‌ش نگاه کردم و گفتم:
- آروم باش عشقم، باشه؟ حتماً همه‌چیز خوب پیش میره.
- ان‌شاءالله.
و توی صندلیش فرو رفت و چشم‌هاش رو بست.
***
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
939
16,109
مدال‌ها
4
(سوگند)

دور بودن از خونه توی این شرایط، بی‌فایده بود. نه تنها آرومم نمی‌کرد، بلکه استرسم رو دو چندان بالا می‌برد. دیروز که به حرف فرهود گوش نداده‌بودم اما امروز زیاد مقاومت نکردم و توی خونه موندم تا استراحت کنم. دیروز روز عجیبی بود؛ هیچ اتفاقی نیفتاده‌بود! فقط به رد شدن دقیقه‌ها چشم دوخته‌بودیم؛ خبری نبود، نه از خانم‌کاویان، نه از پسرش و نه از سوزان.
دستم رو به نرده‌ها گرفتم و آروم‌آروم پله‌ها رو بالا رفتم. طبقه‌ي پایین كه بودم، دلم آروم نمی‌گرفت. تصمیم داشتم برم بالا و خونه رو جمع و جور کنم تا سرگرم بشم، چون عزیزجون گفته‌بود خودش ناهار رو می‌پزه و من کاری نکنم. طبقه‌ی بالا، با‌ وجود بچه‌هایی که در این ساعت از روز گرم‌ کار و درسشون بودند، غرق سکوت بود. فقط ندیده‌بودم که امروز سوگل به دانشگاه بره؛ سوزان رو دیده‌بودم اما سوگل رو نه! شک داشتم اما محض اطمینان به سمت اتاقش رفتم، تقه‌ی آرومی به در زدم و بعد از لحظه‌ای مکث، در اتاقش رو باز کردم. با دیدنش، ابروهام بالا رفت و با تعجب نگاهش کردم.
- تو مگه نرفتی دانشگاه؟
بیدار بود، موهاش مرتب شونه شده‌ و پشت سرش بسته شده‌بود. روی تختش نشسته‌ و به دیوار تکیه داده‌بود. چندتا جزوه کنارش و کتابی هم بین دست‌هاش بود. با دیدن من، تعجب کرد.
- سلام، صبح بخیر.
سلام کردم و در اتاقش رو پشت سرم بستم.
- امروز نرفتی سرکار؟
لبه‌ی تختش نشستم و نگاه کنجکاوم رو توی صورت سپیدش چرخوندم. تازه از حموم برگشته‌بود و جلوی موهاش هنوز کامل خشک نشده‌‌بود.
- فرهود ازم خواست استراحت کنم... جوابمو‌ ندادی، چرا نرفتی دانشگاه؟
نگاهش رو ازم دزدید و دستش رو روی جلد کتاب شعرش کشید.
- از بیست اسفند هم گذشته، دیگه دانشگاه تق و لقه! حوصله‌شو نداشتم، گفتم منم به خودم استراحت بدم.
می‌گفت می‌خواد استراحت کنه اما جزوه‌هاش رو کنار خودش چیده‌بود و کتاب می‌خوند! سوگلی که هیچ‌‌جوره قید دانشگاه و درسش رو تا روز آخر اسفند نمی‌زد، حالا بی‌خیال کلاس‌هاش شده‌بود؟ یکم دور از باور بود. روی تخت چهارزانو زدم و سعی کردم برم سر اصل مطلب، حوصله‌ی حاشیه نداشتم.
- حالت خوبه سوگل؟ در چه حالی؟ فرصت نکردیم دوتایی صحبت کنیم.
شونه‌هاش رو بالا انداخت و نگاه سردش رو به نگاهم دوخت.
- خوبم، از چی‌ صحبت کنیم؟ از اون روز؟
سرم رو تکون دادم و پرسیدم:
- آره، یکم از ایمان بگو، چطور پسریه؟
کتاب توی دستش رو به بازی گرفت. لحظه‌ای مکث کرد و بعد با صدای آرومی گفت:
- من توی شرایط خوبی باهاش آشنا نشدم، پس نمی‌تونم قضاوتش کنم، اما قبل از اینکه این قضیه رو بفهمم، زیاد با طرز فکر و روحیاتش حال نکردم، ولی بازم نمی‌دونم سوگند! خودت باید ببینیش و بشناسیش.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
939
16,109
مدال‌ها
4
کلافه بود، خیلی زیاد! با وجود تلاش‌هاش برای مخفی کردن حس‌های درونش، ناراحتی توی صدا و‌ نگاهش موج می‌زد.
- ناراحتت کرد؟ چی بهت گفت؟
ابروهاش در هم رفت، صورتش رو به سمت پرده و در جهت مخالف نگاهم چرخوند. هنوز هم نمی‌خواست متوجه اصل حالش بشم.
- حرف مفت که زیاد زد، ولی همشو می‌ذارم پای علاقه‌ای که به سوزان داشت و اینکه سعی داشت خودش رو بی‌گناه جلوه بده.
خودم رو جلو کشیدم و دستم رو روی بازوش گذاشتم. به سمتم چرخید. چشم‌هاش برق می‌زد و من رد اشک رو توی چشم‌هایی می‌دیدم که با تمام توان سعی داشتند، غرور خودشون رو حفظ کنند و اجازه ریزش اشک‌ها رو نمی‌دادند!‌ دلم طاقت نداشت سوگل رو اینجوری ببینم.
- چیه سوگلی؟ چی‌شدی؟ چی این‌قدر تو رو به هم ریخته؟
چشم‌هاش رو درشت کرد و شاکی در جوابم گفت:
- یعنی بهم حق نمیدی ناراحت شده‌ باشم؟
آروم پلک‌هام رو بستم و باز کردم.
- معلومه که حق میدم اما تو رو خیلی خوب می‌شناسم! تو اگه همون سوگل همیشه باشی، میگی‌ گوربابای پسره و حرفای مفتش ذره‌ای برات اهمیت نداره! پس موضوع چیز دیگه‌ایه، تو به خاطر ایمان این‌قدر خودت رو‌ گوشه‌گیر نمی‌کنی.
دوباره نگاهش رو ازم دزدید. اشتباه نمی‌کردم، یه اتفاقی افتاده‌بود.
- چرا نرفتی دانشگاه؟ چی‌شده سوگل؟ من سوگندم ها! یعنی نمی‌تونیم دو کلوم خواهرانه با هم دردودل کنیم؟
سرش رو تکون داد و لب‌هاش رو روی هم فشرد. باید منتظر می‌موندم؛ هیچ‌وقت توی حرف زدن با سوگل نباید عجله می‌کردیم. نفس عمیقی کشید و سرش رو بالا گرفت.
- راستش اخیراً یه موضوعی پیش اومد که یکم فکرم درگیرشه.
باید همچنان آروم و خونسرد می‌بودم تا سوگل بتونه باهام صحبت کنه. دست‌هام رو روی پاهام گذاشتم و منتظر نگاهش کردم.
- چه موضوعی عزیزم؟ قبل از ماجرای سوزان؟
سرش رو به نشونه‌ی مثبت تکون داد. به نگاه و لحنش رنگ بی‌تفاوتی داد و گفت:
- چند وقت پیش یه خواستگار داشتم، توی دانشگاه و یکی از هم‌کلاسیام بود، می‌دونی که من چقدر توی دانشکده فعالم، اون پسره هم مثل من بود و ما توی تحقیقات مختلف با هم تیم می‌شدیم، من هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم که ممکنه بهم علاقه‌مند بشه، اول از تغییر رفتارهاش یه چیزایی دستگیرم شد و بعد از طریق ساناز فهمیدم که به من علاقه داره، سانازو که یادته؟!
هم‌‌کلاسی‌هاش رو زیاد نمی‌شناختم اما ساناز رو خوب می‌شناختم‌، چون به جز شیلا،، جزء معدود رفیق‌های سوگل بود.
- اوهوم، خب؟ پسره رو هم می‌شناسم؟ قبلاً راجع بهش صحبت کردی؟
نچ گفت و سری به چپ و راست تکون داد.
- پولاد دلیر از مهر ماهه که اومده دانشکده ما، انتقالی گرفته.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
939
16,109
مدال‌ها
4
باز هم پای یک پسر در میون بود و باز دل من به شور افتاد، اما همچنان سعی در حفظ آرامشم داشتم.
- آها! حالا بعدش چی‌شد؟
- ساناز از علاقه‌ی‌‌ پولاد گفت، من سریع ردش کردم و همین باعث شد خودش پا پیش بذاره، اما من بازم ردش کردم، از رو نمی‌رفت، برای اینکه بی‌‌خیال بشه مجبور شدم باهاش تند صحبت کنم.
نگاهش رو به چشم‌هام دوخت و کلافه ادامه داد:
- آخه بی‌خیال نمی‌شد سوگند! می‌دونم باهاش خیلی تند حرف زدم ولی تقصیر خودش بود و حقش بود! وقتی میگم نه، یعنی نه! اون‌وقت هی از من اما و اگر می‌پرسه! منم مجبور شدم باهاش دعوا کنم تا عقب بکشه و دست از سر من برداره.
اینکه سوگل اعتراف می‌کرد با یکی بد حرف زده، یعنی خیلی بد حرف زده! چون در حالت عادی هم لحنش کمی تند بود. چیزی که عجیب بود، عذاب‌وجدانی بود که حالا پیدا کرده‌بود. سوگل هیچ‌وقت به خاطر حرف‌هاش پشیمون نمی‌شد، چون همیشه مصمم و محکم بود. بیان دوباره‌ی اتفاقاتی که گذرونده‌بود، اون هم با توجیه و دلیل، نشون می‌داد که زیاد از کاری که کرده خوشحال نیست و از اون بدتر، حتی حال رفتن به دانشگاه و کلاس‌هاش رو هم از دست داده‌بود! نه، اوضاع پیچیده‌تر از این حرف‌ها بود و من باید می‌فهمیدم. لبخندی‌ روی لب‌هام نشوندم و با آرامش در جوابش گفتم:
- درسته، وقتی یکی خیلی آویزون میشه، بهتره دمشو‌ قیچی کنی! حالا مگه پسره چطوری بود؟ خیلی بد بود؟ حتماً لیاقت تو رو نداشته.
با تأیید من، گره بین ابروهاش باز شد. لحظه‌ای مکث کرد و نگاهش رو اطراف چرخوند. از سوگل باید جور دیگه‌ای حرف می‌کشیدم، باید احساسش رو از نگاهش می‌خوندم نه صرفاً از کلامش.
- خب راستش... نه بد که نیست... فقط... فقط به درد هم نمی‌خوردیم.
سرم رو تکون دادم و پاهام رو توی شکمم جمع کردم.
- اوهوم، خیلی مهمه که فرد لایقی به سمتت بیاد... گفتی از مهر اومده دانشکده‌ی شما؟ مگه کجا بوده تا الان؟
تندتند پلک زد، دستش رو بند دنباله‌ی‌ موهاش کرد و آب دهنش رو قورت داد.
- شهرستان زندگی می‌کنن، همین نزدیک تهران... از ما بزرگ‌تره و ۲۸ سالشه، لیسانس مهندسی‌پزشکی داره و به خاطر کار اومده تهران، توی یک شرکتی که مرتبط با رشته‌ش هست مشغول به کاره... مثل اینکه ادبیات رو به خاطر علاقه‌ای که مادرش باعث ایجادش شده، شروع کرده و خب وقتی اومده تهران هم انتقالی گرفته، مثل من ترم آخره.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
939
16,109
مدال‌ها
4
لبم رو به دندون گرفتم. چشم روی دلشوره‌ی بی‌امون دلم بستم و با خونسردی پرسیدم:
- اخلاق و رفتارش خوب نبود؟ چطور پسریه؟
حرکت پلک‌هاش متوقف شد و نگاهش روی صورتم ثابت موند. زمزمه کرد:
- نه، پسر آروم و خوبی بود، متین و سرسنگین.
کم‌کم داشتم گیج می‌شدم.
- خب پس مشکل چی بود؟ تو که ازش بد نگفتی، چرا به درد هم نمی‌خوردین؟
انگار دنبال دلیل بود، شاید هم به کارهای خودش فکر می‌کرد و شاید هم به توصیفات خودش از پسره که چند لحظه‌ای سکوت بینمون حاکم شد.
- سوگل؟
با شنیدن صدای من، بدنش تکونی خورد. روی پیشونیش چین افتاد، اخم کرد و کتاب روی پاش رو گوشه‌ی تختش انداخت.
- چون به درد هم نمی‌خوردیم، چون خیلی معمولی بود، یه پسر شهرستانی که دربه‌در دنبال کاره، نه خانواده‌ی خفنی داشت و نه وضعیت مالی جالبی، از ماشین زیر پاش مشخصه! فقط فاز عاشقی برداشته‌بود و ول کن ماجرا نبود، انگار با نون و عشق میشه زندگی کرد، حداقل یه نگاه به من می‌نداخت بعد لقمه‌ی بزرگ‌تر از دهنش برمی‌داشت!
با شنیدن تک‌تک این جملات، از نوک پام تا فرق سرم یخ زد! حیرت‌زده به سوگل پریشون که تندتند حرف می‌زد و دست‌هاش رو توی هوا تکون می‌داد، خیره‌بودم. این حرف‌ها چی بود که من می‌شنیدم؟ این چه کابوسی بود که داشتم می‌دیدم؟
- صبر کن ببینم، تو چی‌ گفتی؟
بازدمش رو محکم فوت‌ کرد و به سمتم چرخید.
- احساسی نشو سوگند! توام اگه می‌دیدیش، نظر منو‌ می‌دادی... نمیشه که اینجوری، هر چی بهش گفتم، حقش بود.
قلبم داشت از سی*ن*ه‌م‌ کنده می‌شد. حرف‌های سوگل و منطق عجیبش، تکرارکننده کابوس‌های گذشته بود. چرا خودش کور و کر شده‌بود؟ سوگل چش شده‌بود؟
- یعنی تو پسره رو به خاطر این دلیلایی که آوردی، رد کردی، درسته؟
چیزی نگفت‌ و با اخم نگاهش رو ازم گرفت.
- می‌خوای بهش جواب بله بده، می‌خوای جواب رد بده، اصلاً کاری به جوابت ندارم سوگل، فقط یه جواب به من بده، این طرز فکر توئه؟! آدم معمولی رو باید به خاطر درخواستش تحقیر کرد؟
و سکوت عذاب‌آور سوگل، خونم رو به جوش آورد.! پاهام رو روی زمین گذاشتم و مقابلش ایستادم.
- جواب سؤالمو نمیدی؟ باشه، پس یه سؤال دیگه ازت می‌پرسم، ما چی هستیم سوگل؟ ما کی هستیم؟!
سرش رو بالا گرفت و بهت‌‌زده نگاهم کرد. دیگه نمی‌تونستم رعایت کنم و ساکت بمونم اونم وقتی که سوگل، درست دست روی بدترین حس زندگیمون گذاشته‌بود و تکرارش کرده‌‌بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
939
16,109
مدال‌ها
4
- ما دقیقاً چی داریم؟ ها؟ هممون یه سری جوونیم که داریم توی زندگی جون می‌کَنیم! همه از صبح تا شب‌ کار می‌کنیم، هم بیرون کار می‌کنیم و هم خونه رو مدیریت می‌کنیم، دقیقاً ما چی داریم؟
دستم رو بلند كردم و به سقف بالاي سرم اشاره کردم.
- منظورت این عمارته؟ اینکه مال آقاجونه! شایدم به شرکتی که دست فربد و بردیاست می‌نازی، خب اونم مال آقاجونه! اگه پیشرفت و جهشی هم داشته فقط به خاطر خوده آقاجون و بعد بابا و عمو علی بوده! بردیا و فربد فقط تونستن اون شرکت رو حفظ کنن تا زمین نخوره، مگه غیر اینه دختر؟ فرهود چی؟ خونه‌ی سالمندان داره؟ کی اونجا رو ساخت؟ کی خاکشو خورد؟ کی جون و عمرشو پاش گذاشت؟ عمو امیر و حالا دست پسرشه و‌ اونم داره به سختی اونجا رو می‌چرخونه! باراد چی؟ دل‌آرا چی؟ من چی؟ خودت چی؟! ما چی داریم سوگل؟ ما هیچی نداریم، ماشینای مدل بالای زیرپامون هم از باباهامون باقی‌مونده! ما این زندگی رو به سختی ساختیم، ما فقط داریم تلاش می‌کنیم تا پایه‌های این خونواده نریزه! ما معمولی نیستیم، ولی فکر نمی‌کنی معمولی بودن توی این دنیای لعنتی بهتر از غیرمعمولی بودنه؟!
رنگ از صورتش پریده‌بود. نگاه لرزونش به منی بود که داشتم آتیش می‌گرفتم و صدام به خاطر بلند حرف زدنم، گرفته‌بود، اما حرف‌هام هنوز تموم نشده‌بود.
- باورم نمیشه سوگل، باورم نمیشه که شدی عین مهشید!
- سوگند، بس کن!
با صدای بلند و معترضانه، اسمم رو صدا زد. سوگل بیشتر از همه‌ی ما از مهشید بیزار بود و حالا خودش، نسخه‌ی دوم مامان شده‌بود، باید این واقعیت رو‌ می‌فهمید.
- آره مهشید! مهشید چرا با بابا مشکل داشت؟ مگه به خاطر پول نبود؟ مگه به خاطر وضع مالی معمولیمون زندگی رو برای بابا جهنم نکرده‌‌بود؟ بیشتر برات مثال بزنم؟ از مهستی بگم؟ اون که به خاطر پول، عمو رو ول کرد و حالا تو، داری با طرز فکر مامان و خاله زندگی‌ می‌کنی سوگل، می‌فهمی؟ می‌فهمی داری چیکار می‌کنی؟ به همون اندازه که بابا شکسته شد، توام این پسره رو به خاطر زندگی معمولیش تحقیر کردی و دقیقاً مثل مامان شدی!
ناباورانه نگاهم می‌کرد. اشک از گوشه‌ی چشم‌هاش جاری شد. سرش رو پایین انداخت، دو دستش رو روی شقیقه‌هاش گذاشت و موهاش رو چنگ زد. بغضش شکست، به گریه افتاد.
- چرا سوگل؟ چرا قربونت برم؟ تو که دیدی چی‌شد! پس چرا این‌قدر مادی‌گرا شدی؟ چرا فکر کردی ما خیلی خفنیم و چرا به خاطر این زندگی که همش متعلق به آقاجونه، بقیه رو کوچیک می‌بینی؟
صدای گریه‌های آرومش، سرشار از درد بود. تازه متوجه اشتباهاتش شده‌بود، تازه فهمیده‌بود که توی این مدت، خون مهشید بوده که توی رگ‌هاش می‌جوشیده.
- وای! وای سوگند! وای پولاد.
زمزمه‌هاش به گوشم رسید. با شنیدن اسم پسره، برای لحظه‌ای هق‌هقم بند اومد. جلو رفتم و روی تخت، مقابلش نشستم. دستم رو روی دست‌هاش گذاشتم و دست‌های سرد و خیسش رو پایین کشیدم. یادم نمیاد آخرین‌باری که اینجوری به گریه افتاد، کی بود. شاید دوران از دست دادن بابا بود؟ اما حالا جنسش فرق می‌کرد.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
939
16,109
مدال‌ها
4
سوگل مثل ذغال روی آتیش، داشت می‌سوخت و زیر لب با خودش حرف می‌زد. زیاد از کلماتی که بین هق‌هقاش گفته می‌شد چیزی نمی‌فهمیدم، فقط اسم پولاد رو می‌شنیدم. پای احساساتش در میون بود؛ سوگل عاشق بود! دست‌هام رو دو طرف صورتش گذاشتم.
- باشه سوگلی، آروم باش.
- من... نمی‌... خوام... مهشید... باشم... من نمی... خوام... مثل اون... زن باشم... من نمی‌خوام... ازش بدم میاد!
شاید حدود ده دقیقه توی بغلم گریه کرد تا بالأخره خسته شد و دست از گریه برداشت، اما همچنان هق می‌زد و درد می‌کشید.
- با خودت چیکار کردی سوگل؟
چشم از روبه‌رو برنداشت. موهای جلوی چشم‌هاش رو پشت گوشش زدم.
- ما نباید با کسی ازدواج کنیم که پشتوانه مالی داشته باشه، باید با کسی زندگی کنیم که حضورِ مؤثرش پشتوانه‌مون باشه، قوی و صبور باشه، بتونه یک زندگیِ رو به اوج رو بسازه و‌ از همه مهم‌تر... .
میون اشک‌هایی که دست از سر چشم‌هام برنمی‌داشتند، لبخند زدم.
- چرا زندگی عمو علیرضا و زن‌عمو دل‌افروز خوب بود؟ چرا همه‌ی‌ ما حسرتشون رو می‌خوردیم؟ چه تفاوتی با زندگی مامان و بابای ما و عموامیر و مهستی داشت؟ عشقشون! عشق دو طرفه‌ و حس و حال نابشون، مگه نه؟
چیزی نگفت، به آرومی پلک‌هاش رو بست که همزمان اشک‌هاش روی صورتش فرود اومدند.
- عشق خیلی مهمه سوگل، حداقل از بعد عاشق شدنم فهمیدم، از بعد زندگی کوتاهی که با فرهود شروع کردم، فهمیدم... به خدا تا عاشق نباشی نمی‌تونی ادامه بدی! باید یکی باشه که بعد از هیاهوی ناتموم یک روز شلوغ، شبا با آرامش سرتو کنارش بذاری و با نوازش‌هاش به خواب بری، اونجاست که همه‌ی سختی‌ها رو برای چند ساعت فراموش می‌کنی! من باورم نمیشه که تو عاشقی و به حس و حالت پشت کردی!
چشم‌هاش رو با شدت باز کرد. نگاه ترسونش به سمت نگاهم چرخید.
- عاشقی چیز پیچیده‌ای نیست سوگل، همین که در وهله‌ی اول، چیزی جز خوبی از پسره نتونستی به من بگی، همین که به خاطر رفتارت عذاب وجدان داشتی، همین که اسمش رو بی‌طاقت صدا می‌زدی و الان نگاهت داره می‌لرزه، یعنی یه خبرایی توی دلته، یعنی حسی توی وجودت جوونه زده که نباید ازش بگذری، حداقل این‌قدر راحت و بیخودی.
پشت دستش رو به چشم‌های خیسش کشید
- آخه... آخه منو چه به عاشقی!
سرم رو جلو بردم و به سرش چسبوندم. دست‌هام رو دور بدنش حلقه کردم و زمزمه‌کنان گفتم:
- منم همین فکرو‌ می‌کردم، برای همین می‌خواستم به مهراب جواب مثبت بدم... عاشقی غیرمنتظره‌ست، بی‌سروصدا میاد و بهترین گوشه‌ی قلبت رو برای خودش برمی‌داره، همون‌جا می‌شینه و مدام به قلبت تپش میده!
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:
- مقاومت نکن، تجربه‌ش کن، صبر‌ کن ببین برات چه سازی می‌نوازه، شاید خوشت اومد.
سكوت كرد. بايد ساكت مي‌بود و خوب به خودش، احساساتش و كارهاي كرده و نكرده‌ش، فكر مي‌كرد. خواهرکم زیر دست‌هام می‌لرزید اما خوشحال بودم که این حرف‌های تلخ و‌ گزنده، بهونه‌ای شد تا سوگل، کمی به خودش بیاد.
***
 
بالا پایین