جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Fati-Ai با نام [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 9,374 بازدید, 255 پاسخ و 41 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
660
11,828
مدال‌ها
4
نفسم رو حبس کردم و با حفظ لبخندم، نیم‌نگاهی به مهندس کتابی انداختم. خواستم منشی رو صدا بزنم، اما از اونجایی که می‌ترسیدم خرابکاری به بار بیاره، تصمیم گرفتم خودم دست به کار بشم.
- ببخشید جناب مهندس! من الان بر‌می‌گردم.
بفرماییدی گفت و کاتالوگ روی میز رو به دست گرفت. از اتاق بیرون رفتم و در رو نیمه‌باز گذاشتم. با سه قدم، خودم رو به میزش رسوندم. از پشت سیستمش، گردنم رو جلو کشیدم و زیر لب‌، با پایین‌ترین صدای ممکن، اما در نهایت عصبانیت، خطاب به چهره‌ای که گیج و مبهم نگاهم می‌کرد، گفتم:
- پس فایل‌ها کو؟! مگه نگفتم آماده باشه؟!
نفسش رو بیرون فرستاد و خونسرد و آروم، به‌ پشتی صندلیش تکیه داد. پلک روی هم گذاشت و گفت:
- بله آقای مهندس! همش آماده‌ست.
چشم‌غره‌ای‌ بهش رفتم و دستم رو به طرف اتاقم گرفتم.
- پس چرا چیزی روی سیستمم نبود؟!
نگاهش بین صورتم و مسیر اشاره‌م چرخید. لبخند ملیحی زد و آروم‌تر از قبل زمزمه کرد:
- مگه باید روی سیستم می‌ریختم؟!
چشم‌هام رو روی هم فشردم و عصبی نفس کشیدم. مشتم رو بالا آوردم، اما برای جلوگیری از سروصدای احتمالی، به هوا کوبوندمش!
- خانم آزاد! همین الان اون فایل‌ها رو بریز توی فلش و بده به من!
انگار تازه متوجه شد چه اتفاقی افتاده! دستش به سمت کشوی میزش رفت و درحالی که فلش رو درمی‌آورد و به سیستم وصل می‌کرد، تندتند گفت:
- چشم آقای مهندس، اصلاً نگران نباشین! چون همه‌چیز آماده‌ست و الان سریع روی فلش می‌ریزم و خدمتتون تقدیم می‌کنم، خواهش ‌می‌کنم آروم باشین.
و بعد از چند کلیک روی موس، فلش رو از سیستم جدا کرد و به سمتم گرفت. بی‌حرف، اخم غلیظی روی پیشونیم نشوندم، فلش رو از دستش چنگ زدم و غریدم:
- ممنون بابت جملات آرام‌بخشتون!
نگاهم رو ازش گرفتم و به طرف اتاقم رفتم... .
لبخند پر از رضایت مهندس کتابی و برق نگاهش، شاید بهترین اتفاقی بود که امروز می‌تونست بیفته تا دلم به اتفاقات خوب آینده گرم بشه. این هم یک قرارداد موفقیت‌آمیز دیگه! برای صحبت‌های مرحله‌ی بعد باید با فربد می‌رفتیم و خیلی خوب شد که‌ مرحله‌ی اول رو تونستم به تنهایی، نتیجه‌بخش به ثمر برسونم. فقط می‌موند تماس تأییدی مهندس کتابی که همون لبخند و نگاه این اطمینان رو بهم داد که به زودی اتفاق میفته. به لبه‌ی میز تکیه دادم و گردنم رو به آرومی به چپ و راست حرکت دادم. نگاهم رو از مبلی که تا الان جایگاه مهمان بود، گرفتم و به قاب عکس مستطیلی بابا، که روی دیوار نصب بود، خیره شدم. انگشتم رو به سمتش گرفتم.
- دیدی آقای جاوید؟ از پس اینم بر اومدم! فقط قول بده با مامان دعواتون نشه! هم به خودت رفتم، هم به مامان مهندسم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
660
11,828
مدال‌ها
4
و خنده‌ی آرومی کردم و نگاهم رو به در بسته‌ی اتاق دوختم. قطعاً این رفت و آمدها و ملاقات‌های اثربخش، نتیجه‌ی دعای خیر مامان و بابا و نگاه گرمشون به زندگی‌ ما بود.
همین کافی بود که صدای صحبت کردن فرد مورد نظرم رو از پشت در رو بشنوم تا از فکر و خیالات بیرون بیام و لبخندم ذره‌ذره محو بشه. بدون لحظه‌ای مکث، با صدای بلندی صداش زدم:
- خانم آزاد!
چند لحظه‌ای بیشتر طول نکشید که تقه‌ای به در زد و داخل شد. لبخند به لب، با اجازه‌ای گفت و جلو اومد‌. دست‌هاش رو پایین انداخت، انگشت‌هاش رو در هم گره زد و در فاصله‌ی دو متری من ایستاد.
- بله مهندس؟ جلسه‌تون خوب پیش رفت ان‌شاءالله؟
آروم سرم رو به بالا و پایین تکون دادم.
- بله، خیلی خوب بود! ممنون که فایل‌ها رو به موقع به دستم رسوندین!
لبخندش محو شد؛ صدای تق‌تق غضروف انگشت‌هاش به گوشم رسید. با لحن نادمی گفت:
- باور کنین نمی‌دونستم که اجازه دارم بیام توی اتاقتون و فایل رو روی سیستم بریزم! وگرنه که دیدین من همه‌چی رو از دیروز آماده کرده‌بودم و کم و کسری نبود.
دوباره سری تکون دادم و همچنان خونسرد ادامه دادم:
- بله خانم آزاد، حق با شماست و من عذر می‌خوام! برای اینکه در جریان باشین میگم که زمان جلسات، هر وقت فایل‌ها آماده بود، به خودم تحویل میدی و اگه من نبودم، می‌تونی بیای روی سیستمم بریزی یا حداقل فلشو برام کنار بذاری.
به پرده‌ی‌ پروژکتور روی دیوار که مقابل صندلی مهمان بود، اشاره کردم و گفتم:
- چون من روی این پرده، فایل‌ها رو به مهمانانم نشون میدم و باید همه‌چی‌ اوکی باشه.
سرش رو تندتند تکون داد.
- چشم، از این به بعد در اسرع وقت به دستتون می‌رسونم... این‌دفعه رو بذارین پای اولین تجربه از اولین جلسه‌‌ی شما توی این یک هفته‌ای که من مشغول به کار شدم!
- اوکی!
دستم رو بالا گرفتم و به فلشی که کف دستم قرار داشت، اشاره کردم.
- بفرمایین، این هم فلش.
لبخندزنان، جلو اومد و دستش رو بالا آورد تا فلش رو ازم بگیره که دستم رو بالاتر بردم. با تعجب نگاهش بین صورتم و دستم چرخید. خواست دوباره تلاش کنه، اما انگار فهمید باهاش شوخی ندارم و از طرفی هم هیچ‌جوره به دستم نمی‌رسید! دست بالا رفته‌ش رو پایین انداخت. از بین پلک‌های باریک شده‌م، نگاهم رو بهش دوختم. سرم رو جلو بردم و در مقابل نگاه متعجش، زمزمه کردم:
- حواست به کارت باشه! هیچ خوشم نمیاد وقتی فلشو جلوی مهندس‌ها باز‌ می‌کنم،‌ پوشه‌ی پاتختی دخترخاله‌ت رو ببینم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
660
11,828
مدال‌ها
4
همین کافی بود، جمله‌م تموم بشه تا هین بلندی بکشه و دستش رو محکم به صورتش بکوبه و با صدای بلندی بگه:
- وای خاک بر سرم! نگین که پوشه رو باز کردین! وای توروخدا بگین که پوشه رو باز نکردین!
این پا و اون پا کردم و با چشم‌های درشت شده به حرص خوردنش خیره شدم. انگشت اشاره‌ش رو جلوی صورتم تکون داد.
- آقا‌ی مهندس! چرا همون‌جا فلشمو بهم پس ندادین؟! چیکار به پوشه‌ی پاتختی دخترخاله‌ی من داشتین؟
در حال اعتراض، دور خودش چرخید و من عجیب یاد روز تصادفمون افتادم؛ اون روز هم نه ساکت می‌شد، نه آروم!
- خیلی بده واقعاً! آدم اینجا یه حریم خصوصی نداره؟! چرا شما باید پوشه‌ی عکسای شخصی و خانوادگی منو ببینین؟!
- بسه!
با صدای بلند من، زبون به دهن گرفت و قدمی عقب رفت. دست به کمر شد و طلبکارانه نگاهم می‌کرد که جوابش رو با اخم غلیظی دادم و غریدم:
- تو‌ دیگه کی هستی؟ مطمئنی دمنوش می‌خوری؟ شاید گیاه‌‌ اشتباهی به جای به و سیب بهت انداختن!
چشم‌هاش ریز شد و از بین لب‌های‌ هلویی‌رنگ به هم چسبیده‌ش، با حرص صدام زد:
- آقای مهندس!
دستم رو جلوش گرفتم و چشم‌غره‌ای بهش رفتم.
- حق نداری چیزی بگی ها! ساکت!
سرم رو به سمت سقف گرفتم و دم عمیقی گرفتم، اما فشارخونم بالا رفته‌بود؛ روی پوست صورتم، گرما حس می‌کردم و خون جلوی چشم‌هام رو گرفته‌بود!‌ به چهره‌ای که همچنان طلبکارانه بهم خیره‌بود، خیره شدم و سعی کردم، شمرده‌شمرده، صحبت کنم.
- مگه من این فلشو ازت گرفتم؟ مگه من‌ گفتم بریز روی این فلش؟ مگه این شرکت یه فلش توش پیدا نمیشه که تو فایل‌ها رو روی فلش شخصیت می‌ریزی؟ فقط با آره یا نه جواب منو بده!
یک تای ابروی هشتی و باریکش رو بالا فرستاد. پشت چشمی برام نازک کرد و با صدای آرومی گفت:
- وقتی میاین بالای سرم می‌ایستین و غرغرکنان ازم فایل می‌خواین، نتیجه همین میشه!
- خوبه! ما معنی آره و نه رو فهمیدیم!
کفشش رو محکم به سرامیک‌های کف کوبید و باز تن صداش رو بالا برد:
- بیخودی منو توی معذوریت نذارین مهندس! حالا شما جواب منو بدین! اون پوشه باز شد یا نه؟ فقط با آره و نه جواب منو بدین!
انگشت‌هام رو بین موهام فرو بردم و با تصور گردن منشی بین دستم، چنگی به موهام زدم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
660
11,828
مدال‌ها
4
- آخرین چیزی که برای دیدنش کنجکاوم، پوشه‌ی عکسای شخصی شماست! اصلاً می‌دونی چیه؟ آخرین کسی که دلم می‌خواد ببینم خودتی! پس به جای اینکه صداتو توی اتاقم بالا ببری، برو مراقب حریم شخصیت باش که ندیش دست این و اون!
به سمت پروژکتور چرخیدم؛ پوزخندی روی لب‌هام نشست. دستم رو به طرف پرده‌ی سفید گرفتم و ادامه دادم:
- فکر کن توی یک جلسه مهم، با یک مهندس خیلی مهم نشستی و سعی داری نمونه‌ کار و طراحی شرکتت رو با جدیت بهش ارائه بدی، اما همین که فلش روی صفحه باز‌ میشه، دو تا پوشه می‌بینی! که یکیش حریم شخصی خانم آزاده! اون هم به اسم پاتختی دخترخاله!
گردنم به طرفش چرخید.
- می‌دونی چقدر شوکه شدم و می‌دونی چقدر مهندس کتابی خندید؟ وای خدایا بهم صبر بده!
و چند قدم عقب رفتم. دست‌هام رو توی جیب شلوارم فرو بردم و به میزم تکیه دادم که باز به حرف اومد و جمله‌ی به یاد ماندنی دیگه‌ای گفت:
- چقدر هم آقایون بدشون میاد! مطمئن باشین روح مهندس کتابی شاد شده!
بی‌توجه به حرفش دستم رو به سمت در گرفتم.
- اگه فلش شرکت رو نداری، همین الان از بخش آی‌تی تحویل می‌گیری، اگر هم لازمه دوباره یه دوره‌ی آموزشی برات بذارم و باز هم تکرار کنم که چقدر روی کارم حساسم و همه‌چی باید دقیق و درست پیش بره!
دست به سی*ن*ه شد و گردنش رو بالا گرفت. چرا روی این دختر کم نمی‌شد؟
- من هم دوباره برای شما تکرار می‌کنم که کارم رو خوب بلدم و همه‌چیز رو عالی و درست پیش می‌برم! فقط یاد بگیرین با منشیتون درست برخورد کنین و بهش استرس ندین!
پوزخندم پررنگ شد و با تمسخر، سر تکون دادم.
- برو دمنوش بخور، استرست رفع میشه!
دسته موی جلوی چشم‌هاش رو کنار زد و با قدم‌های محکم به طرفم اومد. مقابلم ایستاد و خیره به چشم‌هام، کف دستش رو جلوم گرفت.
- فلشمو پس بدین! همین الان میرم واحد آی‌تی و فلش شرکتو می‌گیرم.
نوک انگشتم، فلش رو لمس کرد. اون رو به سمت دستم هل دادم و مشتم رو از توی جیبم بیرون آوردم. این دختر چی بود؟ کی بود؟ چرا این‌قدر لجباز و پررو بود؟ این همه جسارتی که توی چشم‌های کشیده‌ش‌ موج‌ می‌زد، از کجا نشأت می‌گرفت؟‌
دست مشت شده‌م رو بالای دستش گرفتم. همچنان خیره به نگاهش،‌ مشتم رو باز کردم و همین که فلش توی دستش افتاد، دستش رو مشت کرد و عقب کشید.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
660
11,828
مدال‌ها
4
زانوم رو کمی خم کردم و دوباره به لبه‌‌ی میزم تکیه زدم. نفس راحتی کشید و به آرومی پوست صورتش رو لمس کرد. زیر لب جوری که انگار داشت با خودش صحبت می‌کرد، گفت:
- وای خدای من! چطوری با این حجم استرس می‌خوام کار کنم؟! پوستم خراب شد!
و نگاه چپی هم به من انداخت.
- سوال منم هست!‌ امیدوارم موهام از دست شما نریزه! شاید هم سفید شه! خدا می‌دونه.
عقب‌‌‌عقب رفت. قبل از اینکه در رو باز کنه، چشم‌هاش‌ رنگ‌ شیطنت گرفت و زمزمه کرد:
- ان‌شاءالله خیره! روز خوش!
و کاش در لحظه‌‌ی آخر، خنده‌ش رو از لای در نمی‌دیدم. با گام‌های بلند، قدم به جلو برداشتم اما پشت در بسته شده، ایستادم. همه‌ی این کارها رو کرد تا من رو اذیت کنه! از اول هم بهش مشکوک بودم اما رنگ پر از شیطنتی که توی نگاه و لبخندش موج می‌زد، چیزی غیر از این رو بهم ثابت نمی‌کرد. روی در قهوه‌ای‌رنگ، صورتش رو تصور کردم و خطاب بهش، زمزمه کردم:
- تلافی‌ می‌کنم! بدجور واست تلافی می‌کنم... چون نمی‌خوام امروزمو خراب کنم، فعلاً سراغت نمیام اما منتظرم باش!
به سمت میزم چرخیدم و روی صندلیم نشستم و همچنان خیره به در، غر زدم:
- حالتو می‌گیرم! خوبشم می‌گیرم، فقط بشین و نگاه کن!
دستی به موهام کشیدم و صندلیم رو جلو کشیدم و خودم رو مشغول کار‌ کردم.
تا آخر وقت، به جز زمان خداحافظی، دیگه نگاهم بهش نیفتاد و همین به تنهایی، یک شانس محسوب می‌‌شد!
-‌ چیه؟‌ جلسه که خوب بوده، چرا اخمات تو همه؟
نوک انگشتم رو به پشت پلکم فشردم و با خستگی، روی صندلی لم دادم و در جواب فربد که مشغول رانندگی بود، گفتم:
- دنبال یه راه خوب برای تلافیم!
با تشر صدام زد:
- بردیا! یعنی می‌خوای بگی همه‌‌ی کاراش اتفاقی نبوده؟
دست‌هام رو بالا گرفتم و با همه‌ی توان بدنم رو کشیدم.
- نه داداش من! باید قیافه‌ی‌ پیروزمندانه‌‌‌ی دختره رو می‌دیدی!
اخم ریزی روی پیشونیش نشست و با جدیت گفت:
- بچه‌بازی رو تموم کن!
- بعد از تلافی کارش! راستی به هیراد از جریان کوه رفتن گفتی؟
سری به نشونه‌ی مثبت تکون داد. نگاه و تمرکزش، روی خیابون شلوغ مقابلمون بود.
- ظاهراً که استقبال کرد حالا قرار شد با خانمش صحبت کنه و خبر بده.
- خوبه... .
و خمیازه طولانی کشیدم. جسمم بدجور طلب کوه و اکسیژن خالص و یک پیاده‌روی جانانه رو می‌کرد. وقتش بود که برای چند ساعت هم که شده، به خودمون استراحت بدیم و بی‌دغدغه‌ کمی آرامش برای روز‌های آینده، ذخیره کنیم.

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
660
11,828
مدال‌ها
4
(دل‌آرا)

موهای حجیم و فرفریم رو خیلی محکم، با کش ساتن زرشکی‌رنگ‌، پایین سرم بستم. کلاه بافت زرشکی‌ رو به سرم گذاشتم. سوییشرت مشکی رو روی بافت زرشکی به تن کردم و دنباله‌ی موهای فرم رو داخل سوییشرت پنهون کردم. دستی به شلوار جذبم کشیدم و سرم رو جلوی آینه بردم. طبق معمول، امروز هم احساس خودشیفتگی داشتم و همش فکر می‌کردم خیلی زیبا شدم! پس با شیطنت یک لاخ موی فر رو از زیر کلاه بیرون کشیدم و اون رو روی ابرو و چشم چپم، رها کردم. رژ لب گوشتی‌‌رنگم رو به روی لب‌هام و خط ظریف و سیاهی هم داخل چشم‌هام کشیدم. سرم رو عقب بردم و دوباره به خودم نگاه کردم؛ عالی بود. لب‌هام رو غنچه کردم و برای خودم بوس فرستادم. کیف کوچیکم که فقط وظیفه‌ی نگهداری از موبایلم به عهده‌ش بود رو از روی شونه‌ی راستم رد کردم و بالاخره از آینه دل کندم. قبل از اینکه از اتاق بیرون برم، نگاهی به چمدون کوچیک و بسته‌ای که برای چند ساعت آینده، آماده‌‌بودم، انداختم و با وسواس به این فکر کردم که یعنی همه‌چیز رو برداشتم؟! نیشگونی از پهلوم گرفتم تا برای بار سوم چکش نکنم!
- به زودی می‌بینمت!
و دستی برای چمدون مشکی که کنار تختم ایستاده‌بود، تکون دادم و سریع از اتاق بیرون رفتم. با دیدن قیافه‌های کلافه و منتظر بچه‌ها، یک تای ابروم بالا رفت. مقابلشون ایستادم، لپ چپم رو باد کردم و شونه‌ای بالا انداختم که صدای باراد در اومد:
- خب! توکا خانم تشریف‌‌ آوردن! تا ظهر نشده بریم دیگه.
من که از زمان مطمئن بودم، بدون اینکه جهت نگاهم رو عوض کنم، دستم رو به سمت ساعت دیواری چوبی گرفتم و با تعجب گفتم:
- بی‌انصاف، ساعت تازه شیش شده!
و جلوتر از بقیه به طرف پله‌ها رفتم و خطاب به افراد پشت سرم گفتم:
- ببینین، من اولین نفر دارم میرم پایین، حالا خوددانین!
تا جای ممکن، با حرکت روی پنجه‌ی پا، به آهستگی از خونه بیرون رفتیم تا مزاحم خواب عزیزجون و آقاجون نشیم. من و سوگل توی ماشین فربد و بردیا نشستیم و بقیه هم سوار ماشین فرهود شدند. هنوز پنج دقیقه هم نگذشته‌بود که صدای خواب‌آلود و گرفته‌ی بردیا، سکوت بینمون رو شکست:
- یکی آهنگ بذاره تا خوابمون نبرده!
به نیم‌رخ بردیا و چشم‌های پف‌کرده‌ش، خیره شدم. موهای فرفریش نامنظم اما به قشنگی در هم گره خورده‌بود و خان‌داداشم رو حسابی جذاب نشون می‌داد.
- بردیاخان! چند روزه با برنامه‌ی کوه رفتن، مغز ما رو خوردی! حالا خوابت میاد؟
بردیا به عقب چرخید و نگاه خمارش رو به سوگل دوخت.
- می‌دونم، ولی دلم جفتشو می‌خواد! هم خواب هم کوه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
660
11,828
مدال‌ها
4
فربد که انگار برخلاف بردیا سرشار از انرژی بود، با خنده، ضربه‌ی محکمی به پای بردیا زد.
- خب تا مقصد بگیر بخواب! اینجوری هم یکم انرژی‌ می‌گیری، هم ما از سکوتت لذت می‌بریم!
دستم رو به پشتی صندلی فربد گرفتم، خودم رو جلو‌ کشیدم و معترضانه به حرف اومدم:
- خیلیم بیخود! الان یه آهنگ واسش پلی می‌کنم تا خوابش بپره!
و‌ موبایلم رو مقابل صورتم گرفتم و بعد از متصل شدن به بلوتوث ماشین، آهنگ‌ مورد نظرم رو پخش کردم و به صندلی تکیه دادم. مثل همیشه، همون ری‌اکشن رو از نگاه هر سه نفرشون دریافت کردم. سوگل لبخند جذابی تحویلم داد و اولین نفر شروع به خوندن کرد:
- رفیق لحظه‌های من،
نبینی لحظه‌ای تو غم،
رفیق خستگیه دل،
سرشتمون یه آب و گل،
رفیق همه خاطره‌هام، من فقط تو رو می‌خوام!
خیره به صورت سوگل، که با کمترین میزان آرایش هم فوق‌العاده جذاب به نظر می‌رسید، لبخندم عمیق‌تر شد. شال موهر هلویی‌رنگی که به سر گذاشته‌بود، حسابی زیبایی پوست برنز_طلایی و چشم‌های عسلیش رو به رخ می‌کشید. به علاوه‌ی موهای موج‌دار و فندقی‌رنگش‌ که به صورت فرق کج، از روی پیشونیش رد شده‌بود و تیر نهایی دلبریش بود. دست راستم رو بالا آوردم و بشکن‌زنان، همراه با خواننده، زمزمه کردم:
- زندگی تو دستامه،
لمست مثل نفس‌هامه،
عشق تو عزیز من، آره! همه‌ی دنیامه.
صدای بردیا بلند شد و این‌بار با ذوقی بیشتر، با برادر خوش‌صدام، همخوانی کردم:
- خنده‌ی لب‌هامو ببین،
بیا کنار من بشین،
دستای سردمو بگیر،
من تو رو می‌خوام همین،
پیشم بمون عزیز من،
طاقت دوری سخته،
حالا دیگه خوشبختی،
به خونه‌مون برگشته.
فربد پاش رو روی گاز فشرد، شتابی به ماشین داد و حالا در کنار ماشین فرهود قرار گرفت. با شیطنت شیشه رو پایین دادیم و هر چهار نفر، خطاب به چهار عضو دیگه‌ای که توی ماشین کناریمون بودند و مشتاقانه نگاهمون می‌کردند، با صدای بلند، شروع به خوندن کردیم:
- رفیق لحظه‌های من،
تو بمون کنار من،
عزیز من، عزیز من، رفیق لحظه‌های من!
صدای خنده‌شون از این فاصله هم به گوش می‌رسید. این آهنگی بود که همیشه با هم می‌خوندیم و خیلی دوستش داشتیم؛ شاید چون ما این آهنگ رو زندگی می‌کردیم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
660
11,828
مدال‌ها
4
در ماشین رو با شتاب بستم. اون‌قدر محکم که هم خودم از صدای بلندش ترسیدم و از جا پریدم، هم صدای معترضانه‌ی فربد رو بلند کردم:
- مگه در هواپیماست که این‌قدر محکم‌ می‌بندی؟!
چشم‌هام به‌خاطر نور آفتاب ریز شده‌بود. در همون حالت نگاهش کردم و لب به دندون گرفتم. دستم رو نوازش‌وار به ماشین عزیزش کشیدم و زمزمه کردم:
- ببخشید فدات‌شم، تو شادیات جبران کنم.
کلمات نامربوطی که کنار هم چیدم و به زبون آورده‌بودم، باعث شد در لحظه، گره‌‌ بین ابروهاش باز بشه و لبخند کم‌رنگی روی صورتش بنشینه. من هم لبخند دندون‌نمایی تحویلش دادم و همقدم با هم، مسیری که بقیه دنبال می‌کردند رو پیش گرفتیم.
نفس‌نفس‌زنان، مسیر شیب‌دار مقابل رو بالا می‌رفتیم و از نسیم خوش اول صبح، که صورتمون رو نوازش می‌داد، لذت می‌بردیم.
- به نظرت... اگه فرهود و بردیا نباشن... ما توی این کوه... گم نمیشیم؟!
خندیدم و دست‌هام رو داخل جیب سوییشرتم فرو بردم. به فرهود و بردیا که مثل همیشه به عنوان رهبر، جلومون حرکت می‌کردند، نگاه کردم و در جواب فربد گفتم:
- دقیقاً! خیلی بد عادت شدیم! چشمامونو می‌بندیم و پشت سر فرهود و بردیا راه میریم... یعنی اگه برن تو دره، همگی با هم سقوط می‌کنیم.
فربد خنده‌کنان، دستی توی موهای خوش‌حالتش که کمی بلندتر از قبل شده‌بود، کشید.
- عزرائیل بیچاره چه گناهی کرده؟ چطوری دخل هممونو بیاره؟!
لحظه‌ای گوشم رو به همهمه‌های دوری که شنیده‌ می‌شد، سپردم. لب‌هام رو به هم فشردم و شونه‌م رو به بازوی فربد کوبیدم.
- همینه که هست! یا همه با هم یا هیچ‌کَس!
لحظه‌ای به هم‌ نگاه کردیم و بعد با صدای بلند به شوخی‌های بی‌مزه‌مون خندیدیم. همزمان صدای قهقهه‌ی سوگل و سوزان هم بلند شد و باعث شد من و فربد برای یک لحظه، بهشون خیره بشیم. همین بود! هر وقت زمانی رو برای تفریح، به خودمون اختصاص می‌دادیم، قطعاً ختم به شوخی و خنده‌های از ته دل می‌شد، حتی اگه خیلی دلایل بانمکی وجود نداشت! ما با این چند ساعت خنده، انرژی کل هفته‌مون رو تأمین می‌کردیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
660
11,828
مدال‌ها
4
ایستگاه سوم! جایی که برامون هشدار گرسنگی‌ و خوردن صبحونه بود. روی تخته‌‌سنگ‌هایی که پراکنده قرار داشت، نشستیم و مثل جوجه‌های گرسنه، به دست‌های سوگند چشم دوختیم. سوگند، با سبد حصیری که به دست داشت، به سمتمون اومد و به هر کدوممون یک ساندویچ می‌داد. مقابلم ایستاد. نگاه خوش‌رنگش رو از پشت شیشه‌های طوسی عینکش،‌ واضح نمی‌دیدم، اما مهربونی و گرمای وجودش از لبخندش هم پیدا بود.
- بفرما توکای‌ دلبر!
با حرکات آروم و مداوم پلکم برای سوگندی که ساندویچ به‌ سمتم گرفته‌بود، دلبری کردم. روی تخته‌سنگ‌ جابه‌جا شدم و پلاستیک دور ساندویچ کره و مربا رو پایین کشیدم. با عشق گاز بزرگی بهش زدم و با لذت، درحالی که اکسیژن درصد بالا رو نفس می‌کشیدم، چشم‌هام رو بستم تا از طعم مربای هویج لذت ببرم. در همون حالت، انگشت‌هام رو جمع کردم و اون رو روی لب‌هام قرار دادم، ماچ محکمی روی نوک انگشت‌هام نشوندم و با صدای بلند گفتم:
- قربون دستات! ای فدات‌ بشم که می‌دونی چی دوست داریم!
- شکمو!
صدای باراد بود و بعد خنده‌ی بچه‌ها بلند شد. من هم با خنده نگاهشون کردم و گاز دیگه‌ای به ساندویچم زدم. بردیا فلاسک به‌ دست، مشغول ریختن چای توی لیوان‌های رنگی‌رنگیمون بود که فربد سینی به دست اون‌ها رو‌ براش نگه‌داشته‌بود. وای که این لحظه‌های گرم و صمیمی رو با هیچی عوض نمی‌کردم!
فربد با سینی، مقابلمون خم شد و من لیوان زرد و سوگل که کنارم نشسته‌بود، لیوان نارنجیش رو برداشت. لبخندی کجی روی لب‌هاش نشوند و خطاب به فربد گفت:
- دست شما درد نکنه، چه آقای باکمالاتی!
فربد عشوه‌‌ای اومد و تکونی به موهاش داد، که باعث شد بلند بخندیم.
- پسرمو پسندیدی؟
سوگل شالش رو مقابل صورتش‌ گرفت و در نقش یک خواستگار، به سرتاپای فربد نگاه‌ کرد. با شک و تردید در جواب فرهود که لیوان به دست مقابلمون ایستاده‌بود، گفت:
- والا ظاهرش که بد نیست، میگن مهم اخلاقه! اخلاقش چطوریاست؟!
فرهود لیوان سیاهش رو از لبش فاصله داد و خیلی جدی در جواب سوگل گفت:
- اخلاقشم بد نیست، قابل تحمله!
فربد نگاه چپی حواله‌ی فرهود کرد و من لبم رو گاز گرفتم تا نخندم. سوزان از کنار فرهود، خودش رو جلو ‌کشید و تندتند گفت:
- خانمم مهم عشقه! عشق این گل‌پسر ما به دلت نشست یا نه؟!
سوگل نچ‌نچی‌کرد و قری به گردنش داد.
- عشق که کشکه! مهم پوله!
نگاه پر تأسفم رو بینشون رد و بدل کردم. به فربدی که همچنان بین ما سه خواهر ایستاده‌بود، اشاره کردم و بعد از خوندن «لا حول و لا قوة الا باالله العلی العظیم»، ادامه دادم:
- تیپ و قیافه‌شو دوباره ببین! پسرمون خیلی خوش قد و بالاست.
سوزان انگشت شستش رو به نشونه‌ی تأیید حرفم بالا آورد، اما سوگل سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت:
- این مهم نیست، بگو چقدر پول داری؟!
واقعاً موندم بین این دو خواهر که زمین تا آسمون با هم فرق داشتند! دست به کمر زدم و گفتم:
- اصلاً همش با هم قشنگه، ولی مهم دله و تفاهم! مگه نه فرهود؟
نگاه فرهود، لحظه‌ای بدون پلک زدن، روی نقطه‌ای خیره موند. همین که خواستم مسیر نگاهش رو دنبال کنم، نگاه سرگردونش رو بینمون چرخوند و زمزمه کرد:
- درسته!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
660
11,828
مدال‌ها
4
سناریوی‌ خواستگاری از فربد رو به پایان رسوندیم. خنده‌کنان، لقمه‌ی آخر رو با جرعه‌ی نهایی چای دارچین سوگند، قورت دادم و از جا بلند شدم. دستم رو به پشت لباسم کشیدم تا خاک احتمالیش رو پاک کنم و با تکون چشم و ابرو به سوزان اشاره کردم تا دنبالم بیاد. کمی از بچه‌ها فاصله‌ گرفتیم و بالاتر رفتیم. موبایلم رو به سوزان دادم و ژست‌های مختلف گرفتم تا یادگاری امروز هم ثبت بشه.
سوزان بعد از اینکه در حالت‌های مختلف ازم عکس گرفت، با هیجان زمزمه کرد:
- خیلی خوبی دلی! عکسات عالی شد.
مشتاقانه جلو رفتم و موبایل رو از دستش گرفتم و مشغول زیر و رو کردن عکس‌ها شدم. خوب بودند؛ خصوصاً عکسی که قدی گرفته شده‌بود و به افق نگاه می‌کردم. فقط یک مشکلی وجود داشت؛ اون هم فردی بود که گوشه‌ی عکس من خودنمایی می‌کرد. لب‌هام آویزون شد و به سوزان که مشغول گرفتن ویدئو بود، نگاه کردم. آه کشیدم و به عقب برگشتم و توی دلم به پسری که پشت به من، مشغول صحبت با موبایلش بود و تا چند لحظه پیش توی عکسم جا گرفته‌بود، دری‌وری گفتم. همین که خواستم به طرف سوزان بچرخم، پاهام قفل شد.
عینک آفتابیم رو پایین کشیدم و با دقت بهش نگاه کردم. درست می‌دیدم؟ آره!
هول‌هولکی عینک رو به روی چشم‌هام برگردوندم، موبایلم رو جلوی صورتم گرفتم و قدمی عقب رفتم و زیر لب صداش زدم:
- سوزان، سوزان!
سوزان دست از ویدئو گرفتن برداشت و غرغرکنان، کنارم ایستاد.
- چرا فیلممو خراب‌ کردی؟! چته؟
همون‌طور که از پشت شیشه‌های سیاه عینکم، بهش خیره بودم، با ابروهام به جلو اشاره کردم و گفتم:
- اون پسره!
سوزان موهای شلاقیش که همبازی باد شده‌بود رو پشت‌ گوشش زد؛ به فردی که اشاره کرده‌بودم، نگاه کرد و بعد نیشخندی تحویلم داد.
- چیه؟ خوشت اومده؟ خدایی عجب تیکه‌ایه! آفرین به سلیقه‌ت دل‌آرا! خوشم اومد!
آرنجم رو به پهلوش کوبیدم که صدای جیغش بالا رفت و همزمان توجه فرد مورد نظر رو جلب کرد. بازوش رو‌ کشیدم و سوزان رو همراه خودم چرخوندم. خیره به آسمون آبی و آفتابی که از پشت ابرها می‌تابید، پچ‌پچ‌کنان زمزمه کردم:
- سوزان توروخدا خفه شو! این‌قدرم چرت و پرت نگو! من اصلاً نمی‌خوام ریخت این پسره رو ببینم!
سوزان که فهمیده‌بود من جدی‌ام، خودش رو بهم چسبوند و با صدای آرومی دم گوشم پچ زد:
- مگه کیه؟! می‌شناسیش؟
آروم و بااحتیاط سرم رو به عقب چرخوندم، عینکم رو پایین دادم و خطاب به سوزان، نالیدم:
- همکارمه!
سوزان با هیجان تکونی خورد، دستش رو جلوی دهنش گرفت و پرسید:
- همون همکارت شهاب که تو نخ تو بود؟!
ادای گریه کردن درآوردم و همزمان با بالا فرستادن عینکم، نگاهم رو از نیم‌رخ فردی که اصلاً دوست نداشتم ببینمش، گرفتم و گفتم:
- نه! کمک‌خلبانه! همون که ازش متنفرم!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین