- Dec
- 664
- 11,832
- مدالها
- 4
(سوگل)
با لمس آیکون قرمزرنگ تماس رو قطع کردم و با همون لبخندی که از روی صورتم کنار نمیرفت، به دیوار سفید و تر و تمیز روبهروم خیره شدم. باراد خیلی دل مهربونی داشت و این همیشه بهم اثبات میشد، اما هر دفعه بیشتر از قبل خوشحال میشدم و به داشتن همچین برادری افتخار میکردم.
- کیفمو بده... به چی داری میخندی؟!
گردنم رو بالا گرفتم و به شیلایی که از سرویسبهداشتی بیرون اومدهبود، نگاه کردم. کولهی شکلاتیرنگش رو بهسمتش گرفتم و گفتم:
- رفتی خونه خبر شیده رو بهم بده، ببینیم بعد این کار چطور میشه.
بند کولهش رو روی شونهش انداخت، ابروهاش بالا پرید و متعجب گفت:
- بالاخره اوکی داده؟ خداروشکر! مگه من این خبرای خوب رو از شما بشنوم! تو خونه که زیاد با من حرف نمیزنه، فقط میبینم حالش بهتر شده!
اخم ظریفی کردم و از روی صندلی بلند شدم. انگشتم رو به سمتش گرفتم.
- باشه شیلا! شرایط زندگیتون پیچیده شده ولی بهتره پشت همدیگه باشین و بدخلقی هم رو تحمل کنین!
دستهام رو مقابل سی*ن*ه در هم گره زدم و خیره به قیافهی رنگپریده و پکر رفیق قدیمیم، ادامه دادم:
- خودت چی؟ واسه تو چیکار کنم؟
شونهای بالا انداخت و نگاه پریشونش رو به راهرویی که دانشجوها توی زمان استراحت مدام ازش عبور میکردند و حسابی شلوغ بود، دوخت.
- فعلاً توی فروشگاه سرکوچهمون مشغول میشم، زیادم کار سختی نیست تا ببینم کمکم چی میشه.
مخالفت رو کنار گذاشتم و بهجاش دستم رو روی بازوش گذاشتم. لبخند نرمی به روش زدم.
- باشه عزیزم، همین که تلاشت رو میکنی قابل تقدیره! مهم اینه که آخرش همهچیز مثل قبل میشه، نگران چیزی نباش.
دستش رو به زیر بینیش کشید و بغضش رو فرو داد. خودش رو جلو کشید و بغلم کرد و زیر گوشم زمزمه کرد:
- مرسی سوگل! خیلی درست و حسابی و خفنین.
خودم رو بهش فشردم و بوسهای روی گونهی سپید و سردش کاشتم.
با لمس آیکون قرمزرنگ تماس رو قطع کردم و با همون لبخندی که از روی صورتم کنار نمیرفت، به دیوار سفید و تر و تمیز روبهروم خیره شدم. باراد خیلی دل مهربونی داشت و این همیشه بهم اثبات میشد، اما هر دفعه بیشتر از قبل خوشحال میشدم و به داشتن همچین برادری افتخار میکردم.
- کیفمو بده... به چی داری میخندی؟!
گردنم رو بالا گرفتم و به شیلایی که از سرویسبهداشتی بیرون اومدهبود، نگاه کردم. کولهی شکلاتیرنگش رو بهسمتش گرفتم و گفتم:
- رفتی خونه خبر شیده رو بهم بده، ببینیم بعد این کار چطور میشه.
بند کولهش رو روی شونهش انداخت، ابروهاش بالا پرید و متعجب گفت:
- بالاخره اوکی داده؟ خداروشکر! مگه من این خبرای خوب رو از شما بشنوم! تو خونه که زیاد با من حرف نمیزنه، فقط میبینم حالش بهتر شده!
اخم ظریفی کردم و از روی صندلی بلند شدم. انگشتم رو به سمتش گرفتم.
- باشه شیلا! شرایط زندگیتون پیچیده شده ولی بهتره پشت همدیگه باشین و بدخلقی هم رو تحمل کنین!
دستهام رو مقابل سی*ن*ه در هم گره زدم و خیره به قیافهی رنگپریده و پکر رفیق قدیمیم، ادامه دادم:
- خودت چی؟ واسه تو چیکار کنم؟
شونهای بالا انداخت و نگاه پریشونش رو به راهرویی که دانشجوها توی زمان استراحت مدام ازش عبور میکردند و حسابی شلوغ بود، دوخت.
- فعلاً توی فروشگاه سرکوچهمون مشغول میشم، زیادم کار سختی نیست تا ببینم کمکم چی میشه.
مخالفت رو کنار گذاشتم و بهجاش دستم رو روی بازوش گذاشتم. لبخند نرمی به روش زدم.
- باشه عزیزم، همین که تلاشت رو میکنی قابل تقدیره! مهم اینه که آخرش همهچیز مثل قبل میشه، نگران چیزی نباش.
دستش رو به زیر بینیش کشید و بغضش رو فرو داد. خودش رو جلو کشید و بغلم کرد و زیر گوشم زمزمه کرد:
- مرسی سوگل! خیلی درست و حسابی و خفنین.
خودم رو بهش فشردم و بوسهای روی گونهی سپید و سردش کاشتم.
آخرین ویرایش: