جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Fati-Ai با نام [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 9,400 بازدید, 259 پاسخ و 41 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
664
11,832
مدال‌ها
4
(سوگل)

با لمس آیکون قرمز‌رنگ‌ تماس رو قطع کردم و با همون لبخندی که از روی صورتم کنار نمی‌رفت، به دیوار سفید و تر و تمیز روبه‌روم خیره شدم. باراد خیلی دل مهربونی داشت و این همیشه بهم اثبات می‌شد، اما هر دفعه بیشتر از قبل خوشحال می‌شدم و به داشتن همچین برادری افتخار می‌کردم.
- کیفمو بده... به چی داری می‌خندی؟!
گردنم رو بالا گرفتم و به شیلایی که از سرویس‌بهداشتی بیرون اومده‌بود، نگاه کردم. کوله‌ی شکلاتی‌رنگش‌ رو به‌سمتش گرفتم و گفتم:
- رفتی خونه خبر شیده رو بهم بده، ببینیم بعد این کار چطور میشه.
بند کوله‌ش رو روی شونه‌ش انداخت، ابروهاش بالا پرید و متعجب گفت:
- بالاخره اوکی داده؟ خداروشکر! مگه من این خبرای خوب رو از شما بشنوم! تو‌ خونه که زیاد با من حرف نمی‌زنه، فقط می‌بینم حالش بهتر شده!
اخم ظریفی کردم و از روی صندلی بلند شدم. انگشتم رو به‌ سمتش گرفتم.
- باشه شیلا! شرایط زندگیتون پیچیده شده ولی بهتره پشت همدیگه باشین و بدخلقی هم رو تحمل کنین!
دست‌هام رو مقابل سی*ن*ه در هم‌ گره زدم و خیره به قیافه‌ی رنگ‌پریده و پکر رفیق قدیمیم، ادامه دادم:
- خودت چی؟ واسه تو چیکار کنم؟
شونه‌ای بالا انداخت و نگاه پریشونش رو به راهرویی که دانشجوها توی زمان استراحت مدام ازش عبور می‌کردند و حسابی شلوغ بود، دوخت.
- فعلاً توی فروشگاه سرکوچه‌مون مشغول میشم، زیادم کار سختی نیست تا ببینم کم‌کم چی میشه.
مخالفت رو کنار گذاشتم و به‌جاش دستم رو روی بازوش گذاشتم. لبخند نرمی به روش زدم.
- باشه عزیزم، همین که تلاشت رو‌ می‌کنی قابل تقدیره! مهم اینه که آخرش همه‌چیز مثل قبل میشه، نگران چیزی نباش.
دستش رو به زیر بینیش کشید و بغضش رو فرو داد. خودش رو جلو‌ کشید و بغلم کرد و زیر گوشم زمزمه کرد:
- مرسی سوگل! خیلی درست‌ و حسابی و خفنین.
خودم رو بهش فشردم و بوسه‌ای روی گونه‌ی‌ سپید و سردش کاشتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
664
11,832
مدال‌ها
4
خودش رو عقب کشید و درحالی که آستین‌های تا زده‌ی مانتوش رو صاف می‌کرد، گفت:
- می‌مونی واسه همایش؟
با هیجان سرم رو تکون دادم و کیف مشکی نسبتاً سنگینم رو روی شونه جا‌به‌جا کردم.
- آره! خیلی هیجان دارم!
خنده‌ای کرد و نگاهش توی صورتم چرخید.
- تو از آخر پروفسور میشی سوگل! با من کاری نداری؟
- نه عزیزم به سلامت!
با نگاهم شیلا رو بدرقه کردم و آروم و سر به زیر به‌ سمت کلاس ۳۰۱‌ رفتم. حامد و ساناز توی کلاس خالی، پشت صندلی‌‌های ردیف اول نشسته‌‌بودند و گرم صحبت بودند. نچ‌‌نچی کردم و درحالی که به‌ سمتشون می‌رفتم، گفتم:
- خوبه والا! من نمی‌دونم چرا حراست شما دوتا رو نمی‌گیره؟!
ساناز نگاهم کرد؛ روی صندلی بالا‌ و پایین پرید و با هیجان اشاره کرد تا جلو برم.
- وای سوگل دارم از هیجان می‌میرم!
دست‌هام رو به هم کوبیدم و با صدای بلند در جواب ساناز گفتم:
- منم خیلی زیاد! واقعاً مشتاقم استاد هنرور رو هر چه زودتر ببینم خیلی خوشحالم فکر کنم همایش بی‌نظیری... .
با دیدن قیافه‌ی وا رفته‌ی ساناز و نگاه حیرت‌زده‌‌‌ای که به حامد انداخت، کلمات توی دهنم ماسید. دستم رو به بند کیفم گرفتم و به قیافه‌های سرخ شدشون چپ‌چپ‌ نگاه کردم. انگشت اشاره‌م رو تهدیدآمیز جلو آوردم.
- اگه بخندین اصلاً نمی‌بخشمتون!
از خنده منفجر شدند! حامد روی دسته صندلی خودش و ساناز هم روی صندلی پخش و پلا شدند. با حرص نیم‌بوت‌های مشکی‌رنگم‌ رو به زمین‌ کوبیدم.
- زهرمار! به جون خودم الان میرم پیش حراست شما دوتا دلقک رو لو میدم!
حامد میون خنده‌هاش دستی به صورتش کشید و نفس عمیقی کشید. ساناز با شلوغ‌كاري در جوابم گفت:
- برو! برو بگو! دیگه همه‌چی‌ تمومه! ما امشب با باباهامون قرار داریم و دیگه همه‌چی‌ تمومه!
با ذوق دست‌هاش رو به هم کوبید و من که حسابی با این جمله‌ی ساناز سوپرایز شده‌‌بودم، دست از حرص خوردن برداشتم. روی صندلی کنار ساناز نشستم و کیفم رو روی پام گذاشتم. خودم رو جلو‌ کشیدم و گفتم:
- یعنی چی؟ جدی میگی؟!
ساناز بشکن‌زنان ابروهاش رو بالا انداخت و با ریتم شونه‌هاش رو حرکت داد. نگاه چپی بهش انداختم؛ این دختره‌ی عاشق که زده‌بود به سرش! بی‌خیال ساناز، منتظر به حامد نگاه کردم که دیدم با لبخند عمیق و نگاهی‌ که سرشار از نورافشانی بود، خیره به ساناز بود. وای خدای من!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
664
11,832
مدال‌ها
4
دست مشت شده‌م رو محکم به میز کوبیدم که هر دو تکون محکمی خوردند. خطاب به حامد گفتم:
- قضیه چیه؟
ساناز که انگار شور و هیجان عشق نمی‌گذاشت دو دقیقه زبون به دهن بگیره، دست‌هام رو بین دست‌هاش گرفت و تندتند گفت:
- امشب قراره من و حامد و باباهامون بریم بیرون! مامان من و مامان حامد که چند وقت پیش همو‌ دیدن، حالا مثل اینکه باباهامون قراره باهامون صحبت کنند؛ من و حامد هم بعد همایش میریم پیششون.
با تعجب نگاهم بین صورت‌های سرخوششون چرخید.
- دوتایی؟!
حامد سری تکون داد.
- آره سوگل! دیگه خانواده‌هامون رابطه‌ی ما رو پذیرفتن، حس کردیم دوتایی بریم بهتره.
لب‌هام به پایین آویزون شد و به آرومی گفتم:
- بچه‌ها! خیلی براتون خوشحالم!
ساناز خنده‌ی مستانه‌ای سر داد.
- ما هم خیلی خوشحالیم سوگل!
دوباره نگاه چپی بهش انداختم و دستی به موهای چتری روی پیشونیش کشیدم و اون‌ها رو به هم ریختم.
- دارم خوشحالیت رو می‌بینم ساناز خانم! پس همایش اومدن شما دو نفر فرمالیته‌ست و می‌خواین وقت بخرین تا زمان شام، آره؟!
هر دو سری به نشونه‌ی‌ مثبت تکون دادند و این‌بار من ناباورانه خندیدم. آخ از دست این دوتا زوج عاشق کلاس! امروز چه روزی بود؟ این حجم از خوشحالی و حس خوب واقعاً برای زندگی پر چالش من عجیب بود و باید بابتش خدا رو شکر می‌کردم! خوشحالی حامد و ساناز واقعاً حالم رو خوب کرد؛ خیلی بهتر از چند دقیقه‌ی قبل.
یک ساعتی رو به صحبت‌های پر از هیجان این دو رفیق و دل‌نگرانی‌هاشون، گوش سپردم. دیگه چیزی تا همایش نمونده‌بود. موبایلم رو از جیبم درآوردم تا به سوگند پیام بدم و یک‌بار دیگه یادآوری کنم که شب دیر میرسم. با دیدن درصد پایین شارژ موبایلم و علامت قرمز‌رنگ اخطاردهنده، آه کشیدم! چرا حواسم به شارژ کم این نبود؟! پیامم رو برای سوگند ارسال کردم و موبایلم رو دوباره داخل جیبم گذاشتم. سالن همایش طبقه‌ی منفی یک بود. منتظر، پشت در آسانسور ایستادیم و بعد از چند دقیقه، به طبقه پایین رسیدیم. وارد سالن همایشی که پر از همهمه و شلوغی بود، شدیم. به اصرار من‌ و برخلاف میل ساناز و حامد، از هفده ردیف گذشتیم، پله‌های کوتاه رو پایین رفتیم و در نهایت توی ردیف سوم روی صندلی‌های وسط نشستیم. دقیقاً مقابل جایگاهی که برای استاد هنرور عزیزم در نظر گرفته‌بودند.
- تو که کار خودتو کردی حالا یه صندلی هم برای پولاد نگه‌دار.
چشم از جایگاه سنتی و پر نقش و نگار گرفتم و با تعجب به حامد که کنار ساناز نشسته‌بود، نگاه کردم.
- مگه میاد پیش ما؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
664
11,832
مدال‌ها
4
حامد جوری که انگار حرف خیلی عجیبی زده باشم، نگاهی از بالا تا پایین بهم انداخت و خودش رو کمی جلو کشید و گفت:
- سوگل چیز خاصی گفتم؟ خب کیفتو بذار روی صندلی کنارت، طرف من پر شده!
ابروهام رو در هم کشیدم و از روی صندلی بلند شدم. یک صندلی جابه‌‌جا شدم و روی صندلی بعد نشستم و در مقابل نگاه متعجب بچه‌ها گفتم:
- شما دوتا هم نفری یه صندلی بیاین این‌طرف تا کنار حامد برای دلیر جا خالی بشه.
و نگاهم رو ازشون گرفتم و به موسیقی سه‌تار که در حال پخش بود، گوش سپردم. درست پنج دقیقه قبل از شروع همایش بود که پولاد دلیر رسید. با تکون دادن سرم بهش سلام کردم و با اشتیاق به استاد هنروری چشم دوختم که در حال بالا اومدن از پله‌ها و رفتن به روی صحنه بود. دست‌هام رو در هم گره زدم و مقابل صورتم نگه داشتم. هیجان‌زده، بدون لحظه‌ای پلک زدن به چهره‌ی‌ مسن اما دوست‌داشتنی این مرد خیره‌بودم. موهای سپیدش به‌ سمت راست مرتب شده‌بود و جلیقه‌ی سنتی به روی پیراهن سفیدش به تن کرده‌بود. من عاشق سبک شعرهای این استاد بودم.
یک ساعت و نیمی از همایش گذشته‌بود و ده دقیقه‌ای‌ وقت استراحت داده‌ شده‌بود. خودکار رو لای جزوه‌م گذاشتم و نفس عمیق و آسوده‌ای کشیدم.
- اینجوری که تو به استاد هنرور زل زده‌بودی، اگه به یک مذکر جوان زل می‌زدی الان بختت باز شده‌بود!
چشم‌هام رو باریک کردم و به طرف سانازی برگشتم که بغل گوشم، با لبخند دندون‌نما‌ بهم خیره شده‌بود.
- تو هم که فقط زندگی رو توی عشق و عاشقی می‌بینی!
تندتند پلک زد و گفت:
- خب مگه غیر از اینه؟!
کمی خودم رو عقب کشیدم و دست‌هام رو توی هوا تکون دادم و گفتم:
- نه عزیزم! زندگی فقط حامده و بس!
و نگاهم کشیده شد به سمت حامد و پولاد دلیر که‌ گرم صحبت بودند.
- مگه غیر اینه؟ وقتی حامد باشه زندگی برام قشنگه... توام اگه یکم کوتاه بیای و به کسایی که میان سمتت توجه کنی، وضعت بهتر میشه!
اخم ریزی بهش کردم که دیگه ساکت شد و بی‌خیال جمله‌های حکیمانه‌ش شد.
- چه با هم رفیق شدن!
نیم نگاهی به پشت سرش انداخت.
- پولاد و حامد؟ آره خیلی! پولاد فقط با حامد اوکی شد.
هنوز هم نگاهم به صورت‌ جدی پولاد دلیر بود؛ همون‌طور که به حرف‌های تموم‌نشدنی حامد گوش می‌داد، نگاهش به سمت من کشیده شد و من خیلی ناشیانه نگاهم رو ازش دزدیدم. به صندلی تکیه زدم که با شنیدن صدای حامد توجهم جلب شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
664
11,832
مدال‌ها
4
- ساقدوشمون میشی؟
ابروهام بالا پرید. نگاهم به دو‌ دانشجوی دختری بود که مقابلم نشسته‌بودند و صدای خنده‌های بلندشون تا سقف سالن همایش می‌رسید، اما گوشم قصد تمرکز روی حرف‌های بچه‌های خودمون رو داشت. اول صدای خنده‌ی آروم و سنگینش اومد و بعد در جواب حامد گفت:
- این کارا که زیاد به من نمیاد ولی شما بخوای چرا که نه؟!
شخصیت آروم و پخته‌ یا به قول معروف سنگین‌ و رنگینی داشت؛ تصور اینکه ساقدوش داماد شیطونی مثل حامد باشه، باعث شد خنده‌م بگیره که انگشت اشاره‌م رو بین دندون‌هام گذاشتم تا مانع دیده شدن لبخند مزاحمم‌ بشم.
- ماشاءالله خوش‌ قد و بالایی! من که فکر‌ کنم اولین ساقدوش خوشتیپمون رو پیدا کردیم... نه‌ سوگل؟!
انگشتم رو گاز زدم و توی دلم به ساناز بی‌فکر لعنت فرستادم. صدام رو صاف کردم و انگشت‌هام رو روی پام، در هم گره زدم. به قیافه‌های منتظرشون نگاه کردم و خونسرد گفتم:
- چی می‌گفتین؟ من نشنیدم!
ساناز اخم کرد. حامد یک تای ابروش رو بالا انداخت و گفت:
- داشتم راجع به استاد هنرور صحبت می‌کردم! نظرت چی بود؟
لبخند ژکوندی زدم و بی‌توجه به کنایه‌ش با اشتیاق گفتم:
- عالی بود! سبک شعر‌ش و از اون مهم‌تر صداش و نحوه‌ی خوندنش خیلی به دلم می‌شینه و واقعاً لذت می‌برم.
حامد از میون پلک‌های به هم نزدیک شده‌ش، نگاه تیزش رو بهم دوخت اما پولاد سرش رو بالا و پایین کرد و در ادامه‌ی حرف من گفت:
- منم واقعاً لذت بردم، از سبک شعرش و از اون مهم‌تر کلمات‌ مترادف و متضادی که استفاده می‌کرد، درک‌ مخاطب رو بالا می‌برد.
به سمت چپ متمایل شدم و بشکنی توی هوا زدم که ساناز از جا پرید. بی‌توجه به چشم‌غره‌ای که رفت، سرم رو تندتند تکون دادم.
- آفرین! مثلاً اونجاش که میگه ای شادی پرغم! خیلی معنی نداره؟! هوش و حواس آدم رو به بازی می‌گیره.
پولاد با لبخند حرفم رو تأیید کرد.
- باهوشه! می‌دونه کنجکاوی مخاطب با چه مدل بیانی برانگیخته میشه.
این‌بار آه کشیدم و آروم پلک روی هم گذاشتم.
- دقیقاً! این یعنی احترام به شعور مخاطب! یعنی برای کلمه به کلمه‌ش زحمت کشیده و فکر کرده!
انگشت شستش رو به گوشه‌ی لبش کشید و متفکرانه گفت:
- درسته! نظرتون درباره‌ی... .
- یعنی می‌خوام بدونم استاد هنرور و شعراش، از زندگی ما جذاب‌ترن؟
دستم رو زیر چونه‌م زدم و خطاب به ساناز که صحبت‌های ما رو قطع کرده‌بود، گفتم:
- داستان کلیشه‌ای و عاشقانه شما که سرانجامش خیلی وقته معلومه... دیگه جذابیتش از بین رفته.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
664
11,832
مدال‌ها
4
ساناز چشم‌های میشی‌رنگش‌ رو درشت کرد و دستش رو به بازوی حامد کوبید.
- ببین چی میگه!
حامد همون‌طور که نگاهم می‌کرد، زمزمه کرد:
- آخر سرت می‌خوره به سنگ‌ سوگل!
انگشت اشاره‌م رو جلو بردم و خطاب به حامد گفتم:
- شنیدم چی‌ گفتی ها!
حامد فقط لبخند زد و چیزی نگفت. با صدای تشویق حضار، به خودم اومدم. در جواب لبخند پولاد دلیر، عکس‌العملی نشون ندادم. صاف و مرتب روی صندلی نشستم و باز با اشتیاق به باقی صحبت‌های استاد گوش دادم.
حدود دو ساعت و نیم لذت بردم. چیزهای زیادی راجع به شعر سپید یاد گرفته‌بودم و شعرخوانی استاد هم به جونم نشسته‌بود. این بود که خوشحال‌تر از چند ساعت قبل، دفترم رو توی کیفم جا دادم و به همراه بقیه بچه‌ها از جا بلند شدم. همین‌طور که با قدم‌های آروم از میون جمعیتي که فشرده کنار هم ایستاده‌بودند، به سمت در خروجی می‌رفتیم، ساناز به سمتم چرخید و به صورتش اشاره کرد و پرسید:
- سوگلی قیافه‌م خوبه؟ نمی‌دونم چرا این‌قدر استرس گرفتم!
لبخندی به صورت گلگلونش زدم و چتری‌های روی پیشونیش رو با انگشتم مرتب کردم و برای اینکه میون این همهمه‌ی سرسام‌آور صدام رو بشنوه، بلند گفتم:
- خیلی زیبایی عزیزم! خیلی براتون خوشحالم، امیدوارم امشب عالی رقم بخوره.
لب‌هاش آویزون شد و دستم رو توی دستش فشرد.
- برام دعا کن، امشبم بخیر بگذره دیگه من هیچی از خدا نمی‌خوام!
شونه‌م رو به شونه‌ش کوبیدم و گفتم:
- نگو دختر! هنوز خیلی آرزوهای قشنگ باید برای زندگی دوتاییتون داشته باشی... از خدا بخواه امشب آغازی برای روزای دو نفره و خوشتون باشه.
نگاهش در لحظه براق و اشکی شد.
- قربون حرف زدنت برم!
خندیدم و لپش رو کشیدم.
- تازه اینجور‌ وقتا باید با سوزان صحبت کنی! طوری مختو می‌زنه که احساسات عاشقانه‌‌ت قل‌قل می‌کنه!
ساناز بلند خندید و بالاخره تونستیم از چهارچوب در پامون رو بیرون بذاریم. از جمعیت فاصله گرفتیم و گوشه‌ی راهرو ایستادیم. به چهره‌ی استرسی حامد و ساناز نگاه کردم و حقیقتش ته دلم غنج رفت!
- بچه‌ها شب خوبی رو براتون آرزو می‌کنم ولی حیفه از این قیافه‌ی‌ استرسیتون عکس نگیرم!
و دستم رو به سمت جیب مانتوم بردم اما موبایلم نبود. با تعجب دوباره دستم رو داخل دو جیب مانتوم بردم اما واقعاً نبود! کیفم رو مقابل صورتم گرفتم و مشغول گشتن محتویات خیلی زیادش شدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
664
11,832
مدال‌ها
4
- چی‌شده؟
با ناراحتی به چهره‌ی حامد که شبیه علامت سوال شده‌بود، نگاه کردم.
- موبایلم نیست!
ساناز اما شبیه علامت تعجب شد! به سالن همایش اشاره کرد و گفت:
- ولی توی سالن دستت بود!
- حتماً از دستتون افتاده، پیدا میشه.
سرم رو در جواب حرف پولاد تکون دادم و رو به حامد و ساناز گفتم:
- بچه‌ها شما برین، خبرای خوبشو فردا ازتون می‌شنوم!
حامد نیم‌نگاهی به ساعت چرم قهوه‌ای دور مچ دستش انداخت. انگار زمان بهش نشون داد که حسابی دیرشون شده؛ دست ساناز رو گرفت و هر دو با عجله ازمون خداحافظی‌ کردند و خیلی زود از محدوده‌ی نگاهمون محو شدند. با دور شدن ساناز و حامد، نگاهم دورتادور راهروی خالی از جمعیت چرخید و زمزمه کردم:
- همه‌ی دانشجوها رفتن!
و رو به پولاد دلیر که مقابلم ایستاده‌بود، گفتم:
- من خودم دنبالش می‌گردم... شما می‌تونین برین.
یک دستش رو داخل جیب شلوار کتان سرمه‌ای‌رنگش فرو برد و دست دیگه‌ش رو به سمت در ورودی سالن همایش گرفت.
- بفرمایین،‌ با هم پیداش می‌کنیم و میریم.
چیزی نگفتم. سکوت و خلوت بودن طبقه‌ی منفی یک دانشکده زیاد حس خوبی رو بهم انتقال نمی‌داد، پس ترجیح دادم تنها نباشم. چرخیدم و بعد از پنج قدم، وارد سالن همایش خالی از جمعیت شدیم. خطاب به پولاد دلیر گفتم:
- میشه یه زنگ به من بزنین؟
سری تکون داد و من شماره‌م رو براش گفتم. همین که گزینه‌ی تماس رو زد، جمله‌ی «مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد.» باعث شد یک لحظه با تعجب بایستم. پولاد نگاهی بهم انداخت و جوری که انگار اتفاق خاصی نیفتاده، لبخند محوی زد و گفت:
- اشکالی نداره، پیداش می‌کنیم.
بی‌حرف، پله‌های کوتاه رو تندتند و جلوتر از اون، پایین رفتم تا به ردیف سوم رسیدم و در تمام مدت به خودم که این‌ موبایل لعنتی رو به شارژ نزده‌بودم، لعنت فرستادم! از میون صندلی‌های تا شده گذشتم و مقابل صندلی‌هایی که تا چند دقیقه‌ی قبل جایگاه خودمون بود، ایستادم. کف زمین رو نگاه کردم اما موبایلم رو ندیدم.
- اینجا نیست که!
پولاد آستین کت مخملی سرمه‌ای‌رنگش رو کمی بالا زد و با اشاره به کف سالن، گفت:
- فکر‌ کنم باید زیر صندلی‌ رو نگاه کنیم.
راست می‌گفت! نمی‌دونم چرا عقلم دیر جوابم رو می‌داد! کیفم رو روی صندلی گذاشتم و دو زانو روی زمین نشستم. پولاد هم مقابلم نشست و هر دو کمر خم کردیم،‌ کف دستمون رو روی‌ کف‌پوش‌های سالن گذاشتیم و تا جای ممکن سرمون رو پایین بردیم تا زیر صندلی رو نگاه کنیم. چرا نمی‌دیدمش؟ زیر لب مشغول غر زدن بودم و از موبایلم می‌خواستم هر چه زودتر خودش رو بهم نشون بده، که یک‌دفعه جلوی نگاهم سیاه شد. چندبار پشت سر هم پلک زدم؛ نه! کل سالن تاریک شده‌بود. در همون پوزیشن، همه‌ی بدنم قفل کرده‌بود. یعنی چی‌شد؟ برق رفت؟
فکرم رو به زبون آوردم که صدای بَم پولاد به گوشم خورد:
- شایدم برقا رو خاموش کردن!
با حرص سرم رو بلند کردم که محکم به میله‌ی آهنی زیر صندلی برخورد کرد و صدای آخ گفتنم بالا رفت.
- خانم‌ جاوید مراقب باشین!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
664
11,832
مدال‌ها
4
درمونده دستم رو به سرم گرفتم و روی دو زانو نشستم. گیره‌‌ای که باهاش موهام رو بسته‌بودم، انگار با تمام شاخه‌های تیزش وارد مغزم شده‌بود و‌ درد بدی توی سرم پیچید. لبم رو به دندون گرفتم که نور توی چشم‌هام افتاد. دستم رو از روی سرم برداشتم و روی چشم‌هام گذاشتم. متأسفانه نور سالن نبود! چراغ‌ موبایلش بود که توی صورتم انداخته‌بود.
- چی‌ شد؟ کجای سرتون ضربه خورد؟
ترجیح دادم غصه‌ی دردهام رو توی خونه بخورم، پس خودم رو به بی‌خیالی زدم.
- چیزی نشد! الان دیگه خوبم... میشه موبایلتو بدی تا دنبال موبایلم بگردم؟
تصویر محو و تاریکی از صورتش رو می‌دیدم. اخم ریزی‌ کرد و گفت:
- شما بشینین، من پیداش می‌کنم.
- نه! خودم پیداش می‌کنم!
با مخالفت من، لحظه‌ای مکث کرد اما من بی‌توجه بهش، دستم رو به زمین گرفتم و بلند شدم. شلوارم رو تکوندم و چرخی زدم تا ردیف دوم رو بگردم. حدس می‌زدم موبایلم سر خورده باشه و افتاده باشه پایین، توی ردیف دوم. دست‌هام رو توی هوا گرفتم و چشم‌هام رو چرخوندم به دنبال ذره‌ای نور، که نبود! حالا توی این تاریکی چطوری جلو برم؟ اگه با سر برم توی دیوار، چی؟! اون هم جلوی دلیر!
مشغول یکی به دو با افکارم بودم که نور از‌ عقب، جلوی کفش‌هام افتاد. ناخواسته لب‌هام کش اومد، اما بدون اینکه به طرفش برگردم تشکر کردم و جلو رفتم؛ پولاد هم پشت سرم بود تا به ردیف دو رسیدیم.
- شما چراغ موبایل رو بالا بگیرین، من خم میشم زیر صندلی‌ها رو نگاه می‌کنم.
لحظه‌ای امون ندادم و سریع مخالفت کردم.
- نه! شما لطف‌ کنین موبایل رو نگه‌دارین، من خودم نگاه می‌کنم.
- خانم‌ جاوید!
لحن کوبنده‌ش، باعث شد به این فکر کنم که اصلاً بهتر! اگه من بخوابم روی زمین، لباسم کثیف میشه! پس چیزی نگفتم و بدنم رو عقب کشیدم. پولاد با احتیاط و آروم قدم به جلو گذاشت و همین که مقابلم ایستاد، توقف کرد. نگاه متعجبم به روی صورتش چرخید. خیلی بهم نزدیک بود؛ چرا فاصله‌ی بین ردیف‌های صندلی این‌قدر کمه؟! موبایلش رو به‌سمتم گرفت و گفت:
- میشه نگهش دارین؟
سرم رو تکون دادم و دستم رو بالا گرفتم. موبایل رو توی دستم گذاشت و همین که انگشت‌هاش با کف دستم برخورد کرد، سریع دستم رو عقب کشیدم. پولاد قدمی جلو رفت و من نفس حبس‌شده‌م رو بیرون فرستادم. روی دو زانو نشست. بالای سرش ایستادم و موبایل رو به‌طرفش گرفتم اما اینجوری نمی‌شد. روی کف‌پوش‌ها نشستم و نور رو بهش نزدیک کردم.
- فکر کنم اینجاست... قابش عسلی‌‌رنگه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
664
11,832
مدال‌ها
4
سرم رو بالا آوردم و نگاه چپی به موهای مرتب و قهوه‌ای تیره‌ش انداختم و گفتم:
- یعنی چند نفر ممکنه موبایلشون رو زیر صندلی ردیف دو انداخته باشن؟ قطعاً مال منه دیگه! قابشم عسلیه یعنی صددرصد خودشه!
صدای خنده‌ی آرومش رو شنیدم و دهنم رو برای این شوخی بی‌نمکش کج‌ کردم.
سرش رو از زیر صندلی عقب کشید و کمرش رو صاف کرد که خودم رو عقب کشیدم. همزمان با هم بلند شدیم و موبایل‌های توی دستمون رو عوض کردیم. دستی به موبایلم کشیدم و در کمال ناامیدی دکمه‌ی کنارش رو فشردم اما تغییری ایجاد نشد. زیر لب گفتم:
- از دست تو! کجا رفته‌بودی؟! همیشه هم که شارژت کمه!
موبایل رو داخل جیبم گذاشتم و ازش تشکر کردم. سری تکون داد و بعد از جمله‌ی «دنبال من بیاین.» قدم به جلو برداشت. با احتیاط پشت سرش حرکت کردم. اول به ردیف سوم برگشتیم و من کیفم رو برداشتم و در نهایت همقدم با هم، پله‌ها رو بالا رفتیم و به در ورودی رسیدیم. مشغول تکوندن کت و شلوارش بود. درسته تمیزی و کثیفی لباسش توی این تاریکی معلوم نبود، اما قطعاً حسابی خاکی شده! یکم شرمنده شدم. زبونم رو روی لب‌های خشکم کشیدم و گفتم:
- آقای‌ دلیر ممنونم، لطف ‌کردین.
زیر نور کم‌سوی موبایل، سرش به عقب چرخید و نگاهش رو به صورتم دوخت. لبخند به لب و با لحن آرومی زمزمه کرد:
- خواهش می‌کنم، سرتون خوب شد‌ دیگه؟
دستی به مقنعه‌م کشیدم و تندتند پلک زدم.
- آره خوبم!
جلو رفتم و دستگیره‌ی در پهن ورودی سالن که روکش چرم‌ مشکی داشت، رو به دست گرفتم و اون رو‌ پایین کشیدم اما باز نشد. با تعجب‌ دوباره دستگیره رو‌ پایین کشیدم و این‌بار از شونه‌م هم برای هل دادن در به عقب استفاده کردم اما انگارنه‌‌انگار! سرم به سمت پولاد چرخید که قیافه‌ش دست کمی از من نداشت. جلو اومد که من خودم رو کنار کشیدم و اجازه دادم اون هم تلاشش رو بکنه، ولی در باز نشد! دلشوره به دلم افتاد! صورتم رو چنگ زدم و زمزمه کردم:
- نگو که در رو قفل کردن!
همین که به سمتم چرخید و ابروهای در همش رو دیدم، لبم رو به دندون گرفتم و مقنعه‌م رو بین انگشت‌هام فشردم. نه! این فاجعه بود!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
664
11,832
مدال‌ها
4
دود از سرم بلند شد. با گام‌های محکم جلو رفتم و با تمام توان به در کوبیدم. صدام رو انداختم پس سرم و فریاد زدم:
- آهای! کسی بیرون نیست؟ این در رو باز کنین! مگه کور بودین ما رو ندیدین؟!
- احتمالاً‌ همون لحظه‌ای که برقا خاموش شد، در رو هم بستن!
خدای من! یعنی چی؟ کلافه، پيشونيم رو به سطح چوبي و خنك در تکیه دادم.
- آخه یعنی چی؟ از اون موقع که خیلی گذشته! اصلاً کسی توی دانشکده هست؟
به عقب برگشتم.‌ نور موبایل توی صورتش افتاده‌بود و ابروهای در هم گره خورده‌ش‌‌، به‌ وضوح‌ معلوم بود.
- ساعت ده و نیم شده!
و سرش رو بلند کرد. خیلی عصبانی بودم، همه وجودم به لرز افتاده‌بود. مشتم رو محکم به در کوبیدم.
- به حامد زنگ بزنم؟
قدمی به‌ سمتش رفتم و دستم رو تندتند مقابلش تکون دادم.
- معلومه که نه! حامد و ساناز امشب قرار مهمی دارن!
شونه‌ای بالا انداخت.
- من شماره‌ی‌ بقیه رو ندارم! موبایل شما هم که خاموش شده!
پارچه‌ی مانتوم رو توی مشتم فشردم و از بین لب‌های به هم چفت شده‌م، غریدم:
- وای! وای دارم سکته می‌کنم!‌ یعنی چی؟ چی میشه الان؟ تا صبح باید اینجا بمونیم؟ یه کاری بکن دیگه!
با صدای بلندم، چشم‌هاش درشت شد. دست‌هاش رو بالا آورد که نور چراغ موبایل، مستقیم توی چشم‌هام افتاد؛ دستم رو جلوی صورتم گرفتم. نمی‌تونستم تحمل کنم. باورم نمی‌شد همچین شرایط افتضاحی پیش اومده! همش تقصیر خودمه و این موبایل پردردسر!
- خانم جاوید! یه لحظه بیا اینجا بشین.
آروم بود يا تظاهر به خونسري مي‌كرد رو نمي‌دونم، اما ترجيح دادم ديگه حرفي نزنم و سكوت كنم. لبم رو به دندون گرفتم و دستم رو پایین انداختم. با همون عصبانیتی که توی تک‌تک حرکاتم، از صدای حرصی نفس‌هام تا کوبش‌کفش‌هام به زمین، مشخص بود،‌ روی صندلی سوم رديف آخر نشستم و کیفم رو بغل گرفتم. به تاریکی مقابلم زل زده‌بودم و پام رو تندتند تکون می‌دادم.
- من به جز حامد شماره‌ی کسی رو ندارم! فقط می‌تونم به استاد شفایی زنگ بزنم.
با تعجب به طرفش چرخیدم. روی صندلی اول نشسته‌بود. مثل اینکه شوخی نمی‌کرد‌ و جدی بود. با انگشت اشاره‌ش زیر گوشش رو خاروند و درحالی که نگاهش به موبایلش بود، ادامه داد:
- حاضر میشه این موقع شب بیاد اینجا؟ شایدم شماره‌ی نگهبانی رو داشته باشه.
- واقعاً باید به استاد شفایی مزخرفِ بداخلاق رو بیاریم؟! یعنی بدتر از این نمیشه!
کیفم رو بیشتر به خودم فشردم.‌ نگاهم کرد و این‌بار لبخند به لب گفت:
- هنوز به استاد شفایی حساسیت داری؟
 
بالا پایین