جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Fati-Ai با نام [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,733 بازدید, 299 پاسخ و 42 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,682
مدال‌ها
4
یک تای ابروم بالا رفت و با تعجب، خیره به چهره‌ی نگران فرهود، گفتم:
- خب هر وقت بخواد میاد بالا دیگه!
دوباره فشاری به شونه‌م‌ وارد کرد که این‌بار ابروهام در هم رفت و تنم رو عقب کشیدم. با صدایی آروم‌تر از قبل در جوابم گفت:
- باراد امروز خیلی سوگندو خسته کردم! وقتی هم که اومد پیش عزیزجون چشماش اشکی شد؛ نفهمیدم چشه! حالا برو صداش بزن بیاد بالا تا من آروم بگیرم!
جرأت نه گفتن نداشتم. لبخند زورکی روی لبم نشوندم و عقب‌عقب رفتم.
- چشم داداش، چشم!
و در همون حالت انگشتم رو به‌طرف سرامیک‌های سفید و براق گرفتم و ادامه دادم:
- فقط سوگند بیاد این قطره‌های آبو روی سرامیک ببینه حسابتو میرسه ها! برو‌ موهاتو خشک کن.
دست به کمر‌ شد و ابروهای پهنش در هم گره خوردند و من که دیگه دلم نمی‌خواست بیشتر از این شاهد نگاه ترسناکش باشم، بهش پشت کردم و پله‌ها رو یکی دوتا پایین رفتم. از دست این پسره‌ی لجباز که نمی‌دونه با خودش چندچنده!
عزیزجون و سوگند روی کاناپه مقابل تلویزیون نشسته‌بودند و گرم صحبت بودند. از میون صحبت‌های عزیزجون اسم بابا رو شنیدم، اما از کنجکاوی درباره‌ی موضوع حرف‌هاشون دست کشیدم، مشتم رو جلوی دهنم گرفتم و تک سرفه‌ای کردم. توجهشون جلب شد و من هم لبخند به لب جلو رفتم و سلام کردم. بعد از بوسیدن عزیزجون، خطاب به سوگند گفتم:
- خوبی سوگندخانم؟ چرا نمیای بالا؟ حتماً خسته‌ای.
مقابلشون ایستادم و به چشم‌های قرمز سوگند خیره شدم؛ حتماً گریه کرده‌بود! شال بافتش میون انگشت‌های چفت شده‌ش در حال له شدن بود اما در ظاهر، لبخندی ملیح روی لب داشت. دستش رو روی دست عزیزجون گذاشت.
- با عزیزجون گرم صحبت شدم و نفهمیدم زمان چطوری گذشت... بالا چخبره؟ بردیا و سوزان خونه رو گذاشتن روی سرشون!
و با چشم و ابرو به عزیزجون اشاره کرد که شونه‌ای بالا انداختم و با خنده گفتم:
- همون چرت و پرتای همیشگی!
عزیزجون دستش رو به زانوش گرفت و درحالی که ماساژش می‌داد در جوابم گفت:
- من که کیف می‌کنم مادر! یه وقت رعایت ما رو‌ نکنین ها!
زیر لب زمزمه کردم:
- بخوامم نمی‌تونم مجبورشون کنم رعایت کنن!
و با صدای بلندتری ادامه دادم:
- مطمئنی عزیزجون؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,682
مدال‌ها
4
و پشت به عزیزجون، جلو‌ی پاهاش نشستم. گردنم رو به عقب چرخوندم و به شونه‌هام اشاره کردم.
- عزیزجون بیا رو کولم تا ببرمت بالا و از نزدیک گیس و گیس‌کشی این شیطونا رو ببینی تا بیینم بازم کیف می‌کنی؟!
صدای خنده‌ی سوگند و عزیزجون بالا رفت و بعد ضربه‌ی نه‌چندان محکم دست عزیزجون رو روی کتفم حس کردم.
- پاشو پسر! پاشو برو‌ پی کارت!
سوگند به حرف اومد.
- چرا مادر؟! خب بیا شام پیش ما!
صورتم رو به‌سمت سوگند چرخوندم. پوست صورتش گلگلون شده‌بود و نوک بینیش حسابی سرخ شده‌بود. مگه چقدر گریه کرده‌بود؟ نکنه در رابطه با مهراب خبری شده؟ با اینکه توی این شرایط درک درست و غلط برای زندگی سوگند سخت بود، اما امشب باید با فرهود حرف می‌زدم. توی این خونه، دوتا از عزیزامون داشتند درد می‌کشیدند و ما نباید ازشون غافل می‌شدیم؛ حداقل منی که از دل عاشق و آشوب فرهود خبر داشتم.
- مادر من که فعالیتی ندارم! شبا شام سبک می‌خورم و نمی‌تونم مثل شما غذاهای سنگین بخورم... الانم می‌خوام برم روی تختم دراز بکشم.
به خودم اومدم و دستی به صورتم کشیدم. در نهایت عزیزجون رو کول کردم و کمک کردم روی تختش بخوابه. عزیزجون می‌تونست راه بره، اما به‌سختی و می‌دونستم الان که به آخرای شب رسیدیم دیگه تمام انرژی داشته و نداشته‌ش رو در طول روز، صرف زانوهای خمیده‌ش‌ کرده و تمام! پتو رو روش کشیدم، کمر صاف کردم و با خنده گفتم:
- شوهرت کجاست شهربانوخانم؟!
عزیزجون خنده‌ای کرد و به پشتی تاج تخت طلایی و پر نقش و نگارش تکیه داد.
- آقاجونت هنوز سرش با کار‌ و شرکای قدیمش گرمه... منم بهش کار ندارم مادر! بیرون باشه و سرگرم بهتره، اینجوری مریض نمیشه!
سری به نشونه‌ی تأیید تکون دادم. سوگند به‌طرف عزیزجون خم شد و مشغول گفتن توصیه‌های پزشکیش شد و قول داد فردا برای فیزیوتراپی به سراغش بیاد. شب‌ بخیر گفتیم و بعد از خاموش کردن چراغ‌ها، در اتاق عزیزجون رو بستم. بازوم رو به‌طرف سوگند گرفتم و گفتم:
- بالاخره افتخار میدین قدم به خونه‌مون بذارین خانم‌دکتر؟!
با خستگی دستی به پیشونیش کشید و دست دیگه‌ش رو دور بازوم انداخت.
- چخبر خواهر مهربونم؟
نفس عمیقی کشید.
- هیچ! می‌گذره... مثل همیشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,682
مدال‌ها
4
حس می‌کردم بالای سر سوگند، یک علامت باتری قراره داره که با رنگ قرمزش، هر لحظه اخطار درصد پایین شارژش رو میده. برای همین دیگه سوالی نپرسیدم و فقط کمکش کردم تا به طبقه‌ی خودمون بریم. سوگند سرسری سلام کرد و بدون حرف اضافه‌ای به‌طرف اتاقش رفت. فرهود که همچنان دست به سی*ن*ه ابتدای پله‌ها ایستاده‌‌بود، با حرکات چشم و ابروش ازم پرسید:«چیشد؟» شونه‌ای بالا انداختم و بی‌حرف از مقابلش رد شدم.
شام ساده اما خوشمزه‌ی سوگل رو با به‌به و چه‌چه نوش جان کردیم و بعد از جمع و جور کردن میز، هر کسی به اتاق خودش رفت. به جز بردیا و فربد که برای تماشای فوتبال جلوی تلویزیون نشسته‌بودند. خیلی دلم می‌خواست من هم بیننده‌ی این بازی حساس باشم اما به‌‌خاطر فرهودی که دیدم بعد از شام به‌‌‌سمت تراس رفت، قید نیمه‌ی‌ اول رو زدم.
تراس، انتهای راهروی اتاق‌های ما پسرها بود. دستم رو به دستگیره‌ی فلزیش گرفتم و به آرومی در رو باز کردم. فرهود با کمری خمیده، آرنجش رو به میله‌های تراس تکیه داده‌‌بود. آروم‌ جلو رفتم و کنارش ایستادم.
- فرهود؟
نیم‌رخش هم عصبانیت درونش رو فریاد می‌زد؛ حتی همون تک کلمه‌ی «بله» که در جوابم گفت. شونه‌م رو به شونه‌ش‌ کوبیدم و گفتم:
- چی‌شده؟ باز امروز چی‌شده؟
نفس عمیق اما پردردی کشید.
- مهراب تا تونست جلوی چشمام به سوگند توجه کرد.
خیره به چراغ‌های یکی در میون روشن و خاموش خونه‌های مقابلم، زمزمه کردم:
- دوست نداره بازنده باشه! پس باید به سوگند توجه کنه.
چرخش گردنش و سنگینی نگاهش رو حس کردم. من هم به‌طرفش چرخیدم و بی‌توجه به نگاه پرخشمش گفتم:
- داداش من! توام باید بهش توجه کنی! اینجوری که... .
با دیدن سیگار خاموش توی دستش، چشم‌هام درشت شد و حیرت‌زده ادامه دادم:
- این چیه؟!
پوزخندی روی لب‌هاش نشست. دستم رو به بازوش کوبیدم.
- فرهود؟ تو واقعاً حالت خوش نیست!
بی‌توجه به حرفم، سرش رو پایین انداخت و درحالی که سیگار رو توی دستش می‌چرخوند، گفت:
- آخرین باری که سیگار کشیدمو یادته؟ بعد از مرگ بابا بود.
با حرص به میون حرفش پریدم.
- در واقع اولین بار و آخرین بار بود!
تن صداش آروم‌تر شد. چرخید و به میله‌ها‌ی آهنی تکیه زد.
- آره! ولی فقط یکبار کشیدم چون آرومم نکرد... اما این روزا آرومم می‌کنه باراد! البته تا حدودی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,682
مدال‌ها
4
راستش بعد از اتفاقات تلخی که گذروندیم، ترسناک‌ترین چیز‌ توی این دنیا، از هم پاشیدن کسانی بود که بهشون تکیه کرده‌بودیم. فرهود با بزر‌گ‌تر بودنش، خواسته یا ناخواسته برای ما تکیه‌گاه شده‌بود؛ خصوصاً برای من و حالا این تکیه‌گاه همیشه محکم، شکسته‌‌بود، کم‌ آورده بود و حلقه‌ی قرمزی دور چشم‌های قهوه‌ای‌رنگش شکل گرفته‌‌بود. سیگار بین انگشت‌هاش هم که خاتمه‌ی ماجرا بود. مقابلش ایستادم. دستم رو روی شونه‌ش گذاشتم و زمزمه کردم:
- فرهود؟ چرا اینجوری می‌کنی؟ هیچ اشکالی نداره که عاشق دخترعموت شدی!
لبخندی زد؛ به غمگینی تراژدی‌ترین قصه‌های عاشقانه‌ی دنیا.
- دخترعموم، دخترخاله‌م و توی این پنج سال اخیر هم خواهرم! حالا بازم اشکالی نداره که عاشقشم؟
دست چپم رو هم روی شونه‌ش گذاشتم و محکم گفتم:
- نه! خواهرت که نیست! فرهود چرا به آقاجون نمیگی؟ اصلاً بالفرض سوگند به مهراب جواب رد داد، بالاخره که یه روز ازدواج می‌کنه! اون‌موقع می‌خوای چیکار کنی؟ تا آخر عمر که نمیشه مثل همخونه کنارش باشی... فرهود! برو به آقاجون بگو، یکبار برای همیشه حرف دلتو بزن... باشه؟
تمام مدت، خیره به چشم‌هام، سکوت کرد و به تک‌تک حرف‌هام گوش داد، اما نگاهش ناامیدی رو فریاد می‌زد.
- من نمی‌خوام سوگندو از دست بدم باراد! اگه بفهمه و دیگه نگاهم نکنه چی؟ من نابود میشم!
- این اتفاق نمیفته! بهت قول میدم... تو که از دل سوگند خبر نداری! خواهش می‌کنم برو جلو و حرفاتو بزن.
سیگار رو از بین انگشت‌هاش بیرون کشیدم، اخم کردم و ادامه دادم:
- از این کارا هم نکن! ما روزای سخت‌تر از اینو گذروندیم فرهود! فقط کافیه مثل همیشه قوی باشی، مطمئنم درست میشه.
سیگار رو بین مشتم گرفتم و لبخند اطمینان‌‌‌بخشی به صورت پر از شک و تردیدش زدم. دستی به ته‌ریش‌هایی که این‌ روزها کمی بلندتر از حالت عادی شده‌بود، کشید.
- باشه باراد، حتماً به حرفات فکر می‌کنم و در اولین فرصت همه‌چیو میگم... مرسی داداش.
لبخند کم‌رنگ و بی‌جونش هم ذره‌ای دلم رو گرم کرد. باید درست می‌شد و من ته دلم روشن بود. می‌دونستم که توی این نقطه دیگه نباید زمین بخوریم وگرنه، دیگه معلوم نبود چی به سرمون بیاد!
به فرهود شب‌ بخیر گفتم و بعد از اینکه به اتاقش رفت، من هم به اتاقم رفتم و در رو پشت سرم بستم. مقابل میزم ایستادم و مشتم رو باز کردم. نخ سیگار بین مشت عرق‌زده‌م له شده‌بود. بهش لعنت فرستادم و میون دستمال‌کاغذی پیچوندمش و بعد هم دستمال‌کاغذی رو داخل سطل زباله‌ی زیر میزم انداختم. نفسم رو به بیرون فوت کردم و سرم رو به چپ و راست تکون دادم.
برگه‌های روی میزم رو به دست گرفتم، مرتب کردم و داخل کاور پلاستیکی گذاشتم. جزوه‌های آموزشی دست‌نویسم رو هم برداشتم و همه رو به داخل کیفم گذاشتم. فردا با این کاغذ و جزوه‌ها خیلی کار داشتم، فردا خیلی روز مهمی بود؛ برای همین، قید نیمه دوم فوتبال رو هم زدم تا کمی بیشتر استراحت کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,682
مدال‌ها
4
بالاخره فردایی که منتظرش بودم رسید. دستی به پلیور خاکستری‌رنگم‌ کشیدم. عینک طبی رو به روی چشم‌هام زدم و وارد راهروی خلوت طبقه‌ی همکف شدم. جلوی در کلاس ۱۰۱‌‌ ایستادم؛ تقه‌ای به در زدم و بعد از لحظه‌‌ای مکث که در واقع فرصتی برای جمع‌و‌جور کردن دانشجوها بود، در رو باز کردم. همهمه‌ی‌ کلاس خوابید و همه‌ی دانشجوها ایستادند. بعد از گفتن «بفرمایید» من، همه به علاوی خودم پشت میز نشستیم. مثل همیشه اول برگه‌ی حضور و غیاب رو مقابلم گذاشتم و شروع به خوندن اسامی کردم. بعد از جواب کوتاه بچه‌ها به سراغ اسم بعدی می‌رفتم. همه‌ حاضر بودند و حالا فقط نفر آخر مونده‌بود.
- خانم‌یوسفی؟
لحظه‌ای سکوت برقرار شد. از بالای شیشه‌های عینکم به فضای کلاس چشم دوختم و میون جمعیت ۲۵ نفری مقابلم دنبالش گفتم.
- بله استاد.
اول صدای ظریف و خجالتیش به گوشم رسید و بعد هم دستی از ردیف سوم بلند شد.‌ بالاخره شیده‌یوسفی لجبازی رو کنار گذاشته‌بود و به دانشگاه برگشته‌بود! سرم رو خیلی ریز تکون دادم، مقابل اسمش تیک زدم و خودکار رو کنار گذاشتم. فلشم رو به سیستم وصل کردم و فایل پاورپوینت مورد نظرم رو باز کردم. وقت شروع درس بود.
تفاوت قابل توجه کلاس امروز با بقیه‌ی کلاس‌ها، عدم همکاری شیده بود. همیشه ردیف اول می‌نشست و توی تمامی بحث‌ها شرکت می‌کرد. برای هر سوالی داوطلب می‌شد و اکثر مواقع دستش بالا بود، اما امروز میون بچه‌های کلاس، ردیف‌های وسط، خودش رو مخفی کرده‌بود و تا آخر کلاس یکبار هم صداش رو نشنیدم. اشکالی نداشت؛ من خستگی و ناامیدی رو دلیلی برای این رفتارش می‌دونستم. به هرحال که امروز با هم قرار داشتیم و شیده دیگه جایی برای فرار و منزوی موندن نداشت.
- اوضاع خوبه باراد؟
لیوان چای رو از لبم فاصله دادم و در جواب رسول، همکار دو سال اخیرم، لبخند زدم.
- آره رسول‌جان، تو چطوری؟
رسول دستی به ریش‌های نسبتاً بلند روی صورتش کشید و گفت:
- منم خوبم داداش... میگم بارادجان، امروز میشه یه زحمتی بهت بدم؟
تکه‌ای از شکلات فندقی رو گاز زدم و قبل از اینکه جرعه‌ای از چای رو بخورم در جوابش گفتم:
- این چه حرفیه داداش! بگو ببینم چی‌شده؟
- ماشینم تعمیرگاهه؛ بعد کلاس زحمت می‌کشی منو تا تعمیرگاه برسونی؟
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,682
مدال‌ها
4
بعد از کلاس؟! اون جرعه‌ چای به گلوم پرید و به سرفه افتادم. گردنم رو خم کردم و مشتم رو جلوی دهنم گرفتم. رسول با مشت سنگینش به جونم افتاد و در نهایت بعد از سه ضربه‌ای که به پشتم زد، شدت سرفه‌هام کم شد. رسول ذهنم رو خونده‌بود؟ توطئه‌ست؟ همین امروز باید می‌رسوندمش؟! من بعد از کلاس با شیده‌یوسفی قرار داشتم!
خم شدم و از جعبه‌ی روی میز مقابلم، دستمال‌کاغذی بیرون کشیدم. دور لبم رو تمیز کردم و در همین حالت به چهره‌ی‌ نگران رسول خیره شدم. نه اهل توطئه بود، نه ذهن‌خونی بلد بود؛ قطعاً من خیلی بدشانس بودم‌ و بس! تک‌سرفه‌ای کردم. نگاهم دورتادور اتاق آموزش که همه‌ی کارمند‌هاش پشت میزشون مشغول کارشون بودند، چرخید. لبخند زورکی زدم و به‌سمت رسول چرخیدم. دستم رو به گردنم گرفتم و بعد از بالا و پایین کردن بهونه‌های جورواجور توی ذهنم، گفتم:
- ببخشید رسول‌جان.
- برات آب بیارم؟
نیمخیز شد که دستم رو مقابلش گرفتم و مانع ایستادنش شدم.
- بشین، بشین! نفهمیدم چی‌شد یهویی پرید تو‌ گلوم!
مکث‌ کردم و ادامه دادم:
- رسول‌جان حقیقتش امروز... امروز باید برم دنبال خواهرم... اگه، اگه می‌تونی یه ده دقیقه زودتر کلاسو تعطیل کنیم تا اول شما رو برسونم.
خنده‌ای کرد و دستش رو توی هوا تکون داد.
- نه باراد این چه‌ کاریه؟ تاکسی می‌گیرم میرم، دستت درد نکنه.
خودم رو جلو‌ کشیدم و با شرمندگی‌ گفتم:
- اینجوری من ناراحت میشم رسول، به خواهرم میگم یکم صبر‌کنه تا اول تو رو برسونم.
کتابش رو از روی میز برداشت و گفت:
- نه باراد، تاکسی هستش... مرسی داداش.
از جا بلند شد که من هم وسایلم رو برداشتم و به دنبالش راه افتادم. حالا از من اصرار بود و از رسول انکار؛ تا زمانی که به جلوی در کلاسش رسید و من با ناراحتی ازش جدا شدم. رسول که وارد کلاسش شد، لبم رو به دندون گرفتم، عقب‌گرد کردم و به‌سمت آسانسور رفتم. وارد آسانسور خالی شدم و دکمه‌ی طبقه‌ی دوم رو فشردم. با دیدن خودم توی آینه، لبم از حصار دندون‌هام آزاد شد و خندیدم. آخ باراد! تو از کی حالا خالی‌بند شدی؟ نکنه روح بردیا بهت نفوذ کرده؟ آخه این کارها از تو بعیده! شونه‌ای برای خودم بالا انداختم؛ چیکار باید می‌کردم؟ رسول می‌تونست با تاکسی به تعمیرگاه بره ولی شیده‌یوسفی به کمک من نیاز داشت و واجب بود که امروز هم رو ببینیم؛ حتماً و قطعاً!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,682
مدال‌ها
4
معذب، انگشت‌های کشیده‌‌ش رو در هم گره زد. نگاهش بین گلدون کوچک و مینیمال روی میز که با سه شاخه گندم پر شده‌بود‌ و صورت من، مدام در گردش بود. حتی اگه مستقیم بهش نگاه نمی‌کردم، سنگینی این نگاه سرشار از خجالت، کاملاً حس می‌شد. صدام رو صاف کردم و خودم رو عقب کشیدم. سرم رو بلند کردم و با لحن جدی و همیشگی خطاب به دانشجوی سخت‌کوش دیروز و سر به هوای امروزم، گفتم:
- خب! این یه پاراگراف کوتاه اما پر از نکته‌ست، لطفاً ترجمه‌ش کن.
و دستم رو دراز کردم و کاغذ آچهار رو مقابلش، روی سطح شیشه‌ای میز دایره‌ای بینمون گذاشتم. لب‌هاش رو روی هم فشرد و سرش رو به نشونه‌ی تأیید حرفم تکون داد. دستش رو به داخل کیفش برد و اتود سبزرنگش‌ رو بیرون کشید؛ بی‌حرف مشغول خوندن و نوشتن شد. گردنم رو تا جای ممکن به عقب چرخوندم و نگاهی به فضای کافی‌شاپ انداختم.‌خلوت بود و آروم. ساعت سه و نیم عصر بود و اصولاً توی این بازه‌ی زمانی رستوران‌ها شلوغ بودند. هم ترجیح‌ من و هم شیده اومدن به این کافه‌ی خلوت بود. صدای پیانویی که نواخته می‌شد توی فضا پخش شده‌بود و ترکیب رنگ‌سفید و آ‌بی‌آسمانی دکوراسیون اینجا، ترکیب آرامش‌بخشی رو برای کافه ساخته‌بود. چشم از کنجکاوی برداشتم؛ بی‌هدف موبایلم رو به دست گرفتم و مشغول گشتن توی شبکه‌های اجتماعی شدم اما تا جای ممکن، حواسم به شیده بود. ابروهاش در هم گره خورده‌بود و با تمرکز بالا تندتند مدادش رو روی کاغذ حرکت می‌داد. اون قدیم‌ها که با هم همسایه بودیم، شیده همیشه به دور از حاشیه گوشه‌ای می‌نشست و با دخترهامون خاله‌‌بازی می‌کرد. برعکس خواهرش شیلا که خیلی شیطون بود و همبازی ما بود. از اون روزها پانزده‌ سال و یا شاید بیشتر گذشته‌بود؛ شیلا رو ندیدم اما شیده توی این سه و سال نیمی که دانشجوی من بود، همچنان همون دختر کم‌حرف و آروم و درسخون بود. یادش بخیر؛ روزی که برای اولین بار پا به دانشگاه گذاشت، با خوشحالی به پیشم اومد و خودش رو بهم معرفی کرد. یادم اومده‌بود! توی یک نگاه این دختر متین و همسایه‌ی قدیم رو شناخته‌بودم.
- استاد؟
تکون ریزی خوردم و تندتند پلک زدم. نگاهش کردم که کاغذ رو به‌سمتم گرفت. یک تای ابروم بالا رفت.
- خوبه، سرعت‌ عملت که بالاست.
لبخند ملیحی روی لب‌های صورتی‌رنگش نشست و سرش رو پایین انداخت. کاغذ رو مقابل خودم گرفتم و مشغول بررسی ترجمه‌ی روان شیده شدم. خوب بود، شاید هم خیلی‌خوب!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,682
مدال‌ها
4
با خودکارم روی سه کلمه‌ی مورد توجهم، دایره‌ کشیدم. کاغذ رو ایستاده به‌سمت شیده گرفتم.
- فقط این سه مورد باید تصحیح بشه، بقیه‌ش‌ خیلی خوب بود.
آروم پلک زد و با کنجکاوی خودش رو جلو کشید. چشم‌های خاکستری‌رنگش روی برگه‌ زوم شده‌بود. در همون حالت سرم رو پایین انداختم و مشغول توضیح نکات مورد نظرم شدم.
- حق با شماست استاد، متوجه شدم.
کاغذ رو روی میز گذاشتم و گفتم:
- دقتت خیلی بالاست و این عالیه، به‌نظرم به‌خوبی‌ می‌تونی از پس این کار بربیای.
نگاهش تیره شد و لب‌‌هاش به پایین خم شد. آرنج دو دستش رو روی میز گذاشت و دست‌های به هم گره خورده‌ش رو مقابل صورتش گرفت.
- نمی‌دونم، هنوز هم دودلم!
چشم‌هام رو باریک کردم و با کنجکاوی پرسیدم:
- دوست نداری این کارو انجام بدی؟
چشم‌هاش درشت شد و سرش رو تندتند به چپ و راست تکون داد.
- منظورم این نبود استاد! منظورم اینه که می‌ترسم خطا کنم و شما مجبور بشین تاوان خطای منو پس بدین.
دستش رو پایین انداخت و با ناراحتی مشهودی که توی صداش پیچیده‌بود، ادامه داد:
- این درست نیست که اعتبار شما گروی کار من باشه!
خودم رو به‌سمت میز، جلو‌ کشیدم. لحظه‌ای به ملودی آرومی که توی کافه در حال پخش بود، گوش سپردم و به نگاه نگران شیده چشم دوختم. بوی عود رو عمیقاً نفس کشیدم و گفتم:
- چرا فکر می‌کنی‌ اعتبارم برای خودم مهم نیست؟ من بهت اعتماد دارم و سه ساله که دانشجوی خودمی! به خودم اطمینان دارم که باید و نبایدها رو بهت گفتم و با توجه به تلاش زیادت می‌دونم که از پسش برمیای!
لحظه‌ای سرم رو به‌سمت گارسون سفیدپوش که انتهای کافه ایستاده‌‌بود، چرخوندم و دستم رو بالا آوردم. این‌بار با لبخند مطمئنی به شیده نگاه کردم.
- داریم با هم همکاری می‌کنیم، خیلی کار عجیبی نیست! تو که به من کمک کنی من می‌تونم ترجمه‌های بیشتری قبول کنم و از طرفی به بقیه‌ی پیشنهاداتی که بهم میشه هم فکر کنم؛ حالا مشکلش کجاست؟
جزوه‌های مقابلم رو به‌سمتش گرفتم. شیده همچنان شنونده بود و بس.
- از این جزوه‌ها برای افزایش مهارتت می‌تونی استفاده کنی، هر وقت هم جایی نیاز به کمک داشتی به خودم میگی؛ وقتی هم کارو به اتمام رسوندی خودم مجدد چکش می‌کنم و هر جایی نیاز به اصلاح باشه درستش می‌کنم و اگه لازم باشه بهت میگم... در نهایت هم مزد زحماتتو دریافت می‌کنی و تمام!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,682
مدال‌ها
4
- بفرمایین.
با اومدن گارسون سینی به دست، شیده چشم ازم برداشت و خودش رو جمع‌وجور کرد. دو سرویس چای به همراه کیک شکلاتی رو مقابلمون گذاشت و بعد از گفتن جمله‌ی «چیزی لازم ندارین؟» و شنیدن جواب منفی ما، رفت.
شیده نبات شاخه‌ای رو توی فنجون چای چرخوند؛ بوی زعفران بلند شد. زمزمه کرد:
- مطمئن باشم که سهم خودتون محفوظه؟
فنجون چای رو مقابل صورتم گرفتم و عطر دارچین رو نفس کشیدم. خندیدم و گفتم:
- چرا فکر‌ می‌کنی سهمم محفوظ نیست؟!
جرعه‌ای از چای خورد و به آرومی نگاهش رو بالا آورد. لبخند کمیاب اما زیباش رو به لب نشوند و زیر لب گفت:
- چون خانواده‌ی جاوید رو خوب می‌شناسم.
این جمله‌ش رو فقط و فقط به فال نیک گرفتم و خندیدم. شیده هم خنده‌ی آرومی کرد و به میز اشاره کرد.
- خیلی زحمت‌ کشیدین، کیک لازم نبود.
برشی‌ به کیک شکلاتی مقابلم زدم و ظرفش رو به‌طرف شیده‌ی خسته کشیدم.
- با ذائقه‌ت آشنا نبودم پس عامه‌ترین چیز رو سفارش دادم؛ البته... .
مطمئنم دیشب بردیا دستش رو به سرم کشیده که فکر شیطنت از سرم می‌گذره.
- فقط خوب یادمه که قدیما عاشق یخمک بودی، اونم پرتقالیش!
چنگال حاوی کیک مقابل دهن نیمه‌بازش متوقف شد و من به این قیافه حیرت‌‌زده خندیدم. سریع کیک رو به دهن گذاشت و دستش رو مقابل صورتش گرفت و من بی‌رحمانه ادامه دادم:
- تا جایی که یادمه همیشه شیلا مخ فربد رو می‌زد تا با هم برن سر کوچه و یخمک بخرن، بعد هم می‌گفت شیده اصرار داشته تا یخمک بخره!
لبش رو به دندون گرفت و موهایی که به صورت کج از روی پیشونیش رد شده‌بود رو عقب زد.
- وای خیلی خجالت‌آوره!
- چرا؟ خاطرات بچگی اصلاً خجالت‌آور نیست! فقط شیرینه.
خنده در عمق خاکستر نگاهش موج می‌زد اما همچنان فقط به لبخند ملیحی اکتفا می‌کرد؛ اشکالی نداشت. من‌ فقط می‌خواستم این دختر ۲۲ ساله‌‌ی مقابلم برای چند لحظه هم که شده، به دور از نگرانی و مسئوولیت‌های سنگین خانواده، با یادآوری روزهای دوست‌داشتنی گذشته کمی دلگرم بشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,682
مدال‌ها
4
چند قدم ازم فاصله گرفته‌بود که برگشت. تکونی به جزوه‌های زیر بغلش داد و لبخند زد. دستی براش تکون دادم و نگاهم رو از قامتش گرفتم. پشت فرمون نشستم و به‌سمت خونه حرکت‌ کردم. حالم خوب بود! خوشحال بودم و راضی! تلاش برای کمک به دختری مثل شیده برای من خوشحال‌کننده بود چون می‌دونستم چه اثر مثبتی می‌تونه روی خودش و زندگیش داشته ‌باشه. ماشین رو پشت چراغ قرمز و خطوط عابرپیاده متوقف کردم و نگاهم رو به دست‌فروشی دوختم که با یک دسته بزرگ از گل‌های رز قرمز بین ماشین‌ها می‌چرخید. شاید به تنها ماشینی که سر نزد، ماشین من بود! نگاهم به‌طرف صندلی خالی شاگرد چرخید و یعنی علتش این بود؟ لبخند محوی روی صورتم نشست که صدای موبایلم بلند شد. دست راستم رو جلو کشیدم و‌ موبایل رو به دست گرفتم. اسم سوگل روی صفحه بود. تماس رو وصل کردم و بعد از روشن کردن اسپیکر، موبایل رو روی صندلی شاگرد انداختم و ماشین رو به حرکت درآوردم.
- جونم سوگلی؟
- احوال شما؟ قرارمدارا خوب پیش رفت؟ دختر لجباز و سرکشمون رام شد یا چی؟
به اصطلاحات سوگل خندیدم و نگاهم به راهنمای ماشین مقابلم جلب شد.
- بله سوگل‌خانم... نکنه به من شک داشتی؟!
پرغرور خندید.
- به بارادجاوید؟ عمراً!
تن صداش که پایین اومد، همهمه‌ی اطرافش بیشتر به گوشم رسید.
- مرسی باراد خدا خیرت بده! الان داشتم با شیلا صحبت می‌کردم و گفت از وقتی پیشنهاد کار رو به شیده دادی، خیلی آروم‌تر شده و دیگه کمتر برای اوضاع نابسامان خونه‌شون غصه می‌خوره... دستت درد نکنه داداشی.
لب‌هام با لبخندی از جنس رضایت، رنگ گرفت. چی از این بهتر؟
- منم خوشحالم سوگل... خوبه که بتونیم بهشون کمک کنیم.
- دقیقاً! خیلی خوشحالم.
از اینکه حس سوگل هم مثل من بود، بیشتر از قبل انرژی مثبت توی‌ وجودم جریان پیدا کرد. با کنجکاوی پرسیدم:
- شیلا در چه‌ حاله؟ تو دانشگاهی؟
- شیلا داره دور خودش می‌چرخه، کارای مختلف رو امتحان می‌کنه؛ معلوم نیست فازش چیه کم‌کم باید یه شوک هم به این وارد کنم.
و خنده‌ای کرد و ادامه داد:
- بله من دانشگاهم و امروز ساعت هفت همایش دارم، دیر میرسم خونه در جریان باشی.
فرمون رو به‌سمت چپ چرخوندم و وارد خیابون فرعی شدم.
- باشه سوگلی، مراقب خودت باش.
و بعد از خداحافظی تماس رو قطع کردیم. این حس خوب کمیاب، عجیب به جونم چسبیده‌بود... .

***
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین