جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Fati-Ai با نام [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,702 بازدید, 299 پاسخ و 42 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,682
مدال‌ها
4
لبم رو به دندون گرفتم تا مانع لبخند عمیق‌تری بشم. باز هم خیره به نگاه ترسناکی که البته برای من ترسی نداشت، به آرومی گفتم:
- تاریخ نامه هم مال امروز صبحه!
گردنش رو بالا کشید. کمی سرش رو جلو آورد و توی صورتم غرید:
- خب؟! حرفت چیه؟
کف دستم رو از لبه‌ی میز جدا کردم و جلوی دهنم ‌گرفتم تا این چهره‌ی‌ چموش و عصبی شاهد لبخندم نباشه. خودم رو عقب کشیدم. همون‌طور که به‌سمت در می‌رفتم، دستم رو توی هوا براش تکون دادم و با صدای بلندتری گفتم:
- من امروز خسته‌م! میرم خونه، توام بیا بریم؛ شب با هم برنامه می‌ریزیم تا از فردا همه‌ی کارا رو بررسی کنیم... چرا عجله کنیم آخه؟!
- سوگند؟!
چه معترض می‌گفت سوگند! روی پاشنه‌ی‌ پا چرخیدم. ساعدش رو روی میز گذاشته‌بود و حالا کمی بین ابروهاش فاصله افتاده‌بود. آروم‌تر به‌نظر می‌رسید.
- بریم خونه فرصت نمی‌کنیم، خودت بهتر می‌دونی... من هستم، تو می‌خوای برو!
این لحن برای سوگند دلسوز اصلاً خوب نبود! دست به سی*ن*ه، پشت چشمی براش نازک کردم.
- خیلی بدجنسی! دست می‌ذاری رو‌ی نقطه ضعفم؟!
لبخند کجی تحویلم داد، شونه‌‌ بالا انداخت و به‌طرف مانیتور سرش رو چرخوند. سری به نشونه‌ی تأسف تکون دادم؛ فایده نداشت. انگار امروز آقافرهود از دنده‌ی چپ بلند شده‌بود و جز سازگاری با تندخوییش، راه دیگه‌ای نداشتم! البته این روش من برای زندگی با این هفت خواهر و برادر بود. من سازگاری رو اولین راه‌حل برای شرایط پیچیده می‌دونستم؛ چون می‌دونستم که ما جز هم کسی رو نداریم و در همه حال باید برای هم بمونیم! پس افکار منفی ذهنم رو عقب زدم، اکسیژن بیشتری رو نفس کشیدم و به‌طرف صندلی‌های وسط اتاق رفتم. دستم رو پشت صندلی که به میز فرهود نزدیک‌تر بود گذاشتم و اون رو به‌طرف میزش هل دادم. حالا مقابلش، طرف دیگه‌ی میز نشسته‌بودم. یک کاغذ آچهار از طبقه اول کازیه‌ی روی میزش برداشتم؛ خودکار مشکی هم از داخل جیب روپوشم بیرون کشیدم و خطاب به فرهود گفتم:
- خب؟ شروع کنیم؟
بالای برگه، تاریخ امروز رو نوشتم و زیرش خط افقی کشیدم. منتظر، نگاهم رو بالا آوردم. بی‌حرف خیره به من بود. سرم رو کج کردم و با لبخند کمرنگی که روی صورتم نقش بسته‌بود، زمزمه کردم:
- شروع کنیم؟
اما انگار لبخندم مسری نبود! فقط آروم پلک زد و جمله‌ی من رو با لحن دستوری تکرار کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,682
مدال‌ها
4
چند ساعتی گذشته‌بود. اون‌قدر غرق کار و برنامه‌ریزی‌ بودیم که زمان رو از دست داده‌بودیم و حالا ساعت شش عصر، دور همون میز دایره‌ای وسط اتاق كه تا چند دقيقه پيش محل گفت‌وگو با مهراب بود، مشغول ناهار خوردن بودیم. همون‌طور که قاشقم رو زیر زرشک‌پلو می‌چرخوندم، به برنامه‌ای که برای فردا با فرهود چیده‌بودیم فکر می‌کردم؛ حقیقتاً راضی بودم! درسته که من فیزیوتراپ این مجموعه بودم، اما همیشه تا جایی که در توانم بود و از پس فکر و ذهن و علمم برمی‌اومد، سعی می‌کردم کنار فرهود باشم و بهش کمک کنم. این مرکزي که عموامیررضا با عشق بنا كرده‌بود، هیچ‌جوره نباید از هم می‌پاشید و باید برای حفظش همه‌ی تلاشمون می‌کردیم چون خوب می‌دونم که عموجانم برای ساختنش چه مسیر سختی رو گذروند و با صبوری و حوصله تمام چاله‌‌هایی که مقابل پاش ساخته می‌شد رو پر می‌کرد. حیف از سختگیری این دنیا که بهش اجازه استراحت و لذت بردن از زندگی رو نداد!
با صدای برخورد قطرات بارون به پنجره‌ی اتاق، به عقب چرخیدم. پرده‌های آبی کنار رفته، فضای بارونی حیاط رو خوب به نمایش گذاشته‌بود. اگه به خودم بود، چند لحظه‌ای رو به تماشای بارون اختصاص می‌دادم تا خستگی‌های جونم رو ذره‌ای بشوره و ببره، اما در حال حاضر نمی‌تونستم مانع دلشوره‌ای که از بابت دل‌آرا به دلم افتاده‌بود بشم. سرم رو به‌طرف موبایلم که روی میز قرار داشت چرخوندم. صفحه رو لمس کردم و وارد مخاطبینم شدم. انگشتم رو روی اسم دل‌آرا کشیدم، موبايل رو كنار گوشم قرار دادم و منتظر موندم. جمله‌ی«مشترک مورد نظر در دسترس نمی‌باشد.» انتظارم رو کور کرد و به‌جاش گرد استرس رو به وجودم پاشید. نفس خسته‌م رو رها کردم؛ به صندلي تكيه زدم و سرخورده به صفحه‌ي سياه موبايل خيره شدم.
- چی‌شده؟! چرا غذاتو نمی‌خوری؟
از جعبه‌ي كاربني‌رنگ روي ميز، دستمال‌كاغذي بيرون كشيدم و گوشه‌ي لبم رو تميز كردم. قاشقم رو به دست گرفتم؛ همون‌طور که تیکه‌‌ي مرغ رو روی برنجم می‌ذاشتم، نگرانیم رو به زبون آوردم:
- نگران دل‌آرا شدم؛ هوا رو ببین چه خرابه! آخه چرا پروازا رو لغو نکردن؟!
و بی‌دلیل، مشغول له کردن مرغ بیچاره شدم! تک‌خنده‌ای کرد که نگاهم رو به‌طرف خودش جلب کرد؛ این فکر از مغزم گذشت که چرا امروز این خنده رو از دست داده‌بودم؟ چرا پنهونش می‌کرد؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,682
مدال‌ها
4
- سوگند؟ این شغل دل‌آراست و جای نگرانی نیست! قطعاً برج مراقبت و مسئوولین فرودگاه زودتر از من و تو آب و هوا رو چک می‌کنن و اگه لازم باشه پروازو کنسل می‌کنن!
قاشقم رو رها کردم، دست‌هام رو دور زانوهام حلقه کردم و با ناراحتی در جواب فرهود که انگار اصلاً حرف من براش نگران‌کننده نبود، گفتم:
- لابد چک نمی‌کنن دیگه! وگرنه ببین چه بارونی شده!
به شيشه‌ي پنجره‌اي كه قطرات بارون خيسش كرده‌بود، اشاره كردم. انگشت شستش رو به گوشه‌ي لبش كشيد. كمي به جلو خم شد و انگشت‌هاش رو درهم گره زد. نگاه قهوه‌ای رنگش رو به نگاهم دوخت و با اطمينان گفت:
- عزیز من! هواپیما فقط موقع فرود و اوج گرفتن از ابرا می‌گذره، طی پرواز که بالای ابراست!
و خنده‌کنان سرش رو به چپ و راست تكون داد. پشت چشمی براش نازک کردم و دوباره مشغول زیر و رو کردن محتواي تقريباً دست نخورده‌ي ظرف غذای مقابلم شدم.
- سوگند؟ انقدر دل‌نگرون بچه‌ها نباش! تو نه مامانشونی نه باباشون!
خیره به زرشک و برنج زعفرونی زیر لب گفتم:
- اما بچه‌ها نه مامان دارن نه بابا... .
سكوت بينمون نشون از حسرت عميقي بود كه توي دلمون موج مي‌زد. زمزمه‌ي آروم و بي‌ترديد فرهود، شكننده اين حس تلخ شد.
- ما داریم این جای خالی رو برای هم پر می‌کنیم مگه نه؟ فقط گفتم اين‌قدر استرس نداشته باش!... اون غذا رو نخور یخ کرده، پاشو بریم.
با ایستادنش، گردن من هم به عقب کشیده‌شد. با همون لبخندی که حالا گرماش، به وجودم انتقال پيدا كرده‌بود، لب زد:
- برای خوب بودن حال بچه‌ها باید خوب باشی! و مطمئن باش نه پرواز دل‌آرا طوریش میشه، نه برای بقیه اتفاقی میفته چون خدا حواسش به همه‌ی ما هست!
بغض گیر افتاده میون گلوم، فرصت رو مناسب دید تا خودی نشون بده. لب‌هام رو از داخل بین دندون‌هام اسیر کردم و تلاش کردم از حس و حال خوب نگاه و لبخند فرهود، آرامشی برای از بین بردن بغضم بسازم.
- پاشو سوگندخانم، پاشو که حسابی خسته‌ت کردم.
و حالا دستی که مقابلم قرار گرفت. گفته‌بودم که ما کسی رو نداریم و در همه حال باید برای هم بمونیم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,682
مدال‌ها
4
در ماشین رو بستم. از پشت شیشه‌ی خیس ماشین چیزی معلوم نبود و فرهود هنوز نیومده‌بود. بی‌هدف موبایلم رو توی دستم چرخوندم و سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم. احتیاج به یک استراحت درست و حسابی داشتم، به دور از همه‌ی آدم‌ها و فضاهایی که برام تنش ایجاد می‌کنند؛ اما ممکن نبود! پس با غنیمت دونستن همین چند لحظه‌ای که فقط صدای بارش بارون گوشم رو نوازش می‌داد، به دور از هر فکر مزاحمی، پلک‌هام رو روی هم گذاشتم. زیاد طول نکشید که در ماشین باز شد. در همون حالت به فرهودی نگاه کردم که موهای نسبتاً کوتاه و همیشه مرتبش، خیس شده‌بود. ابروهام در هم رفت و نگران از بابت سرماخوردگی‌های سخت فرهود، روی صندلی جا‌به‌جا شدم.
- خیس شدی فرهود! چرا دیر... .
جمله‌م‌ با پلاستیکی که روی پام گذاشت ناتموم‌ موند. نگاه سوالیم بین پلاستیک و فرهودی که مشغول بستن کمربندش بود، چرخید و ادامه دادم:
- این چیه؟!
گردنش رو به‌سمت آینه‌ی جلوی ماشین کشید و درحالی که موهاش رو مرتب می‌کرد، گفت:
- بخور، تا برسیم خونه خیلی مونده.
با تعجب دستم رو داخل پلاستیک فرو بردم. صدای خش‌خش پلاستیک با استارت زدن فرهود در هم شد. با دیدن ساندویچ گرمی که بوی خوبش نشون می‌داد محتواش ناگت مرغ هست، متعجب نگاهم رو به‌سمتش چرخوندم.
- داریم میریم خونه!
خیره به خیابون بود و من خیره به نیمرخ اون که قطره‌ی بارون از کنار شقیقه‌ش تا خط فکش پایین می‌اومد.
- چون بارونه ترافیکه، توام که ناهارتو نخوردی! پس یه ته‌بندی کن تا بریم خونه ببینیم کی برامون آشپزی کرده.
سرم رو به چپ و راست تکون دادم اما دیگه مخالفتی نکردم. از اون زرشک‌پلو با مرغ که خیری بهم نرسید ولی بوی این ساندویچ حاضری بدجور داشت اشتهام رو تحریک می‌کرد. کاغذ آلومینیومی دورش رو پایین کشیدم و تیکه‌ای از بالای ساندویچ جدا کردم. دستم رو مقابل صورت فرهود گرفتم که نگاهش رو لحظه‌ای از مسیر مقابلش گرفت و گفت:
- سوگند من گرسنه نیستم، ناهارمو خوردم.
- برای همین یه تیکه کوچیک‌ کندم!
لحظه‌ای نگاه قهوه‌ای‌رنگش‌ رو به نگاهم دوخت، لبخند کمرنگی روی لبش نشست و دهنش رو کمی باز کرد. لقمه رو به دهنش گذاشتم، زمزمه‌ی فرهود به گوشم رسید و حالا خودم گاز بزرگی به ساندویچم زدم.
- سوگندی دیگه!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,682
مدال‌ها
4
گاز دوم رو به ساندویچ خوشمزه‌ای که سس کچاپ و طعم ادویه‌های متفاوتش داشت دیوونه‌م می‌کرد، زدم و گفتم:
- وای گفتی رضا درست کنه؟ از طعم سس خاصش معلومه کار رضاست!
با لبخند، سرش رو به پایین تکون داد.
- فقط ناگتو می‌تونست سریع آماده کنه، بهش گفتم تو هر چی بپزی خوبه پس فقط درست کن!
دستم رو جلوی دهنم گرفتم و خندیدم. حق با فرهود بود! رضا، سرآشپز مرکز سالمندان بود و عجیب دستپختش خوب بود!
- تو به رضا بگو نیمرو! حتی اونم خوب و متفاوت درست می‌کنه.
صدای خنده‌ی فرهود، در حین گاز زدن ساندویچ، توجهم رو جلب کرد. پنج ثانیه شد؟ نمی‌دونم اما خیلی سریع به‌جای صورت خندون فرهود، قیافه‌ی مهراب جلوی چشم‌هام نقش بست. حواسم از چند ثانیه آرامشی که به وجود اومده‌بود، پرت شد و سرم رو به جهت مخالف چرخوندم. لقمه‌ی بعدی رو با بغض نهفته‌ی توی گلوم قورت دادم و با کلافگی موهای جلوی چشمم رو به زیر شال هل دادم و زیر لب گفتم:
- چه بارونی هم شده، بند نمیاد!
با لرزش موبایلم سریع به خودم اومدم، ساندویچی که کمی ازش مونده‌بود رو روی پام گذاشتم. با دیدن اسم دل‌آرا با هیجان از جا پریدم و چندبار دستم رو به بازوی فرهود کوبیدم.
- دل‌آراست، دل‌آرا!
فرهود با خنده «باشه» گفت و من تماس رو وصل کردم.
- سلام عزیزدلم، خوبی؟ کجایی؟ برگشتی تهران؟
صدای ناز خواهرم مثل همیشه، سرشار از انرژی، توی گوشم پیچید:
- سلام سوگندجونم، تو خوبی؟ من خوبم و الان رسیدیم بیرجند.
نفس عمیقی کشیدم و توی صندلی فرو رفتم.
- دلی! هوا چطور بود؟ بارون اذیتتون نکرد؟
هنوز جمله‌های پر از نگرانی من تموم نشده‌بود که فرهود موبایل رو از دستم کشید و تماس رو روی اسپیکر گذاشت و همون‌طور که موبایل رو بین جفتمون نگه داشته‌بود، خطاب به دل‌آرا گفت:
- سلام مو فرفری، خوبی؟ به سوگند بگو که بارون هواپیماتونو چپه نمی‌کنه!
- فرهود!
اعتراض من باعث شد با خنده به‌سمتم برگرده و من برای یک لحظه برق نگاهش رو ببینم. صدای خنده‌ی دل‌آرا توی ماشین پیچید.
- دورت بگردم! دیدم چندبار زنگ‌ زدی، حدس زدم نگران شده‌باشی... هیچ مشکلی پیش نمیاد و این‌طرفا هم هوا خوبه، پس نگرانم نباش.
دهن باز کردم که فرهود جلوتر از من به حرف اومد:
- خداروشکر، خیلی مراقب خودت باش.
- مرسی فرهود تو هم مراقب سوگند باش که ان‌قدر جوش نزنه!
با اخم، پشت چشمی برای فرهودی که با لحن کشیده‌ای که می‌گفت «چشم» نازک کردم... !
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,682
مدال‌ها
4
بارون کمتر شده‌‌بود و ما بعد از گذروندن یک ساعتی‌ در ترافیک که به لطف دل‌آرا و کل‌کل‌های فرهود با خنده سپری شده‌بود، بالاخره به خونه رسیدیم. کلاه سوییشرت شیری‌‌رنگم رو روی سرم انداختم و و از ماشین پیاده شدم. جلوی پنج پله‌ی ورودی ساختمون، منتظر فرهود ایستادم و خیلی طول نکشید که خودش رو بهم رسوند. پله‌ها رو بالا رفتیم و فرهود کلید رو به قفل در انداخت. در رو باز نگه‌ داشت و بهم اشاره کرد تا برم داخل خونه‌ای که گرما‌ی دلپذیرش رو از همین نقطه‌‌ی ورودی هم روی پوست صورتم، حس‌ می‌کردم. زیر لب تشکر کردم و یک قدم جلوتر از فرهود، وارد خونه شدم. نیم‌بوت‌های شکلاتی‌رنگم رو داخل جاکفشی گذاشتم و به‌طرف عزیزجون که مقابل تلویزیون نشسته‌بود، چرخیدم. فرهود که زودتر از من کفش‌هاش رو درآورده‌بود، به‌‌سمت عزیزجون رفت؛ خم شد و بوسه‌ای به روی موهای سپیدش کاشت. کلاه سوییشرتم رو از روی سرم عقب کشیدم.
- خوبی مادر؟ خسته نباشی گل‌پسرم.
چینی که گوشه‌ی چشم‌هاش افتاده‌بود، برای ما یک علامت بود؛ علامت نگاه پر از عشق عزیزجون! فرهود دستش رو روی سی*ن*ه گذاشت و کمی به‌طرفش خم شد.
-آره مادرم من خوبم، کار و بارم خوبه فداتون بشم.
نمی‌دونم عزیزجون این همه آرامش رو از کجا می‌آورد، اما می‌دونم که در مواقع دلتنگی، بهترین گزینه، نفس کشیدن عطر وجود این زنی بود که بارها در زندگی کمر خم کرده‌بود اما به‌خاطر نوه‌های قد و نیم‌قدش، باز هم ایستاده‌‌‌بود و مهربونیش رو خالصانه تقدیم ما کرده‌بود.
- چرا دم در ایستادی عزیز مادر؟ بیا اینجا.
شالم از روی سرم سر خورد؛ دستی به موهام کشیدم. نفس عمیقی کشیدم و قدم‌به‌قدم جلو رفتم. بی‌حرف، از مقابل فرهود ايستاده، رد شدم و کنار عزیزجون، روی کاناپه‌ی راحتی نشستم. دستم رو دور بدنی که سال‌‌به‌‌سال نحیف‌تر می‌شد، حلقه کردم.
- عزیزجون با اجازه‌تون من برم بالا، یه دوش بگیرم خستگی امروزمو بشوره و ببره.
از صداي آقاي لجباز امروز، خستگي مي‌باريد! گرمای دست عزيزجون رو روی شونه‌م حس کردم و بعد صدای دوست‌داشتنیش رو شنیدم که در جواب فرهود گفت:
- برو مادر، برو آقای‌دکتر، شبت بخیر عزیز مادر!
خیره به نقش ریز گل‌های قرمز قالی، زیر لب زمزمه کردم:
- من عزیزت بودم نه فرهود!
صدای خنده‌های آرامش‌بخشش، باعث وجود لبخند روی لب‌هام شد.
- به نوه‌ی ارشد عزیزجون حسادت می‌کنی؟!
و حالا گوش چپم، میزبان صدای فرهود بود. از گوشه‌ی چشم دیدم که خودش رو به‌طرفم خم کرده‌بود. همون‌طور که عزیزجون رو بغل گرفته‌‌بودم، صورتم رو به‌طرف فرهود چرخوندم و خیره به دو گوی درخشان نگاهش، زمزمه کردم:
- آره، خیلی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,682
مدال‌ها
4
لبخندش ذره‌ذره محو و نگاهش رفته‌رفته تیره و تیره‌تر شد. کمرش رو صاف کرد و این‌بار با صدای بلندتری گفت:
- با اجازه مادر! سوگند هم خیلی خسته‌ست، یکم دیگه بفرستینش بالا که استراحت کنه، امروز روز شلوغی داشت.
پلک‌هام رو روی هم گذاشتم و به بقیه حرف‌های مکالمه‌شون دقت نکردم. امروز واقعاً روز شلوغی بود و از لحاظ اعصاب و روان هم دیگه توانش رو نداشتم.
- سوگندم؟ چرا ناراحتی مادر؟
نمی‌دونم چقدر از رفتن فرهود گذشت که عزیزجون این سوال رو ازم پرسید. ناخواسته و پر از غم، لب زدم:
- عزیزجون؟
حرکت آروم انگشت‌هاش رو روی موهام حس کردم.
- جانم عزیز مادر؟
پلک‌هام رو باز کردم و سرم رو از روی سی*ن*ه‌ش برداشتم. پشت دستم رو به صورتی که نفهمیدم کی خیس شده‌بود‌، کشیدم و گفتم:
- امروز مهراب اومد سالمندان، خیلی دلش می‌خواد زودتر همه‌چیز جدی بشه.
دستش رو به گوشه‌ی چشمم کشید و با لحن مادرانه‌ی سرشار از نگرانیش در جوابم گفت:
- خیلی خوبه دخترم، نگران چی هستی؟
لبم رو به دندون گرفتم و سرم رو به چپ و راست تکون دادم. چشم روی راز دلم بستم و به‌جاش گفتم:
- نگران نیستم، فقط دلتنگ بابامم... کاش بود که الان خیلی به حضورش احتیاج دارم! من به تنهایی از پس این مرحله سخت برنمیام عزیزجون!
دست‌هام رو میون دست‌های پر‌چین و چروکش گرفت؛ سرم رو پایین انداختم.
- عزیزم! برای منم سخته، ازدواج شما نوه‌هایی که پاره‌ی تن ما هستین، برای من و آقاجونت هم مرحله خیلی سختیه! حتی از ازدواج بچه‌هامون هم سخت‌تر، خصوصاً با تجربه ناموفقی که امیررضا و محمدرضا داشتن... ما فقط خوشبختی شما رو‌ می‌خو‌ایم و آقاجونت میگه اگه سوگند موافق باشه، مهراب مرد خوب و مطمئنی برای زندگیه.
نفس عمیقی گرفت و من نگاهم رو از دست‌های به هم گره خورده‌مون، به‌ چشم‌های اشکیش دوختم. مشکل من هم همین بود! مشکل من این بود که مهراب ظاهراً مرد خوبی برای زندگی بود و همه این رو تأیید می‌کردند!
- توکل کن به خدا! درست میشه مادر، تو از خدا بخواه صلاحت با خواسته‌ی دلت یکی باشه و به خوشبختی برسی... گل‌دختر‌ من، تو همون نوه‌ی متین و فهمیده‌ی منی که از بچگی خانمی و وقار از رفتارش می‌‌بارید؛ خوشبخت میشی عزیزدل مادر، هیچ نگران نباش.
آه عمیقی کشید و دستش رو از میون دست‌هام بیرون کشید. صورت خیسش رو با انگشت اشاره‌ش پاک کرد و زمزمه کرد:
- جای محمدرضام خالی که دخترش وقت ازدواجش رسیده!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,682
مدال‌ها
4
محمدرضاجاوید! آره من دختر محمدرضا بودم و چرا الان مثل بچه‌های کوچولو نشستم اینجا و گوش‌های عزیزجونم رو با دردِ دلم به درد میارم؟! نه! من آدمی نبودم که اینجوری اطرافیانم رو درگیر احساساتم کنم، اما امروز خیلی تحت فشار بودم و حقیقتاً این اشک و آه، با دیدن عزیزجون از دستم دررفته‌بود! پشت دو دستم رو به دو طرف صورتم کشیدم، دستمال‌کاغذی که توی مشتم بود رو به زیر بینیم کشیدم و چندبار نفس عمیق کشیدم. صبور باش سوگند، درست نیست که عزیزجون رو نگران کنی!
لبخند به لب به‌طرف عزیزجون چرخیدم و گفتم:
- ببخشید دورت بگردم، دلتنگی بابا کار دستم داد!
نگاه غمگینش بین اجزای صورتم چرخید.
- نگرانتم مادر! حرفاتو توی دلت نگه‌ندار! مشکلی داری به من و آقاجونت بگو.
خنده‌‌ای کردم و شال بافت ذغالی‌رنگم رو از دور گردنم بیرون کشیدم و همون‌طور که بین مشتم فشارش می‌دادم، گفتم:
- چشم قربونت برم، نگران نباشین.
و خودم رو جلو کشیدم و بوسه‌ای به روی گونه‌ی سرخ و سفیدش گذاشتم. عزیزجون دستش رو پشت گردنم گذاشت و پیشونیم رو بوسید و من باز هم، برای بار چندم در امروز، بغضم رو قورت دادم. گوشم با صدای خنده‌های سوزان که از طبقه‌ی بالا می‌اومد، تیز شد. روی مبل جا‌‌به‌جا شدم و به بالا اشاره کردم و نچ‌نچ‌کنان گفتم:
- می‌بینی عزیزجون؟ صدای سوزان تا اینجا هم میاد! اذیت که نمیشین؟!
بلافاصله صدای قهقهه‌ی بردیا اومد؛ جوری که تکون محکمی خوردم و با تعجب به سقف نگاه کردم. عزیزجون به خنده افتاد اما من لبم رو به دندون گرفتم و دست چپم و روی دست راستم کوبیدم.
- مادر چرا اذیت بشم؟ صدای خنده‌های شما که توی این خونه‌ی بزرگ می‌‌پیچه‌ من خدا رو هزار بار شکر می‌کنم... هیچی قشنگ‌تر از شنیدن صدای خنده‌ی شما عزیزای من نیست.
- چی بگم عزیزجون؟ سوزان و بردیا که به هم میفتن صدای خنده‌ها و کل‌کلاشون قطع نمیشه!
عزیزجون سرش رو به‌طرف راست چرخوند و خیره به قاب عکس بزرگ خانوادگی که ابتدای ورودی پله‌ها نصب شده‌بود، گفت:
- بردیا مثل باباشه، علیرضا هم خیلی شوخ و خوش‌خنده بود.
تا قاب عکس فاصله زیادی داشتیم اما لبخند دندون‌نمای عموعلیرضا از این فاصله هم معلوم بود و دل می‌برد. نگاهم به‌‌سمت بابام کشیده‌شد که دستش رو دور گردن عموعلیرضا انداخته‌بود. بابا! لطفاً امشب به خوابم بیا، لطفاً... !

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,682
مدال‌ها
4
(باراد)

چاقو رو به دست چپم و لیمو شیرین تازه رو به دست راستم گرفتم و نگاهم قفل بردیا و سوزانی شد که روبه‌روی هم، چهارزانو، روی مبل نشسته‌بودند و دست از کل‌کل برنمی‌داشتند. سوزان با دو دستش به موهاش چنگ زد و گفت:
- بردیا کم مونده از دست تو‌ موهامو بکنم! بابا من چه غلطی کردم جریان اون خواستگار الکی رو برات گفتما!
بردیا سری به چپ و راست تکون داد و با خنده ابرو بالا انداخت.
- تپلی! اون حتی خواستگار الکی هم نبود! اون بیچاره می‌‌خواست تو رو واسطه قرار بده تا از دوستت خواستگاری کنه؛ تو اشتباهی به خودت گرفتی.
سوزان که نمی‌تونست جلوی خنده‌ش رو بگیره، بلند و طولانی خندید و دستش رو محکم به پای بردیا کوبید.
- الهی بترکی تو! چرا دست از سرش برنمی‌داری؟!
بردیا سی*ن*ه ‌سپر کرد و لبخند دندون‌نمایی تحویلش داد.
- والا تو به خودت گرفتی! من فقط پرسیدم دوستت جواب اون خواستگارش رو چی‌ داد؟
سوزان این‌بار جیغ کشید و من هم بی‌معطلی لیموی توی دستم رو به‌سمتشون پرت کردم. لیموی بیچاره محکم به کاناپه برخورد کرد و برگشت و وسط قالی افتاد، اما باعث شد این دوتا آدم پر‌حرف لحظه‌ای سکوت کنند و به‌ من توجه کنند.
ابروی چپم رو بالا انداختم و بشکنی زدم.
- آها! بالاخره زیپ دهن بسته شد؟ بسه دیگه سرمون رفت!
سوزان که با اون موهای گوجه شده‌ی بالای سرش، حسابی بانمک شده‌بود، لب‌هاش رو آویزون کرد و با ناراحتی مصنوعی گفت:
- باراد! خب ببین چقدر اذیتم می‌کنه!
- نکه تو هم بدت میاد؟ کرم از خودته وزه‌خانم!
این جمله رو سوگلی که توی آشپزخونه و پشت کانتر ایستاده‌بود، گفت و سری به نشونه‌ی‌ تأسف تکون داد و به‌طرف گاز و قابلمه‌ و ماهیتابه‌ی چیده‌شده‌ی روش برگشت. سوزان دهنش رو کج کرد و زیر لب گفت:
- ایش! بداخلاق!
بردیا صداش رو بالا برد و خطاب به سوگل گفت:
- شام چیه خانم‌‌ناظم؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,682
مدال‌ها
4
سوگل همون‌طور که مشغول بود، جواب بردیا رو داد:
- سبزی پلو با تن ماهی!
سوزان پقی زد زیر خنده؛ صداش رو انداخت پس کله‌ش و با لحن کشیده‌ای گفت:
- او... دو ساعته پای گازی که تن ماهی آماده کنی؟!
زیر لب خطاب به سوزان «هیس!» گفتم تا مانع شروع جنگ بعدی بشم، اما صدای با اعتماد به نفس سوگل به گوشم رسید:
- آره عشقم! رژیمی واست پختم به بدنت بسازه!
بردیا بلند خندید و سوزان نچ‌‌نچی کرد و رو به من، شونه بالا انداخت و گفت:
- اگه اینو نمی‌گفتی که خفه می‌شدی خواهر من!
این‌بار من هم خندیدم. سرم رو به‌سمت راهروی اتاق‌هامون چرخوندم و با تعجب گفتم:
- فربد تو این سروصدا چطوری می‌خوابه؟!
سوزان دست‌هاش رو به هم کوبید و باز سخنگوی جمع شد.
- هرچی این بردیا خواب نداره فربد خوب می‌خوابه... من‌ میگم این دوتا، جفتشون به درد نمی‌خورن! بیایم ترکیبشون کنیم بلکه مفید واقع بشن!
من فقط خندیدم و بردیا دستش رو روی شونه‌ی سوزان گذاشت. نگاهی از بالا تا پایین بهش انداخت و گفت:
- خوشم میاد اعتماد به نفست بالاست! تو خیلی به درد می‌خوری؟ همش پای موبایلتی و لم دادی روی مبل!
سرم رو به چپ و راست تکون دادم و با گفتن «باز شروع شد!» از جا بلند شدم. فرهود که تازه از حموم بیرون اومده‌بود، مستقیم به‌طرف پله‌ها رفت. دستش رو به میله‌ها گرفت و کمرش رو خم کرد و نگاهی به پایین انداخت. دستم رو بین موهام کشیدم و خیره به حرکات مضطرب فرهود، قدمی جلو رفتم. روی تیشرت سفید جذبی که پوشیده‌بود، رد آب بود و هنوز از موهای روی پیشونیش آب می‌چکید. اصلاً از حوله برای موهاش استفاده کرده؟! همه‌جا رو آبیاری کرد! دست‌ راستم رو داخل جیب شلوارم فرو کردم و پشت سرش ایستادم؛ حتی متوجه حضورم نشد. دست چپم رو به شونه‌ش زدم که تکونی خورد و به‌طرفم چرخید. سفیدی چشم‌هاش حسابی قرمز بود. به موهاش اشاره کردم و گفتم:
- داداش تازه حموم کردی ها! برو‌ موهاتو خشک کن، سرما می‌‌خوری.
بی‌توجه به حرفم، دوباره نیم‌نگاهی به پایین انداخت و دستش رو روی شونه‌م‌گذاشت و فشاری بهش وارد کرد. تقریباً زیر فشار سنگین دستش، شونه‌م له شد!
- باراد خوب شد اومدی! برو‌ پایین بگو سوگند بیاد بالا خیلی وقته پیش عزیزجون‌ مونده.
 
بالا پایین