- Dec
- 706
- 12,682
- مدالها
- 4
لبم رو به دندون گرفتم تا مانع لبخند عمیقتری بشم. باز هم خیره به نگاه ترسناکی که البته برای من ترسی نداشت، به آرومی گفتم:
- تاریخ نامه هم مال امروز صبحه!
گردنش رو بالا کشید. کمی سرش رو جلو آورد و توی صورتم غرید:
- خب؟! حرفت چیه؟
کف دستم رو از لبهی میز جدا کردم و جلوی دهنم گرفتم تا این چهرهی چموش و عصبی شاهد لبخندم نباشه. خودم رو عقب کشیدم. همونطور که بهسمت در میرفتم، دستم رو توی هوا براش تکون دادم و با صدای بلندتری گفتم:
- من امروز خستهم! میرم خونه، توام بیا بریم؛ شب با هم برنامه میریزیم تا از فردا همهی کارا رو بررسی کنیم... چرا عجله کنیم آخه؟!
- سوگند؟!
چه معترض میگفت سوگند! روی پاشنهی پا چرخیدم. ساعدش رو روی میز گذاشتهبود و حالا کمی بین ابروهاش فاصله افتادهبود. آرومتر بهنظر میرسید.
- بریم خونه فرصت نمیکنیم، خودت بهتر میدونی... من هستم، تو میخوای برو!
این لحن برای سوگند دلسوز اصلاً خوب نبود! دست به سی*ن*ه، پشت چشمی براش نازک کردم.
- خیلی بدجنسی! دست میذاری روی نقطه ضعفم؟!
لبخند کجی تحویلم داد، شونه بالا انداخت و بهطرف مانیتور سرش رو چرخوند. سری به نشونهی تأسف تکون دادم؛ فایده نداشت. انگار امروز آقافرهود از دندهی چپ بلند شدهبود و جز سازگاری با تندخوییش، راه دیگهای نداشتم! البته این روش من برای زندگی با این هفت خواهر و برادر بود. من سازگاری رو اولین راهحل برای شرایط پیچیده میدونستم؛ چون میدونستم که ما جز هم کسی رو نداریم و در همه حال باید برای هم بمونیم! پس افکار منفی ذهنم رو عقب زدم، اکسیژن بیشتری رو نفس کشیدم و بهطرف صندلیهای وسط اتاق رفتم. دستم رو پشت صندلی که به میز فرهود نزدیکتر بود گذاشتم و اون رو بهطرف میزش هل دادم. حالا مقابلش، طرف دیگهی میز نشستهبودم. یک کاغذ آچهار از طبقه اول کازیهی روی میزش برداشتم؛ خودکار مشکی هم از داخل جیب روپوشم بیرون کشیدم و خطاب به فرهود گفتم:
- خب؟ شروع کنیم؟
بالای برگه، تاریخ امروز رو نوشتم و زیرش خط افقی کشیدم. منتظر، نگاهم رو بالا آوردم. بیحرف خیره به من بود. سرم رو کج کردم و با لبخند کمرنگی که روی صورتم نقش بستهبود، زمزمه کردم:
- شروع کنیم؟
اما انگار لبخندم مسری نبود! فقط آروم پلک زد و جملهی من رو با لحن دستوری تکرار کرد.
- تاریخ نامه هم مال امروز صبحه!
گردنش رو بالا کشید. کمی سرش رو جلو آورد و توی صورتم غرید:
- خب؟! حرفت چیه؟
کف دستم رو از لبهی میز جدا کردم و جلوی دهنم گرفتم تا این چهرهی چموش و عصبی شاهد لبخندم نباشه. خودم رو عقب کشیدم. همونطور که بهسمت در میرفتم، دستم رو توی هوا براش تکون دادم و با صدای بلندتری گفتم:
- من امروز خستهم! میرم خونه، توام بیا بریم؛ شب با هم برنامه میریزیم تا از فردا همهی کارا رو بررسی کنیم... چرا عجله کنیم آخه؟!
- سوگند؟!
چه معترض میگفت سوگند! روی پاشنهی پا چرخیدم. ساعدش رو روی میز گذاشتهبود و حالا کمی بین ابروهاش فاصله افتادهبود. آرومتر بهنظر میرسید.
- بریم خونه فرصت نمیکنیم، خودت بهتر میدونی... من هستم، تو میخوای برو!
این لحن برای سوگند دلسوز اصلاً خوب نبود! دست به سی*ن*ه، پشت چشمی براش نازک کردم.
- خیلی بدجنسی! دست میذاری روی نقطه ضعفم؟!
لبخند کجی تحویلم داد، شونه بالا انداخت و بهطرف مانیتور سرش رو چرخوند. سری به نشونهی تأسف تکون دادم؛ فایده نداشت. انگار امروز آقافرهود از دندهی چپ بلند شدهبود و جز سازگاری با تندخوییش، راه دیگهای نداشتم! البته این روش من برای زندگی با این هفت خواهر و برادر بود. من سازگاری رو اولین راهحل برای شرایط پیچیده میدونستم؛ چون میدونستم که ما جز هم کسی رو نداریم و در همه حال باید برای هم بمونیم! پس افکار منفی ذهنم رو عقب زدم، اکسیژن بیشتری رو نفس کشیدم و بهطرف صندلیهای وسط اتاق رفتم. دستم رو پشت صندلی که به میز فرهود نزدیکتر بود گذاشتم و اون رو بهطرف میزش هل دادم. حالا مقابلش، طرف دیگهی میز نشستهبودم. یک کاغذ آچهار از طبقه اول کازیهی روی میزش برداشتم؛ خودکار مشکی هم از داخل جیب روپوشم بیرون کشیدم و خطاب به فرهود گفتم:
- خب؟ شروع کنیم؟
بالای برگه، تاریخ امروز رو نوشتم و زیرش خط افقی کشیدم. منتظر، نگاهم رو بالا آوردم. بیحرف خیره به من بود. سرم رو کج کردم و با لبخند کمرنگی که روی صورتم نقش بستهبود، زمزمه کردم:
- شروع کنیم؟
اما انگار لبخندم مسری نبود! فقط آروم پلک زد و جملهی من رو با لحن دستوری تکرار کرد.
آخرین ویرایش: