جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Fati-Ai با نام [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,715 بازدید, 299 پاسخ و 42 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,682
مدال‌ها
4
(فرهود)

رسیدم به نقطه‌ی آخر، برای ششمین بار! اما باز هم انگار چیزی از متن نامه‌ای که از طرف بهزیستی به دستم رسیده‌بود، نفهمیده‌بودم! پس دوباره موس رو حرکت دادم و نامه رو از انتها به ابتدا رسوندم. نگاهم رو به خط اول نامه دوختم و سعی کردم همه تمرکزم رو در مرکز چشم‌هام قرار بدم تا کلمه‌ای رو جا نندازه و اطلاعات رو به مغز شلوغ‌پلوغم برسونه. قرار بود تا چند روز آینده یک بازدید مدیریتی از مرکز سالمندانمون داشته‌باشند. حقیقتاً خیالم از بابت این بازدیدها راحت بود چون به کار درست تیمی که توی مرکز مشغول بود ایمان داشتم و مطمئن بودم باز هم مثل دفعات پیش مورد توجه و تشویق ارزیابان قرار می‌گیریم. با خیالی راحت، دم و بازدم عمیقی گرفتم و موس رو روی علامت قرمزرنگ ضربدر گوشه‌ی سمت راست تصویر بردم و با یک کلیک نامه رو بستم. حدود یک هفته فرصت داشتیم پس باید برای این چند روز برنامه‌ریزی می‌کردم تا بتونم به همه‌ی قسمت‌های مرکز نظارت مجدد داشته‌باشم؛ پس تقویم ایستاده‌ی مربعی شکل گوشه‌ی میز رو مقابلم قرار دادم و ماژیک مشکی رنگ رو به دستم گرفتم تا برنامه‌های این مدت رو کنار عدد هر روز بنویسم. مثلاً فردا باید قراردادها رو چک می‌کردم و یک سری هم به انبار می‌زدم.
با تقه‌ای که به در خورد، بفرماییدی گفتم و در همون حال مشغول نوشتن داخل مربع کوچیک هفتم آبان ماه، روی تقویم بودم.
- خسته نباشین دکتر!
نگاهم روی بابارجب، سرایدار سالمندان چرخید که مشغول گذاشتن لیوان کمرباریک حاوی چای خوشرنگ، روی میز بود.
- دست شما درد نکنه، زحمت کشیدین.
مرد هفتاد ساله مقابلم، قامت ریز نقشش رو صاف کرد و لبخندی پدرانه به روم پاشید.
- زنده باشی باباجان! امروز یه نیم ساعتی دیر کردم، شرمنده!
یک تای ابروم بالا رفت و ناخواسته نگاهم روی ساعت دایره‌ای شکل روی دیوار که پس زمینه‌ی اعدادش لوگوی آبی‌رنگ مرکز سالمندانمون بود، چرخید؛ ساعت دوازده و نیم ظهر بود. من همیشه عادت داشتم ساعت دوازده چای بخورم؛ البته این عادت به لطف نظم بابارجب در آوردن چای بود که من رو هم بد عادت کرده‌بود. لبخند کمرنگی روی لب‌هام نشست و نگاهم رو به صورت پر چروک پیرمرد دوختم.
- این چه حرفیه باباجون؟ درسته من وابسته‌ی چای خوش‌عطر و رنگ شما شدم اما این حرفو نزن، زحمت کشیدی... راستی جواب آزمایشتو گرفتی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,682
مدال‌ها
4
بابارجب سری به چپ و راست تکون داد.
- نه پسرم؛ هنوز آماده نبود!
ماژیک رو توی دستم چرخوندم. به چشم‌هاش که سفیدی رو به زردی اون برام نمادی از نگرانی بود، خیره شدم و گفتم:
- باشه باباجون! وقتی گرفتیش برام بیارش تا هم خودم یه نگاهی بهش بندازم هم با دوستام مشورت کنم؛ ان‌شاءالله که خیره.
سر پایین انداخت و همون‌طور که سینی مسی توی دست‌هاش که حالا خالی بود رو می‌چرخوند، خیره به دیوار سمت چپم، يعني جايي كه قاب عكس بابا اونجا نصب بود، با لحنی که میون کلماتش رنگ و بوی حسرت پیچیده‌بود، گفت:
- خدا از جوونی کمت نکنه فرهودجان، همه‌ی کارا و حرفات شبیه آقات خدابیامرزه! آقا همیشه هوای منو داشت، درست مثل خودت.
و انگشت اشاره‌ی استخوونیش رو به گوشه‌ی چشم راستش کشید و نفس پرحسرتش، آتشی برای دل پردردم شد. آب دهنم رو قورت دادم و با دست لرزونم لیوان چای رو به‌سمت خودم کشیدم. بابارجب خدا قوتی گفت و رفت، اما ذهن من رو برد به روزهایی که پشت این میز و صندلی چوبی که من نشسته‌بودم، بابا نشسته‌بود و با چه عشقی، مرکزی که با جون و دل ساخته‌بود رو مدیریت می‌کرد. حالا نبود و من این بار سنگین رو به دوش می‌کشیدم.
برای من سخت‌ترین چالش دنیا مثل بابا بودن بود و هست و خواهدبود. وقتی کسی من رو به بابا تشبیه می‌کنه کمی دلم گرم میشه؛ هرچند که معتقدم هنوز خیلی با شخص امیررضاجاوید فاصله دارم؛ خیلی زیاد.
غرق روزهای بودن با بابا و مرور ساعت‌هایی که توی این اتاق نفس می‌کشید، لیوان چای رو به لبم نزدیک کردم و صندلی چرخدار رو به‌طرف پنجره که پرده‌های کنار رفته‌ی اون باعث می‌شد دید خوبی به حیاط داشته‌باشم، چرخوندم. احترامی که بابا به سالمندان‌های این مرکز می‌ذاشت همون اندازه بود که به آقاجون می‌ذاشت. واقعاً چطور این‌قدر بزرگ بودی بابا؟!
جرعه‌ای از چای تلخ رو قورت دادم و نگاهم مشغول گردش روی جزء‌به‌جزء حیاط بود که لحظه‌ای‌ مکث‌ کردم. چی داشتم‌ می‌دیدم؟ اگه دقیق بخوام بگم، پشت نیمکت‌های چوبی ردیف اول، درست زیر درخت تنومند کاج، دقیقاً نقطه‌ی میانی حیاط مرکز، پشت به من این دو نفر نشسته‌بودند. تشخیص سوگند در همه حالت برای من راحت بود و از اون راحت‌تر هم تشخیص مهراب بود!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,682
مدال‌ها
4
مردمک چشم‌هام با بیشترین قدرت زوم، روی نیمرخ مهراب ثابت مونده‌بود. از این فاصله هم می‌تونستم موهای مرتبش که به عقب شونه شده‌بود و ریش‌های پروفسوری که تر و تمیز اصلاح شده‌بود رو ببینم. حتی گونه‌هایی که انگار زور لبخند بهش چربیده‌بود و بالا اومده‌بودند! اینکه این چشم‌های تیز رو از کی به ارث برده‌بودم مهم نبود؛ مهم این بود که مهراب اینجا بود. انگار محل کار ما رو مکانی برای صحبت‌های عاشقانه‌ش قرار داده‌بود؛ اون هم با سوگند!
لیوان چای رو به روی میز کوبیدم و از جام بلند شدم. با دو قدم خودم رو به پشت پنجره رسوندم. آخ مهراب! دست روی نقطه ضعف من که گذاشتی، دیگه چرا پات رو اینجا گذاشتی؟! خون خونم رو می‌خورد و سعی داشتم دست مشت شده‌م رو به در و دیوار اطرافم نکوبم. اصلاً حالا که دقت می‌کنم انگار فاصله بینشون هم کم بود! کی به سوگند اجازه داده کنار مهراب بشینه؟! سوگند به چه حقی بهش اجازه داده پاش رو اینجا بذاره؟! آخ سوگند! وای از دست تو!
بدون اینکه لحظه‌ای به مغز یا فکم استراحت بدم، تندتند افکار منفیم در هم پیچ می‌خورد و زیر لب تا می‌تونستم غر می‌زدم. معلوم نبود از کی دارن صحبت می‌کنند و من نفهمیدم. چرا من در جریان این قرارشون نبودم؟ نه؛ انگاری این قصه جدی‌تر از این حرف‌هاست!
نفس‌های عصبیم اوج گرفت و بی‌معطلی قدم به‌سمت در برداشتم. سالن پر طول طبقه‌ی اول رو طی کردم و به در ورودی رسیدم. در مقابل سلام گفتن بقیه فقط سر تکون دادم و حالا با قدم‌های آهسته‌تر جلو رفتم و پشت درخت کاجی که یک ردیف عقب‌تر از نیمکت سوگند و مهراب بود، ایستادم. لبم رو به دندون گرفتم و گوش‌هام رو به صحبت‌های اون دو نفر سپردم. در همون حالت سر پایین انداختم و به دست مشت شده‌م که حالا به قرمزی می‌زد و رگ‌های برجسته‌ی روش خودنمایی می‌کرد، خیره شدم. نمی‌دونم اگه جلو می‌رفتم اول این مشت رو نثار دهنش می‌کردم یا چشمش؟!
- مامان و بابای من چشم انتظارن، منتظرن براشون از تو خوش‌خبری ببرم تا با گل و شیرینی برسیم خدمت عموجان... اما سوگند! من می‌خوام بهت احترام بذارم و می‌خوام که تو این اجازه رو به ما بدی.
دهنش! قطعاً باید این مشت رو توی دهنش می‌کوبیدم تا کمتر جملات مزخرف رو به زبون بیاره.
- چی بگم مهراب‌جان؟ خودت بهتر اوضاع ما رو می‌دونی؛ اجازه ما هم دست آقاجونه اما خب... من عجله‌ای ندارم!
کمی خودم رو به‌سمت چپ کشیدم و حالا چهره‌ی مهراب رو دیدم که چشم‌هاش قفل صورت سوگندم بود. نه! باید می‌زدم توی چشم‌هاش! به چه حقی زل زده به سوگند؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,682
مدال‌ها
4
- ولی من عجله دارم سوگند! برای چی باید دست‌دست کنم؟! موقعیت جفتمون اوکیه و الان وقتشه که برای آینده‌مون برنامه بریزیم عزیزم.
توی دلم آشوب بود. حس می‌کردم صدای نفس‌های من از صدای صحبت کردن مهراب هم بالاتره! قلبم جوری می‌تپید که انگار داشت همه‌ی تلاشش رو برای خونرسانی به مغزم انجام می‌داد تا افکار پلیدم رو دور کنم؛ آخه جز تیکه‌پاره کردن مهراب، فکر دیگه‌ای توی سرم نمی‌چرخید. نگاه لرزونم روی سوگند متوقف شد. کاش حداقل صورتت رو می‌دیدم. نگاه شفاف تو همیشه گویای حال دلت هست. کاش بفهمم دلت با مهرابه یا نه! ولی می‌دونی چیه سوگند؟ من دلم رو به برخوردهای مکرر کفشت به زمین، خوش می‌کنم و نمی‌ذارم بیشتر از این مهراب نگاهت کنه!
- ازدواج نباید با عجله پیش بره که... .
و حتی به این جمله‌ت! تا همین لحظه هم زیادی صبر کرده‌بودم. قدم به‌سمتشون برداشتم اما به احترام آقاجون و عموکریم، مشتم رو باز کردم و محض احتیاط هم دست‌هام رو داخل جیب شلوار جین سرمه‌ای‌رنگم فرو بردم.
- از این طرفا مهراب‌جان؟
یکم لحنم تند بود؛ صدام هم بلند به‌نظر می‌رسید اما همین که به نگاه متعجبش لبخند می‌زدم باید خداروشکر می‌کرد! دستش رو به نیمکت گرفت و ایستاد.
- سلام فرهودجان، خسته نباشی.
لبخندم کش اومد‌ و مقابلش ایستادم. خیره به نگاه پرسوالش، پرسیدم:
- خیلی وقت بود به ما سر نزده‌بودی، چی‌شده اومدی اینجا؟!
تک دکمه‌ی کت فوتر طوسی‌رنگش، که خیلی هم خوش‌دوخت بود و انگار برای قرار‌های خاصش اون رو دوخته‌بود، باز کرد و نیم‌نگاهی به سوگند انداخت و در جوابم گفت:
- اومده‌بودم سوگندجان رو ببینم.
تا به حال این‌قدر با لبخندم حفظ ظاهر نکرده‌بودم. هر چقدر بیشتر می‌خندیدم انگار دود از سرم بلند می‌شد!
- سوگندجان؟ چه عالی؛ سوگندجان نگفته‌بود میای!
و نگاهم رو به روی سوگند چرخوندم که همچنان روی نیمکت نشسته‌بود و با نگاه سبز تیره‌ش به من زل زده‌بود.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,682
مدال‌ها
4
به صورتی که حتی بدون کوچک‌ترین آرایش و با وجود رنگ‌پریدگیش هم جذاب به‌نظر می‌رسید، چشم دوختم و ادامه دادم:
- اگه سوگندجان به من گفته‌بود، می‌گفتم بیای تو اتاقم و اونجا صحبت کنیم... .
نگاهم به روی مهراب چرخید. یک تای ابروم بالا پرید و‌ خیره به چهره‌‌ی جدی رقیب سرسختم، ادامه دادم:
- آخه خودت بهتر می‌دونی که اینجا پارک نیست و فضایی برای آرامش سالمندانمونه... پس پاشو بریم تو اتاق، اینجوری می‌تونم ازت پذیرایی هم بکنم مهراب‌‌جان؛ بالاخره بعد سالی، ماهی تشریف آوردی!
این پا و اون پا کرد و لبخند خجولی تحویل نگاه عصبی من داد. دستم رو به‌سمت ورودی مرکز گرفتم و گفتم:
- بفرما پسرعمو.
بی‌حرف، قدم به جایی که اشاره کرده‌بودم گذاشت. کلافه نگاهم رو از قامت مهراب گرفتم و منتظر به سوگند نگاه کردم تا اون هم بلند بشه. بعد از لحظه‌ای مکث، کنارم ایستاد و نیم‌نگاهی به مهراب که با قدم‌های آهسته جلو می‌رفت، انداخت و گفت:
- داشت می‌رفت؛ چرا گفتی بمونه؟!
- چرا گفتی بیاد؟!
زیاد به چشم‌هایی که حالا تا جای ممکن گرد شده‌بودند، خیره نموندم و با قدم‌های بلند خودم رو به مهراب رسوندم و به‌سمت اتاقم رفتیم.
در رو براش نگه داشتم تا داخل بشه، بعد هم سوگند و در نهایت خودم وارد اتاق شدم. چهار صندلی با روکش مخمل آبی آسمانی در وسط اتاق و دور میز دایره‌ای شکل، قرار داشت.
مهراب نشست و من هم مقابلش نشستم. با کنجکاوی به اطراف نگاهی انداخت و گفت:
- این اتاق از زمان امیررضاجان تغییری نکرده! خدا رحمتش کنه.
زیرلب تشکر کردم؛ در همون حالت نگاهم به روی سوگند چرخید و با تکون ریز سرم ازش پرسیدم«چرا نمی‌شینی؟» سوگند شونه‌ای بالا انداخت و دستش رو از داخل جیب روپوش سفیدش بیرون کشید. یک قدم جلو اومد و کنار من نشست. من هم انگار که بیست امتیاز مثبت گرفته‌بودم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,682
مدال‌ها
4
از اینکه سوگند روی مبل کنار من نشسته‌بود، ذوق کردم و با لبخندی که حالا رنگ اطمینان و شاید کمی اعتماد به نفس به خودش گرفته‌بود، دوباره به مهراب نگاه کردم.
- چخبر؟ کارخونه در چه حاله؟
دست از آنالیز کردن اتاق برداشت. اینکه گوشه‌ی پارچه‌ی کتش زیر دست‌هاش در حال له شدن بود، احتمالاً نشون از معذب شدنش می‌داد، اما چه اهمیتی داشت؟ نگاهش بین من و سمت راستم چرخید. خبر روال بودن کارهای کارخونه‌ش رو بهم داد و با مکث ادامه داد:
- ببخشید فرهودجان قصد مزاحمت نداشتم... بهترین جا برای دیدن سوگند و ادامه‌ی صحبتامون اینجا بود.
نگاهم به چهره‌ی جاافتاده‌ی پسرعموم بود و گوش‌هام ریتم نامنظم نفس‌های سوگند رو دنبال می‌کرد. برای یک لحظه غبطه خوردم؛ به اینکه مهراب چه راحت می‌تونه حرف دلش رو با بقیه درمیون بذاره و اون رو به سوگند بگه؛ آخ سوگندم! بی‌طاقت چشم‌هام به‌طرف راست و صورت سپیدش چرخید. بی‌حرف و در خنثی‌ترین حالت ممکن به نقطه‌ای نامعلوم از میز جلوی پامون خیره شده‌بود. نفسم رو با دیدن حرکات آروم پلکش، مژه‌های بلند و تابدارش حبس کردم و با چرخوندن سرم و نگاه به مهراب، این نفس پر درد رو از ریه‌هام بیرون فرستادم. زبونم جنبید و با لحن نسبتاً تندی در جوابش گفتم:
- خوبه! فقط از این به بعد خواستی بیای قبلش با من هماهنگ کن!
از ابروهای بالا پریده‌ی مهراب گذشتم، از تک سرفه‌ی سوگند هم همین‌طور! دست‌هام رو جلوی سی*ن*ه‌م گره زدم و حالا با کمی آرامش ادامه دادم:
- برای اینکه وقت صحبت باهاتو داشته‌باشه، آخه این روزا خیلی سرمون شلوغه.
شاید سنگینی کلامم رو فهمید، شاید هم تیزی نگاهم رو! هر چی که بود مهراب رو وادار به رفتن کرد. از روی صندلی بلند شد که من هم مقابلش ایستادم. لبخند زد، لبخندی پر از حرف و معنی!
- باشه فرهودجان، البته اگه نیازی به دفعه‌ی بعد باشه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,682
مدال‌ها
4
و نیشخندی به روم زد. با سرعت دست‌هام رو داخل جیب شلوارم فرو بردم و بی‌حرف خیره به صورتی شدم که با نگاهش حس پیروزی و قدرت رو به من نشون می‌داد. وای مهراب! اصلاً من چرا رعایت حال‌ تو رو می‌کنم؟! باید بزنم لهت کنم! شاید کلمات کوبنده‌ی ذهنم از نگاهم قابل خوندن بود که دستش رو به یقه‌ی کتش گرفت؛ بادی به غبغب داد و ادامه داد:
- دیگه آخرای راهیم... به‌زودی برنامه‌هام ردیف میشه و شاید سوگند لازم نباشه این‌‌قدر خودش رو سرگرم کار کنه،‌ می‌تونه در آرامش و راحتی به زندگیش برسه.
گوش‌هام سوت کشید. برای من از برنامه‌ی آینده‌ش حرف می‌زد؟ از زندگی‌ مشترک؟ از راحتی سوگند؟! ناخواسته، زیر لب غریدم:
- هنوز نه به باره نه به داره... فعلاً برو دنبال گرفتن حاجاتت باش چون به این راحتی هم که فکر می‌کنی نیست.
یک قدم جلو‌ اومد و حالا رخ در رخ من ایستاد.
- نگرانی‌های برادرانه‌ت رو درک می‌کنم، اما زیاد خودتو درگیر نکن پسرعمو، اتفاقی که باید بیفته، میفته.
خنده‌ای سر داد و من مات این جسارت مهراب شدم. از کی تا حالا این بچه زبونش این‌قدر دراز شده‌بود؟! پوزخندی گوشه‌ی لبم نشست.
- تو به جنس‌ نگرانی من کار نداشته‌باش، تو نگران خودت باش که یکم جلوتر دره‌ست! با سر نخوری زمین.
و باز لبخند دندون‌نمایی‌ که انگار مغزم رو گاز می‌‌گرفت!
- چیزی نمونده به آخر برسه... .
دستش رو مقابلم گرفت و ادامه داد:
- ممنون از پذیراییت، ان‌شاء‌الله واست جبران کنیم.
چشم‌هام رو باریک کردم و همون‌طور که نگاه پرتردیدم میون اجزای صورتش می‌چرخید، دستش رو توی دستم فشردم. مهراب توی میدون بازی خیلی جلو افتاده‌‌بود‌ و کم‌کم داشت حس درموندگی رو بهم القا می‌کرد.
- نیازی نیست، فقط حواست باشه کجا می‌پلکی!
جمله‌ی تهدیدآمیزم خیلی هم موفق نبود چون انگار یک جون از من گرفت و یک جون به مهراب اضافه کرد. سکوت بینمون برای چند لحظه اون‌قدر زیاد بود که صدای تیک و تاک ثانیه‌های ساعت روی دیوار، بلندتر از همیشه توی اتاق پیچیده‌بود و با هر ثانیه‌ای که می‌گذشت، برق‌ نگاه مهراب بیشتر می‌شد و ابروهای من محکم‌تر گره می‌خوردند.
دستش رو از دستم بیرون کشید و این‌بار دستش رو مقابل سوگند گرفت و راستش، دیگه آتیش گرفتم! بی‌توجه بهشون، به‌سمت پنجره رفتم و با کشیدن دستگیره‌ش، بازش‌ کردم. دستم رو به یقه‌ی پیراهنم بند کردم و سعی کردم اون رو از گردنم فاصله بدم. داشتم خفه می‌شدم! تا کی باید صبر کنم؟! تا کی باید به احترام زندگی خواهربرادرانه‌مون زبون به دهن بگیرم؟!‌ اصلاً چطور باید این قصه رو بیان می‌کردم؟ چطور ثابت کنم این علاقه از بچگی با منه؟ کاش بابا بود؛ کاش عموها‌ و زن‌عمو دل‌افروز‌ بودند. من بدون بزرگ‌ترهای زندگیم چطور باید قدم جلو بذارم؟ اون هم توی این شرایط که سوگند مهراب رو پذیرفته و من... من؟ من یک برادرم! چطور می‌تونه بین خواستگار و کسی که مثل برادرش می‌دونه، یک نفر رو انتخاب کنه؟ شاید من حتی توی زمین مسابقه هم نیستم! شاید اصلاً وجودم، حضورم، حس نمیشه!
دیگه حساب من و دنیا پیچیده‌تر از این حرف‌ها شده‌بود. انگار هیچ‌وقت حرف دلم رو نشنید! نذاشت من به خواسته‌های دلم برسم؛ نذاشت عزیزانم رو کنار خودم نگه‌دارم. این دنیا من رو لایق هیچی ندونست و من رو از عشق محروم کرد! چه عشق به مادر، چه عشق به پدر و حالا... عشقم به سوگند... !
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,682
مدال‌ها
4
(سوگند)

نگاهم به دست‌هایی بود که بینشون گره محکمی افتاده‌بود. هر لحظه پوست دست مهراب و فرهود بیشتر به‌سمت قرمز شدن می‌رفت و من دیگه جونی برای دنبال چرایی گشتن این تصویر نداشتم؛ فقط بیننده بودم و بس! همون‌طور که تا چند لحظه پیش فقط شنونده‌ی حرف‌ها‌ی عجیبشون بودم. طولی نکشید که دست مهراب مقابل من قرار گرفت. از گوشه‌ی چشم دیدم که فرهود عقب رفت و باد خنکی که ناگهان توی اتاق پیچید، نشون از این بود که پنجره‌‌ی پهن اتاق رو تا جایی که تونسته باز کرده‌بود. آب دهنم رو قورت دادم و با مهراب دست دادم اما فقط برای چند لحظه و زود دستم رو به‌سمت جیب روپوش سفیدم هدایت کردم.
- خوش اومدی.
نیم‌نگاهی به پشت سرم، یعنی جای فرهود انداخت و سرش رو کمی جلو آورد که ناخودآگاه گردنم رو عقب کشیدم. خیره به چشم‌هام، لبخند به لب زمزمه کرد:
- من منتظر شنیدن خبرهای خوب از طرف تو هستم، می‌بینمت عزیزم!
بار چندمش بود که به من می‌گفت عزیزم؟! لب پایینم رو به داخل دهنم کشیدم؛ زبونم نای چرخیدن نداشت پس فقط سرم رو به بالا و پایین تکون دادم و مهراب بالاخره قصد رفتن کرد.
دستم رو روی قفسه سی*ن*ه‌م گذاشتم؛ روی قلبی که با هر توانی خودش رو به در و دیوار می‌کوبید. ‌بازدمم رو محکم بیرون فرستادم و خسته‌تر از همیشه، دستی به پیشونی عرق زده‌م کشیدم. حس می‌کنم بعد از هر بار دیدن مهراب، کمی وزن از دست میدم! اون‌قدر استرس و هیجان بهم وارد میشه که تمام انرژیم برای کل روز به فنا میره. وارد مسیری شده‌بودم که جنگلی بود. اون‌قدر دوروبرم درخت وجود داشت و این جاده پر پیچ و خم بود که اصلاً نمی‌تونستم جلوی خودم رو ببینم. فقط من بودم و تاریکی، من بودم و ترس، من بودم و اضطراب و من بودم و تصمیم‌هایی که بی‌اختیار، توسط مغزم در لحظه گرفته می‌شد و توسط زبونم بیان می‌شد.
چه می‌شد کرد؟ من چطور روی آقاجونم رو زمین می‌زدم؟ کسی که حکم پدر برای من داشت و می‌دونستم که با شنیدن خبر خواستگاری مهراب از من چقدر خوشحال شده؛ حالا چطور می‌تونستم بهش نه بگم؟ اصلاً بعد از اون چطور توی روی عموکریم و خانمش نگاه کنم؟ چاره‌ای نبود و باید تحمل می‌کردم! همچنان باید این جاده مخوف رو تنها جلو می‌رفتم، باید!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,682
مدال‌ها
4
لحظه‌ای لرزیدم. به خودم اومدم و به عقب چرخیدم. فرهود همچنان جلوی پنجره ایستاده‌بود، سردش نبود؟! اتاق حسابی خنک شده‌بود! موهای کنار صورتم رو به زیر مقنعه فرستادم و قدمی به‌سمت فرهود برداشتم. صداش زدم اما نشنید! پس خودم باید دست به کار می‌شدم. مقابل فرهود و جلوی پنجره ایستادم و سرم رو بالا گرفتم. قدش از من بلندتر بود و از بالای سرم به روبه‌رو خیره بود؛ با چهره‌ای که ابروهای درهمش چین‌های زیادی روی پیشونیش انداخته‌بود. این عادت فرهود بود، همیشه وقتی به فکر فرو می‌رفت اخم می‌کرد و همیشه عموامیررضا، پدرش، با پشت انگشت ضربه‌ای به پیشونیش می‌کوبید و می‌گفت«اخم نکن پسر، زود پیر میشی!» بعد هم می‌خندید و به چین‌های افتاده‌ی روی پیشونیش اشاره می‌کرد. حالا عمو نبود و مدت‌هاست که اخم مهمون صورت پسرش شده‌بود و الان هم نمی‌دونم ذهنش درگیر چیه که حتی متوجه حضورم نمیشه! کلافه پوفی کشیدم و بهش پشت کردم. پنجره رو بستم و دوباره به‌‌سمتش چرخیدم. نگاهش روی صورتم در گردش بود و من هم جوابی براش نداشتم جز اینکه مثل خودش نگاهش کنم. چشم‌هاش تیره‌تر از همیشه بود، پلک‌هاش افتاده‌بود. ته‌ریش روی صورتش کمی بیشتر از روزهای قبل شده‌بود و حقیقتاً خیلی هم بهش می‌اومد.
لبم رو به دندون گرفتم و به آرومی زمزمه کردم:
- من میرم خونه.
چیزی نگفت. آب دهنم رو‌ قورت دادم و از مقابلش کنار رفتم. دو قدم برداشتم و همین که پام رو برای قدم سوم جلو بردم، مچ دستم رو گرفت. با تعجب سرم رو به عقب چرخوندم که گفت:
- کجا بسلامتی؟!
متعجب لب زدم:
- خونه!
چشم‌هاش باریک شد و همون‌طور که کمی سرش رو به پایین خم می‌کرد تا بهتر ببینمش، با لحنی پر از حرص در جوابم گفت:
- قرار مداراتون تموم شد؛ حالا تشریف می‌برین خونه؟ پس کارامون چی میشه؟ هیچ‌جا نمیری سوگند! شب با هم میریم.
چشم‌هام درشت شد. به فرهود شاکی مقابلم با همون سری که به عقب چرخیده‌بود، خیره موندم. این‌قدر متعجب شده‌بودم که به ذهنم نمی‌رسید حداقل کل بدنم رو به‌سمتش بچرخونم و این‌قدر گردن بیچاره‌م رو در شرایط سخت قرار ندم!
- من کارام تمومه فرهود!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,682
مدال‌ها
4
پره‌های بینیش لرزید و صدای نفس‌های عصبیش به پرده‌ی‌گوشم رسید. چشم‌هاش رو درشت کرد‌ و طلبکارتر از قبل شد.
- جدی؟! پس این‌قدر حواست پرته که خبر نداری چقدر کار داریم سوگندخانم!
مچ دستم رو محکم ول کرد و به‌سمت میزش رفت و خودش رو با شتاب روی صندلیش انداخت. دستم رو به گردنم گرفتم و بالاخره چرخی به کمرم و پاهام دادم. به صدای برخورد انگشت‌هاش روی کیبورد گوش دادم و در همون حالت آروم گفتم:
- دقیقاً چیکار داریم؟!
پوزخندی روی لبش نشوند و همون‌طور که به مانیتور خیره بود گفت:
- بزودی بازدید داریم و تو می‌خوای بری خونه؟ کلی کار داریم و باید تمامی قسمتا رو با هم چک کنیم! اینکه درگیر مشکلات فردیت شدی، دلیل نمیشه تا حواست از کارمون پرت بشه! ما نباید نمره ارزیابیمون از دفعه‌ی قبل کمتر بشه! همیشه که برات مهم بود، چطور الان برات مهم نیست؟!
راستش دیگه حتی پلک هم نمی‌تونستم بزنم. چشم‌هام تا جای ممکن باز شده‌بود، دهنم نیمه‌باز مونده‌بود و شوکه‌تر از قبل بهش خیره بودم. چی می‌گفت؟!
- مگه بازدید داریم؟!
تیر نگاه تلخش که به‌سمتم پرتاب شد، دستم رو از روی گردنم برداشتم. انگشت‌هام رو درهم فرو کردم و صادقانه گفتم:
- فرهود! خب من نمی‌دونستم بازدید داریم!
کف دستش رو به سطح‌ میز کوبید و بلند گفت:
- بایدم ندونی! مگه فرصت می‌کنی؟ نخیر!... واسمون نامه زدن!
خسته شدم! چی می‌گفت؟! کلافه ابروهام رو درهم کشیدم و خودم رو بهش رسوندم. پشت میز، کنارش ایستادم. کف‌ دستم رو به لبه‌ی میز تکیه دادم و به‌طرف مانیتور خم شدم.
- کو؟! ببینم!
با اعتماد به نفس، انگشتش رو روی موس حرکت داد و نامه رو بزرگ کرد؛ با چشم‌هام متن نامه رو دنبال کردم. به خط آخر که رسیدم، لحظه‌ای چشم‌هام رو بستم و بعد سرم رو به‌طرف فرهود که روی صندلی نشسته‌بود و طلبکارانه نگاهم می‌کرد، چرخوندم. از دست فرهود که معلوم نبود امروز چشه!
لبخند محوی روی صورتم نشست و زمزمه کردم:
- بازدید چهارشنبه‌ی هفته دیگه‌ست!
شاکی، بهم توپید:
- خب؟! یک هفته زمان زیادیه؟!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین