- Dec
- 706
- 12,682
- مدالها
- 4
(فرهود)
رسیدم به نقطهی آخر، برای ششمین بار! اما باز هم انگار چیزی از متن نامهای که از طرف بهزیستی به دستم رسیدهبود، نفهمیدهبودم! پس دوباره موس رو حرکت دادم و نامه رو از انتها به ابتدا رسوندم. نگاهم رو به خط اول نامه دوختم و سعی کردم همه تمرکزم رو در مرکز چشمهام قرار بدم تا کلمهای رو جا نندازه و اطلاعات رو به مغز شلوغپلوغم برسونه. قرار بود تا چند روز آینده یک بازدید مدیریتی از مرکز سالمندانمون داشتهباشند. حقیقتاً خیالم از بابت این بازدیدها راحت بود چون به کار درست تیمی که توی مرکز مشغول بود ایمان داشتم و مطمئن بودم باز هم مثل دفعات پیش مورد توجه و تشویق ارزیابان قرار میگیریم. با خیالی راحت، دم و بازدم عمیقی گرفتم و موس رو روی علامت قرمزرنگ ضربدر گوشهی سمت راست تصویر بردم و با یک کلیک نامه رو بستم. حدود یک هفته فرصت داشتیم پس باید برای این چند روز برنامهریزی میکردم تا بتونم به همهی قسمتهای مرکز نظارت مجدد داشتهباشم؛ پس تقویم ایستادهی مربعی شکل گوشهی میز رو مقابلم قرار دادم و ماژیک مشکی رنگ رو به دستم گرفتم تا برنامههای این مدت رو کنار عدد هر روز بنویسم. مثلاً فردا باید قراردادها رو چک میکردم و یک سری هم به انبار میزدم.
با تقهای که به در خورد، بفرماییدی گفتم و در همون حال مشغول نوشتن داخل مربع کوچیک هفتم آبان ماه، روی تقویم بودم.
- خسته نباشین دکتر!
نگاهم روی بابارجب، سرایدار سالمندان چرخید که مشغول گذاشتن لیوان کمرباریک حاوی چای خوشرنگ، روی میز بود.
- دست شما درد نکنه، زحمت کشیدین.
مرد هفتاد ساله مقابلم، قامت ریز نقشش رو صاف کرد و لبخندی پدرانه به روم پاشید.
- زنده باشی باباجان! امروز یه نیم ساعتی دیر کردم، شرمنده!
یک تای ابروم بالا رفت و ناخواسته نگاهم روی ساعت دایرهای شکل روی دیوار که پس زمینهی اعدادش لوگوی آبیرنگ مرکز سالمندانمون بود، چرخید؛ ساعت دوازده و نیم ظهر بود. من همیشه عادت داشتم ساعت دوازده چای بخورم؛ البته این عادت به لطف نظم بابارجب در آوردن چای بود که من رو هم بد عادت کردهبود. لبخند کمرنگی روی لبهام نشست و نگاهم رو به صورت پر چروک پیرمرد دوختم.
- این چه حرفیه باباجون؟ درسته من وابستهی چای خوشعطر و رنگ شما شدم اما این حرفو نزن، زحمت کشیدی... راستی جواب آزمایشتو گرفتی؟
رسیدم به نقطهی آخر، برای ششمین بار! اما باز هم انگار چیزی از متن نامهای که از طرف بهزیستی به دستم رسیدهبود، نفهمیدهبودم! پس دوباره موس رو حرکت دادم و نامه رو از انتها به ابتدا رسوندم. نگاهم رو به خط اول نامه دوختم و سعی کردم همه تمرکزم رو در مرکز چشمهام قرار بدم تا کلمهای رو جا نندازه و اطلاعات رو به مغز شلوغپلوغم برسونه. قرار بود تا چند روز آینده یک بازدید مدیریتی از مرکز سالمندانمون داشتهباشند. حقیقتاً خیالم از بابت این بازدیدها راحت بود چون به کار درست تیمی که توی مرکز مشغول بود ایمان داشتم و مطمئن بودم باز هم مثل دفعات پیش مورد توجه و تشویق ارزیابان قرار میگیریم. با خیالی راحت، دم و بازدم عمیقی گرفتم و موس رو روی علامت قرمزرنگ ضربدر گوشهی سمت راست تصویر بردم و با یک کلیک نامه رو بستم. حدود یک هفته فرصت داشتیم پس باید برای این چند روز برنامهریزی میکردم تا بتونم به همهی قسمتهای مرکز نظارت مجدد داشتهباشم؛ پس تقویم ایستادهی مربعی شکل گوشهی میز رو مقابلم قرار دادم و ماژیک مشکی رنگ رو به دستم گرفتم تا برنامههای این مدت رو کنار عدد هر روز بنویسم. مثلاً فردا باید قراردادها رو چک میکردم و یک سری هم به انبار میزدم.
با تقهای که به در خورد، بفرماییدی گفتم و در همون حال مشغول نوشتن داخل مربع کوچیک هفتم آبان ماه، روی تقویم بودم.
- خسته نباشین دکتر!
نگاهم روی بابارجب، سرایدار سالمندان چرخید که مشغول گذاشتن لیوان کمرباریک حاوی چای خوشرنگ، روی میز بود.
- دست شما درد نکنه، زحمت کشیدین.
مرد هفتاد ساله مقابلم، قامت ریز نقشش رو صاف کرد و لبخندی پدرانه به روم پاشید.
- زنده باشی باباجان! امروز یه نیم ساعتی دیر کردم، شرمنده!
یک تای ابروم بالا رفت و ناخواسته نگاهم روی ساعت دایرهای شکل روی دیوار که پس زمینهی اعدادش لوگوی آبیرنگ مرکز سالمندانمون بود، چرخید؛ ساعت دوازده و نیم ظهر بود. من همیشه عادت داشتم ساعت دوازده چای بخورم؛ البته این عادت به لطف نظم بابارجب در آوردن چای بود که من رو هم بد عادت کردهبود. لبخند کمرنگی روی لبهام نشست و نگاهم رو به صورت پر چروک پیرمرد دوختم.
- این چه حرفیه باباجون؟ درسته من وابستهی چای خوشعطر و رنگ شما شدم اما این حرفو نزن، زحمت کشیدی... راستی جواب آزمایشتو گرفتی؟
آخرین ویرایش: