- Dec
- 706
- 12,682
- مدالها
- 4
(سوزان)
دستم دور پارچهی مخملی کولهی زرشکیرنگم حلقه شد و برای بار چندم مردمک چشمهام، روی فضای سبز اطرافم زوم شد. فقط ناراحت بودم که پشت سرم چشم نداشتم! برای همین بعد از چک کردن مسیر سمت راست، چپم و جلوم، یه چرخی هم به عقب میزدم تا همه جهتها رو بهخوبی چک کردهباشم؛ لازم بود بالا رو هم نگاه کنم؟ آرنجم رو به بدنهی فلزی نیمکت تکیه دادم، گردنم رو به عقب کشیدم و نگاهم رو به بالا دوختم. پشت شاخههای درهم رفتهی درختهای پاییزی آسمونی قرار داشت که انگار یادش رفتهبود باید آبی باشه؛ خاکستری بود. دلم یک نفس عمیق میخواست اما ترجیح میدادم این هوا رو بیشتر از این تقدیم ریههام نکنم. حالا بالفرض که آسمون خاکستری باشه، مهم آسمون دلم نیست که ستاره بارونه؟! میخواد زمستون باشه و سرد، یا تاریک و دلگیر؛ چه اهمیتی داره وقتی نگاهت درختهای بیشاخ و برگ رو هم زیبا ببینه و تو این سردی هوا دلش گرم به گرمای عشق باشه؟
نگاهم تلاقي كرد با كلاغ سياهي كه روي شاخهي درخت نشستهبود و قارقاركنان به من نگاه ميكرد. با وجود نگاه مثبتم به زندگی، دست و دلم لرزيد! کلاغ نشونهی خوبی نیست مگه نه؟!
دستهام رو دوباره دور کولهم انداختم، با استرس گردنم رو صاف کردم و باز هم شروع به چککردن جهتهای اطرافم کردم. هیچ عابرپیادهای آشنا نبود؛ در واقع نه داداشها اینجا بودند و نه خواهرهام! ناخواسته نفس راحتی کشیدم و با کمی استرس و حس معطلی زیاد، دست چپم رو برای دیدن زمان بالا آوردم.
- آه! ساعت سه شد! واقعاً آنتایم بودن انقدر سخته؟!
چشم از صفحهی صورتیرنگ ساعت اسپرتم گرفتم و زیرلب، خیره به بچههای نوجوانی که توی فضای سبز مقابلم والیبال بازی میکردند، به غرغر زدنم ادامه دادم:
- کاش حداقل یکبار من دیر کنم! بخدا واسه ما دنیا برعکسه! چرا من باید منتظر باشم و اون نه؟ خدایا اینم شانسه من دارم؟... وای!
لحظهبهلحظه چشمهام با دیدن توپ والیبالی که انگار من رو مورد هدف قرار دادهبود بازتر میشد. صدای هیاهوی نگرانکننده بچهها باعث شد ناخواسته کوله رو توی بغلم فشار بدم، جیغ خفیفی بکشم و در یک لحظه با چشم بسته، سرم رو به چپ کج کنم. تقصیر نگاه سرد کلاغ بود مگه نه؟!
تندتند و با استرس نفس کشیدم و منتظر ضربهی توپ بودم اما گوشهام با صدای دست و جیغ و سوت بچههای هیجانزده، تیز شد.
- ایول!
- عمو خیلی باحالی!
- میشه توپمونو بدی؟!
- اینجا چه جای بازی کردنه؟! مراقب باشین بچهها!
با شنیدن صدای دلنشین نفر آخر، فردی که در لحظه عموی باحال بچهها شدهبود، دم عمیقی که دوست داشتم رو بیخیال آلودگی هوا، کشیدم.
- سوزان؟ چرا اینجا نشستی؟
پریشون، سرم رو از بین پارچهی مخملی کوله بلند کردم و از پشت موهایی که روی صورتم پخش و پلا شدهبود به صورت خندونش نگاه کردم.
دستم دور پارچهی مخملی کولهی زرشکیرنگم حلقه شد و برای بار چندم مردمک چشمهام، روی فضای سبز اطرافم زوم شد. فقط ناراحت بودم که پشت سرم چشم نداشتم! برای همین بعد از چک کردن مسیر سمت راست، چپم و جلوم، یه چرخی هم به عقب میزدم تا همه جهتها رو بهخوبی چک کردهباشم؛ لازم بود بالا رو هم نگاه کنم؟ آرنجم رو به بدنهی فلزی نیمکت تکیه دادم، گردنم رو به عقب کشیدم و نگاهم رو به بالا دوختم. پشت شاخههای درهم رفتهی درختهای پاییزی آسمونی قرار داشت که انگار یادش رفتهبود باید آبی باشه؛ خاکستری بود. دلم یک نفس عمیق میخواست اما ترجیح میدادم این هوا رو بیشتر از این تقدیم ریههام نکنم. حالا بالفرض که آسمون خاکستری باشه، مهم آسمون دلم نیست که ستاره بارونه؟! میخواد زمستون باشه و سرد، یا تاریک و دلگیر؛ چه اهمیتی داره وقتی نگاهت درختهای بیشاخ و برگ رو هم زیبا ببینه و تو این سردی هوا دلش گرم به گرمای عشق باشه؟
نگاهم تلاقي كرد با كلاغ سياهي كه روي شاخهي درخت نشستهبود و قارقاركنان به من نگاه ميكرد. با وجود نگاه مثبتم به زندگی، دست و دلم لرزيد! کلاغ نشونهی خوبی نیست مگه نه؟!
دستهام رو دوباره دور کولهم انداختم، با استرس گردنم رو صاف کردم و باز هم شروع به چککردن جهتهای اطرافم کردم. هیچ عابرپیادهای آشنا نبود؛ در واقع نه داداشها اینجا بودند و نه خواهرهام! ناخواسته نفس راحتی کشیدم و با کمی استرس و حس معطلی زیاد، دست چپم رو برای دیدن زمان بالا آوردم.
- آه! ساعت سه شد! واقعاً آنتایم بودن انقدر سخته؟!
چشم از صفحهی صورتیرنگ ساعت اسپرتم گرفتم و زیرلب، خیره به بچههای نوجوانی که توی فضای سبز مقابلم والیبال بازی میکردند، به غرغر زدنم ادامه دادم:
- کاش حداقل یکبار من دیر کنم! بخدا واسه ما دنیا برعکسه! چرا من باید منتظر باشم و اون نه؟ خدایا اینم شانسه من دارم؟... وای!
لحظهبهلحظه چشمهام با دیدن توپ والیبالی که انگار من رو مورد هدف قرار دادهبود بازتر میشد. صدای هیاهوی نگرانکننده بچهها باعث شد ناخواسته کوله رو توی بغلم فشار بدم، جیغ خفیفی بکشم و در یک لحظه با چشم بسته، سرم رو به چپ کج کنم. تقصیر نگاه سرد کلاغ بود مگه نه؟!
تندتند و با استرس نفس کشیدم و منتظر ضربهی توپ بودم اما گوشهام با صدای دست و جیغ و سوت بچههای هیجانزده، تیز شد.
- ایول!
- عمو خیلی باحالی!
- میشه توپمونو بدی؟!
- اینجا چه جای بازی کردنه؟! مراقب باشین بچهها!
با شنیدن صدای دلنشین نفر آخر، فردی که در لحظه عموی باحال بچهها شدهبود، دم عمیقی که دوست داشتم رو بیخیال آلودگی هوا، کشیدم.
- سوزان؟ چرا اینجا نشستی؟
پریشون، سرم رو از بین پارچهی مخملی کوله بلند کردم و از پشت موهایی که روی صورتم پخش و پلا شدهبود به صورت خندونش نگاه کردم.
آخرین ویرایش: