جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Fati-Ai با نام [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,702 بازدید, 299 پاسخ و 42 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,682
مدال‌ها
4
(سوزان)

دستم دور‌ پارچه‌ی‌‌ مخملی‌ کوله‌‌ی زرشکی‌رنگم حلقه شد‌ و برای بار چندم مردمک چشم‌هام، روی فضای سبز اطرافم زوم شد. فقط ناراحت بودم که پشت سرم چشم نداشتم! برای همین بعد از چک کردن مسیر سمت راست، چپم و جلوم، یه چرخی هم به عقب می‌زدم تا همه جهت‌ها رو به‌خوبی چک کرده‌باشم؛ لازم بود بالا رو هم‌ نگاه کنم؟ آرنجم رو به بدنه‌ی فلزی نیمکت تکیه دادم، گردنم رو به عقب کشیدم و نگاهم رو به بالا دوختم. پشت شاخه‌های درهم‌ رفته‌ی درخت‌های پاییزی آسمونی قرار داشت که انگار یادش رفته‌بود باید آبی باشه؛ خاکستری بود. دلم یک‌ نفس عمیق می‌خواست اما ترجیح می‌دادم این هوا رو بیشتر از این تقدیم ریه‌هام نکنم. حالا بالفرض که آسمون خاکستری باشه، مهم آسمون دلم نیست که ستاره بارونه؟! می‌خواد زمستون باشه و سرد، یا تاریک و دلگیر؛ چه اهمیتی داره وقتی نگاهت درخت‌های بی‌شاخ و برگ رو هم زیبا ببینه و تو این سردی هوا دلش گرم به گرمای عشق باشه؟
نگاهم تلاقي كرد با كلاغ سياهي كه روي شاخه‌ي درخت نشسته‌بود و قارقاركنان به من نگاه مي‌كرد. با‌ وجود نگاه مثبتم به زندگی، دست‌ و‌ دلم لرزيد! کلاغ نشونه‌ی خوبی نیست مگه نه؟!
دست‌هام رو‌ دوباره دور کوله‌م انداختم، با استرس گردنم رو صاف کردم و باز هم شروع به چک‌کردن جهت‌های اطرافم کردم. هیچ عابرپیاده‌ای آشنا نبود؛ در واقع نه داداش‌ها اینجا بودند و نه خواهرهام! ناخواسته نفس راحتی کشیدم و با کمی استرس و حس معطلی زیاد، دست چپم رو برای دیدن زمان بالا آوردم.
- آه! ساعت سه شد! واقعاً آن‌تایم بودن ان‌قدر سخته؟!
چشم از صفحه‌ی صورتی‌رنگ ساعت اسپرتم گرفتم و زیرلب، خیره به بچه‌های نوجوانی که توی فضای سبز مقابلم والیبال بازی می‌کردند، به غرغر زدنم ادامه دادم:
- کاش حداقل یکبار من دیر کنم! بخدا واسه ما دنیا برعکسه! چرا من باید منتظر باشم و اون نه؟ خدایا اینم شانسه‌ من دارم؟... وای!
لحظه‌‌به‌لحظه چشم‌هام با دیدن توپ والیبالی که انگار من رو مورد هدف قرار داده‌بود باز‌تر می‌شد. صدای هیاهوی نگران‌کننده بچه‌ها باعث شد ناخواسته کوله‌ رو توی بغلم فشار بدم، جیغ خفیفی بکشم و در یک لحظه با چشم بسته، سرم رو به چپ کج کنم. تقصیر نگاه سرد کلاغ بود مگه نه؟!
تندتند و با استرس نفس کشیدم و منتظر ضربه‌ی توپ بودم اما گوش‌هام با صدای دست و جیغ و سوت بچه‌های هیجان‌زده، تیز شد.
- ایول!
- عمو خیلی باحالی!
- میشه توپمونو بدی؟!
- اینجا چه جای بازی کردنه؟! مراقب باشین بچه‌ها!
با شنیدن صدای دلنشین نفر آخر، فردی که در لحظه عموی‌ باحال بچه‌ها شده‌بود، دم عمیقی که دوست داشتم رو بی‌خیال آلودگی هوا، کشیدم.
- سوزان؟ چرا اینجا نشستی؟
پریشون، سرم رو از بین پارچه‌ی مخملی کوله بلند کردم و از پشت موهایی که روی صورتم پخش و پلا شده‌بود به صورت خندونش نگاه کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,682
مدال‌ها
4
حالا قهقهه می‌زد! دست‌هاش رو به هم می‌کوبید و غش‌غش به منِ ترسیده و به هم ریخته می‌خندید. با حرص موهای لَختم رو از روی صورتم به زیر مقنعه فرستادم؛ از اینکه صبح موهای اتو کشیده و قشنگم رو به صورت فرق کج مرتب کرده‌‌بودم و الان درهم برهم شده‌بود بیشتر حرصی شدم و حالا کتونی‌های صورتی‌رنگم رو هم به زمین کوبیدم. نگاهم رو از بین چشم‌های باریک شده‌م بهش دوختم. همه‌ این‌ها باعث خنده‌های تموم‌نشدنی‌ فردی شده‌بود که حالا می‌خواستم موهاش‌ رو دونه‌دونه جدا کنم.
- بسه! با توام! بی‌مزه... اصلاً کجاش ان‌قدر خنده داشت؟!
و از روی نیمکت آهنی بلند شدم؛ دستی به پشت پارچه‌ی‌ کتون مانتوی زرشکی‌رنگم که حدس می‌زدم چروک شده باشه، کشیدم و مقابلش ایستادم. اختلاف قدی زیادی بینمون نبود پس راحت با نگاه برزخیم زل زدم به چشم‌های سیاهش که گوشه‌هاش چین افتاده‌بود. من هم ضعیف‌النفس و عاشق این چین گوشه‌ی چشم‌های ایمان! ابروهام از هم باز شد و به‌جاش پشت‌ چشمی براش نازک کردم.
- بخندین آقاایمان! یک ربع منو اینجا کاشتی، حالا هم داری مسخره‌م‌ می‌کنی؟! واقعاً خوشم باشه!
و با یک حرکت‌کوله‌م رو روی شونه‌م جابه‌جا کردم. دست‌هاش رو داخل جیب هودی آبی‌رنگش فرو برد و با خنده گفت:
- ببخشید عسل‌خانم، ترافیک بود.
پیچ‌ و‌ تابی به چشم‌هام دادم.
- اسم من عسل نیست ها!
گردنش رو ریز‌ریز تکون داد و درحالی که سرش رو جلو می‌آورد با ریتم زمزمه کرد:
- رنگ چشمات عسل، طعم لبت عسل، اسمت چه شیرینه، اونم بذار عسل!
چشم‌هام تا آخرین حد ممکن درشت شد. کوله‌م رو به سی*ن*ه‌ش کوبیدم و پشت به ایمان، قدم به جلو گذاشتم. صدای خنده‌هاش میون قدم‌های بلندی که برمی‌داشت گم شد و صداش به گوشم رسید.
- صبر کن عسلی، کجا میری با این عجله؟ به من چه می‌خواست رنگ‌ چشات عسلی نباشه!
لب و لوچه‌م آویزون شد و قدم‌هام رو کوتاه کردم تا بهم برسه. آروم‌تر از قبل غر زدم.
- اون‌قدرم عسلی نیستم... ایمان چرا دیر کردی؟ واقعاً خیلی استرس گرفتم! نمیشه ده دقیقه زودتر راه بیفتی؟!
حالا شونه‌به‌شونه‌ی‌ هم توی پارک نزدیک دانشگاه که بیشتر محل بازی بچه‌ها بود و داخل یک‌ کوچه‌ی خلوت قرار داشت، قدم می‌زدیم. همون لحظه‌های کوچیکی که برام خیلی باارزش بود، داشت ثانیه‌به‌ثانیه رقم می‌خورد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,682
مدال‌ها
4
- ببخشید سوزان! درگیر بچه‌ها بودم، اومده بودن خونه تا وسایل جامونده‌شون رو ازم بگیرن، برای همون طول کشید تا برسم.
برام مهم نبود بچه‌ها کی هستند و چی جا گذاشتند؛ با هزار ادا و اطوار‌‌ آه پرحسرتی کشیدم.
- واقعاً عجب عموی باحالی هستی!
شونه‌ش رو به شونه‌م‌ کوبوند و با خنده گفت:
- قهر نکن عسلی، چخبر؟ دلم برات تنگ‌ شده‌بود.
انگشت‌هام رو درهم حلقه کردم و این‌دفعه با قلبی که دورش پروانه‌های رنگی‌رنگی‌ پرواز می‌کردند، در جواب ایمان گفتم:
- اوهوم، منم همین‌طور.
گره ضعیفی بین ابروهاش افتاد.
- من که روزی صدبار میگم همو ببینیم، خانم افتخار نمیدن!
به کفش‌هایی که هم‌راستای هم، با سرعت آرومی در حال عقب و جلو رفتن بودند، خیره شدم و زیر لب گفتم:
- چه کنم؟ همینشم برام خیلی استرس‌زاست! دوست ندارم بچه‌ها رو ناراحت کنم.
انگار بی‌اهمیت‌ترین حرف ممکن رو زدم که بی‌خیال جوابم رو داد:
- می‌تونی بهشون بگی تا ناراحت نشن.
جفت ابروهام به مقنعه‌م رسید. سر کج‌ کردم و نگاه متعجبم رو بهش دوختم.
- همینو کم‌ دارم! این قضیه زیاد تو خانواده‌ی ما طرفدار نداره.
نگاهش رنگ تمسخر گرفت، به رو‌به‌روش خیره شد و زمزمه کرد:
- خانواده‌‌ی شما مال کدوم نسله؟ دهه‌ی چهل؟!
قبل از اینکه چیزی بگم، سرش رو به چپ و راست تکون داد و این‌بار با صدای بلندتری گفت:
- چرا به دهه‌ی چهل توهین‌ می‌کنم آخه؟! والا تو هیچ دهه‌ای نسلی نبوده که با عاشقا مخالف باشن!
- ایمان!
و صدای جیغ‌مانندم، توی فضای خلوت پارک پیچید و ایمان رو باز به خنده انداخت. در مقابل منِ شاکی، دست‌هاش رو تخت سی*ن*ه‌ش گذاشت و از میون لبخند دندون‌نماش لب زد:
- قربون ایمان گفتنت بشم!
و منی که عاشق این قربون‌صدقه‌ رفتن‌های ایمان بودم‌، محو صورتی شدم که توی این مدت تبدیل به جذاب‌ترین تصویر زندگیم شده‌بود. موهایی که مرتب به‌سمت بالا شونه شده‌بود و پشت‌سرش بسته ‌بود، با وجود ته‌ریشی که هیچ‌وقت بدون اون ندیده‌بودمش جذاب‌تر هم به نظر می‌رسید و حالا این چهره‌ به من لبخند می‌زد. با تمام این‌ها، جمله‌های چند دقیقه قبلش رو به فراموشی سپردم و به‌جاش، من هم خندیدم، بلند و پر از شوق.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,682
مدال‌ها
4
دستم دور لیوان داغ شیرکاکائو حلقه شد، گرماش رو با پوست دستم جذب کردم و عطر خوشمزه‌‌ش رو با تنفسم چندبار نوش‌ جان کردم.
- عزیزم باید می‌رفتیم یه کافی‌شاپی جایی... آخه اینجا چرا بمونیم؟
خودم رو روی نیمکت عقب کشیدم و به پشتی آهنیش تکیه دادم. کوله رو بین خودم و ایمان گذاشتم و خیره به زمین پر از برگ‌ مقابلم در جواب اون که انگار از شرایط فعلی راضی به نظر نمی‌رسید، گفتم:
- می‌دونی بیشترین چیزی که تو زندگی یا توی این لحظه‌ها منو خوشحال می‌کنه چیه؟!
و لیوان کاغذی رو به لبم نزدیک کردم و کمی از شیرکاکائو رو خوردم.
-‌ لابد شیرکاکائو و کیک؟!
خنده روی لب‌هام نشست. زبونم رو به لب پایینم کشیدم تا اثر شیر رو پاک کنم. دست دراز شده‌ش مقابل صورتم قرار گرفت و من دهن باز‌کردم تا تیکه کیک شکلاتی رو به دهنم بذاره. با دهن پر گفتم:
- آره شیرکاکائو و کیک؛ خوشمزه نیست ایمان؟
گردنم رو به‌طرفش چرخوندم. ابروهای پر و هلالیش‌ به هم نزدیک شده‌بودند و نگاه كنجكاوش رو بین اجزای صورتم می‌چرخوند؛ دنبال جواب می‌گشت. دست آزادم رو به موهای کنار صورتم کشیدم و زمزمه کردم:
- بیشترین چیزی که منو خوشحال می‌کنه عشقه! فکر می‌کنی با وجود اون همه بالا و پایینی که توی زندگی داشتم، چرا الان دلم برای خونه‌مون پر می‌کشه؟ چون توی خونه‌ی ما عشق جریان داره.
گرمای شیر، ذره‌ذره‌ی وجود سرد درونم رو گرم و گرم‌تر کرد و این باعث شد با لبخند عمیق‌تری به‌سمت ایمان که لیوانش جلوی صورتش بود، بچرخم.
-‌ با وجود عشق آدم دلگرم‌ میشه، سختی‌ها رو به جون می‌خره و از زندگیش لذت می‌بره.
سرم رو کمی‌ کج کردم و خیره شدم به نگاهِ دوست‌داشتنی مرد مقابلم، که این روزها دلم به عشق‌ دلنشینش حسابی گرم بود. از ته دلم گفتم:
- من از بودن کنار تو لذت می‌برم، پس چه اهمیتی داره که ما توی خفن‌‌ترین کافی‌شاپ یه نوشیدنی پر از مغز و بستنی و‌ پشمک بخوریم یا شیرکاکائو و کیک؟‌ تازه اینجوری هم صفاش بیشتره، هم مزه‌ش... فقط عشقی که این وسط وجود داره باعث میشه به آدم خوش بگذره،‌ بقیه‌ش برای من مهم نیست.
نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد:
- من با این دیدگاه‌های رمانتیک تو چه کنم؟! دلبریات طبق طبق... .
با حرکات تندتند پلک‌هام سعی داشتم دلبریمو بیشتر کنم که چشم درشت کرد و ادامه داد:
- البته که تو یک رمانتیک محتاطی! واسه اینکه توی شهر رسوا نشیم به شیرکاکائو و کیک قناعت می‌کنی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,682
مدال‌ها
4
دستش رو جلو آورد به قصد اسیر کردن لپ‌هام که سرم رو عقب کشیدم و از ته دل خندیدم؛ درست بود، اینکه نمی‌خواستم کسی ما رو با هم ببینه هم درست بود اما محکم سرم رو بالا انداختم و با تخسی مخالفت کردم.
- خیلی بدی ایمان، من‌ واقعاً منظورم همون عشق بود!
یک تای ابروش رو برام بالا انداخت و با خنده سری تکون داد. لیوان خالیش رو بین دست‌هاش مچاله کرد.
- میگم‌ سوزانی؟
آخرین تیکه کیک رو قورت دادم و منتظر نگاهش کردم؛ دستش رو توی هوا تکون داد و پرسید:
- این پارکه نزدیک دانشگاهه، ولی چرا ان‌قدر خلوته؟
با شیطنت ابرو بالا انداختم، نگاهم رو دورتادور این فضای سبز کوچیک چرخوندم، حالا حتی خلوت‌تر از نیم ساعت قبل هم بود.
-‌ چون تو کوچه پس‌ کوچه‌ست و کسی نمی‌شناسه... همه‌ی بچه‌ها توی اون دوتا پارک جلوی دانشگاه نشیمن می‌کنن.
به خودم اشاره کردم و بادی به غبغب انداختم و در مقابل نگاه پر زرق و برق ایمان که دلم رو زیر و رو می‌کرد ادامه دادم:
- عزیزم من همیشه جاهای دنج‌ و خفنو انتخاب می‌کنم.
چینی به بینیش داد و سرش رو کمی‌ جلو کشید و با تمسخر در جوابم گفت:
- آره عشق ترسوی من!
دستم رو روی قفسه‌سی*ن*ه‌م گذاشتم و با اعتماد به نفسی که ذره‌ای ازش کم نمی‌شد، گفتم:
- مخلصتم!
به لحن صحبت کردنم خندید و با گفتن «از دست تو» سری تکون داد؛ واقعاً از دست من، از دست من و این دل... .
دیدار دو ساعته‌ی من و ایمان هم در این عصر پاییزی به لحظه‌های آخر رسید و من مثل همیشه با لب و لوچه آویزون و کلی آه و حسرت ازش جدا شدم، اما مثل همیشه بعد از جدا شدن از ایمان، با مرور لحظه‌های خاطره‌انگیزی که‌ گذشت، دوباره به اون شوق و ذوق برگشتم. دل من خوش بود به همین گپ‌و‌گفتی که اصولاً هفته‌ای یکبار هم به‌زور اتفاق می‌افتاد. باارزش بود، نبود؟ من قدر لحظه‌به‌لحظه‌ی زندگی غافلگیرکننده رو می‌دونستم چون مگه آدم می‌دونست قراره بعدش چی بشه؟! پس ترجیح میدم کنار عشق زندگیم عشق کنم... .
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,682
مدال‌ها
4
- من و تو، تو و من، حرف تو رو دوستت دارم!
چرخی زدم و با قدم‌هایی که سعی داشتم با موسیقی توی ذهنم هماهنگ کنم، وارد راهروی سمت راست، یعنی راهروی اتاق ما دخترها شدم.
- روی نقطه ضعف تو باشه دست نمی‌ذارم!
در اتاق آخر رو باز کردم و وارد اتاق صورتی‌رنگم شدم و با فشردن اولین کلید، لوستر سفید و دایره‌ای وسط سقف اتاق روشن شد.
- هی میگم بمون و نرو طاقتم داره طاق میشه، ولی باز نمیگی دوستت دارم!
دکمه‌های مانتوم‌ رو تندتند باز کردم. لباس‌های دانشگاهم رو با لباس آستین بلند سبزرنگ و شلوار مخملی مشکی عوض کردم.
- به همین یه حرف من تو چه وسواسی داری، نمیاد بهت ولی دل حساسی داری!
جلوی آینه قدی ایستادم. کش موهام رو باز کردم، دستم رو بین موهام فرو‌ کردم و قری به کمرم دادم.
- آخه من چجوری دلتو راضی کنم؟ نگو نه نمیشه نمی‌خوام ولت کنم!
شونه رو به دستم گرفتم و بین‌ موهای فندقی و صافم کشیدم.
- تو که تو قلب منی عشق منی دل نکن از من.
کش‌‌ ساتن قرمزرنگ‌ رو دور موهام، بالای سرم بستم و به‌سمت در اتاق رفتم.
- دوستت دارم عزیزم بمون و دل نکن از من!
چراغ اتاق رو خاموش‌ کردم اما قبل از اینکه از در بیرون برم، ایمان رو مقابل خودم تصور کردم که دستم رو بالا گرفته و حالا زیر دست خیالی ایمان، چرخ زدم. دستم رو جلوی دهنم گرفتم و از ته دل خنده‌ای کردم و سریع از فضای عاشقانه و خیالی که برای خودم ساختم، بیرون رفتم.
- تو که تو قلب منی عشق منی دل نکن از من، چی کم دارم عزیزم که به من هی میگی اصلاً!
با دیدن بچه‌ها‌ که روی کاناپه‌ها پراکنده شده‌بودند، ترجیح دادم آواز خوندن رو کنار بذارم. به دنبال جای نشستن، دست به کمر به جمعیتی نگاه کردم که یک جای خالی نذاشته‌بودند. به کاناپه‌ی بیشتری احتیاج داشتیم؛ منتهی دیگه جا نداشتیم! زمان ساخت و طراحی اینجا، بیشترین فضای این خونه به اتاق‌خواب‌ها اختصاص داده شده‌بود چون همه به اتاق احتیاج داشتیم.
به نظرم باید بی‌خیال ایده جدید شد؛ اصلاً هر چی فضا کوچک‌تر، گرم‌تر و صمیمی‌تر، والا!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,682
مدال‌ها
4
با اینکه خودم رو قانع کرده‌بودم اما برای اعلام حضور با صدای بلند و لحن معترضانه گفتم:
- نچ‌نچ! چرا ما ان‌قدر تعدادمون زیاده؟!
بهم که توجه نکردند، پس جلو رفتم و به‌زور خودم رو بین فربد و باراد جا دادم و روی کاناپه چهارزانو زدم. دستم رو به زانوهام گرفتم و نگاهم رو بین همشون چرخوندم. سوگل و سوگند رو‌به‌روم بودند و آروم با هم صحبت می‌کردند. کنارشون بردیا و فرهود نشسته‌بودند که نگاهشون به تلویزیون بود. مثل همیشه از صدای برخورد شمشیر‌ها می‌شد فهمید که چه ژانری در حال پخش هست پس ترجیح دادم نگاهم رو به‌سمت تلویزیون نچرخونم.
سرم رو جلو بردم تا از روی کنجکاوی ببینم باراد چه می‌کنه. کتابی روی زانوش بود و دفترچه‌ای هم به دست راستش و تندتند مشغول نوشتن روی کاغذ بود که چون انگلیسی می‌نوشت خیلی خوب نمی‌فهمیدم!
سنگینی نگاهم رو حس کرد که سرش رو به‌طرفم چرخوند و از بالای فرم مشکی عینکش نگاه سیاهش رو به چشم‌هام دوخت.
- از این‌ ورا سوزان‌خانم؟
لبخند دندون‌نمایی تحویلش دادم.
- ما که هستیم شما نیستین!
لب‌هاش کش اومد و دوباره نگاهش رو به دفترچه توی دستش دوخت.
- چرا دیر اومدی؟ من که گفتم بیام دنبالت، چرا نذاشتی؟
لبخندم روی صورتم خشک شد. آب دهنم رو قورت دادم.
- آخه با دوستام رفتیم بیرون، برای همون دیر شد داداشی.
خودکار رو روی کاغذ حرکت داد و پرسید:
- چرا سمت دانشگاه نمی‌بینمت؟ کجا میری دوردور شیطون؟
شنیدن این سوال‌ها برای من مساوی بود با رفتن روح از بدنم! دست خودم نبود و خودم رو می‌باختم! به تته‌پته افتادم و تلاش کردم باراد رو توجیه کنم.
- وا! م‌‌‌... مگه... مگه سمت دانشگاه چخبره؟... خب... تهران به این بزرگی مگه واسه دوردور باید جای دانشگاه باشیم؟!
دست از نوشتن برداشت و دوباره به‌سمتم چرخید. راستش اگه بگم قلبم از جا‌ کنده شد دروغ نگفتم! واقعاً باراد نگاه پر جذبه‌ای داشت، خصوصاً وقتی عینک‌ می‌زد؛ دانشجوهاش چی می‌کشیدند از دستش؟! دلم برای همه کسایی که یک ترم این برادر سختگیر ما رو تحمل کردند کباب شد!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,682
مدال‌ها
4
حالا به چهره‌ی‌ جدی و جذاب استاد محترم، لبخند مهربونش هم اضافه شد؛ همون لبخندی که می‌دونم اگه خیلی از دانشجو‌ها ببیننش، در لحظه دل و ایمونشون رو می‌بازن! پس همون بهتر داداش ما کمتر بخنده و بیشتر اخم کنه، والا!
- شوخی کردم، فقط خیلی وقت بود اون‌طرفا ندیده‌بودمت.
جمله‌ش آبی روی آتیشِ تشویش درونم بود. با خیالی که آسوده شده‌بود، سری تکون دادم و با آب‌‌و‌تاب شروع به صحبت کردم:
- داداشی حیف که دانشکده‌هامون یکی نیست... وگرنه منم خیلی دوست دارم همش ببینمت تا تو رو به همه نشون بدم بگم این استادجاوید خوش‌قد و بالا، برادر‌محترم و خفن منه و چشم همه اونایی که دنبالتن رو دربیارم!
به حرف‌های متعصبانه‌ی من خندید و من هم پشت چشمی براش نازک کردم.
- از دست تو سوزان!‌ اینا چیه میگی؟!
زانوهام رو بغل گرفتم و با جدیت گفتم:
- فکر کردی دانشجوها واسه درس میان سرکلاست؟ باور‌کن هشتاددرصدشون به‌خاطر خودت میان! میگی نه؟ از این به بعد به نگاهشون دقت کن... احتمالاً نورافشانی ببینی!
- سوزان!
خطری صدام زد اما من ‌غش‌غش خندیدم و باراد هم باز از خنده‌ی من به خنده افتاد. همون‌طور بین خنده‌هام صاف نشستم و نفس راحتی کشیدم. درسته که من ایمان رو توی دانشکده نمی‌دیدم و از این جهت مشکلی نداشتم اما اگه کسی می‌فهمید من با باراد نسبت دارم قطعاً آبروی باراد رو می‌بردم؛ این‌قدر که من پرسروصدا و شلوغ‌کار بودم! از طرفی هم اینجوری راحت‌تر می‌تونستم برم و بیام و به قرارهای مخفیم برسم.
از گوشه‌ی چشم دوباره نگاهش کردم که باز هم سرگرم نوشتن شده‌بود. مفصل انگشت‌ها‌ی دستم رو با خم کردنشون شکوندم و حالا گردنم رو به راست چرخوندم.
فربد خیلی ساکت و مؤدب نشسته‌بود و سرش گرم موبایلش بود. اون‌قدر نور صفحه‌ی‌ موبایلش کم بود که چیزی دستگیر نگاه چرخون و‌ کنجکاوم نشد! سوزانِ نشسته‌ در درونم، آروم نگرفت و این باعث شد آرنجم رو به پهلوی‌ فربد بکوبم؛ فکر کنم دستم زیادی سنگینه که فربد تکون محکمی خورد و با اخم پررنگی به‌طرفم‌ چرخید. لبم رو به دندون گرفتم و یک تای ابروم رو بالا انداختم. دستش رو به پهلوش گرفت و با حرص لب زد:
- مگه مریضی؟!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,682
مدال‌ها
4
دست به سی*ن*ه، نگاهی از بالا به پایین به فربد انداختم و شاکی در جوابش گفتم:
- اول صدات زدم، چرا جوابمو ندادی؟!
رگه‌های قرمز میون سفیدی چشم‌هاش‌که اطراف‌ قهوه‌ای تیره‌‌‌ی‌ نگاهش رو فراگرفته‌بود، خستگی رو داد می‌زد. چپ‌چپ نگاهم کرد.
- صداتو نشنیدم!
لب‌هام رو روی هم فشردم؛ اصلاً صداش نزده‌بودم! این همه بی‌حواسی از فربد همیشه حواس‌جمع بعید بود.
- خب امروز کشتیات غرق شده؟!
چشم‌هاش درشت شد و با صدای‌ محکم و رسایی در جوابم گفت:
- نخیر! ذهنم درگیر کارامه!
و این‌بار حواسش رو روی فیلم جنگی پخش شده از تلویزیون متمرکز کرد؛ هرچند، از لب‌هایی که روی هم می‌فشرد و مردمکی که لرزون بود، بعید می‌دونم ذهن متمرکزی برای فربد باقی مونده باشه. لب پایینم آویزون شد و یک لحظه دلم برای کلافگی و خستگی فربد، رفت. در واقع دلم برای خستگی که توی چهره‌ی تک‌تک افراد این خونه موج‌ می‌زد، می‌سوخت. از طرفی هم حس می‌کردم ذهن همه خیلی درگیره اما دقیق نمی‌فهمیدم چی به چیه. روی مبل جابه‌جا شدم، تک سرفه‌ای کردم و بلند گفتم:
- بچه‌ها! خیلی وقته کوه نرفتیم، یه برنامه بچینیم؟
سر همشون به‌طرفم چرخید. به‌ جز بردیایی که از صحنه‌های کشت‌و‌کشتار فیلم نمی‌تونست بگذره. با تشر صداش زدم که تکونی خورد، کنترل رو به‌طرف تلویزیون گرفت و کمی صداش رو‌ کم کرد.
- من یکم سرم شلوغه، بازم هر چی شما بگین.
بعد از باراد، سوگل که انگار منتظر فرصت بود تا غرغر کنه، سرش رو به چپ و راست تکون داد و تندتند گفت:
- نه! من کلی کار دارم، هم به زودی باید برم همایش هم باید کارای مقاله‌ی جدیدمو انجام بدم، یه چندتا کتاب هم هست که... .
با چشم‌غره‌ای که بهش رفتم، کم‌کم تُن صداش پایین اومد. با چشم‌ و ابرو به قیافه‌ی دمغ سوگند که به قالی قرمز خیره شده‌بود و همین‌طور بقیه، اشاره کردم که سوگل ادامه داد:
- اما یه جمعه می‌تونم وقتمو خالی کنم!
نفسم رو به بیرون فوت کردم و با حرص گفتم:
- چتون شده؟! ما قبلاً خیلی بیرون می‌رفتیم حالا همتون خیلی درگیر کاراتون شدین!
و توی مبل فرو رفتم. فرهود با لبخند کمرنگی که روی صورتش نشسته‌بود، نگاهش رو ازم گرفت. دست‌های گره زده‌ش رو به پشت گردنش رسوند و در همون حالت گفت:
- بریم، فقط ببینیم برنامه‌ی دل‌آرا چطوریاست، بعدش هماهنگ کنیم.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,682
مدال‌ها
4
مشتاق دست‌هام رو به هم کوبیدم و گفتم:
- قطعاً یه جمعه‌ی خالی داره! می‌دونین چند وقته یه کوه و دشت نرفتیم؟! بابا دلم پوسید دیگه! همش کار و پروژه و قرار و همایش و کوفت و زهرمار دارین! خب یکم حواستون به زندگیمون هم باشه.
سوگل که دستش رو به زیر چونه‌ش زده‌بود، نیشخندی زد و گفت:
- باشه تپلی! از همه بیکارتری، اعتراضتم بیشتره!
چشم درشت کردم و خودم رو جلو کشیدم. انگشتم رو به‌سمت سوگل گرفتم.
- من از همه بیکارترم؟! نمی‌بینی چقدر درگیر دانشگاهم؟! ولی مثل تو نیستم درسو الویت زندگیم بذارم!
به لج من بیشتر خندید و برام تندتند ابرو بالا انداخت.
- دیگه می‌خوای درگیر دانشگاهم نباش!
پشت چشمی براش نازک کردم.
- تو فقط منو مسخره کن سوگل! بده مگه بریم یه روز خوش باشیم؟ حال همتونم میزون میشه... میگی نه؟ حالا رفتیم کوه می‌بینی!
سوگل با خنده دستش رو‌ روی قفسه‌سی*ن*ه‌‌‌ش گذاشت و در جوابم گفت:
- باشه دختر، حق با توئه! پاچه‌ی منو ول کن!
دهنم رو براش کج‌ کردم که صدای خنده‌ی بردیا بلند شد. نگاهم به‌طرفش چرخید که با چشم‌های شیطونش نگاهم کرد و گفت:
- تحقیقات نشون داده حرص و‌ جوش با افزایش وزن رابطه مستقیم داره، پس حرص نخور‌ سوزان‌جون!
جیغ بنفشم مساوی شد با صدای خنده‌های بلند بچه‌ها. از روی مبل بلند شدم و به‌طرف بردیا رفتم. دست‌هام رو دور گردنش انداختم. من جیغ می‌کشیدم و گردنش رو فشار می‌دادم، بردیا غش‌غش می‌خندید.
- سوزان! بیا عقب خفه‌ش‌ کردی!
صدای معترضانه‌ی سوگند بود و بعد دستی دور بازوم افتاد و من رو به راحتی عقب کشید. نفس حرصیم رو از بینی بیرون فرستادم و با اخم به فرهودی که من رو مثل گروگان گرفته‌بود و لبخند به لب نگاهم می‌کرد، خیره شدم و با ناراحتی گفتم:
- ببین همش منو مسخره می‌کنه! بازوهای خودش داره می‌ترکه از چاقی.
لحظه‌ای سکوت شد، فقط برای یک لحظه! دوباره صدای خنده‌شون بلند شد. بردیا بازوش رو به رخم کشید ‌و‌ گفت:
- چشم عسلی این بازویی که می‌بینی نتیجه سال‌ها زحمته! شنیدی؟ زحمت! نه بخور‌بخور!
پام رو به زمین‌ کوبیدم و دوباره با حرص صداش زدم که باز خندیدند. مثل همیشه قربانی این جمع و دلیل خنده‌هاشون خودم بودم. اشکالی نداشت؛ همین‌که صدای خنده توی این چهاردیواری بپیچه یک دنیا ارزش داره. راستی بردیا بهم گفت چشم عسلی؟! یاد عسلی صدا کردن ایمان افتادم، لقب جدیدی که امروز روم‌ گذاشته‌بود و مثل بقیه حرف‌هاش بدجور به دلم نشسته‌بود. با فکری که میون این حجم صدای خنده‌های از ته دل، به‌سمت رؤیاهای هر شبش رفته‌بود، از زیر دست فرهود خودم رو عقب کشیدم و روی مبل نشستم. دست به سی*ن*ه نگاهشون کردم و حالا خودم هم خندیدم... .
***
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین