جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Fati-Ai با نام [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,710 بازدید, 299 پاسخ و 42 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,682
مدال‌ها
4
(دل‌آرا)

به‌سختی تلاش کردم تا پلک‌‌های سنگینم رو از هم دور کنم اما انگار اهرمی بین پلک‌هام بود که بلافاصله بعد باز شدن، بسته میشد. دست دراز کردم و موبایلم رو از زیر بالشتم بیرون کشیدم و با چشم‌های نیمه‌ بازم دنبال عدد‌های ساعت گشتم اما واضح نبود. خودم رو بابت عکس زمینه‌ای که از خودم میون شاخ و برگ درخت‌ها گذاشته بودم لعنت کردم! انقدر تصویر شلوغ و پررنگ و لعابی بود که هیچ متن و عددی، حداقل با این نگاه خسته، روی صفحه دیده نمی‌شد! پشت دستم رو به پلک‌هام کشیدم و چرخی روی تخت زدم. این‌بار هوشیارتر از قبل چشم‌هام رو باز کردم و با دیدن ساعت مربعی شکل زرد رنگ کوچیکم که روی پاتختی قرار داشت، فهمیدم چیزی تا هفت شب نمونده!
پتو رو کنار زدم و از روی تخت بلند شدم، دستی به موهای پریشون و فرفریم که اطرافم رها شده بود کشیدم و در همین حین خودم رو به سرویس بهداشتی رسوندم.
دست‌هام رو با حوله خشک کردم و کش و قوسی به گردنم دادم. از راهرو گذشتم و قبل از اینکه به آشپزخونه برسم توجهم به پسرهایی جلب شد که روی کاناپه خوابشون برده بود. آهسته، قدمی جلو رفتم. فربد روی کاناپه‌ی سمت چپ، غرق خواب بود و پتوی راه‌راه آبی و سفید هم تا گردن روی بدنش کشیده شده بود‌. از اون‌طرف بردیا، روی کاناپه‌ی سمت راست، به شکل خنده‌داری خوابش برده بود! کف دستم رو روی لب‌هام گذاشتم تا صدای خنده‌م بلند نشه و به این فکر کردم که بردیا چطور یک پاش روی کاناپه‌ست و پای دیگه‌ش روی زمین‌؟!
از خیر دیدن این تصویر بامزه و خنده‌دار، در عین حال دوست‌داشتنیِ برادرهای قشنگم گذشتم و مسیر قبلیم یعنی آشپزخونه رو پیش گرفتم. طبق قولی که به خودم داده بودم، با وجود خستگی که هنوز در بدنم حس می‌کردم، به‌سمت سبد سیب‌زمینی، که انتهای کابینت آخر قرار داشت، رفتم تا تعدادی سیب‌زمینی جدا کنم و بپزم، برای اینکه امشب باید الویه درست می‌کردم.
با‌ کش مویی که دور مچ دستم بود، موهای پر حجمم رو بالای سرم محکم کردم تا اطراف صورتم پخش نشه و از اون مهم‌تر، به قول سوگند، مویی وارد غذا نشه! مشغول خرد کردن خیارشورها شدم. این چند وقت حسابی درگیر کار شده بودم و چون هنوز بدنم به این ساعت‌های کاری و بی‌خوابی‌های پرواز آشنایی نداشت، زیاد سرحال نبودم. هر وقت می‌رسیدم خونه فقط ترجیح می‌دادم استراحت کنم و اصلاً توی کارهای خونه کمک نمی‌کردم. حالا که به این روال بیشتر از قبل عادت کرده بودم باید همکاری می‌کردم؛ خصوصاً امشب که می‌دونستم بچه‌ها خسته‌ هستند، پس شام رو به عهده گرفته بودم. الویه هم که همه عاشقش بودند.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,682
مدال‌ها
4
کم‌کم در اتاق‌ها یکی‌یکی باز شد و بچه‌ها بیدار شدند. فرهود و سوگند هم از سرکار برگشتند و من دو دیس سرامیکی مستطیلی سفید رنگ رو پر از الویه کرده بودم و داخل یخچال گذاشته بودم تا سرد بشه. دست‌هام رو زیر شیر آب گرفتم تا سیب‌زمینی‌های چسبیده‌ی لای انگشت‌هام رو به‌خوبی تمیز کنم.
- او! دل‌آرا خانم چه می‌کنه؟!
شیر آب رو بستم و دست‌هام رو سه بار محکم تکون دادم و به‌سمت باراد برگشتم که لبخند به لب، تکیه به کانتر زده بود و به من نگاه می‌کرد. یک ‌تای ابروم بالا رفت و قدمی به‌سمتش برداشتم و گفتم:
- دل‌آرا خانم حس کرد دل همه برای دستپختش تنگ شده... گفت یه قدمی تو آشپزخونه بذاره و یه هنری به‌جا بذاره!
خندید و من هم با خنده به‌سمت آغوشی که به روم باز شده بود قدم برداشتم. کنار گوشم گفت:
- خوبه والا، تنبیلت رو با زبون دراز و با سیاستت پیچوندی!
بلند خندیدم و ضربه‌ای به پشتش زدم که صدای کنجکاوش به گوشم رسید:
- فقط چی پختی که هیچی روی گاز نیست؟!
به لحن بامزه‌ش خندیدم و سرم رو عقب گرفتم تا صورتش رو بهتر ببینم. ابروهام رو به‌طرف یخچال حرکت دادم و گفتم:
- رفته تو یخچال تا سرد بشه شکمو خان.
باراد باز هم خندید و من محو چشم‌های سیاه و براقش شدم. چشم‌هایی که واضح‌تر از لب‌هاش می‌خندید و دلم از دیدن این حال خوب باراد در لحظه لبریز از خوشی شد. خواستم بپرسم چی‌ باعث این برق قشنگ در چشم‌های داداشم شده که از بالای شونه‌‌ی باراد دیدم بردیا با یک چشم باز و یکی بسته جلو اومد و از پشت کانتر، دستش رو دراز کرد و ضربه‌ای به شونه‌ی باراد زد. باراد به عقب چرخید و من از بین دست‌هاش خودم رو عقب کشیدم و به بردیایی که ساعد دست‌هاش رو روی کانتر گذاشته بود و طلبکارانه نگاهمون می‌کرد، نگاه کردم و با خنده گفتم:
- قیافه‌‌شو!
دستی بین موهای مجعدش کشید و با صدایی که هنوز رنگ و بوی خواب داشت و گرفته بود گفت:
- چی به هم می‌گفتین و می‌خندیدین؟ بدون من؟
باراد نگاه چپی بهش انداخت و گفت:
- هیچی آقای فضول! برو دست و صورتتو بشور این چه قیافه‌ایه؟!
بردیا انگشتش رو تهدیدکنان جلوی من و باراد تکون داد و گفت:
- شما دوتا حق ندارین بدون داداشتون حرف بزنین! منم باید در جریان باشم.
و پشت چشمی برامون نازک کرد که صدای خنده‌ی ما بلند شد. همون‌طور که به‌سمت سرویس بهداشتی می‌رفت با صدای بلندی خطاب بهش گفتم:
- بردیا قبل اینکه بیای شام اون تیشرت چروکت رو محض رضای خدا عوض کن!
فقط دستش رو توی هوا تکون داد و من نگاهم رو از تیشرت سفید رنگ و چروک بردیا که ناشی از مدل خوابیدنش بود گرفتم و به سوگل و سوزانی نگاه کردم که از سمت اتاق‌ها به‌طرف آشپزخونه می‌اومدند، وقت چیدن میز شام بود.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,682
مدال‌ها
4
میون صدای برخورد قاشق با بشقاب‌های گل‌سرخی زیر دستمون که از یادگاری‌های مامانم بود، فربد درحالی که با لذت چشم‌هاش رو بسته بود، تکونی به سرش داد و با دهن پر، خطاب به من‌ گفت:
- دست و پنجه‌ت درد نکنه خواهر.
عاشق الویه بود! لب‌هام به لبخند باز شد و هنوز کلمه‌ی« نوش جان» کامل از دهنم بیرون نیومده بود که بردیا با لپی که قلمبه شده بود، سرش رو به‌طرف فربد که بین خودش و باراد نشسته بود چرخوند و نگاه چپی بهش انداخت و گفت:
- به‌به... آقا سرحال شدن دیگه پاچه نمی‌گیرن؟
قاشق پر از الویه رو لای نونی که به دست داشتم گذاشتم و در همون حال به فربد نگاه کردم که حق به جانب در جواب بردیا گفت:
- بله! تو که نمی‌دونی چه سردردی داشتم!
یادآوری مدل خوابیدنشون باعث شد با خنده سرم رو تکون بدم. دستم رو به‌سمت نوشابه‌ی لیموناد دراز کردم و از روی کنجکاوی نیم نگاهی به سوگند که با من فاصله زیادی داشت و سر میز نشسته بود، انداختم؛ بی‌حرف و با صورتی که انگار یخ‌زده بود به بشقاب مقابلش خیره بود و با غذاش بازی می‌کرد. در بطری رو کنار گذاشتم و به‌سمت لیوان کجش کردم و در همین حین چشم‌هام رو چرخوندم به‌سمت فرهود که این سمت میز و کنار من نشسته بود. با ابروهای درهم قاشق رو محکم‌ میون الویه‌های داخل بشقاب مقابلش فرو می‌کرد، اجزای صورتش، جدی و عصبی بودنش رو فریاد می‌زدند، جوری که یک لحظه دلم هری پایین ریخت!
- دل‌آرا!
با جیغ سوزان تکون محکمی خوردم و حواسم برگشت سرجاش و توجه‌م به لیوانی جلب شد که لبریز از نوشابه بود اما همچنان دهانه بطری رو به‌طرفش کج کرده بودم! سریع دستم رو صاف کردم و به فاجعه‌ای که به بار اومده بود خیره شدم و با صدای بلند« خاک بر سرم» گفتم. قبل از اینکه حرکتی بزنم سوگل با دستمال پارچه‌ای برگشت و اون رو روی نوشابه‌هایی که روی سطح شیشه‌ای میز و اطراف لیوانم ریخته شده بود گذاشت. آه! چیکار کردم؟ با لب و لوچه‌ی آویزون نگاهم بین چهره‌های سوالی بچه‌ها چرخید.
- ببخشید! تو فکر بودم نفهمیدم!
و از سوگل تشکر کردم که سری به نشونه تأسف برام تکون داد و دستمال رو به آشپزخونه برد، همین که غر نزد باید خدا رو شکر کنم. حالا میز تمیز شده بود. سوزان که کنارم نشسته بود، موهای لختش رو پشت گوش زد و پرسید:
- تو فکر فردایی؟! اصلاً نفهمیدم چرا می‌خواین مهمونی بدین؟!
بی‌خیال خرابکاری چند لحظه پیش، مجدد نون لواش رو به دستم گرفتم تا لقمه درست کنم و خطاب به سوزان گفتم:
- نمی‌دونم! چند وقته گیر دادن که باید شیرینی استخدام شدنمون رو بدیم!... راستش منو صحرا هم چون باهاشون حال کردیم مقاومت نکردیم و گفتیم با هم بهشون شام بدیم.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,682
مدال‌ها
4
لقمه رو مقابل دهنم گرفتم اما قبل از خوردنش، گردنم رو بالا کشیدم و رو به باراد که کنار سوگند نشسته بود گفتم:
- داداشی واسم میزو رزرو کردی؟
سرش رو به نشونه مثبت تکون داد و از اونجایی که دهنش پر بود دو انگشت شست و کوچیکش رو کنار صورتش تکون داد که یعنی تماس گرفتم. خیالم راحت شد و لیوان خنک لیموناد رو برداشتم و این‌بار با احتیاط بیشتر نگاهم رو بین سوگند و فرهودی که هر کدوم یک سمت میز و مقابل هم نشسته بودند چرخوندم.
می‌فهمیدم چرا حال سوگند خوب نیست، اما نمی‌فهمیدم چرا فرهود انقدر عصبانیه؟! از وقتی هم که برگشته بود یک کلمه صحبت نکرده و گره سفت و محکمی بین ابروهاش افتاده بود که جرئت سوال پرسیدن رو بهمون نمی‌داد.
نگاهم رو از فرهود گرفتم و به این فکر کردم که سریع بساط شام رو جمع کنیم تا بتونیم آمار قرار مهراب و سوگند رو ازش بگیریم و بفهمیم که چرا دخترمون انقدر سبز قشنگ چشم‌‌هاش کدر و بی‌حاله‌؟
اسکاچ رو روی بشقاب کشیدم و اون رو داخل سینک مقابل سوزان گذاشتم که مشغول شستن ظرف‌ها بود. نیم‌نگاهی به پشت سرم یعنی پذیرایی، انداختم. فربد و بردیا مقابل هم نشسته بودند و خیلی جدی با هم صحبت می‌کردند؛ خب! حدس اینکه این صحبت‌ها درباره‌ی کار باشه زیاد سخت نبود. مقابل اون‌ها سوگل و باراد نشسته بودند و باز هم با قیاقه‌های خیلی جدی مشغول حرف زدن بودند که حقیقتش حدس این یکی یکم سخت بود.
بشقاب بعدی رو به دست گرفتم و درحالی که با اسکاچ به جونش افتادم از سوزان پرسیدم:
- سوزی‌؟ مگه قرار نبود سوگل با سوگند صحبت کنه و مقدمه رو بچینه تا ما بریم‌؟
سوزان که انگار حسابی توی فکر بود با حرف من تکونی خورد و نگاهی به عقب انداخت و گفت:
- والا تا جایی که فهمیدم سوگند گفت خیلی خسته‌ست و باید بخوابه، سوگل هم زیاد پاپیچش نشد... .
نگاهش رو از سوگل گرفت و سرش رو جلو آورد و پچ‌پچ‌کنان گفت:
- سوگل خانم همش به من چشم‌غره میره میگه دیدی گفتم که مهراب اعصابشو خورد کرده؟... تازه دعوامم کرد! گفت حق ندارم رو مخ سوگند راه برم و از عشق و ازدواج بگم!
لبم رو به دندون گرفتم تا از دست بُعد احساسی سوزان و بُعد منطقی سوگل خنده‌م نگیره. خدایا! اصلاً انگار نه انگار که خواهر بودند، شبیه دو قطب مخالف آهنربا بودند و مدام هم رو دفع می‌کردند!
مشغول خشک کردن دست‌هام با دستمال‌کاغذی شدم و همون‌طور که به سوگل و باراد که غرق صحبت بودند نگاه می‌کردم، خطاب به سوزان که لیوان آبش رو می‌خورد گفتم:
- گمون کنم سوگل و باراد دارن زندگیه شیلا و شیده رو بررسی می‌کنن... نه؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,682
مدال‌ها
4
سوزان لیوان رو شست و کنار سینک گذاشت و درحالی که دستش رو با شلوارش نخی صورتی رنگش خشک می‌کرد گفت:
- لابد دیگه!
نوک انگشت اشاره و شستش رو به هم چسبوند و دایره تشکیل شده رو مقابل چشم‌هاش گرفت و ادامه داد:
- حتماً سوگل داره با ذره‌بین منطقیش زندگی شیلا رو بررسی می‌کنه!
خندیدم و دستم رو به بازوش کوبیدم که اون هم خندید. بعد از گفتن« شب بخیر»، به‌طرف اتاقم رفتم، با توجه به فردای شلوغی که در پیش داشتم، ترجیح می‌دادم در این لحظه برم زیر پتوی لیمویی رنگم و فقط روی خوابیدن تمرکز کنم... .
ساعت چهار صبح پرواز داشتم و ساعت شش عصر به تهران رسیدم. با عجله خودم رو به خونه رسوندم و سریع به دوش آب پناه بردم تا خستگی‌هام رو بشوره و ببره. نیم ساعت بعد حوله به سر از حمام بیرون اومدم و وارد اتاقم شدم. در رو پشت سرم قفل کردم و پشت میز آرایش کوچیکی که پایین تختم قرار داشت نشستم. کرم پودرم رو به دست گرفتم که نگاهم به سوییچ ماشینی که روی پاتختی کنار تختم بود افتاد و توی دلم قربون‌صدقه‌ی بردیا رفتم.
ده دقیقه‌ای آرایش کردم، اما امان از خشک کردن این موهای حجیم! فقط نیم ساعت سشوار به دست ایستاده بودم تا موهام خشک بشه! به صحرا پیام دادم که تا چهل دقیقه دیگه جلوی خونه‌شونم و بعد به‌طرف کمدم رفتم و بارونی کوتاه و چرم مشکی رنگم رو بیرون کشیدم. روزهای گرمی داشتیم اما شب‌ها لازم بود لباس پاییزه بپوشیم چون هوا خنک میشد. لباس‌هام رو عوض کردم و دوباره مقابل آینه مربعی شکلی که به دیوار وصل بود ایستادم. شلوار چرم مشکی با بارونیم ست شده بود. دستم رو میون موهای فرفریم کشیدم و پشت سرم با کش، محکم بستم. فرق وسط باز کردم و چند لاخ موی فرفری رو دو طرف صورتم رها کردم و در نهایت شال قرمز رنگم رو روی سرم انداختم.
صورتم رو به آینه نزدیک‌تر کردم و دقیق‌تر آرایشم رو بررسی کردم؛ ترجیح دادم رژ لب صورتی رنگم رو به قرمز تغییر بدم. لب‌هام رو روی هم فشردم و راضی از شکل و قیاقه‌م، لبخندی زدم. بند کیف کوچیک مشکی رنگم رو از روی شونه‌م رد کردم و دور بدنم انداختم. نیم‌بوت‌های مشکی به علاوه سوییچ ماشین رو برداشتم و با عجله از اتاق بیرون رفتم، نفهمیدم دقیقاً کی توی پذیرایی نشسته اما بلند« خداحافظ» گفتم و سریع از پله‌ها پایین رفتم. طبقه پایین تاریک بود؛ مثل اینکه عزیزجون و آقاجون هم خونه نبودند.
با عجله پشت فرمون نشستم و ماشین رو به حرکت درآوردم و خیلی طول نکشید که به صحرا رسیدم و حالا باید به رستوران مورد نظرمون می‌رفتیم. رستورانی که فاصله زیادی با خونه‌مون نداشت و پاتوق همیشگی ما بود، امیدوار بودم که این مهمونی با وجود همکارهای جدید، خاطره‌ی خوبی برامون به‌جا بذاره... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,682
مدال‌ها
4
صحرا نگاهی به موبایلش انداخت و درحالی که دنباله‌ی شال طوسی رنگش رو روی شونه‌ش مرتب می‌کرد، گفت:
- پس چرا نمیان؟
نگاهم رو اطراف چرخوندم، هنوز رستوران خلوت بود و ما هم یک میز هشت نفره در گوشه‌ی سالن رو رزرو کرده بودیم؛ البته به لطف باراد. دیزاین مشکی و سبز رنگ این رستوران رو خیلی دوست داشتم. صندلی‌ها یکی درمیون سبز و مشکی بود و از این رنگ‌بندی برای رنگ دیوارها هم استفاده شده بود. موزیک ملایمی در حال پخش بود و در این لحظه دلم خواست خواهر و برادرهام اینجا بودند! آخه مدتی بود که بیرون نرفته بودیم و دلم عجیب هوای جمع باصفای خودمون رو کرده بود.
- دل‌آرا!
به صحرا نگاه کردم، برعکس من که تیپ‌ مشکی زده بودم، صحرا طوسی و سفید پوشیده بود. ابروهای درهم به علاوه‌ی چشم‌های باریک شده که نشون از قیافه شاکیش بود، باعث خنده‌م شد؛ نگاهی به پشت سرم انداخت و درحالی که از روی صندلی بلند میشد، با حرص گفت:
- خدا ازت نگذره دلی، تو اصلاً استرس نداری نه؟... پاشو که اومدن!
- دیوونه!
زیر لب گفتم و با خنده ایستادم، چرا صحرا استرس داشت؟ بی‌خیال ذهن مشوش صحرا، به عقب برگشتم. همشون با هم اومده بودند، الهه و شهاب و بنیامین و... کی اینو دعوت کرد‌؟! اون کیه باهاش؟! لبخندم رو حفظ کردم و در همین حالت نیم نگاهی به صحرا انداختم که قدمی جلو رفت تا به همکارها خوش‌آمد بگه. حتماً تو پروازی که من نبودم، صحرا این کمک خلبان پررو رو هم دعوت کرده! فامیلش چی بود؟ بزرگمهر.
بعد از سلام و احوال‌پرسی دور میز نشستیم. صحرا و من روبه‌روی هم و دو سمت بالای میز نشسته بودیم. سمت چپم بزرگمهر نشسته بود و دختری که کنارش بود و می‌دونستم اسمش شراره‌ست. شراره رو توی چندتا از پرواز‌ها دیده بودم اما هیچ‌وقت نتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم و حالا نمی‌فهمیدم اینجا چیکار می‌کنه؟ سمت راست هم به ترتیب شهاب و بنیامین و الهه نشسته بودند. سه نفر دیگه از بچه‌ها هم چون امشب پرواز داشتند نتونستند خودشون رو به مهمونی برسونند.
- خانمای عزیز چقدر زحمت کشیدین... بابا ما به یک ساندویچ هم راضی بودیم!
به شهاب که استارت لودگی رو زده بود و با چشم‌های درشت شده به فضای رستوران‌ نگاه می‌کرد، نگاه کردم، به صندلی تکیه دادم و انگشت‌هام رو درهم گره زدم؛ چشمک ریزی زدم و با خنده گفتم:
- سفارشمون یه نون و ماسته! دور هم می‌خوریم.
صدای خنده‌ی بچه‌ها بلند شد و من در همین حین ابرویی واسه صحرا بالا انداختم که آروم پلک‌هاش رو روی هم گذاشت؛ بله! دعوت این دو مهمون عزیز کار خودِ خودش بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,682
مدال‌ها
4
- رستورانش خیلی تیره‌ست... دلم می‌گیره!
جفت ابروهام بالا پرید و نگاهم به‌سمت شراره چرخید که با لنز‌های آبی رنگش اطراف رو نگاه می‌کرد و دهن کجش نشون از نارضایتیش بود، متوجه نمیشم! چرا ناراضیه؟ یعنی باید رنگ‌بندی رستوران رو عوض کنیم؟! لبخندم کش اومد و دست چپم رو بالا گرفتم و درحالی که توی هوا تکونش می‌دادم با خونسردی خطاب به شراره گفتم:
- من عاشق فضای اینجام و جو محیطش رو خیلی دوست دارم، فضای خانوادگی و آرامش‌بخشی داره... قطعاً یکم صبر کنی توام ازش خوشت میاد.
خیره‌خیره نگاهم کرد و من هم با شیطنت چشمکی زدم که جوابم اخم ریزی شد که روی پیشونیش افتاد. نگاهم از روی شراره به فرد کناریش منتقل شد. با نگاه عسلی و سردش بهم خیره بود؛ نگاه من رو که دید به حرف اومد:
- اون همه شوق و اشتیاق قطعاً ارزشش بیشتر از یه نون و ماسته!
شوخی قبل رو ادامه داده بود و همین باعث خنده‌ی دوباره‌ی بچه‌ها شد؛ در واقع شراره حکم پیام‌ بازرگانی رو داشت! با آرامش سرم رو تکون دادم و گفتم:
- بله، کاملاً حق با شماست.
این آدم تا ابد ذوق و علاقه‌ی من به پرواز رو مسخره می‌کرد، مثل تمام پروازهای قبلی که باهاش بودم؛ اما مهم نبود. نگاهم رو ازش گرفتم و رو به الهه و بنیامین و شهاب، صورتم رو چرخوندم و مشغول خنده و صحبت شدیم.
به خوبی تصوراتم شد. جمع شادی که بگو بخندهاش تمومی نداشت. کم‌کم بزرگمهر هم قاطی شوخی‌هامون شد اما شراره همچنان مثل برج‌ زهرمار، چسبیده به بزرگمهر نشسته بود و جز تیکه و کنایه حرفی نمی‌زد.
غذاها رو آوردند و میز خالی مقابلمون حالا با دیس‌های کباب و جوجه و مخلفاتش پر شده بود. بچه‌ها مجدد تشکر کردند و همگی مشغول خوردن شدیم‌ و شهاب هم در حال تعریف یکی از خاطرات بامزه‌ای که توی پرواز اخیر براش رخ داده بود، شد که گوش چپم با شنیدن صدای شراره تیز شد.
- عزیزم میشه نوشابه‌ی منو باز کنی‌؟
زیر چشمی نگاهش کردم و منتظر عکس‌العمل بزرگمهر موندم.
- مگه خودت دست نداری‌؟
جلوی درشت شدن چشم‌هام رو گرفتم که صدای پچ‌پچ شراره به‌سختی به گوشم رسید.
- عزیزم ناخن‌هام رو ببین! سختمه!
- وقتی نمی‌تونی با این اندازه ناخن کار کنی چه اصراری داری که انقدر ناخن بلند بذاری؟
مکالمه‌شون آروم بود اما به گوش منی که نزدیکشون نشسته بودم، خوب می‌رسید. لحظه‌ای به شهاب نگاه کردم که به‌سمت بقیه‌ی بچه‌ها نشسته بود و با هیجان خاطراتش رو تعریف می‌کرد. شاید از مهمون ناخونده بودن شراره و بزرگمهر حرصم گرفت که زبونم قبل از اینکه فکرم کار کنه، جنبید و گفتم:
- شراره جان خودتو اذیت نکن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,682
مدال‌ها
4
و همزمان بند اول انگشت اشاره‌م رو بین حلقه‌ی فلزی روی در نوشابه گذاشتم و با ذره‌ای فشار اون رو عقب کشیدم، نیم‌خیز شدم و نوشابه‌ رو مقابل شراره گذاشتم و با لبخند، خیره به چهره‌ی سرخش شدم.
- نوش جونت عزیزم، چیزی خواستی به خودم بگو.
و خونسرد به صندلیم تکیه دادم. زمزمه‌های پر حرص شراره رو خوب نفهمیدم اما چشم‌های فضولم دلش نخواست این صحنه رو از دست بده‌. همون‌طور که قاشق حاوی برنج و تیکه‌ای کباب رو به‌طرف دهنم می‌بردم نگاهش کردم که چطور به جون تیکه‌های جوجه‌ی بیچاره افتاده بود و از اون جالب‌تر لبخند بزرگمهر بود. وا! سرم رو کمی جلو بردم و آهسته گفتم:
- خوب نیست آدم هوای پارتنرش رو نداشته باشه!
چنگالی که حاوی کباب بود رو مقابل دهنش گرفت و با چشم‌های باریک شده به من نگاه کرد، زیر لب گفت:
- پارتنرم نیست!
لقمه‌م رو قورت دادم و با چشم‌های درشت به دست راست شراره که از اول دور بازوی چپ بزرگمهر انداخته شده بود اشاره کردم.
- گردن نمی‌گیری جناب بزرگمهر؟ عجبا!
و آروم خندیدم و قاشقم رو میون غذام حرکت دادم و ادامه دادم:
- شاید هم عادت داری یکی کنارت باشه... بالاخره کمک خلبانی و عادت به حضور خلبان داری... خب می‌گفتی که کپتن رو دعوت کنیم!
و لبخند دندون‌نمایی تحویل چهره‌ی متعجبش دادم و قاشق رو به دهنم گذاشتم. ساعدش رو روی میز گذاشت و بدنش رو به‌طرفم کشید. بوی تلخ عطرش با هوایی که نفس کشیدم یکی شد. نگاهش بین چشم‌هام رد و بدل شد و زمزمه کرد:
- والا خودمم به‌خاطر اصرارهای صحرا خانم اینجام!
ای صحرای پدرسوخته! می‌کشمت! سرم رو بالا گرفتم و خودم رو عقب کشیدم. دستمال‌کاغذی رو با احتیاط به گوشه‌ی لبم کشیدم و خیره به چشم‌هایی که لبریز از غرور بود و نمی‌شد منکر خوشرنگ بودنش شد، گفتم:
- جدی؟ صحرا خانم مدلشه... خواست به همه‌ی‌ همکارها احترام بذاره دیگه انتخاب با شما بود!
این یعنی من نمی‌خواستم تو اینجا باشی! برخلاف تصورم، لب‌هاش به خنده باز شد، چنگالش رو به تیکه‌ای جوجه فشرد و اون رو مقابل صورتش گرفت، باز با همون لبخند نگاهش به‌سمت صورتم چرخید و من به این فکر کردم که چقدر رنگ روشن موها و ته‌ریشش با چشم‌های عسلیش همخونی خوبی داره!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,682
مدال‌ها
4
- مرسی از این حسن نظر شما سرکار خانم جاوید!
و با خنده سرش رو تکون داد و جوجه رو به دهن گذاشت. یعنی چی؟ مسخره‌م کرد؟ یا نیتم رو فهمید؟ اگه دومی باشه که بیشتر خوشحال میشم!
- هیربد! ماجرای مسافری که دوست داشت بیاد تو کابین خلبان رو تعریف کن.
زنجیره نگاه من و بزرگمهر قطع شد و سر هردومون به‌طرف بنیامین چرخید. سوال توی ذهنم این بود که هیربد کیه؟ اما اینجا کسی جز بزرگمهر داخل کابین خلبان نبود! بزرگمهر بعد از حرف بنیامین، انگشت شستش رو به گوشه‌ی لبش کشید و رو به من گفت:
- با اجازه‌ی خانم جاوید‌
یک‌ تای ابروم بالا رفت و گفتم:
- این چه حرفیه‌؟ خواهش می‌کنم.
- من عادت دارم توی حرفام به همکارام احترام بذارم... خب کدومو بگم بنیامین؟ اون دختر جوونه؟
نذاشت دو دقیقه بگذره! طعنه‌هاش شروع شد. پشت چشمی براش نازک کردم که با صدای شراره‌، لحظه‌ای خشکم زد.
- وای هیربد! باز کدوم دختر جوون اومد سمتت؟ بابا من دارم کلافه میشم! تو که کمک خلبانی چرا خودتو به مسافرا نشون میدی‌؟... اه اصلاً من می‌خوام توی پروازهای تو باشم!
قیافه‌م درهم شد، همین که سرم رو چرخوندم و با میمیک صورت بقیه بچه‌ها مواجه شدم، فهمیدم این حس بین هممون مشترکه! بزرگمهر که انگار به شنیدن این حرف‌ها از طرف شراره عادت داشت، بی‌حس و خونسرد درحالی که آستین پیراهن جذب سفیدش رو که تا آرنج تا زده بود، با وسواس مرتب می‌کرد، در جوابش گفت:
- اگه تونستی پروازاتو یکی کن!
و بعد بی‌خیال شراره‌ای که لب و لوچه‌ش آویزون شده بود مشغول تعریف از خاطراتش شد.
- یه دختر حدوداً بیست ساله بود، انقدر علاقه‌ش به پرواز و کارمون زیاد بود که... مثل همین خانم جاوید!
دستش رو به‌طرف من گرفت؛ برقِ تیکه طلای مستطیل شکلی که روی دستبند چرم مشکیش قرار داشت توی چشمم افتاد و همون‌جا لعنتش کردم! ادامه داد:
- مثل ایشون وقتی سوار هواپیما شده بود هیجان‌زده شد... خودشو به آب و آتیش زد تا وارد کابین خلبان بشه و بتونه باهامون عکس بگیره، وای کپتن رضایی رو باید می‌دیدین! راضی نمی‌شد در کابین رو باز کنیم.
لحن صحبتش بچه‌ها رو به خنده انداخته بود و من دست به سی*ن*ه و چپ‌چپ نگاهش می‌کردم، حتی تمایل نداشتم به ادامه‌ی صحبت‌هاش گوش بدم. شراره اما این‌بار برعکس دفعه‌های قبل بلندبلند می‌خندید و مدام حرف‌های نامربوط میزد. عجیب بود!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,682
مدال‌ها
4
به نظر می‌اومد شراره سنش خیلی بیشتر از ما باشه، حتی از بزرگمهر هم بزرگ‌تر به نظر می‌رسید، اگه چیزی بینشون نیست، چرا انقدر بهش توجه نشون میده‌؟! چرا مدام آویزون کسی هست که بهش محل نمیده؟ بقیه بچه‌ها هم انگار به این کارهای شراره عادت داشتند که چیزی نمی‌گفتند. از الان به پروازی فکر کردم که بین من و الهه و صحرا مشترک باشه، چقدر توی اون پرواز غیبت کنیم و بخندیم!
بشقاب‌های روی میز خیلی وقت بود که خالی شده بود اما دلمون نمی‌اومد که بریم. ولی دیگه رستوران رو به خاموشی می‌رفت که بچه‌ها یکی‌یکی از پشت میز بلند شدند و با هم به‌سمت خروجی رستوران رفتیم. مثل یک ایرانی اصیل چند دقیقه‌ای هم مقابل در رستوران مشغول صحبت شدیم؛ صحبت‌های کاری، هرکسی برنامه بعدی خودش رو می‌گفت.
- خوشحالم که پرواز بعدی با همیم، می‌بینمت.
انگشتم رو به موی فری که جلوی صورتم رها شده بود کشیدم و به‌سمت شهاب که با اشتیاق نگاهم می‌کرد، چرخیدم. شهاب ادامه داد:
- و بابت امشب هم خیلی ممنونم، عالی بود.
برق نگاه سیاهش زیادی توی چشم بود. چرا این شکلی تشکر می‌کنه؟ انگار امشب رو فقط واسه اون ساختم! خودم رو جمع و جور کردم و لب‌هام رو روی هم فشردم، من رو بگو که خوشحال بودم ما امشب کم با هم حرف زدیم!
- ممنون خانم جاوید.
نگاهم به‌سمت بزرگمهر چرخید و سریع گفتم:
- خواهش می‌کنم خوش اومدین.
بزرگمهر دست شهاب رو گرفت و با لحن محکم مخصوص به خودش گفت:
- تو با من میای!
و با چشم و ابرو به جایی که شراره ایستاده بود اشاره کرد، دختره‌ی پررو یک تشکر درست حسابی هم نکرد! فقط دو قورت و نیمش باقی بود!
بچه‌ها خداحافظی کردند و رفتند و حالا من موندم و صحرا. دست به سی*ن*ه به‌سمتش چرخیدم که بیخود و بی‌جهت سرش رو بالا گرفت و به آسمون کدر و گرفته‌ی شهر خیره شد.
- بدون هماهنگی با من این پسره و اون دختره‌ی عفریته رو دعوت می‌کنی؟
آب دهنش رو قورت داد و کف دستش رو مقابلم گرفت و آروم گفت:
- دل‌آرا! باور کن نمی‌شد! داشتم به مریم تعارف می‌کردم که شراره هم اونجا ایستاده بود، وقتی هم داشتم با شهاب صحبت می‌کردم هیربد اونجا بود... خب چیکار کنم؟
چشم‌هام رو درشت کردم و نگاه چپی بهش انداختم.
- خوشم باشه! اون کی هیربد شد؟
دهنش رو کج کرد و درحالی که دستم رو به‌سمت ماشین می‌کشید گفت:
- بی‌خیال دلی! عوضش کلی بهمون خوش گذشت... توام اگه کمتر این چشمای درشتت رو واسم گرد کنی من جرئت می‌کردم بگم که دعوتشون کردم... از همین چشم‌غره‌هات ترسیدم.
و بی‌هوا بوسه‌ای روی گونه‌م گذاشت و در یک کلمه خرم کرد! سری به نشونه تأسف تکون دادم و از اونجایی که تقریباً به خودم هم خوش گذشته بود، پس بی‌خیال تفتیش رفتارهای پر کنایه‌ی بزرگمهر و ادا و اصول‌های شراره شدم. از امر و نهی‌ به صحرا هم گذشتم... .

***
 
بالا پایین