- Dec
- 739
- 13,398
- مدالها
- 4
(باراد)
«ارزش وقایع در مدتشان نیست، در شدتشان است. برای همین برخی لحظات فراموش نشدنی، برخی حوادث توضیح ندادنی، و برخی انسانها قیاسناپذیرند. فرناندو پسوآ.» دیدن این پیام در کانال مربوط به گرامر زبان انگلیسی حتماً که کار کائنات بود و بس! موبایلم رو روی صندلی شاگرد انداختم و آرنجم رو به شیشه تکیه دادم. جمله رو یکبار خونده بودم اما بارها انعکاسش توی سرم میپیچید. شاید چون با این جمله زندگی کرده بودم، نه تنها من بلکه هر هشت نفر ما.
برای رد و بدل شدن هوا، کمی شیشه رو پایین دادم تا هوای محبوس شدهی داخل ماشین که انگار فاقد اکسیژن شده بود، بهتر بشه. سرم رو کج کردم و نگاهم رو به ماشین فرهود دوختم؛ اون سمت خیابون، زیر سایهی درختهای تنومند پارک شده بود.
عشق فرهود به سوگند، گره جدیدی بود که در این شرایط پر پیچ و خم، باز نشدنی به نظر میرسید! یک لحظه، با یادآوری چند دقیقه پیش، از ترس به خودم لرزیدم و ناخودآگاه پلکم به بالا پرید. فرهود دیوونه شده بود! میخواست هر طور شده خودش رو میون صحبت مهراب و سوگند بندازه. رگ برجستهی پیشونیش، چشمهایی که دو کاسه خون شده بود و رنگ پوستش که به سرخی میزد، نشون میداد به مرحلهی انفجار رسیده. مانعش شدم و تمام تلاشم رو کردم تا منصرفش کنم چون رفتن فرهود مساوی بود با دعوایی که قطعاً قابل کنترل نبود. البته که این وسط چوبش رو من خوردم! اونقدر مقابلش ایستادم که در نهایت مشت محکم فرهود بهجای مهراب، نثار بازوی منِ بیچاره شد.
دستم رو روی بازوم گذاشتم و مشغول ماساژش شدم. امان از قدرت دست فرهود که با یک ضربه گیرندههای حسیت رو بیحس میکرد! یاد روزهایی افتادم که از سر حرص و غصه، به جون کیسه بوکس قرمزش میافتاد. نمیدونستم الان که غصهی عشق هم به دردهاش اضافه شده باز هم سراغ اون کیسه بوکس میره؟
وای، باورم نمیشد، عشق فرهود به سوگند؟! تیتری که هیچوقت فرضیهش هم به ذهنم نمیرسید و چه جالب که در یک لحظه به نظرم عجیب در کنار هم جذاب بودند. چرا تا الان به چشمم نیومده بودند؟! جواب این سوال خلاصه میشد در همون پیامی که خوندم؛ حوادث توضیح ندادنی!
آفتابگیر ماشین رو پایین دادم، انگشتم رو پشت پلکهام فشردم تا بلکه کمی سوزش چشمهام کمتر بشه و باز دوباره نگاهم رو به ماشین فرهود دوختم. این چه راه سختی بود که برای فرهود رقم خورده بود؟ چطور باید ازش میگذشت و به مقصد میرسید؟ یعنی سوگند همراهش میموند؟ یا فرهود رو مثل برادر میدونست؟!
غرق فکر، از بین ماشینهایی که با سرعت از مقابل نگاهم عبور میکردند، خیره به دختر و پسر مقابلم بودم که انگشت سوگند رو به سمت خودم دیدم؛ من رو دید؟! سریع انگشتم رو روی دکمهی کنار دستگیرهی در گذاشتم تا شیشه بسته بشه و با دست دیگهم عینکم رو از میون موهام به روی صورتم منتقل کردم. با تردید نگاهم رو به ماشین فرهود دادم که به ثانیه نکشید از نگاهم محو شد و صدای کشیده شدن لاستیکهاش روی آسفالت توی گوشم زنگ خورد.
«ارزش وقایع در مدتشان نیست، در شدتشان است. برای همین برخی لحظات فراموش نشدنی، برخی حوادث توضیح ندادنی، و برخی انسانها قیاسناپذیرند. فرناندو پسوآ.» دیدن این پیام در کانال مربوط به گرامر زبان انگلیسی حتماً که کار کائنات بود و بس! موبایلم رو روی صندلی شاگرد انداختم و آرنجم رو به شیشه تکیه دادم. جمله رو یکبار خونده بودم اما بارها انعکاسش توی سرم میپیچید. شاید چون با این جمله زندگی کرده بودم، نه تنها من بلکه هر هشت نفر ما.
برای رد و بدل شدن هوا، کمی شیشه رو پایین دادم تا هوای محبوس شدهی داخل ماشین که انگار فاقد اکسیژن شده بود، بهتر بشه. سرم رو کج کردم و نگاهم رو به ماشین فرهود دوختم؛ اون سمت خیابون، زیر سایهی درختهای تنومند پارک شده بود.
عشق فرهود به سوگند، گره جدیدی بود که در این شرایط پر پیچ و خم، باز نشدنی به نظر میرسید! یک لحظه، با یادآوری چند دقیقه پیش، از ترس به خودم لرزیدم و ناخودآگاه پلکم به بالا پرید. فرهود دیوونه شده بود! میخواست هر طور شده خودش رو میون صحبت مهراب و سوگند بندازه. رگ برجستهی پیشونیش، چشمهایی که دو کاسه خون شده بود و رنگ پوستش که به سرخی میزد، نشون میداد به مرحلهی انفجار رسیده. مانعش شدم و تمام تلاشم رو کردم تا منصرفش کنم چون رفتن فرهود مساوی بود با دعوایی که قطعاً قابل کنترل نبود. البته که این وسط چوبش رو من خوردم! اونقدر مقابلش ایستادم که در نهایت مشت محکم فرهود بهجای مهراب، نثار بازوی منِ بیچاره شد.
دستم رو روی بازوم گذاشتم و مشغول ماساژش شدم. امان از قدرت دست فرهود که با یک ضربه گیرندههای حسیت رو بیحس میکرد! یاد روزهایی افتادم که از سر حرص و غصه، به جون کیسه بوکس قرمزش میافتاد. نمیدونستم الان که غصهی عشق هم به دردهاش اضافه شده باز هم سراغ اون کیسه بوکس میره؟
وای، باورم نمیشد، عشق فرهود به سوگند؟! تیتری که هیچوقت فرضیهش هم به ذهنم نمیرسید و چه جالب که در یک لحظه به نظرم عجیب در کنار هم جذاب بودند. چرا تا الان به چشمم نیومده بودند؟! جواب این سوال خلاصه میشد در همون پیامی که خوندم؛ حوادث توضیح ندادنی!
آفتابگیر ماشین رو پایین دادم، انگشتم رو پشت پلکهام فشردم تا بلکه کمی سوزش چشمهام کمتر بشه و باز دوباره نگاهم رو به ماشین فرهود دوختم. این چه راه سختی بود که برای فرهود رقم خورده بود؟ چطور باید ازش میگذشت و به مقصد میرسید؟ یعنی سوگند همراهش میموند؟ یا فرهود رو مثل برادر میدونست؟!
غرق فکر، از بین ماشینهایی که با سرعت از مقابل نگاهم عبور میکردند، خیره به دختر و پسر مقابلم بودم که انگشت سوگند رو به سمت خودم دیدم؛ من رو دید؟! سریع انگشتم رو روی دکمهی کنار دستگیرهی در گذاشتم تا شیشه بسته بشه و با دست دیگهم عینکم رو از میون موهام به روی صورتم منتقل کردم. با تردید نگاهم رو به ماشین فرهود دادم که به ثانیه نکشید از نگاهم محو شد و صدای کشیده شدن لاستیکهاش روی آسفالت توی گوشم زنگ خورد.
آخرین ویرایش: