جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Fati-Ai با نام [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,504 بازدید, 299 پاسخ و 42 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,564
مدال‌ها
4
(فربد)

دست‌هام رو برای در آغوش گرفتن دل‌آرا از هم باز کردم. از وقتی سرش گرم کارش شده زیادی دلتنگش میشیم. چه موقع شام یا چه دورهمی‌های آخر شبمون، میون خنده و کل‌کل‌های تموم نشدنی، حسابی نبودنش حس میشد.
- سلام خواهر خوشتیپ‌تر، خسته نباشی.
خندید و قدمی عقب رفت. نگاهم به پشت سرش کشیده شد. دوستش صحرا بود که حالا جلو اومد و کنار دل‌آرا ایستاد. انگشتش درگیر با گوشه‌ی مقنعه‌ش بود و در همون حالت سلام کرد که جوابش رو دادم. خجالتی بود؟ بهش نمی‌اومد.
چمدون دخترها رو داخل صندوق عقب گذاشتم و چند لحظه بعد هم از فرودگاه خارج شدیم. در کل مسیر دل‌آرا با هیجان مشغول تعریف زیبایی‌های آسمون با خورشید در حال غروب بود و مدام موبایلش رو مقابلم می‌گرفت تا عکس‌هایی که گرفته رو ببینم. این همه شور و ذوقش باعث خوشحالی بود‌، خوبه که همیشه بخنده.
- بسه دل‌آرا! موبایلت رو می‌گیری جلو چشمش خب بنده‌خدا چطوری رانندگی کنه؟!
صدای پر نازِ دختر حالا کمی عصبی به نظر می‌رسید. نگاهم از آینه به چهره‌ش افتاد که دست به سی*ن*ه و با اخم به دل‌آرا نگاه می‌کرد. جلوی لبخندی که داشت روی لب‌هام می‌نشست رو گرفتم.
- وا! فربد خودش حواسش هست، بعدشم خیابون به این خلوتی چه اتفاقی می‌خواد بیفته؟! بی‌ذوق!
و خودش رو عقب کشید و به صندلی تکیه داد. نیم نگاهی به دل‌آرا انداختم و برای باز شدن گره بین ابروهاش با خنده گفتم:
- می‌دونی تنها کسی که می‌تونه تو این خیابون خلوت تصادف کنه کیه؟!
درست به هدف زدم. خندید و گفت:
- اشتباه نکن! دو نفر تو دنیا هستن که می‌تونن تصادف کنن.
با خنده در ادامه‌ی حرفش گفتم:
- درسته، بردیا و اون خانمی که باهاش تصادف کرد.
جفتمون خندیدیم و نگاهم دوباره به روی آینه وسط چرخید. دختر بداخلاقِ امشب هم اخم‌هاش باز شده بود و حالا لبخند میزد.
دل‌آرا سرش رو به عقب چرخوند و رو به صحرا گفت:
- خلاصه خوشحال باش فربد اومد دنبالمون، اگه بردیا بود با صلوات می‌رسیدیم خونه.
من که چشم‌هام بین خیابون و آینه در حال گردش بود، دیدم که صحرا لبش رو به دندون گرفت و چشم‌ غره‌ای حواله‌ی دل‌آرا کرد و بی‌صدا کلمه‌ی «خفه شو» رو لب زد. برای اینکه نخندم، دستم رو روی دکمه‌ی روی دستگیره‌ی در فشردم تا شیشه رو پایین بدم، آرنجم رو به لبه‌ی شیشه تکیه دادم و انگشت‌هام رو مقابل لب‌های خندونم گرفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,564
مدال‌ها
4
- نگو دل‌آرا جان! من خیلی شرمنده‌م که بهتون زحمت دادم آقا فربد، دل‌آرا یکم لجبازه وگرنه بهش گفتم خودم میرم خونه.
تغییر لحنش و آرامشی که در صداش موج میزد با چهره عصبی که چند لحظه پیش دیده بودم اونقدر تناقص داشت که خنده میون کلماتم پیچید و گفتم:
- این چه حرفیه... .
دل‌آرا به میون حرفم پرید و ناخواسته از رسوایی نجاتم داد.
- دیوونه ممکن بود اصلاً به خونه‌تون نرسی! ساعتو ببین! یک شبه.
- تو پرواز بعدی پرتت می‌کنم تو همون آسمونی که عاشقشی!
زمزمه‌ی بامزه صحرا، باعث شد بی‌صدا بخندم. فکر کنم توجهشون به لرزش شونه‌هام جلب شد که دل‌آرا گفت:
- بفرما، فربدم با من موافقه... گرگ پرسه می‌زنه تو این شهر صحرا... هرچند که تو خودت صحرایی، آفتاب‌پرست زیاد تو وجودت داری نه؟
و به دنبال حرفش بلند خندید. صحرا کمی خودش رو به سمت صندلی دل‌آرا کشید و با حرص غرید:
- آره عزیزم، مثل تو زیاد داریم!
دل‌آرا دیگه بی‌خیال کل‌کل با صحرا شد و فقط می‌خندید. ابرو بالا انداختم و نیم نگاهی به عقب و بعد به دل‌آرا انداختم و گفتم:
- دوست به دوست رحم نمی‌کنه! چه جامعه‌ای شده.
- آقا فربد قبول دارین اگه دل‌آرا یکم سکوت کنه این همه حاشیه پیش نمیاد؟
دو دستم رو روی فرمون گذاشتم. دل‌آرا منتظر نگاهم می‌کرد. سرم رو کج کردم و به آینه چشم دوختم، انگار صحرا هم فهمیده بود که اون آینه‌ی مستطیلی باریک می‌تونه راهی برای ارتباط چشمی باشه. به چشم‌هایی که با وجود خستگی، رنگ شیطنت داشتند خیره موندم و صادقانه گفتم:
- چون ۲۴ ساعته صداشو نشنیدم پس ترجیح میدم برامون صحبت کنه!
لب‌هاش به خنده باز شد و این دفعه قربون‌ صدقه‌های دل‌آرا بود که نصیب منِ خوش شانس شد.
چمدون کوچک اما نسبتاً سنگین صحرا رو از صندوق عقب بیرون کشیدم. صدای خداحافظی کردنش می‌اومد و چند لحظه بعد مقابلم ایستاد.
- خیلی زحمت کشیدین، ببخشید سرتون رو به درد آوردیم.
لبخندی به روش زدم و دسته چمدون رو به سمتش گرفتم.
- من کاری نکردم، این حرفو نزنین.
دستش رو به سمت دسته آورد، اما رهاش نکردم. نگاهش بالا اومد که اخم ریزی کردم و پرسیدم:
- چرا انقدر سنگینه؟ شما مهماندارا چی جابه‌جا می‌کنین؟!
لبش رو به دندون گرفت و باز انگشتش میون فاصله‌ی بین مقنعه و صورتش قرار گرفت؛ انگار این حرکت، نشونه خجالتش بود.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,564
مدال‌ها
4
- یه سری وسیله که فکر می‌کنی لازمت میشه ولی لازمت نمیشه!
- چون از این سفرا زیاد میرین بارتون رو سنگین نکنین، این‌جوری مجبورین حملش کنین و بدنتون صدمه می‌بینه.
رنگ نگاه و لبخندش متفاوت شد. طولانی‌تر از این برخوردهای کوتاهمون نگاهم کرد و آروم گفت:
- حق با شماست، شبتون بخیر.
آروم پلک زدم و زمزمه کردم:
- شبتون بخیر.
نگاهش رو ازم گرفت و به سمت خونه رفت و قبل از بستن در، دستی تکون داد.
داخل ماشین نشستم و همون‌طور که کمربندم رو می‌بستم به دل‌آرایی که چرت میزد نگاه کردم. بی‌حرف پام رو روی گاز فشردم و راه افتادم. شیشه رو بالا دادم تا باد ملایمی که می‌وزید دل‌آرا رو اذیت نکنه.
جلوی چشم‌هام فقط خیابون نبود. نگاه و خنده‌ی صحرا هم بود. فقط صدای موتور ماشین رو نمی‌شنیدم، صدای زیبای صحرا رو هم می‌شنیدم. کلافه از این افکاری که در مغزم می‌چرخید، دستم رو میون موهام کشیدم و کمی به موزیک ولوم دادم تا بلکه حواسم رو پرت کنه... .
ماشین رو پشت ماشین بقیه پسرها پارک کردم. دستم رو روی شونه‌ی دل‌آرا که روی صندلی جمع شده بود و خوابش برده بود گذاشتم و تکون خفیفی بهش دادم. خوابش زیاد سنگین نبود، زود چشم باز کرد، نگاهی به اطراف انداخت و با صدای خواب‌آلودش گفت:
- رسیدیم؟ ببخشید خوابم برد.
- پاشو بریم بالا، راحت بخواب، من چمدونت رو میارم.
لب و لوچه‌ش رو آویزون کرد، چشم‌های خواب‌آلودش خمار شده بود. زمزمه کرد:
- ممنون فربدی.
و از ماشین پیاده شد. من هم با وسایلش، پشت سرش راه افتادم.
قدم روی پله‌ی اول گذاشتم که سایه‌ای روی زمین سنگی دیدم. نگاهی به دل‌آرا انداختم که دم در منتظرم ایستاده بود. موبایلم رو از جیبم بیرون آوردم و در همون حالت رو به دل‌آرای خسته گفتم:
- دلی جان تو برو بالا، من یه کاری دارم میام.
خستگی اجازه‌ی کنجکاوی بهش نداد. خمیازه کشان، سری تکون داد و وارد خونه شد. یک پله‌ی بالا رفته رو به عقب برگشتم. سر خم کردم و آهسته به سمت سایه‌ای که هنوز تکونی نخورده بود قدم برداشتم. زیر فضای خالی ساختمون، تکیه به ستون، فرهود ایستاده بود. با دیدنش اونقدری جا خوردم که برای چند لحظه، بدون پلک زدن، خیره به برادرم موندم. چطور ممکن بود؟ در ذهنمم این تصویر از فرهود نمی‌گنجید.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,564
مدال‌ها
4
توپ پاره شده‌ میون دست‌هام بود و تنها کاری که از دستم بر‌می‌اومد گریه کردن بود. وسط کوچه، روی آسفالت داغ، نشسته بودم و به جنازه‌ی پلاستیکی توپ راه‌راه آبی و سفید نگاه می‌کردم و انگار بزرگ‌ترین غصه‌ی عالم برای من بود تا زمانی که کتونی‌های سبز رنگی مقابل نگاهم قرار گرفت. سر بلند کردم و با دیدن فرهود، صدای گریه‌م بالا رفت. روی دو زانو نشست و کوله‌ی سنگین مدرسه‌ش رو کنار پاش گذاشت. ابروهاش رو درهم کشید و گفت:
- چی‌شده؟ کی توپت رو پاره کرده؟
پشت دستم رو به چشم‌های خیسم کشیدم و میون گریه‌هام اسم «کیان» رو به زبون آوردم. فرهود زیر لب نچ‌نچ کرد و توپ پاره رو از دستم بیرون کشید و گفت:
- پاره‌ش کرد؟ خب پاره کنه! یکی دیگه می‌خریم... ولی قبلش میریم دوتایی گوش کیان رو می‌کشیم، خب؟ حالا هم گریه نکن داداشی، پاشو.
و دستش رو به سمتم گرفت. دستم رو میون دست برادر هشت ساله‌م گذاشتم و یک آن انگار انرژی درونم چندبرابر شد. گریه‌م متوقف شد و تکیه به شونه‌ی برادرم، به سمت خونه قدم برداشتم... .
با شنیدن سرفه‌های پیاپی فرهود، تکون ریزی خوردم و از فکر و خیال بیرون اومدم. آروم قدمی به جلو برداشتم و کنارش به ستون تکیه دادم. به نیمرخ و پیشونی چین خورده‌ش خیره شدم. انگار نه انگار که من اونجا بودم.
اولین چیزی که به ذهنم اومد، روی زبونم نشست و بیانش کردم:
- یادمه پنج سال پیش به‌خاطر سیگاری که دست من و بردیا دیدی، کتکمون زدی! برای اولین بار و آخرین بار.
دستم رو جلو بردم و سیگاری که دیگه چیزی ازش نمونده بود و نود درصدش سوخته بود رو از میون انگشت‌هاش بیرون کشیدم، رهاش کردم و زیر کتونی سرمه‌ای رنگم لهش کردم.
- من نمی‌تونم بزنمت چون می‌دونم واسه کوچیک‌ترین کارهات دلیلی داری... حتی واسه این کار!
نفسش رو بیرون فرستاد و باز سرفه کرد. دستش رو در جیب شلوارش فرو برد و سرش رو به ستون تکیه داد. چرا این حال فرهود رو نمی‌فهمیدم؟ من عادت داشتم قوی و محکم ببینمش و حالا، عجیب شکننده به نظر می‌رسید.
- گاهی دستت از همه چی کوتاهه و دنبال بهانه‌ای برای آرامشی.
با تخسی در جواب حرفِ غیرمنطقیش گفتم:
- من و بردیا هم به همین دلیل دست به سیگار زدیم!
تک خنده‌ای کرد و سرش رو به طرفم چرخوند.
- هنوز ناراحتی؟... باشه بیا توام بزن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,564
مدال‌ها
4
سرش رو کج کرد و با دستش به صورتش اشاره کرد. دستم رو جلو بردم؛ اما روی شونه‌ی پهنش گذاشتم و فشاری بهش وارد کردم.
- نه، چون من نگرانیت رو فهمیده بودم... خلاء نبود مرد‌های خانواده‌مون، با سیگار حل نمی‌شد... تو خلاء چی رو می‌خوای با سیگار حل کنی؟
از چشم‌های قهوه‌ای رنگش تلخی می‌بارید؛ مثل تلخی دبل اسپرسو!
- زندگی زیاد ازمون کشیده، قبول داری؟
سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم.
- و هنوزم داره می‌کشه! و من باز هم دارم می‌جنگم؛ اما این دفعه مثل مراحل قبلی شکست رو نمی‌پذیرم.
لحنش کوبنده بود، این یعنی باز هم قوی بود، مثل همیشه. لبخندی به روش زدم.
- شکست نخورده بودی! تو فرهودی... فرهود جاوید.
چیزی نگفت، انگار دود سیگار برای ریه‌های بی‌جنبه برادرم زیادی بود که هنوز سرفه می‌کرد. نگرانیم کم که نشد و بیشتر هم شد. دستم روی شونه‌ی فرهود مشت شد و ضربه‌ای به بازوش زدم.
- خواهشاً سیگار نکش!
چیزی نگفت که با حرص اضافه کردم:
- وگرنه به بردیا خبر میدم تا کینه‌ی شیش سال پیشمون رو به رخت بکشیم و تلافی کنیم.
لبخند بی‌جونی تحویلم داد و با سری افتاده، قدم به جلو گذاشت. به دنبالش رفتم. روی پله‌ی سوم بود که صداش زدم و برگشت. حالا سفیدی چشم‌هاش به سرخی میزد که نمی‌فهمیدم تأثیر سیگاره یا بی‌خوابی یا خشم درونش! دو پله بالا رفتم تا مقابلش بایستم. نگاه نگرانم رو بین اجزای صورتش چرخوندم و آروم گفتم:
- بهم نگفتی چته!
نگاهی به در بسته‌ی ساختمون انداخت. سکوتش اضطراب درونم رو بیشتر می‌کرد.
زیر لب گفت:
- به زودی می‌فهمی... همه می‌فهمن.
و نگاهش رو به سمت صورتم چرخوند.
- گفتم که شکست نمی‌خورم!
لبخندش عمیق‌تر شد و با گفتن «بیا»، پله‌ها رو بالا رفت. چی رو قرار بود بفهمم؟ یا بفهمیم؟ فرهود چه دردی داشت که نمی‌گفت؟ حالا انگار امروز هیچ اتفاقی نیفتاده بود و فقط صحنه‌ی سیگار کشیدن و خنده‌های پر غم برادرم جلوی نگاهم بود و چه سخت که فرهودِ شکننده رو دیدم. چطور از ذهنم دورش کنم؟ یعنی چون پنج سال ازش کو‌چک‌ترم نمی‌تونم مثل فرهود پناه باشم؟ نمی‌تونم دستش رو بگیرم و بلندش کنم تا گوش کسی که اذیتش کرده رو بپیچونیم؟ چه سخت و غم‌انگیز... .

***
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,564
مدال‌ها
4
(سوزان)

مانتوی آبی رنگ پاییزه، میون اون همه مانتوی بلند و کوتاهی که اکثراً رنگ سبز بینشون غالب بود، چشمم رو گرفت. دستم رو به سمت چوب لباسی بردم و مانتو رو مقابل خودم گرفتم، چرا انقدر مانتوش کوچیکه؟! مگه من چقدر چاق‌تر از سوگندم که عرض من از عرض مانتو دو وجب بیشتره؟! نچ‌نچ باید سوگند یکم بیشتر به خودش برسه خیلی لاغره! به طرف دخترها برگشتم و با هیجان گفتم:
- این قشنگه نه؟
سوگل و دل‌آرا چیزی نگفتند اما سوگند دو گوی سبز چشم‌هاش رو در حدقه چرخوند و گفت:
- دست از سر لباس‌های من بردار، یه چیزی می‌پوشم دیگه چه اهمیتی داره؟
اعصاب نداشت ها! یک تای ابروم رو بالا انداختم، مانتو رو به دستگیره کمد آویزون کردم و مقابل سوگندی که پشت میز آرایشش نشسته بود ایستادم.
- بله که مهمه خواهر من! تو قرار اول طرز لباس پوشیدن خیلی اهمیت داره.
سوگند نگاه چپی بهم انداخت، آرنجش رو به لبه میز تکیه داد و گفت:
- سوزان خانم اون برای وقتیه که دو نفر غریبه باشن! نه منو مهراب!
چشم‌هام رو باریک کردم، با صدای سوگل که کنار دل‌آرا روی تخت سوگند نشسته بود، به طرفش برگشتم.
- شما دوره‌ی آموزشیِ چگونه در قرار حاضر شویم رو گذروندین سوزان خانم؟
این که دیگه اصلاً اعصاب نداشت! لبم رو به دندون گرفتم و ترجیح دادم چیزی نگم تا گند نزنم. دل‌آرا به سوگل نگاه کرد و گفت:
- خب حالا اونقدر هم بیراه نمیگه... .
انگشت شستم رو به نشونه موافق بودن با حرف دل‌آرا بالا گرفتم، دل‌آرا نگاهش رو به طرف سوگندِ مغموم و ناراحت چرخوند و ادامه داد:
- چرا انقدر آویزونی؟ دوستش نداری‌؟
حق با دل‌آرا بود‌. از شبی که به خونه‌ی عمو رفتیم و زن‌عمو حرف‌های عجیب و غریبش درباره ازدواج مهراب رو شروع کرد، سوگند به استرس افتاد و این حال خراب تا الان هم ادامه داشت. سوگند همیشه آروم و محجوب بود، صلح طلب بود! من می‌دونستم که به‌خاطر روابط فامیلی دلش نمی‌خواد مخالفتی بکنه، می‌دونستم که از آقاجون و عزیزجون خجالت می‌کشه؛ خب این درست نبود اما به نظر من مهراب پسر بدی نبود! قطعاً ارزشش رو داشت که سوگند بهش فکر کنه. نگاهم به سمت چشم‌هاش چرخید، بی‌رمق بودند. سوگند عزیزم همیشه شنونده بود، همیشه کمک رسون ما بود، همیشه و در هر لحظه به معنای واقعی کلمه مادر بود و حالا، هیچ‌کدوم از ما سه نفر، نمی‌تونستیم ذره‌ای مثل خودش باشیم تا بلکه کمی آروم بشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,564
مدال‌ها
4
همون‌جا روی فرش نشستم. سکوتی که از بین نمی‌رفت، انگار استرس رو میونمون بیشتر می‌کرد. چیزی که به ذهنم رسید رو آروم خطاب به خواهرم گفتم:
- وای! نکنه مهرابو مثل برادر دوست داری؟!
سوگند کلافه از پشت میز بلند شد. دستی بین موهای خوشرنگ و پریشونش که روی شونه‌هاش رها بود، کشید. عرض نه چندان زیاد اتاق رو قدم زد و در همون حالت که با استرس به جون غضروف انگشت‌های بیچاره‌ش افتاده بود گفت:
- مثل برادر دیگه یعنی چی؟!
گوشه ابروم رو خاروندم و برای اینکه ذهنِ مضطربش رو به سمت تمرکز سوق بدم، براش مثال زدم.
- خب واضحه مثلاً حسی که به مهراب داری مثل حسیه که به فرهود داری‌؟
سرجاش ایستاد و بهت زده نگاهم کرد. انگار خشکش زد. نه پلک میزد نه حتی نفس می‌کشید. من بدتر از سوگند شوکه شدم و از ترس اینکه نکنه باز اشتباهی کرده باشم، نگاه سوالیم رو به طرف دخترها چرخوندم که اون‌ها هم دست کمی از من نداشتند. آروم لب زدم:
- بد گفتم؟
سوگل به نشونه نه، ابرو بالا انداخت و نگاه تیز و دقیقش رو به سوگند دوخت و گفت:
- سوگند؟ سوزان همچین بدم نمیگه... حست به مهراب چیه؟
سوگند دستمال از روی میز برداشت و درحالی که اون رو به گوشه‌ی پیشونی عرق‌ زده‌ش می‌کشید گفت:
- نمی‌دونم بچه‌ها! کلاً مهرابو دوست ندارم... یعنی... تا الان حس خاصی بهش نداشتم... نمی‌دونم! درسته فامیلیم ولی... ولی... ولی... .
قیافه هول کرده‌ش نگرانم کرد. دستم رو به زمین گرفتم و بلند شدم. مقابل خواهر خوش قد و بالام ایستادم و دست‌های سردش رو میون دست‌هام گرفتم‌. لرزش مردمک چشم‌هاش متوقف شد و نگاهش روی صورتم موند. فشار ریزی به دستش وارد کردم.
- باشه سوگند آروم باش، میری باهاش صحبت می‌کنی و در نهایت حتماً تصمیم درستی می‌گیری... چرا انقدر استرسی شدی تو؟!
صدای پر حرص سوگل، در ادامه حرف من بلند شد.
- گور بابای روابط خانوادگی! سوگند خودت می‌دونی که ما رابطه‌ی خیلی خفنی با زن‌عمو نداشتیم که حالا با نه گفتن تو چیزی رو از دست بدیم! اول و آخر فقط باید به خودت فکر کنی، به اینکه چی می‌خوای؟ اگه مهرابو نمی‌خوای خب یک کلام بگو نه و خودتو راحت کن!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,564
مدال‌ها
4
لحظه‌ای چشم‌هام رو بستم، وای که باز این سوگل آمپر چسبوند! چشم غره‌ای بهش رفتم که بدتر از من چشم‌هاش رو در حدقه چرخوند که حقیقتش ترسیدم! جذبه‌ی سوگل صد برابر بیشتر از من بود، اما این درست نبود که الان با این حرف‌ها استرس سوگند رو بیشتر کنه! من و سوگل با نگاهمون داشتیم همدیگه رو تیکه پاره می‌کردیم که دل‌آرا به حرف اومد:
- سوگند جانم، حفظ آرامشت در این لحظه از همه‌چی مهم‌تره و به جای اینکه به چیزهای منفی فکر کنی، بشین به معیارهات فکر کن که فردا موقع قرار با مهراب همشون رو بررسی کنی... آخرشم دلت نخواست رد می‌کنی! باور کن هیچی مهم‌تر از دل تو نیست! حتی آقاجون و عزیزجون هم حال خوبِ دلِ تو براشون الویت داره نه روابط خانوادگی.
همین بود، دختر عاقل و خوش‌صحبت خانواده. همیشه همین بود، نقطه ضعف‌های هر سه‌ نفر ما رو با کلامش پوشش می‌داد و جنگ بینمون رو خاتمه می‌داد. عجیب نبود چون دختر سمیه جون بود! دل‌آرا کاملاً شبیه زن‌عموی خدا بیامرز بود. همون‌قدر متین، عاقل، و خوش فکر.
آروم پلک زدم و دوباره نگاهم میخ چهره‌ی سوگل شد که حالا آروم‌تر شده بود. مطمئن بودم که سوگل و سوگند هم در این لحظه به وجود پر مهر و صبور زن‌عمو سمیه فکر می‌کردند‌. راستش فقط زن‌عمو نبود، در واقع مادری کرد، نه فقط برای ما سه نفر، برای کل بچه‌های جاوید و عجیب این روزها جاش خالی بود. حالا خوشحال بودم که یک نسخه دیگه ازش بینمون هست، دل‌آرای عزیزم!
- باشه... قول میدم آروم بمونم و درست فکر کنم دخترا... نگرانم نباشین.
نگاهم به سمت سوگند چرخید، خوشحال از اینکه ذره‌ای آروم‌تر به نظر می‌رسه، جلو رفتم و محکم بغلش کردم.
- آخ خداروشکر تو فقط بخند جیگرم.
سوگند با خنده دستش رو دورم حلقه کرد و با شیطنتی که در کلامش پیچیده بود گفت:
- تپلیا خوب بغلین، آدم خستگیش در میره.
خنده‌ی من که محو شد اما صدای خنده‌های سوگل و دل‌آرا بالا رفت، می‌خواستم خودم رو از سوگند جدا کنم اما سفت بغلم کرده بود و می‌خندید.
- همتون از خواهرای سیندرلا هم بدترین!
با این حرفم، بیشتر از قبل خندیدند و من هم که قربانی همیشه خنده‌هاشون بودم، دیگه اعتراضی نکردم و کم‌کم باهاشون همراهی کردم‌... .
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,564
مدال‌ها
4
صحبت‌های دخترونه‌مون با اعتراض پسرها به اتمام رسید. مشکل اینجا بود که موقع گرسنگی هیچ‌کَس به اون یکی رحم نمی‌کرد و در لحظه قانون‌های زندگی محیط خانوادگی تبدیل به محیط جنگل میشد! پس سریع از اتاق بیرون رفتیم تا بساط شام رو آماده کنیم و بیشتر از این اجازه‌ی اعتراض و غرغر رو به پسرها ندیم!
مثل همیشه شامی که این‌بار دست‌پخت دل‌آرا بود رو میون گپ‌وگفت‌های تموم نشدنی‌مون نوش جان کردیم؛ اما امشب خسته‌تر از اون بودیم که دورهمی بعد شام داشته باشیم پس یکی‌یکی به سمت اتاق‌ها پراکنده شدیم که اولین نفر خودِ من بودم و حالا از باریکه‌ی بین در و چهارچوبش، سعی داشتم از خوابیدن بچه‌ها مطمئن بشم.
همین که سکوت ممتد فضای خونه رو شنیدم، با پایین کشیدن دستگیره به آرومی در رو بستم و با هیجان به سمت موبایلم خیز برداشتم‌. خودم رو روی تخت انداختم و طبق عادت روی شکم دراز کشیدم. بالشتم رو مقابلم گذاشتم، چونه‌م رو بهش تکیه دادم و موبایل رو جلوی صورتم گرفتم. دو تا پیام داشتم!
از متن حال و احوال پیامش گذشتم و تندتند براش نوشتم:
- سلام عزیزم حالت خوبه؟ چه می‌کنی؟
فکر کنم ده ثانیه هم از پیام تأیید ارسال نگذشته بود که اسمش روی گوشیم ظاهر شد، به علاوه‌ی دو آیکون سبز و قرمز. ناخواسته برای دریافت حس امنیت، نگاهی به در بسته‌ی اتاقم انداختم و با خیال اینکه قطعاً همه خوابیدند، تماس رو وصل کردم و موبایلم رو کنار صورتم گرفتم؛ با صدای آرومی گفتم:
- سلام آقا!
صدای خنده‌ش در گوشم پیچید. مثل همیشه، عامل هیجان و حسِ خوب این روزهام، چه بی‌احتیاط حرف میزد.
- سلام سوزان خانم، حالت چطوره عشقم؟
هر چقدر هم قند در دلم آب بشه و موجی از گرمای عشق وجود سردم رو در بر بگیره، اما باید محتاط و آروم صحبت می‌کردم.
- خوبم، تو خوبی؟
نفس عمیقی کشید و این‌دفعه جدی‌تر از قبل گفت:
- باز که پچ‌پچ می‌کنی!... منم خوبم.
لبم رو به دندون گرفتم.
- واقعاً ساعت دوازده و نیم شب، اون هم توی خونه، توی اتاقی که دیوار به دیوار خواهرمه، توقع داری فریاد بزنم؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,564
مدال‌ها
4
آروم خندیدم و ادامه دادم:
- خب من که میگم به من زنگ نزن! خودت هی تماس می‌گیری!
- دست شما درد نکنه دیگه! وقتی دلم تنگه چاره‌ی دیگه‌ای جز شنیدن صدات برای آروم کردن خودم دارم؟ ندارم!
لب و لوچه‌م آویزون شد و دلم برای مهربونیش ضعف رفت. چرخیدم و سرم رو روی بالشت گذاشتم.‌ خیره به سقف سفید اتاق، با تصور چهره‌ای که حدوداً یک هفته‌ای میشد ندیده بودمش زمزمه کردم:
-‌ من هم دلتنگتم ایمان و دوست داشتم صداتو بشنوم.
همین جمله‌ی من کافی بود تا شادی به لحنِ ایمانِ عزیزم برگرده و پر انرژی جوابم رو بده.
- آخ فدای خانم خوشگل خودم.
و هربار بیشتر از قبل، ذوق زده می‌شدم! انگار که تا به حال این حرف‌های قشنگ رو نشنیده بودم. راستش این حرف‌های دلبرانه از زبون ایمان، هر دفعه زیباتر بیان میشد یا حداقلش گوش‌های من این‌طور می‌شنید.
- سوزان؟
زیر لب «جانم» گفتم که ادامه داد:
- این هفته بریم بیرون؟
نفس عمیقی کشیدم و درحالی که به روزهای نه خیلی شلوغم در هفته فکر می‌کردم گفتم:
- به نظر میاد اوکی باشم، بریم!
تند و سریع در جوابم گفت:
- پس میام دانشگاه دنبالت.
خندیدم و دوباره روی تخت چرخیدم و جوری که انگار ایمان رو‌به‌روم نشسته بود، انگشتم رو درحالی که تکون می‌دادم بالا آوردم و محکم گفتم:
- نه ایمان! دانشگاه نه! سر همون کوچه‌ای که توی خیابون بعدیه دانشگاهه می‌بینمت!
می‌تونستم چهره‌ی پر حرصش رو تصور کنم، حتی از لحنش هم مشخص بود.
- یعنی من برای دیدن تو باید تا کی مخفی کاری کنم‌؟!
دستم رو مقابل دهنم گرفتم و پچ‌‌پچ کنان زمزمه کردم:
- تا وقتی لازم باشه! دوست داری باراد توی اون دانشگاه ما رو با هم ببینه؟ نه واقعاً از عواقبش نمی‌ترسی؟ من چهار تا داداش گردن کلفت دارم ها!
در جواب شیطنتم، با شیطنت گفت:
- تو نمی‌ذاری وگرنه داداشاتم حریفم!
کمی بی‌احتیاط و بلندتر خندیدم، آخ از ایمان و حرف‌‌های قشنگی که دلِ من رو چند ماهه اسیر خودش کرده بود... .

***
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین