- Dec
- 706
- 12,585
- مدالها
- 4
(فربد)
دستهام رو برای در آغوش گرفتن دلآرا از هم باز کردم. از وقتی سرش گرم کارش شده زیادی دلتنگش میشیم. چه موقع شام یا چه دورهمیهای آخر شبمون، میون خنده و کلکلهای تموم نشدنی، حسابی نبودنش حس میشد.
- سلام خواهر خوشتیپتر، خسته نباشی.
خندید و قدمی عقب رفت. نگاهم به پشت سرش کشیده شد. دوستش صحرا بود که حالا جلو اومد و کنار دلآرا ایستاد. انگشتش درگیر با گوشهی مقنعهش بود و در همون حالت سلام کرد که جوابش رو دادم. خجالتی بود؟ بهش نمیاومد.
چمدون دخترها رو داخل صندوق عقب گذاشتم و چند لحظه بعد هم از فرودگاه خارج شدیم. در کل مسیر دلآرا با هیجان مشغول تعریف زیباییهای آسمون با خورشید در حال غروب بود و مدام موبایلش رو مقابلم میگرفت تا عکسهایی که گرفته رو ببینم. این همه شور و ذوقش باعث خوشحالی بود، خوبه که همیشه بخنده.
- بسه دلآرا! موبایلت رو میگیری جلو چشمش خب بندهخدا چطوری رانندگی کنه؟!
صدای پر نازِ دختر حالا کمی عصبی به نظر میرسید. نگاهم از آینه به چهرهش افتاد که دست به سی*ن*ه و با اخم به دلآرا نگاه میکرد. جلوی لبخندی که داشت روی لبهام مینشست رو گرفتم.
- وا! فربد خودش حواسش هست، بعدشم خیابون به این خلوتی چه اتفاقی میخواد بیفته؟! بیذوق!
و خودش رو عقب کشید و به صندلی تکیه داد. نیم نگاهی به دلآرا انداختم و برای باز شدن گره بین ابروهاش با خنده گفتم:
- میدونی تنها کسی که میتونه تو این خیابون خلوت تصادف کنه کیه؟!
درست به هدف زدم. خندید و گفت:
- اشتباه نکن! دو نفر تو دنیا هستن که میتونن تصادف کنن.
با خنده در ادامهی حرفش گفتم:
- درسته، بردیا و اون خانمی که باهاش تصادف کرد.
جفتمون خندیدیم و نگاهم دوباره به روی آینه وسط چرخید. دختر بداخلاقِ امشب هم اخمهاش باز شده بود و حالا لبخند میزد.
دلآرا سرش رو به عقب چرخوند و رو به صحرا گفت:
- خلاصه خوشحال باش فربد اومد دنبالمون، اگه بردیا بود با صلوات میرسیدیم خونه.
من که چشمهام بین خیابون و آینه در حال گردش بود، دیدم که صحرا لبش رو به دندون گرفت و چشم غرهای حوالهی دلآرا کرد و بیصدا کلمهی «خفه شو» رو لب زد. برای اینکه نخندم، دستم رو روی دکمهی روی دستگیرهی در فشردم تا شیشه رو پایین بدم، آرنجم رو به لبهی شیشه تکیه دادم و انگشتهام رو مقابل لبهای خندونم گرفتم.
دستهام رو برای در آغوش گرفتن دلآرا از هم باز کردم. از وقتی سرش گرم کارش شده زیادی دلتنگش میشیم. چه موقع شام یا چه دورهمیهای آخر شبمون، میون خنده و کلکلهای تموم نشدنی، حسابی نبودنش حس میشد.
- سلام خواهر خوشتیپتر، خسته نباشی.
خندید و قدمی عقب رفت. نگاهم به پشت سرش کشیده شد. دوستش صحرا بود که حالا جلو اومد و کنار دلآرا ایستاد. انگشتش درگیر با گوشهی مقنعهش بود و در همون حالت سلام کرد که جوابش رو دادم. خجالتی بود؟ بهش نمیاومد.
چمدون دخترها رو داخل صندوق عقب گذاشتم و چند لحظه بعد هم از فرودگاه خارج شدیم. در کل مسیر دلآرا با هیجان مشغول تعریف زیباییهای آسمون با خورشید در حال غروب بود و مدام موبایلش رو مقابلم میگرفت تا عکسهایی که گرفته رو ببینم. این همه شور و ذوقش باعث خوشحالی بود، خوبه که همیشه بخنده.
- بسه دلآرا! موبایلت رو میگیری جلو چشمش خب بندهخدا چطوری رانندگی کنه؟!
صدای پر نازِ دختر حالا کمی عصبی به نظر میرسید. نگاهم از آینه به چهرهش افتاد که دست به سی*ن*ه و با اخم به دلآرا نگاه میکرد. جلوی لبخندی که داشت روی لبهام مینشست رو گرفتم.
- وا! فربد خودش حواسش هست، بعدشم خیابون به این خلوتی چه اتفاقی میخواد بیفته؟! بیذوق!
و خودش رو عقب کشید و به صندلی تکیه داد. نیم نگاهی به دلآرا انداختم و برای باز شدن گره بین ابروهاش با خنده گفتم:
- میدونی تنها کسی که میتونه تو این خیابون خلوت تصادف کنه کیه؟!
درست به هدف زدم. خندید و گفت:
- اشتباه نکن! دو نفر تو دنیا هستن که میتونن تصادف کنن.
با خنده در ادامهی حرفش گفتم:
- درسته، بردیا و اون خانمی که باهاش تصادف کرد.
جفتمون خندیدیم و نگاهم دوباره به روی آینه وسط چرخید. دختر بداخلاقِ امشب هم اخمهاش باز شده بود و حالا لبخند میزد.
دلآرا سرش رو به عقب چرخوند و رو به صحرا گفت:
- خلاصه خوشحال باش فربد اومد دنبالمون، اگه بردیا بود با صلوات میرسیدیم خونه.
من که چشمهام بین خیابون و آینه در حال گردش بود، دیدم که صحرا لبش رو به دندون گرفت و چشم غرهای حوالهی دلآرا کرد و بیصدا کلمهی «خفه شو» رو لب زد. برای اینکه نخندم، دستم رو روی دکمهی روی دستگیرهی در فشردم تا شیشه رو پایین بدم، آرنجم رو به لبهی شیشه تکیه دادم و انگشتهام رو مقابل لبهای خندونم گرفتم.
آخرین ویرایش: