- Dec
- 706
- 12,555
- مدالها
- 4
لبخندم، آرومآروم محو شد. از چه نظر شبیه مهشید بودم؟ چهرهای یا اخلاقی؟ چون از هیچ نظر شبیه مادرم نبودم! و خواهر زنعمو با این جمله چی رو میخواست اثبات کنه؟ وای که خوب شد سوگل اینجا نیست. اما در جوابش چیزی نگفتم. هنوز هم احترام مادرم رو نگه میداشتم حتی اگه ته دلم خاطرات دردناکی بود.
چند دقیقهای به صحبتهای فرمالیتهشون گوش دادم و در نهایت زمانی که میخواستم به صندلی خودم برگردم، به وسط سالن و برای رقص دعوت شدم. زنعمو حتی اینجا هم من رو ول نمیکرد! میون بقیه رقصندههایی که اکثراً رو نمیشناختم و جوون هم بودند، کوتاه با زنعمو رقصیدم. سیاست این زن خیلی عجیب بود. جوری جای خودش رو با مهراب عوض کرد که فکرش رو نمیکردم! حالا مهراب مقابلم بود. چندبار در زندگیم با جنس مخالف رقصیده بودم؟ به جز برادرهای خودم. نه اونقدر جسور بودم، نه بیخیال. توان رقصیدن مقابل نگاههای معنیدار مهراب رو نداشتم پس یواشیواش خودم رو عقب کشیدم.
به کنار میز پذيرايي رفتم و یک لیوان آب برای خودم ریختم. گر گرفته بودم و این فضا و این رفتارهايي كه از ابتداي مراسم پاپيچم شده بود، خیلی من رو معذب کرده بود.
- خسته شدی؟
لیوان آب رو از لبهام فاصله دارم و با تعجب به پشت سر برگشتم.
بهترین بهونه رو برای جواب حرفش انتخاب کردم، کفشم رو آروم به زمین کوبیدم و با خندهی مصنوعی گفتم:
- آره، با این مدل کفشها زود اذیت میشم.
و باقی لیوان آب رو هم سر کشیدم.
- میخوای برات کفش بیارم؟ تو کمد مامان یا مرجان پیدا میشه.
مهراب، مهراب! از دست تو مهراب، تو پسرعمومی چرا پسرخاله شدی؟! آخه من چطور با تو ازدواج کنم؟ نفس گرفتم و گفتم:
- نه ممنونم، نیازی نیست.
واقعاً هم نیازی نبود چون من با این کفشها هر چند پاشنهی بلند اصلاً اذیت نبودم. لبخندی زد و بهسمت آبمیوههای روی میز رفت.
- جای بقیه خالیه، متأسفانه مهمونی رسمی بود و نشد در خدمتشون باشیم.
انگشت شستم رو لبه لیوان خالی کشیدم تا رد رژلب رو پاک کنم و اون رو روی میز گذاشتم.
- درست میگی، حضور ما هم واجب نبود.
با دو لیوان بهطرفم اومد. لبخند ژکوندش رو تحویلم داد.
- نفرمایین، حضور شما که واجب بود.
و لیوان آب آلبالو رو بهسمتم گرفت. نگاهم روی آبمیوهی قرمز رنگ موند. گاهي زندگی با کوچکترین نشونهها قصد داشت لحظههای باارزشت رو به یادت بندازه و دلت رو به بازی بگیره. گوشه لبم رو به دندون گرفتم و لیوان رو ازش گرفتم.
چند دقیقهای به صحبتهای فرمالیتهشون گوش دادم و در نهایت زمانی که میخواستم به صندلی خودم برگردم، به وسط سالن و برای رقص دعوت شدم. زنعمو حتی اینجا هم من رو ول نمیکرد! میون بقیه رقصندههایی که اکثراً رو نمیشناختم و جوون هم بودند، کوتاه با زنعمو رقصیدم. سیاست این زن خیلی عجیب بود. جوری جای خودش رو با مهراب عوض کرد که فکرش رو نمیکردم! حالا مهراب مقابلم بود. چندبار در زندگیم با جنس مخالف رقصیده بودم؟ به جز برادرهای خودم. نه اونقدر جسور بودم، نه بیخیال. توان رقصیدن مقابل نگاههای معنیدار مهراب رو نداشتم پس یواشیواش خودم رو عقب کشیدم.
به کنار میز پذيرايي رفتم و یک لیوان آب برای خودم ریختم. گر گرفته بودم و این فضا و این رفتارهايي كه از ابتداي مراسم پاپيچم شده بود، خیلی من رو معذب کرده بود.
- خسته شدی؟
لیوان آب رو از لبهام فاصله دارم و با تعجب به پشت سر برگشتم.
بهترین بهونه رو برای جواب حرفش انتخاب کردم، کفشم رو آروم به زمین کوبیدم و با خندهی مصنوعی گفتم:
- آره، با این مدل کفشها زود اذیت میشم.
و باقی لیوان آب رو هم سر کشیدم.
- میخوای برات کفش بیارم؟ تو کمد مامان یا مرجان پیدا میشه.
مهراب، مهراب! از دست تو مهراب، تو پسرعمومی چرا پسرخاله شدی؟! آخه من چطور با تو ازدواج کنم؟ نفس گرفتم و گفتم:
- نه ممنونم، نیازی نیست.
واقعاً هم نیازی نبود چون من با این کفشها هر چند پاشنهی بلند اصلاً اذیت نبودم. لبخندی زد و بهسمت آبمیوههای روی میز رفت.
- جای بقیه خالیه، متأسفانه مهمونی رسمی بود و نشد در خدمتشون باشیم.
انگشت شستم رو لبه لیوان خالی کشیدم تا رد رژلب رو پاک کنم و اون رو روی میز گذاشتم.
- درست میگی، حضور ما هم واجب نبود.
با دو لیوان بهطرفم اومد. لبخند ژکوندش رو تحویلم داد.
- نفرمایین، حضور شما که واجب بود.
و لیوان آب آلبالو رو بهسمتم گرفت. نگاهم روی آبمیوهی قرمز رنگ موند. گاهي زندگی با کوچکترین نشونهها قصد داشت لحظههای باارزشت رو به یادت بندازه و دلت رو به بازی بگیره. گوشه لبم رو به دندون گرفتم و لیوان رو ازش گرفتم.
آخرین ویرایش: