جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Fati-Ai با نام [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,481 بازدید, 299 پاسخ و 42 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,555
مدال‌ها
4
لبخندم، آروم‌آروم محو شد. از چه نظر شبیه مهشید بودم؟ چهره‌ای یا اخلاقی؟ چون از هیچ نظر شبیه مادرم نبودم! و خواهر زن‌عمو با این جمله چی رو می‌خواست اثبات کنه؟ وای که خوب شد سوگل اینجا نیست. اما در جوابش چیزی نگفتم. هنوز هم احترام مادرم رو نگه می‌داشتم حتی اگه ته دلم خاطرات دردناکی بود.
چند دقیقه‌ای به صحبت‌های فرمالیته‌شون گوش دادم و در نهایت زمانی که می‌خواستم به صندلی خودم برگردم، به وسط سالن و برای رقص دعوت شدم. زن‌عمو حتی اینجا هم من رو ول نمی‌کرد! میون بقیه رقصنده‌هایی که اکثراً رو نمی‌شناختم و جوون هم بودند، کوتاه با زن‌عمو رقصیدم. سیاست این زن خیلی عجیب بود. جوری جای خودش رو با مهراب عوض کرد که فکرش رو نمی‌کردم! حالا مهراب مقابلم بود. چندبار در زندگیم با جنس مخالف رقصیده بودم؟ به جز برادرهای خودم. نه اونقدر جسور بودم، نه بی‌خیال. توان رقصیدن مقابل نگاه‌های معنی‌دار مهراب رو نداشتم پس یواش‌یواش خودم رو عقب کشیدم.
به کنار میز پذيرايي رفتم و یک لیوان آب برای خودم ریختم. گر گرفته بودم و این فضا و این رفتارهايي كه از ابتداي مراسم پاپيچم شده بود، خیلی من رو معذب کرده بود.
- خسته شدی؟
لیوان آب رو از لب‌هام فاصله دارم و با تعجب به پشت سر برگشتم.
بهترین بهونه رو برای جواب حرفش انتخاب کردم، کفشم رو آروم به زمین کوبیدم و با خنده‌ی مصنوعی گفتم:
- آره، با این مدل کفش‌‌ها زود اذیت میشم.
و باقی لیوان آب رو هم سر کشیدم.
- می‌خوای برات کفش بیارم؟ تو کمد مامان یا مرجان پیدا میشه.
مهراب، مهراب! از دست تو مهراب، تو پسرعمومی چرا پسرخاله شدی؟! آخه من چطور با تو ازدواج کنم؟ نفس گرفتم و گفتم:
- نه ممنونم، نیازی نیست.
واقعاً هم نیازی نبود چون من با این کفش‌ها هر چند پاشنه‌ی بلند اصلاً اذیت نبودم. لبخندی زد و به‌سمت آبمیوه‌های روی میز رفت.
- جای بقیه خالیه، متأسفانه مهمونی رسمی بود و نشد در خدمتشون باشیم.
انگشت شستم رو لبه لیوان خالی کشیدم تا رد رژلب رو پاک کنم و اون رو روی میز گذاشتم.
- درست میگی، حضور ما هم واجب نبود.
با دو لیوان به‌طرفم اومد. لبخند ژکوندش رو تحویلم داد.
- نفرمایین، حضور شما که واجب بود.
و لیوان آب آلبالو رو به‌سمتم گرفت. نگاهم روی آبمیوه‌ی قرمز رنگ موند. گاهي زندگی با کوچک‌ترین نشونه‌ها قصد داشت لحظه‌های باارزشت رو به یادت بندازه و دلت رو به بازی بگیره. گوشه لبم رو به دندون گرفتم و لیوان رو ازش گرفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,555
مدال‌ها
4
مهراب، با چهره‌ی مردانه‌ای که به‌طرف خانواده مادریش رفته بود، مدام به من لبخند میزد‌‌. چشم و ابروی مشکی، با ریش کوتاهی که نیمی از صورتش رو پوشونده بود و اون رو جدی‌تر و کمی سن بالاتر نشون می‌داد. نگاهش که می‌کردم می‌فهمیدم هیچ جوره ازدواج با این مرد تو کتم نمیره اما معتقد بودم اگه بیشتر با هم صحبت کنیم شاید به دلم بنشینه! چون این یک وصلت فامیلی بود و نمی‌تونستم طبق خواسته‌ی دلم «نه» رو فریاد بزنم! ممکن بود آقاجون و عزیزجون رو ناراحت کنم، همین‌طور عمو و زن‌عمو. اگه رابطه‌مون بهم می‌خورد چی؟ اگه زن‌عمو عزیزجون رو اذیت بکنه؟ وای نه، نمی‌شد طبق احساسم تصمیم بگیرم.
- چرا نمی‌خوری؟ دوست نداری؟
با نوک ناخن فرنچم گوشه‌ی ابروم رو خاروندم.
- نه عالیه مرسی.
و لیوان رو به لبم رسوندم. من از طعم ترشی متنفر بودم، خصوصاً آبمیوه‌ی ترش.‌ بهم نمی‌ساخت و حالم رو بد می‌کرد. در این لحظه اما دوست نداشتم مهراب رو با ویژگی‌های شخصی خودم آشنا کنم، شاید فکر کنه دارم براش ناز می‌کنم یا ازش توجه می‌طلبم! پس ناچاراً لب‌هام رو فاصله دادم تا ذره‌ای بخورم.
- آب آناناست رو کامل نخورده بودی!
لیوان از بین انگشت‌هام به آرومی کشیده شد و من ناخواسته با نگاه بهت زده‌م به فرهود نگاه می‌کردم. ابرو بالا انداخت و با روی خوش لیوان آناناس رو به دستم داد. رو کرد سمت مهراب و گفت:
- چه خبر‌؟
لبم رو به دندون گرفتم و نفس راحتی کشیدم. کنارم ایستاد و حالا انگار کمی از آشوب درونم کمتر شده بود. یک دستش رو داخل جیب شلوارش گذاشته بود و داخل اون دست دیگه‌ش لیوان آب آلبالوی من بود که حالا میون بحث کاری که با مهراب راه انداخته بود، ذره‌ذره می‌خورد. نگاهم درگیر نیم‌رخش شد. با شناختی که از نگاهِ گرم و چشم‌های مهربون فرهود داشتم می‌دونستم که این لبخند و این چهره، در این لحظه واقعی نیست؛ اما الان دلیلش برام مهم نبود چون حضورش من رو از اون حالی که توش گیر کرده بودم نجات داده بود‌. باقی آب آناناسی که حالا خوشمزه‌تر به نظر می‌رسید رو خوردم. با نیم نگاه فرهود و ابرویی که بین هم‌صحبتی با مهراب بالا انداخت، منظورش رو فهمیدم. لبخندم جون گرفت، به آرومی عقب رفتم و این دو پسرعمو رو ترک کردم و خودم رو به عزیزجون رسوندم. این همه حاشیه تا اینجای مراسم برام کافی بود! پیش عزیزجون مطمئن بودم که جام امنه... .

***
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,555
مدال‌ها
4
(باراد)

دستی برای فرهود تکون دادم. تک بوق زد و ماشین آقاجون، به مقصد خونه‌ی عمو کریم و مراسم نامزدی مرجان، از حیاط خارج شد. نگاهم به درب برقی حیاط بود تا بسته بشه و بعد وارد خونه شدم. پلاستیک به دست، پله‌ها رو تندتند بالا رفتم که نور زیاد چشمم رو زد. دستم رو روی کلید‌های برق فشردم و نور خونه رو کم کردم. همون‌طور که به‌طرف دخترها می‌رفتم، گفتم:
- شما که سردرد داری، نور زیاد واست خوب نیست دل‌آرا خانوم.
نشستم روی کاناپه، کنار دل‌آرایی که دستش موهای پریشونش رو چنگ زده بود و سفیدی چشم‌هاش از شدت دردِ سرش به سرخی میزد.
- بیا توکا، برات مُسکن خریدم.
پلاستیک داروها رو روی پاش گذاشتم و خم شدم تا یک لیوان آب از پارچی که روی میز بود پر کنم. سوگل تک خنده‌ای کرد.
- هنوز هم توکاست.
لبخندی روی لب‌هام نشست و لیوان آب رو به‌طرف دل‌آرا گرفتم که با اخم روی پیشونیش، نگاهش رو به من دوخته بود. قرص رو از داخل کاور بیرون آورد و با یک جرعه آب خورد که با تذکر من، همه محتوای لیوان رو سرکشید. سرش رو روی شونه‌م گذاشت و با ناله گفت:
- وای چرا خوب نمیشه؟ انگار رگ چشم‌هام داره پاره میشه!... این همه آدم داریم تو این خونه زندگی می‌کنیم، از ظهر هیچ‌کَس یه مُسکن نداشت به من بده!
سوزان نگاهش رو از صفحه موبایلش بالا آورد و با خنده گفت:
- از بس که ما آدم‌های بی‌دردی هستیم.
به تیکه‌ی تلخ ولی بامزه‌ش خندیدیم. سر خم کردم تا دل‌آرا رو ببینم.
- باید بخوابی توکا جان، خواب برات جوابه.
دستش رو پشت پلک‌هاش کشید و خواست چیزی بگه که با صدای سوگل سرم به‌سمتش چرخید.
- طول می‌کشه تا به بی‌خوابی‌های پرواز عادت کنی.
سرم رو به نشونه‌ی مثبت تکون دادم و در ادامه‌ی حرف سوگل گفتم:
- و همین‌طور پرواز‌های طولانی.
دل‌آرا زیر لب «کم‌کم درست میشه» گفت. انگشتم رو میون موهای فرفریش که صورتش رو پوشونده بود، کشیدم.
- پس پاشو بخواب خواهر.
- باید تا اومدن سوگند بیدار بمونم.
با حرف دل‌آرا، از سر کنجکاوی ابروهام درهم رفت و به سوگل و سوزانی نگاه کردم که روبه‌روی ما نشسته بودند و می‌خندیدند.
- یعنی چی؟!
سوزان دستش رو به‌طرف دل‌آرا گرفت.
- توکا جان از فضولی خوابش نمی‌بره!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,555
مدال‌ها
4
صدای معترضانه‌ی دل‌آرا بالا رفت.
- به من نگو توکا! باراد همش تقصیر توئه ها!
و صاف و دست به سی*ن*ه نشست. همچنان نگاه سوالیم رو بین این سه خواهر می‌چرخوندم.
- نمی‌فهمم! مگه فردا سوگند رو نمی‌بینی؟
- می‌بینم اما شاید فرصت نشه حرف‌هاش رو بشنوم چون باز پرواز دارم.
سوزان موبایلش رو روی میز گذاشت و با هیجان دست‌هاش رو به هم کوبید.
- امشب این مهمونی پر از خبره! سوگند باید بیاد و تعریف کنه.
یک تای ابروم بالا رفت.
- چه خبری؟
- شما بی‌خبری آقا داداش؟ خبر خواستگاری مهراب دیگه.
دستم رو پشت گردنم نگه داشتم. مگه میشد بی‌خبر باشم؟ از بس که این دخترها راجع بهش حرف می‌زدند. رو به سوگل گفتم:
- می‌دونم، ولی امشب که نامزدی مرجانه! نمی‌خوان حرفی از مهراب بزنن.
سوگل نچ‌نچ کرد و ادامه داد:
- مگه زن‌عمو رو نمی‌شناسی؟ امشب می‌خواد سوگند رو به همه معرفی کنه و پزش رو بده.
- قبل از گرفتن جواب مثبت؟!
صدای پر حرص دل‌آرا به گوشم رسید:
- دقیقاً! خجالت هم نمی‌کشن.
شونه‌ای بالا انداختم، دستم رو به لبه مبل گرفتم و از جا بلند شدم. سر از کارهای خانوم‌ها خصوصاً زن‌عمو درنمی‌آوردم.
- دل‌آرا دراز بکش، حداقل یکم همین‌جا بخواب تا سوگند برگرده.
به حرفم گوش داد. نگاه چپی بهش انداختم و رو به سوگل گفتم:
- یکی دو ساعت دیگه، هر وقت تونستی بیا پیشم کارت دارم.
سوگل آروم پلک‌هاش رو روی هم گذاشت و من به‌طرف اتاقم رفتم. لباس‌هام رو عوض کردم، بی‌معطلی عینکم رو به روی صورتم زدم و لپ‌تاپ رو روی میز مقابلم گذاشتم تا کارهای ترجمه‌ای که اول صبحِ فردا باید تحویل می‌دادم رو تموم کنم. با یادآوری قیافه‌ی دل‌آرا بعد از توکا خطاب شدنش، خندیدم و برای لحظه‌ای خیره به متن انگلیسی صفحه لپ‌تاپ، غرق خاطرات شدم.
کوچیک بود و اون موقع مثل الان قد بلند نبود. نیم متر قد داشت؛ اما از همون اول موهای پر و بلند و فر داشت. انقدر موهاش بلند بود که از دور فقط یک حجم موی فرفری می‌دیدی که صورت و بدن دل‌آرا بینشون گم شده بود. من به توکا تشبیه‌ش کرده بودم‌. همون پرنده‌ای که یک‌دست سیاه بود و با بردیا حسابی اذیتش می‌کردیم. حالا اونقدر قد کشیده بود که میون موهاش گم نمی‌شد؛ اما برای من همون توکا کوچولو هست و خواهد بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,555
مدال‌ها
4
با تقه‌ای که به در خورد، از افکار قشنگ کودکی بیرون اومدم و سرم به عقب چرخید. بردیا بود که حاضر و آماده، با تیپ اسپرتش، بین چهارچوب در ایستاده بود.
- چیکار می‌کنی؟
به لپ‌تاپ اشاره کردم که ادامه داد:
- اون چه متنیه داری ترجمه می‌کنی؟! چی می‌خونی که نیشت تا بناگوش بازه؟... نچ‌نچ معلوم نیست داری واسه کدوم شرکت کار ترجمه انجام میدی و... .
پریدم وسط صحبتش و با تشر صداش زدم.
- بردیا! پدرسوخته من کجا نیشم تا بناگوش بازه؟ اگر هم باز بود چون تو فکر بودم.
یک تای ابروش رو بالا انداخت. رنگ نگاه این بشر همیشه شیطنت داشت. راستش ما بردیا رو با همین شیطنت دوست داشتیم، وقتی آروم بود قطعاً یک چیزیش میشد و حالا... پس خوشحالم.
- تو فکر کی؟ راستش رو بگو!
اما چشم غره‌ای بهش رفتم.
- تو فکر توکا بودم! راحت شدی؟ فضول خان.
دست‌هاش رو جلوی سی*ن*ه‌ش به هم گره زد، انگار بازوهای خوش فرمش رو به نمایش گذاشته بود. لبخند روی صورتش نشست. نگاهم به چشم‌هاش بود که حالا رنگ گذشته‌ها رو گرفته بود و غرق فکر بود. دستم رو تکون دادم که به خودش اومد، دستی بین موهاش کشید و گفت:
- خوبه، بهت اجازه میدم تو فکر باشی... میگم باراد من و فربد داریم می‌ریم استخر، پاشو بیا بریم... فرهود که نیست تو بیا.
استخر! دوباره اما این‌بار با افسوس به لپ‌تاپ اشاره کردم.
- کارهام رو باید تا شب تموم کنم، نمی‌تونم بیام، باشه دفعه بعد.
- مطمئن؟ کمک نمی‌خوای؟
- مگه کمکی ازت برمیاد؟
و خندیدم که نگاه حق به جانبی بهم انداخت، نچ‌نچ کرد و با گفتن «اصلاً بدون تو بیشتر هم خوش می‌گذره» در اتاق رو بست و رفت. بی‌صدا خندیدم و دوباره نگاهم رو به صفحه لپ‌تاپ دوختم، وای از این متن طولانی... .
یک ساعتی که گذشت، کارم رو تا حدود زیادی جلو برده بودم. تقه‌ای به در خورد و این دفعه سوگل بود. بهش اشاره کردم بیاد داخل، فایل وُرد رو محض اطمینان، ذخیره مجدد زدم و در لپ‌تاپ رو بستم. سوگل لبه تخت نشست. دستم رو به صندلی گرفتم و در جهت سوگل نشستم.
- خسته نباشی، یادم رفت بپرسم چیزی می‌خوری برات بیارم؟
سرم رو به نشونه مخالفت تکون دادم، حس کنجکاویم اجازه حرف‌های اضافه نداد و یک راست رفتم سر اصل مطلب.
- از دوستت شیلا خبر داری؟
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,555
مدال‌ها
4
با ناراحتی نگاهم کرد.
-‌کم و بیش! درست حسابی جوابم رو نمیده! یه کلاس رو میاد و یکی رو می‌پیچونه، وقتی هم میاد درست حسابی نمی‌بینمش تا باهاش حرف بزنم چون سریع برمی‌گرده... شیده چی؟
ابروهام بالا رفت، روی زانوهام خم شدم و انگشت‌هام رو درهم گره زدم.
- باز خوبه شیلا یه در میون شرکت می‌کنه، خواهرش که هیچی!
لب‌هاش به پایین خم شد و دنباله‌ی موهای فندقی رنگش رو که دم اسبی بالای سرش بسته بود رو بین انگشت‌هاش گرفت.
- نمی‌دونم! معلوم نیست چی‌شده اما قطعاً یک مشکل خانوادگی براشون پیش اومده، نه؟‌ وگرنه که شیده عاشق درس و دانشگاهه!
سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم، انگشتم رو گوشه‌ی لبم کشیدم و فکری که در سرم می‌چرخید رو به زبون آوردم.
- زنگ می‌زنی به شیلا؟ می‌خوام بذاری روی اسپیکر تا من هم بشنوم.
سوگل هم که نگران دوست و هم‌کلاسیش شده بود، صفحه موبایلش رو لمس کرد و چند لحظه بعد صدای مکرر بوق تلفن، در اتاق پیچید. بار اول که شیلا جواب نداد؛ اما تماس دوم رو بعد از چهار بار بوق خوردن جواب داد.
- الو سوگل؟
سوگل نگاهم کرد و در همون حالت گفت:
- سلام شیلا، خوبی‌؟ چرا کم پیدایی دختر؟ کلاس امروز رو دیگه چرا نیومدی‌؟
صدای نفس شیلا پیچید و بعد کمی مکث در جواب سوگل گفت:
- چی بگم؟ مفصله، کلاس فردا رو میام، برات تعریف می‌کنم.
- فردا سه‌ تا کلاس داریم، اگه میای پس همشو بمون.
- باشه سوگلی میام... خودم هم دلم می‌خواد با یکی صحبت کنم.
صداش پر بغض بود. اخم کردم و آروم لب زدم:
- شیده کجاست؟
سوگل سر تکون داد و حرف من رو تکرار کرد که شیلا جواب داد:
- شیده هم اینجاست، افسرده شده.
و بعد خنده‌ی تلخش. کلافه دستم رو به گردنم گرفتم و دوباره لب زدم:
- بگو از باراد شنیدم کلاس‌هاش رو نمیاد، حذف میشه.
سوگل سریع به حرف اومد:
- وقتی تو نصفه نیمه کلاس‌ها رو اومدی و جواب منم ندادی، کنجکاو شدم و از داداشم باراد آماره شیده رو گرفتم، مثل اینکه کلاس‌هاش رو اصلاً شرکت نمی‌کنه یا حداقل باراد، شیده رو ندیده... آره؟
لبخند کم رنگی روی لب‌هام جاخوش کرد، به‌خاطر سیاست کلام سوگل.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,555
مدال‌ها
4
تُن صدای شیلا پایین اومد و به آرومی زمزمه کرد:
- آره این دختره که اصلاً حاضر نیست بیاد دانشگاه! فکر کنم حذف بشه... حالا میام واست میگم، الان نمی‌تونم زیاد صحبت کنم.
سوگل که انگار از ناراحتی دوستش کلافه شده بود، ابروهاش رو درهم کشید و پاش رو تندتند تکون می‌داد.
- باشه عزیزم، فردا می‌بینمت، مراقب خودت باش.
و خداحافظی کردند و تماس قطع شد. با اینکه جز افکار منفی فکر دیگه‌ای در سرم نمی‌چرخید اما خطاب به سوگل گفتم:
- نگران نباش، ان‌شاءالله که اتفاق خیلی بدی نیفتاده.
شونه‌ای بالا انداخت.
- چی بگم... این شیده هم کله خرابه، نمی‌فهمه چیکار می‌کنه، احساسی تصمیم می‌گیره!
از بین لب‌هام بسته‌م، آوایی مثل «هوم» خارج شد و خیره به تنها قاب عکس روی دیوار، به فکر دختری به اسم شیده، با کله خراب و تصمیمات احساساتی بودم!
دست سوگل که روی شونه‌م نشست به خودم اومدم و مسیر نگاهم رو به‌طرف صورت سوگل چرخوندم.
- فردا ازش می‌پرسم و برات تعریف می‌کنم.
لبخندی به روش زدم.
- منتظرم... اگه کلاست هشت صبحه با هم بریم.
سرش رو به چپ و راست تکون داد و بعد گفتن «کلاسم ساعت ده شروع میشه» از اتاق بیرون رفت. کلافه روی صندلی چرخیدم و در لپ‌تاپ رو باز کردم. انگشت‌هام روی کیبورد قرار گرفت اما ذهنم متمرکز نمی‌شد تا تایپ کنم. دوباره لپ‌تاپ رو بستم و به صندلی تکیه دادم. نگاهم رو به سقف دوختم.
شیلا و شیده، دخترهای آقای یوسفی، از همسایه‌های قدیمی ما بودند. شاید ده سال پیش بود که با اسباب‌کشی و عوض کردن خونه‌شون، عمر همسایه بودن ما هم به اتمام رسید؛ اما دورادور با هم در ارتباط بودیم. خصوصاً شیلا و سوگل که همیشه دوست‌های خوبی برای هم بودند و بعدها هم‌کلاسی شدند. شیده، خواهر کوچک‌تر شیلا البته با یک سال اختلاف سنی، رشته‌ی زبان رو در دانشگاهی که من اونجا تدریس می‌کنم قبول شده بود. روز اول به پیشم اومد و خودش رو معرفی کرد و بعد مدت‌ها اون روز دیدمش. انقدر دختر پرتلاشی بود که با ترم‌های تابستونی خودش رو جلو کشید و حالا سال آخر دانشگاهش بود؛ البته به شرطی که حذف ترم نمی‌شد و من هم که نگران دانشجوهام... .

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,555
مدال‌ها
4
(سوگل)

دستگیره در اتاق باراد رو رها کردم و به در بسته اتاقش تکیه دادم.‌ خیلی نگران شیلا بودم. نمی‌دونستم چرا اینقدر دوری می‌کنه و دو هفته‌ای خودش رو ازم مخفی می‌کنه؛ البته نه فقط از من، از همه. آخه ما خیلی صمیمی بودیم و همیشه همه چیز رو با هم درمیون می‌ذاشتیم. حالا چرا شیلا برای گفتن دغدغه‌های زندگیش اینقدر تعلل می‌کنه؟ آه، شیلای عزیزم.
با قدم‌‌های آهسته از اتاق باراد فاصله گرفتم و از راهرو خارج شدم. دل‌آرا روی کاناپه خوابش برده بود و سوزان کاغذی جلوی دستش بود و مداد هم بین انگشت‌هاش قرار داشت.
- چه عجب شما چشم از موبایلت برداشتی!
سرش رو به عقب چرخوند و فقط چپ‌چپ نگاهم کرد و چیزی نگفت. از پشت کاناپه، خودم رو جلو کشیدم و نگاهم رو از بالای موهای خرمایی رنگش به کاغذ و خطوط نامفهومِ طراحی شده‌ی روش دوختم.
- بالاخره رفتی سراغ درس و مشق‌هات؟
انتهای مداد رو به شقیقه‌ش تکیه داد و درحالی که متمرکز به طرح مقابل نگاه می‌کرد گفت:
- هی منو مسخره کن سوگل خانوم، خوبه مثل تو خرخون باشم؟! من تفریحی درس می‌خونم.
دستم رو جلو بردم و لپ‌های تپلش رو با لذت کشیدم.
- تو باهوشی! اصلاً نیاز به خوندن نداری.
دستش رو روی لپش گذاشت و با حرص گفت:
- همتون چپ میرین، راست میرین، لپ‌های منو می‌کشین! پوستم شل شد دیگه.
خندیدم، کمرم رو صاف کردم و درحالی که تلاش می‌کردم تا صدام بالاتر نره و دل‌آرا اذیت نشه گفتم:
- می‌خواستی انقدر تپلی و سفیدمفید نباشی جیگر.
خندید و مجدد به کارِ گرافیکیش که ازش سر درنمی‌آوردم ادامه داد و من هم به آشپزخونه رفتم و با یک بشقاب میوه برگشتم. بشقاب رو روی پام گذاشتم و خیره به صفحه‌ی سیاه تلویزیون، ذهنم اتفاقات پیش اومده و حرف‌های شنیده شده رو حلاجی می‌کرد و در نهایت به هیچ نتیجه‌ای هم نرسیدم.
ساعت ده و نیم بود که صدای ماشینِ آقاجون رو شنیدم. چند لحظه بعد صدای باز شدن در پایین و در نهایت صدای پای بچه‌ها نشونه‌ی بالا اومدنشون از پله‌ها بود. فرهود و سوگند همزمان بالا اومدند. نگاهم قبل از سوگند، روی چهره‌ی فرهود متوقف شد. یا از خستگی بود یا مهمونی زن‌عمو کلافه‌ش کرده بود که اخماش درهم بود. زیر لب سلام کرد و به‌ طرف اتاقش رفت و نگاه همه‌ی ما رو دنبال خودش کشوند. با صدای نسبتاً بلند و محکمِ بسته شدن در اتاقش، ناخودآگاه پرسیدم:
- فرهود خوب بود؟!
و متعجب به سوگند نگاه کردم. شونه‌ای بالا انداخت و کلافه روی مبل نشست.
- پسرها کجان‌؟ خوابن؟
نگاه دقیقم رو به صورتش دوختم و آروم جواب سوالش رو دادم:
- فربد و بردیا که رفتن استخر، باراد هم تو اتاقشه... خوبی؟ خوش گذشت؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,555
مدال‌ها
4
شالش رو از روی موهای خوشرنگی که از سوزان هم روشن‌تر بود، برداشت و تنها دکمه کتش رو باز کرد که تاپ مشکی رنگش نمایان شد. نگاه خسته‌ش بین من و سوزانی که با اشتیاق روبه‌روش نشسته بودیم، چرخید.
- بد نبود، خسته شدم... این دختر چرا اینجا خوابش برده؟
نیم‌نگاهی به دل‌آرا انداختم که به پهلو دراز کشیده بود و غرق خواب بود.
- آروم حرف بزن که بیدار نشه، می‌خواست تو رو ببینه... صبح قبل رفتن به خونه سالمندان همه چی رو براش تعریف کن چون ظهر پرواز داره.
سوگند که نگاهش به دل‌آرا بود، لبخندی روی صورتش نشست و موهای پریشون دل‌آرا رو از روی صورتش کنار زد. سوزان که مدام در حال وول خوردن بود، پر هیجان گفت:
- بگو دیگه... زن‌عمو چیکار کرد؟ وای سوگند تو خیلی خوشگل بودی لعنتی، بزنم به تخته.
صدای تق‌تق، ناشی از برخورد انگشت سوزان به بدنه چوبی میز، بلند شد. نگاه غرورآمیزم رو به خواهر زیبام دوختم.
- ماه شدی، خصوصاً با رنگ سبز که عجیب بهت میاد.
رنگ لبخندش تلخ شد. دست‌هاش رو به پشت گردنش و سمت گردنبند نقره‌ش برد؛ درحالی که قفل زنجیر ظریفش رو باز می‌کرد گفت:
- شاید نباید امشب این رو می‌پوشیدم... بچه‌ها نیت زن‌عمو خیلی جدیه و امشب مطمئن شدم که عزیزجون و آقاجون هم دوست دارن من با مهراب ازدواج کنم.
چشم‌هام رو ریز کردم و سوزان با کنجکاوی پرسید:
- خودِ مهراب چی؟
دستبندش رو هم از دستش خارج کرد و با غم در جواب سوزان گفت:
- خودش هم که مثل عاشق پیشه‌ها رفتار می‌کنه.
سوزان آروم خندید و من ابروهام درهم رفت. هر چی بیشتر سوگند ماجراهای شبی که گذشته بود رو تعریف می‌کرد، سوزان از بُعد عاشقانه‌ش ذوق می‌کرد و من از بُعد این اجبار مزخرف حرص می‌خوردم. به چه حقی خواهرم رو می‌خواستند مجبور به ازدواج کنند؟ با قربون صدقه و تحویل گرفتن سوگند و نگاه‌های عاشقانه مهراب، مگه میشد دلِ پریشون این دختر رو آروم کرد؟
من هیچ‌وقت اعتقادی به عشق و عاشقی نداشتم، حداقل برای خودم. همیشه راه منطق رو از احساس بیشتر دوست داشتم حداقل برای ازدواج! با مهراب هم مخالف نبودم اما سوگند لای منگنه بود. من نخواستن رو در چشم‌هاش می‌دیدم و حتی اگه این ازدواج به منطق هم درست باشه نمی‌تونم غم چشم‌های خواهرم رو بپذیرم. چی مهم‌تر از سوگند بود؟ هیچی! سوگند فقط باید به خودش فکر می‌کرد، به خودش و ترجیح و نظرش...‌ .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,555
مدال‌ها
4
نگاهم به مژه‌های خیسش بود که حالا به هم چسبیده بود و بلندیش دیده نمی‌شد. نوک بینیش قرمز شده بود و برای اینکه دیده نشه مدام دستمال‌کاغذی مچاله شده رو مقابل صورتش می‌گرفت. درد ورشکستگی پدر تلخ بود. تجربه‌ش رو نداشتم اما می‌دونستم که شکستن کمر پدر چقدر می‌تونه حالِ دل آدم رو خراب کنه.
پدر مثل چی بود؟ اون ستون محکم خونه؟ یا مثل تنه‌ی قوی یک درخت بزرگ؟ نمی‌دونم تشبیه‌ش به کدوم مورد درست‌تره؛ اما می‌دونستم که نبود ستون، خونه رو سست می‌کنه و ضعیف بودن تنه درخت، شاخ و برگش رو از بین می‌بره. مفهوم پدر برای من این بود. نبودنش یک جور سخت بود و شکست خوردنش یک جور دیگه و وای از کسی که جفتش رو تجربه کرده باشه، مثل من.
پس منی که تا ته خط رفته بودم، حالا خیلی خوب حال شیلا و شیده رو می‌فهمیدم. از دست دادن سرمایه‌ی یک عمر کار و تلاش، قطعاً آسون نیست. شیلا و شیده در این برهه‌ی سخت و مرداب‌گونه‌ی زندگیشون، دور شدن از اجتماع رو ترجیح داده بودند، خصوصاً شیده که انگار با شش ترم زبان گذروندن به دنبال کار می‌گشت و شیلا هم، چه کنه با مدرک نگرفته‌ش؟ کارش شده بود غصه و گریه.
انگشتم رو، روی انگشت‌های کشیده‌ش با لاک‌های پریده زرد رنگ، کشیدم و زیر لب گفتم:
- امتحان‌های زندگی اصلاً خوشایند نیست، ولی می‌دونم که مهم اینه بتونی باز هم سرپا بمونی، چون این مشکلات خودشون به وجود میان و کم‌کم هم حل میشن... هوم؟
نگاهم کرد. رد اشک روی گونه‌ش خشک شده بود.
- درسته اما... چی بگم! دعا کن سوگل خیلی نگران بابامم، بابا یک‌ طرف، حال خراب مامان یک‌ طرف، خل بازی‌های شیده هم یک‌ طرف!
و نگاه ناراحتش رو به زمین دوخت. دستم رو دور بند کیفم حلقه کردم.
- شیده هم به نحو خودش داره مقابل این شرایط می‌ایسته، تحقیرش نکن و بهش حق بده و سعی کنین پشت هم باشین.
شونه‌ش رو بالا انداخت و دستش رو زیر پلک‌هاش کشید. از روی نیمکت بلند شد و گفت:
- مرسی که زودتر اومدی تا با هم حرف بزنیم... من تا سرویس برم صورتم رو بشورم که ده دقیقه دیگه کلاس شروع میشه.
من هم از روی نیمکت بلند شدم و شیلای عزیزم رو بغل کردم. دستم رو روی کمرش کشیدم و محکم گفتم:
- ما رفیق‌های قدیمی هستیم، تو باید روی من حساب کنی!
خودش رو عقب کشید. لبخند زد و صورتم رو بوسید و به‌ سمت سرویس رفت.
به انتظار شیلا، همون اطراف قدم می‌زدم و ذهنم درگیر حرف‌های غم‌انگیزش بود. کاش کمکی از دستم برمی‌اومد.
- کلاس تشریف نمی‌برین؟
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین