جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Fati-Ai با نام [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,481 بازدید, 299 پاسخ و 42 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,555
مدال‌ها
4
این خنده‌دار، شاید هم نگران‌کننده بود که اکثر مواقع ذهنش درگیره، مثل همه‌ی ما؛ ولی سوگند فرق داشت، انگار نگرانی با خُلق و خوش یکی شده بود.
شاید هر وقت دیگه‌ای بود به این اندازه کنجکاو نمی‌شدم؛ اما الان می‌دونستم مشکل سوگند به کجا برمی‌گرده و چرا اینقدر پریشونه؛ چون حرف‌هاش رو با عزیزجون شنیدم. کاملاً هم اتفاقی بود! اصلاً هم از میله‌های پله‌ها خم نشدم تا حرف‌های عزیزجون و سوگند رو بشنوم!
با شیطنت صداش زدم. بادقت مشغول کارش بود و همون‌طور جوابم رو داد که گفتم:
- من که دلم روشنه!
خنده کرد و قدمی عقب رفت. پودر کاکائو و اَلک رو از کابینت بیرون آورد.
- باز چی می‌خوای بگی سوزانِ آتیش‌پاره‌؟
و مشغول الک کردن پودر کاکائو روی باقی مواد شد. بوی خوبی که پخش شد باعث شد نفس عمیقی بکشم.
- به‌به... چه بوی خوب و خوشمزه‌ای داره!
و انگشتم رو به قصد ناخونک زدن جلو بردم که با چشم غره سوگند عقب کشیدم. نگاهی به پشت سرم انداخت و گفت:
- داره هفت میشه! این بردیا و فربد کجا موندن؟
از فرصت پرت بودن حواس سوگند استفاده کردم و ذره‌ای از مواد خوشمزه کیک رو به دهن گذاشتم که صداش بالا رفت.
-‌ می‌خوای دل‌درد بگیری‌؟ این کارها چیه؟ پاشو یه زنگ بزن ببین این پسرا کجا موندن.
و دوباره همزن به دست گرفت. دست به سی*ن*ه شدم و گفتم:
-‌ مگه اون دوتا خرس گنده بزرگ نشدن؟ یه جایی هستن دیگه!
کاسه رو روی کانتر گذاشت و با گفتن «ناخونک نزنی» به‌سمت کابینت رفت.
- هرجا باشن اشکال نداره اما همیشه خبر میدن که دیر میان، امروز چیزی نگفتن.
بی‌تفاوت شونه بالا انداختم و تندتند گفتم:
- اون قالب ستاره رو بیار کیکمون ستاره‌ای بشه.
بی‌حرف، قالب ستاره‌ای رو برداشت تا با روغن چربش کنه و در همون حالت آروم‌تر گفت:
- از دل‌آرا هم خبر ندارم، بهش گفته بودم هر موقع پروازتون نشست بهم خبر بده.
خندیدم و از کانتر پایین پریدم.
- سوگند! بی‌خیال، این شغل دل‌آراست... لطفاً بهش عادت کن و بیخودی دل‌نگرون نشو! بیچاره رو هوا آنتن نداره مطمئن باش هر وقت به زمین برسه خبر میده.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,555
مدال‌ها
4
فقط اخم کرد و اشاره کرد با مواد کیک، به پیشش برم تا قالب چرب شده رو با مواد پر کنیم. در همون حین از آرامشش استفاده کردم و گفتم:
- به نظر من که مهراب پسر خوبیه!
و زیر چشمی نگاهش کردم.
- خوبه که خوبه!... برو عقب تموم شد.
قدمی عقب رفتم و کاسه رو داخل سینک انداختم، به صدای آزاردهنده‌ای که تولید شد توجه نکردم و گفتم:
- یعنی چی؟ تو خوشت نمیاد؟
قالب کیک رو داخل فر گذاشت و درش رو بست. به‌طرفم چرخید و در حالی که دست‌کش‌هاش رو درمی‌آورد، بی‌تفاوت گفت:
- چرا باید از مهراب خوشم بیاد؟
متفکرانه نگاهم رو به چشم‌های پر غم سوگند دوختم.
- درسته که زن‌عمو آدم رو اعصابیه، مهرداد هم خیلی چندشه و مرجان هم از دماغ فیل افتاده؛ اما مهراب باهاشون فرق داره... این‌طور نیست؟
عقب‌عقب رفت و به کانتر تکیه داد. انگار ذهنش مشغول‌تر شد که آروم در جوابم گفت:
- آره، مهراب بهتره.
ناراحت نگاهم کرد و ادامه داد:
- اما با بقیه‌شون چیکار کنم؟
ذوق کرده، به‌سمتش رفتم و کنارش ایستادم. خیره به چهره‌ی گرفته‌ی خواهرم گفتم:
- اون‌ها اعضای خونواده‌شون رو خیلی دوست دارن، من مطمئنم اگه تو زن مهراب بشی، زن‌عمو دست از فیس و اِفاده برمی‌داره و تو رو روی چشم‌هاش می‌ذاره.
نگاهِ سبز و رؤیاییش رو به چشم‌هام انداخت. واقعاً کی لیاقت این نگاه دلبر خواهرم رو داشت؟ آخ من می‌مردم واسه سوگند. بی‌هوا سرم رو جلو بردم و گونه‌ش رو بوسیدم. شنیدن صدای خنده‌ش، برام مثل یک موزیک انرژی‌‌زا بود.
- شما چرا طرفدار مهراب شدی؟ چرا اصرار داری به خواستگاریشون جواب مثبت بدم؟
انگشتم رو بالا آوردم و جدی گفتم:
- نه اشتباه نکن! نگفتم ازدواج کن، گفتم خیلی گارد نگیر چون من شخصاً حس خوبی به مهراب دارم و به نظر پسر خوب و آرومیه... آروم مثل تو.
دو انگشتش رو جلو آورد و لپم رو کشید.
- ما توئه آتیش‌پاره رو به کی بدیم؟
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,555
مدال‌ها
4
ته دلم غنج رفت و نزدیک بود بگم «به یه آتیش‌پاره‌ی شیطون و خوشتیپ مثل خودم! که همین نزدیکی‌هاست.»؛ اما فقط خندیدم و در جواب سوگند گفتم:
- من دختر ته‌تغاری این خونه‌م... فعلاً باید دختر ارشد رو شوهر بدیم.
نفس عمیقی کشید و شونه‌ای بالا انداخت. علتِ غمی که در صدا و چهره‌ش بود رو نمی‌فهمیدم!
- چی بگم، آقاجون و عزیزجون که نسبت به این وصلت بی‌میل نیستن... حسی به مهراب ندارم اما به‌خاطر آقاجون شاید... .
- صبر کن!
با صدای بلند بردیا، تکون محکمی خوردم و با تعجب به سوگند نگاه کردم. نگران از آشپزخونه بیرون رفت و من هم دنبال سرش رفتم. هنوز به پله‌ها نرسیده بودیم که فربد به‌سرعت از مقابل نگاهمون رد شد. نگاهم دنبال فربد بود که با صدای بردیا سرم به‌سمت پله‌ها چرخید. بردیا تازه بالا رسیده بود. عصبانی بود و نگاهِ تیزش فربد رو نشونه گرفته بود.
- جرأت داری فرار نکن فربد تا نشونت بدم.
- یعنی چی؟ من به نفع تو کار کردم دیوونه!
بردیا دوید به‌سمتش و من قدمی عقب رفتم، صندلی رو از پشت میز بیرون کشیدم و نشستم. از این نمایش‌‌ها زیاد داشتیم. هر دفعه یک موضوع و هر دفعه یک مدل هیجان! کی جز فربد و بردیا چهار ستون این خونه رو می‌لرزوند؟
- بچه‌ها! چی‌شده؟ آروم بگیرین ببینم!
فربد و بردیا که وسط پذیرایی ایستاده بودند، به هم نگاه کردند. یکی با شیطنت و اون یکی با عصبانیت و من این وسط دستم رو جلوی دهنم گرفته بودم و ریزریز می‌خندیدم.
- از فربد بپرس که منو هُل میده تو چاه!
فربد سرش رو به چپ و راست تکون داد و با اعتماد به نفس، رو به سوگند و در جواب بردیا گفت:
- ایشون با دیر ترمز گرفتنش مستقیم میره تو چاه و به من مربوط نیست!
- باز تصادف کرده؟!
سر هممون به‌طرف باراد چرخید که بین چهارچوب راهروی اتاق پسرها ایستاده بود. نگاهِ خواب‌آلودش به بردیا و فربد بود. از روی صندلی بلند شدم و گفتم:
- تصادف؟ اَه بچه‌ها این موضوع که خیلی تکراریه!
و بین فربد و بردیا ایستادم. به تیپ‌های اتو کشیده و ترتمیزشون اشاره کردم.
- موندم چطور تصادف می‌کنین که یک خط و خش رو خودتون نمیفته!
- سوزان!
با اخطار سوگند خندیدم. بردیا دستش رو دور گردن فربد قفل کرد و در حالی که غرغر می‌کرد به‌طرف اتاق‌ها رفتند. باراد با گفتن «خدا بخیر کنه» به اتاقش برگشت. سوگند هم نفس پر حرصی کشید و به‌طرف آشپزخونه رفت و من بدنم رو روی میز تلویزیون خم کردم تا درصد شارژ موبایلم رو ببینم. هفتاد درصد! خوبه، چیزی نمونده بود... .

***
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,555
مدال‌ها
4
(فرهود)

دستم رو به گردنم گرفتم. چشم‌هام رو بستم و گردنم رو آروم به چهار طرف حرکت دادم. آخ از این خستگی. احتیاج به یک ماساژ حسابی داشتم.
- خسته نباشی مادر.
چشم‌هام رو باز کردم‌. عزیزجون روبه‌روی تلویزیون روی مبل‌های راحتی شیری رنگ نشسته بود.
- سلام عزیزجون، احوال شما؟
و نگاهم به‌سمت تلویزیونی که داخل قاب طلایی رنگ قرار داشت، کشیده شد. برنامه مستند در حال پخش بود، مستند پرندگان! خم شدم و پیشونی عزیزجون رو بوسیدم. لبخند مادرانه و مهربونش رو به روم زد و با صدای آرومش گفت:
- خوبم مادر، بیا بشین.
نفس خسته‌ای کشیدم.
- نه عزیز خیلی خسته‌م، اگه اجازه بدین برم بالا.
و این‌بار نگاهم به یک اسلایس کیک شکلاتی روی میز افتاد. ابرو بالا انداختم و شکمو بودن خودم رو در یک جمله ثابت کردم:
- دخترها کیک پختن؟
- آره پسرم، بیا.
و خم شد تا بشقاب رو از روی میز برداره که مانعش شدم. لابد برای من هم کنار گذاشته بودند پس به سهم عزیزجون دست نزدم، «بااجازه» گفتم و راه پله‌ها رو پیش گرفتم. این‌جور وقت‌ها از سازنده این همه پله مارپیچی شاکی می‌شدم؛ اما چاره‌ای نبود پس پا روی اولین پله گذاشتم. مثل همیشه ارادت خودم رو، با خم کردن سرم و دست گذاشتن روی قفسه سی*ن*ه‌م، به قاب مستطیلی و بزرگِ خانوادگی که روی دیوار نصب شده بود نشون دادم.
هر چی به بالا نزدیک‌تر می‌شدم سر و صدای بچه‌ها بیشتر شنیده میشد. دلیل زندگی کردن ما در طبقه‌ی بالا همین سر و صدایی بود که تموم نشدنی بود و قطعاً عزیزجون و آقاجون تا یک‌جایی می‌تونستند تحمل کنند.
آخرین پله رو بالا رفتم. این جمع هفت نفره، روی مبل‌هایی که دایره‌وار چیده شده بود، نشسته بودند. البته که نود درصد فضای نشیمن خونه، همین قسمت بود و جای دیگه‌ای برای نشستن نداشتند.
- سلام عرض شد‌.
صدای سلام گفتن بچه‌ها با هم قاطی شد. با یکی‌یکی‌شون دست دادم و سریع خودم رو به اتاقم رسوندم. بعد از عوض کردن لباس‌هام و رفتن به سرویس و آبی که به دست و صورتم زدم، دست‌های خیسم رو بین موهام کشیدم و اندکی انرژیم برگشت.
کنار سوگل، روی مبل نشستم. نگاهم چرخید به‌سمت فربد و باراد که جلوی تلویزیون نشسته بودند و سرگرم بازی با پلی استیشن بودند. سوگل کتاب روی پاش بود و حرفی نمی‌زد.
- بفرمایین، این هم سهم شما، به‌سختی مراقبش بودم چون همه قصد داشتن بهش حمله کنن!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,555
مدال‌ها
4
نگاهم رو به سوگند دادم که بشقاب و یک لیوان چای رو مقابلم گرفته بود.
- مرسی سوگند جان، از این جماعت بهتر از این رو انتظار نداشتم.
لبخند زد و روبه‌روم نشست. کیک خیس شکلاتی موردعلاقه‌ی هممون بود و خودِ من قصد حمله به کیک عزیزجون رو داشتم! تیکه‌ای از کیک خوشمزه رو به دهنم گذاشتم. بردیا گوشه‌ی مبل کِز کرده بود و نگاه اخموش به موبایلش بود. برعکس اون سوزان که کنارش نشسته بود، هر چی بیشتر به موبایلش نگاه می‌کرد، عمیق‌تر لبخند میزد. حالا که دقت می‌کنم یکیمون نیست! بلند پرسیدم:
- دل‌آرا کجاست؟
سوگند لیوان چای رو از لب‌هاش فاصله داد و گفت:
- پرواز دیگه.
«آهان» گفتم و جرعه‌ای از چای نوشیدم. تا به شغل دل‌آرا و ساعت کاری عجیبش عادت کنیم طول می‌کشید. دوباره به بردیا نگاه کردم و پرسیدم:
- این چِشه؟
- نشسته داره به کارهای بدش فکر می‌کنه.
بردیا پاش رو محکم به کمر فربد، که جواب من رو داده بود کوبید و خنده‌ی فربد رو بلند کرد. قبل از اینکه من چیزی بگم باراد همون‌طور که مشغول بازی بود گفت:
- احوالت چطوره مهمون ویژه‌ی زن‌عمو؟
توجه همه جلب شد و من باقی‌مونده چای رو بدون توجه به حرارتش، یک نفس سر کشیدم که سوگل گفت:
- بهت زنگ زدن؟
یاد تماس سر صبحی زن‌عمو افتادم و سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم. نامزدی مرجان بود و فقط من و سوگند که نوه‌های بزرگ آقاجون بودیم رو دعوت کرده بودند. نمی‌فهمیدم این خوبه یا نه؛ اما من هیچ‌وقت حس خوبی به کارهای عجیب زن‌عمو نداشتم، خصوصاً که جدیداً هم چیزهایی می‌شنوم که اصلاً باب دلم نیست و نمی‌دونم فردا چطور می‌خوام باهاش مواجه بشم.
بی‌توجه به درگیری‌های فکریم، دستم رو بین خودم و سوگند حرکت دادم و گفتم:
- واقعاً باعث خوشحالیه که ما مهمون‌های ویژه زن‌عمو هستیم، الان همتون حسودیتون شد؟
در نهایت مسخره‌بازی حرفم رو تأیید کردند. دستی به موهام کشیدم و باز نگاهم رو به سوگند سر به زیر و خندون دوختم و خطاب به بقیه گفتم:
- ولی راستش رو بخواین، من هم به نیومدن شما حسودیم میشه!
- تکبیر!
بعد جمله‌ی بلند فربد، صدای خنده دوباره فضای خونه رو پُر کرد... .
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,555
مدال‌ها
4
کت اسپرت قهوه‌ای رنگم رو روی پیراهن کِرم رنگم پوشیدم. یقه‌‌ش رو مرتب کردم و برای آخرین بار شونه رو به موهای بالا رفته و مرتبم کشیدم. سوئیچ لازم نبود؛ فقط قبل از رفتن ادکلن موردعلاقه‌م رو روی خودم خالی کردم و از اتاقم بیرون رفتم. از دخترها خداحافظی کردم و موهای دل‌آرا رو بهم ریختم که صدای اعتراضش بلند شد. یک روز نبودنش حسابی دل همه رو تنگ کرده بود. بردیا که داخل آشپزخونه ایستاده بود، دستی برام تکون داد.
- کشته مُرده ندی خوشتیپ!
دستم رو به یقه‌م گرفتم و با ژست مخصوصی، ابرویی براش بالا انداختم. دستش رو روی قلبش گذاشت و ادای آدم‌های غش کرده رو درآورد که خندیدم و دوباره خداحافظی کردم. از پله‌ها پایین رفتم. سوگند مقابل عزیزجون ایستاده بود و مشغول مرتب کردن روسری رنگ روشن عزیزجون بود. قبل از اینکه نگاهم به سوگند برسه، توجه عزیزجون به من جلب شد.
- الهی قربونت برم مادر، ماشاءالله، هزار ماشاءالله.
خنده‌کنان جلو رفتم، خم شدم و صورت عزیزجون عزیزم رو بوسیدم.
- خدا نکنه عزیزجون، چقدر خوشگل شدین! حالا اونجا حواس من و آقاجون مدام باید پی شما باشه.
خنده‌های دلنوازش اوج گرفت و من محو چهره‌ی پر چین و چروک اما دوست داشتنیش شدم.
- چي مادر؟ من؟! فعلاً باید مراقب این دختر خوشگلم باشیم.
نگاهم با تردید، به‌طرف سوگند چرخید. نگاهِ سبزش به عزیزجون بود. موهای باز و بورش، دور صورتش ریخته شده بود و شال حریر سبز رنگی روی اون‌ها انداخته بود. کت و شلوار سبز تیره‌ای که پوشیده بود اینقدر بهش می‌اومد که نگاه پریشونم رو ازش دور کردم.
- کی بشه من عروسی شما دوتا نوه‌ی بزرگم رو ببینم... خدایا منو آرزو به دل از دنیا نبر.
صدای معترضانه من و سوگند بلند شد و با اخم کم رنگی به عزیزجون که حالا اشک در چشم‌هاش حلقه زده بود، نگاه کردیم.
- زنده باشین ۱۲۰ سال، عروسی و دامادی همه نوه‌ها رو ببینین.
باز نگاهم به‌طرفش چرخید. اصلاً چه معنی می‌داد برای نامزدی مرجان اینقدر به خودش برسه‌؟ یک بخش از منطقم می‌گفت سوگند کار زیادی هم نکرده و ساده‌ست و بخش دیگری از منطقم معتقد بود آدمی که چشم‌هاش سبزه به چه حقی لباس سبز هم می‌پوشه؟ و این وسط احساسات مخفی دلم داشت خودی نشون می‌داد که با صدای آقاجون به خودم اومدم.
هنوز هم شیک پوش و خوشتیپ بود. آقاجون از اون ورزشکارهای قدیم بوده و همچنان کت و شلوار خیلی خوب به تنش می‌نشست.
آقاجون سوئیچ ماشینش رو به دستم داد و پشت فرمون نشستم. تمام مدت عزیزجون راجع به ازدواج و خوبی‌هاش با سوگند صحبت می‌کرد و من فکر نمی‌کردم هنوز به خونه‌ی عمو نرسیده قراره اعصابم خط‌خطی بشه!
ماشین رو کمی دورتر از خونه‌ی عمو پارک کردم. مثل اینکه بقیه مهمون‌ها زودتر از ما رسیده بودند. دست عزیز جون رو گرفتم و مسیر پیاده‌رو رو طی کردیم تا به خونه‌ی عمو رسیدیم. بی‌حرف سوار آسانسور شدیم و بالا رفتیم. آقاجون و عزیزجون چند قدم جلوتر از ما بودند. مکث کردم، دستم رو به گوشه‌ی لبم کشیدم و در نهایت طاقت نیاوردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,555
مدال‌ها
4
- سوگند؟
صدای تق‌تق کفش‌هاش قطع شد و به‌طرفم برگشت. حالا چطور بهش بگم امشب از مهراب فاصله بگیر؟ شاید بهتر باشه بگم تا آخر مجلس از کنار من تکون نخور! جفتش جمله‌های خوبی نبود؛ پس چطور باید منظورم رو بهش می‌رسوندم؟
- فرهود؟
دستم رو داخل جیب شلوارم فرو بردم و آب دهنم رو قورت دادم. برخلاف کشمکش‌های درون مغزم، حرفی که روی لب‌هام جا مونده بود رو بیان کردم:
- خیلی خوشگل شدی.
گونه‌هاش بالا اومد و حلقه دستش رو دور کیف شیری رنگ کوچکش محکم‌تر کرد.
- مرسی.
و چرخید. کلافه دستی به پشت گردنم کشیدم و دنبال سوگند، وارد خونه‌ی عمو شدم. حالا که چیزی نمی‌تونستم بهش بگم پس خودم تا آخر مجلس از کنارش تکون نمی‌خوردم.
با عمو و مهرداد دست دادم و نفر سوم مهراب بود. دستش به‌سمت من دراز شده بود و نگاهش همچنان به دنبال سوگندی که یک قدم از من جلوتر بود، کشیده میشد. خیره نگاهش کردم و دستش رو محکم فشردم. اونقدر محکم که نگاهش رو قطع کنم و توجه‌ش رو به خودم جلب کنم.
- خوبی فرهود جان؟ خوشحالمون کردی.
- ممنون مهراب جان، تبریک میگم.
دستش رو رها کردم. نه خیلی دوستش داشتم و نه خیلی ازش بدم می‌اومد؛ اما نمی‌تونستم نسبت به پیغام‌هایی که مامانش برای عزیزجون می‌فرسته بی‌تفاوت بمونم. همراه با سوگند، گوشه‌ای از سالن، دورتر از بزرگ‌ترها نشستیم. حتی حوصله نگاه کردن به مهمون‌هایی که وجودشون جو مراسم رو خیلی سنگین کرده بود نداشتم. به‌جاش همه نگاهم به مهراب بود که چشم از سمت راست من برنمی‌داشت. آخ مهراب، تو بازی بدی رو شروع کردی.
- به هم میان.
به سوگند نگاه کردم و پرسیدم:
- کی؟
نگاهش رو از روبه‌رو گرفت و با چشم‌های درشت شده به من نگاه کرد.
- مهرداد و مهراب!
من که عقلم قفل کرده بود و حساسیتم روی اسم مهراب بالا رفته بود، خصوصاً وقتی از زبون سوگند گفته میشد، اخم کردم و گفتم:
- مهراب چی؟
لب‌هاش به خنده باز شد و سرش رو پایین انداخت و آروم گفت:
- فرهود! چی میگی؟ مرجان و همسرش رو میگم.
- آهان! خب از اول بگو.
همون‌طور‌ نگاهش رو بالا آورد. این تصویر از چشم‌های خوشرنگی که حالا با آرایش جلوه بیشتری پیدا کرده بود، اگه قشنگ‌ترین تصویر زندگیم نبود، پس چی بود که اینقدر وجودم رو زیر و رو می‌کرد... ؟

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,555
مدال‌ها
4
(سوگند)

نگاه پر تعجبم رو از فرهود گرفتم و با خنده سری تکون دادم. انگشت‌هام رو درهم گره زدم و گردن کشیدم تا مرجان رو ببینم. با اون پیراهن بلند صورتی رنگ و ساده که آستین‌های تور داشت و تاج گل سفید و صورتی که روی موهای باز و موج‌دارش بود، خیلی زیبا شده بود. با قد بلندی که داشت پیراهن به زیبایی در تنش دیده میشد. همسرش هم با پیراهن صورتی و کت و شلوار ذغالی، خوب به نظر می‌رسید؛ اما اگه سوزان اینجا بود قطعاً می‌گفت عروس سره!
شاید این‌طور بود اما از نظر من تا وقتی هم‌دیگه رو دوست داشته باشند دیگه چه اهمیتی داره کی خوشگل‌تر یا خوشتیپ‌تره؟ بماند که دوست داشتن هم همچین مقوله‌ی راحتی نبود. ناخواسته نگاهم به دنبال مهراب گشت. در فاصله‌‌ی نسبتاً دور، اما روبه‌روم ایستاده بود و نگاهش به این سمت و احتمالاً به من بود. یعنی مهراب خیلی من رو دوست داشت؟ که با دیدن من، صورتش رنگ شادی می‌گیره؟
زن‌عمو هیچ‌وقت علاقه به رفت و آمد با ما رو نداشت. دلیلش رو نفهمیدم اما شاید بشه این‌طور برداشت کرد که همیشه تمایل داشت با خانواده خودش رفت و آمد کنه، ما رو زیاد قبول نداشت و به سالی دو سه بار بسنده می‌کرد. حالا اینکه چرا شبِ مهمونی بحث مهراب رو پیش کشید و سه روز بعدش به عزیزجون زنگ زد و رسماً گفت که من رو برای مهراب در نظر دارند، رو نمی‌فهمم! بعید می‌دونم علاقه به وصلت با ما داشته باشه یا شاید هم حالا که عزیزهای زندگیمون رو از دست داده بودیم دلش سوخته بود! ولی سوگل معتقد بود دختر از من بهتر؟ دیگه چی می‌خوان؟... نمی‌دونم، این احتمال هم وجود داشت که صرفاً به‌خاطر علاقه‌ی مهراب پیش‌قدم شدند. آه، این رو کجای دلم بذارم؟
با صدای دست و جیغ و سوت به خودم اومدم. عروس و داماد حلقه به انگشت هم می‌نداختند و هیجان مهمون‌ها رو بالا برده بودند. من هم مشغول تشویقشون شدم و با لبخند نظاره‌گر این صحنه‌های عاشقانه بودم.
با صدای فرهود، سرم به‌سمتش چرخید. لیوان باریک و بلند آب آناناس رو سمتم گرفت. می‌دونست که چه آبمیوه‌ای بیشتر دوست داشتم و این توجه‌ش باعث شد با لبخند ازش تشکر کنم. به میز انتهای سالن که چند نوع آبمیوه و شیرینی و سایر تنقلات روش چیده شده بود اشاره کردم و گفتم:
- خودت رفتی آوردی؟
لیوان آب آلبالوش رو به لبش نزدیک کرد. نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
- دیدم مراسم کسل‌کننده شد، گفتم از خودمون پذیرایی کنم.
خندیدم. صدام کمی بلند شد برای همین با احتیاط به اطرافم نگاه کردم. یک دختر جوون کنارم نشسته بود که حواسش پی خودش بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,555
مدال‌ها
4
پای روی پا انداختم و متمایل سمت فرهود نشستم.
- شدی مثل سوگل؟ غرغرو و تلخ!
اخم کرد.
- مگه غیر این بود؟ داره بهت خوش می‌گذره؟
شونه‌ای بالا انداختم و جرعه‌ای از آبمیوه نوشیدم.
- نه اما زیاد هم کسل کننده نیست... .
با دستمال‌كاغذي که دستم بود، گوشه لبم رو با احتیاط تمیز کردم و ادامه دادم:
- قطعاً بزن و بکوبشون بعد این رسم و رسومات به راهه.
ابرویی بالا انداخت و خودش رو به‌سمتم کج کرد.
- فکر کردی برای مرجان قر میدم؟
با اینکه خنده‌م‌گرفت اما جلوی خودم رو گرفتم.
- بهتره شبِ نامزدیش تلافی فیس و افاده‌ش رو نکنیم!
با لحن اخطاردهنده‌ی من، لب‌هاش شکل لبخند به خودش گرفت، نگاهش رو به نقطه‌‌ی دیگه‌ای دوخت و زمزمه‌ی آرومی کرد، طوری که نفهمیدم و خودم رو به‌سمتش کشیدم.
- چی فرهود؟
سرش رو سمتم چرخوند، معنی این نگاه تلخ رو نمی‌فهمیدم. فرهودی که من می‌شناختم اصلاً حال و حوصله دنبال کردن این کینه‌های بی‌دلیل و مسخره‌ی خانوادگی رو نداشت. همیشه بی‌تفاوت بود و کم پیش می‌اومد جبهه بگیره؛ اما امشب، نمی‌فهمم چرا اینقدر تلخه.
- هیچی،‌‌ وقتی رفتم آبمیوه بیارم مهرداد سراغ دل‌آرا رو گرفت.
مشخص بود داره بحث رو عوض می‌کنه اما من ناخودآگاه با شنیدن اسم دل‌آرا، نفس عصبیم رو بیرون فرستادم و به صندلی تکیه زدم. موهای لختم رو پشت گوش زدم، آروم و پر حرص گفتم:
- آخ از دست این مهردادِ پررو! هر کاری دلش بخواد می‌کنه و اون وسط چشم به دل‌آرای ما داره! فرهود خواهشاً یه حرکتی بزنین.
- خیلی‌ها چشم به دخترهای ما دارن، اگه بگی که روی همشون یه حرکتی می‌زنم.
نه، این امشب یه چیزیش میشد. هنوز جمله‌ش رو کامل درک نکرده بودم که با صدای زن‌عمو از روی صندلی بلند شدیم.
- به‌به خیلی خوش اومدی دختر نازم.
و دست‌هاش رو به روم باز کرد و برای بار دوم در امشب، در آغوشم گرفت.
- ممنون زن‌عمو جان.
خودم رو عقب کشیدم و با خجالتی که ناخواسته در حرکاتم مشخص بود، نگاهش کردم.
- خیلی زیبا شدی عزیزم، مثل زمرد می‌درخشی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,555
مدال‌ها
4
باز هم تشکر کردم و با وسواس مویی که پشت گوش بود رو باز پشت گوشم زدم. زن‌عمو با ابروهای هشتی تتو شده و آرایش آبی‌ رنگ هم زیبا شده بود، هم کمی خنده‌دار. نمی‌فهمیدم چرا اینقدر به رنگ آبی و فیروزه‌ای علاقه داره که از دیزاین خونه گرفته تا استایل لباسش این رنگه. شالش ماهرانه دور موهاش گره خورده بود و طره‌ای از موهای بلوند کنار صورتش افتاده بود. به فرهود هم مجدد خوش‌آمد گفت و دستم رو گرفت.
- سوگند جان می‌خوام تو رو به خواهرام معرفی کنم، خیلی وقته تو رو ندیدن، با من میای عزیزم؟
مگه می‌تونستم باهاش نرم؟ اون هم وقتی این شکلی میگه و دستش رو پشت کمرم می‌ذاره و تقریباً من رو وادار به قدم برداشتن می‌کنه. فقط «چشم» گفتم و بعد از دو قدم، خطاب به زن‌عمو «ببخشید» گفتم و به عقب برگشتم.
- کیف و موبایلم روی صندلیه، حواست هست؟
سرش رو بالا گرفت و نگاه اخموش رو به صورتم دوخت.
- آره ولی زود بیا.
یقه کتم رو صاف کردم و زیر لب گفتم:
- می‌خوای برو پیش مهراب تنها نمونی.
اخمش غلیظ‌تر شد.
- زود بیا!
ابرو بالا انداختم، خب چون فرهود و مهراب سنشون به هم نزدیک بود این پیشنهاد رو دادم! دیگه چیزی نگفتم و دنبال زن‌عمو راه افتادم. رابطه خیلی خوبی با خواهرهاش داشت و پر شوق من رو بهشون معرفی کرد. در جواب برخورد صمیمانه‌شون با روی خوش احوال‌پرسی کردم. این وسط دلشوره گرفته بودم. نمی‌تونستم از این برخوردها خوشحال باشم، یعنی واقعاً باید با مهراب ازدواج می‌کردم؟ زن‌عمو که هنوز بله نگفته خیلی من رو تحویل می‌گرفت‌. سوزان درست حدس زده بود، احتمالاً عروس دوسته! اما من و مهراب؟
- کجا مشغول کاری خانوم دکتر؟
آروم خندیدم و در جواب خواهر وسطی زن‌عمو گفتم:
- خانوم دکتر که نیستم، فیزیوتراپم و فعلاً فقط تو خونه‌ی سالمندان عمو جان مشغول به کارم تا ببینم خدا چی می‌خواد.
- سوگند جان خیلی زرنگه، از هر انگشتش یک هنر می‌ریزه، کل خونه رو فقط خودش اداره می‌کنه! مثل یک مادر مراقب خواهر برادرهای کوچیکشه.
من که حس کردم برای بزرگ کردن من داره بقیه رو کوچیک می‌کنه سریع در ادامه حرف زن‌عمو گفتم:
- البته درسته که من همیشه حواسم به همه هست اما قطعاً کارهای خونه با همکاری بچه‌ها می‌چرخه.
خواهر بزرگ زن‌عمو دستش رو به شونه‌م زد، به اجزای صورتم خیره شد و گفت:
- خیلی شبیه مهشید خدابیامرزی.
 
بالا پایین