- Dec
- 706
- 12,555
- مدالها
- 4
این خندهدار، شاید هم نگرانکننده بود که اکثر مواقع ذهنش درگیره، مثل همهی ما؛ ولی سوگند فرق داشت، انگار نگرانی با خُلق و خوش یکی شده بود.
شاید هر وقت دیگهای بود به این اندازه کنجکاو نمیشدم؛ اما الان میدونستم مشکل سوگند به کجا برمیگرده و چرا اینقدر پریشونه؛ چون حرفهاش رو با عزیزجون شنیدم. کاملاً هم اتفاقی بود! اصلاً هم از میلههای پلهها خم نشدم تا حرفهای عزیزجون و سوگند رو بشنوم!
با شیطنت صداش زدم. بادقت مشغول کارش بود و همونطور جوابم رو داد که گفتم:
- من که دلم روشنه!
خنده کرد و قدمی عقب رفت. پودر کاکائو و اَلک رو از کابینت بیرون آورد.
- باز چی میخوای بگی سوزانِ آتیشپاره؟
و مشغول الک کردن پودر کاکائو روی باقی مواد شد. بوی خوبی که پخش شد باعث شد نفس عمیقی بکشم.
- بهبه... چه بوی خوب و خوشمزهای داره!
و انگشتم رو به قصد ناخونک زدن جلو بردم که با چشم غره سوگند عقب کشیدم. نگاهی به پشت سرم انداخت و گفت:
- داره هفت میشه! این بردیا و فربد کجا موندن؟
از فرصت پرت بودن حواس سوگند استفاده کردم و ذرهای از مواد خوشمزه کیک رو به دهن گذاشتم که صداش بالا رفت.
- میخوای دلدرد بگیری؟ این کارها چیه؟ پاشو یه زنگ بزن ببین این پسرا کجا موندن.
و دوباره همزن به دست گرفت. دست به سی*ن*ه شدم و گفتم:
- مگه اون دوتا خرس گنده بزرگ نشدن؟ یه جایی هستن دیگه!
کاسه رو روی کانتر گذاشت و با گفتن «ناخونک نزنی» بهسمت کابینت رفت.
- هرجا باشن اشکال نداره اما همیشه خبر میدن که دیر میان، امروز چیزی نگفتن.
بیتفاوت شونه بالا انداختم و تندتند گفتم:
- اون قالب ستاره رو بیار کیکمون ستارهای بشه.
بیحرف، قالب ستارهای رو برداشت تا با روغن چربش کنه و در همون حالت آرومتر گفت:
- از دلآرا هم خبر ندارم، بهش گفته بودم هر موقع پروازتون نشست بهم خبر بده.
خندیدم و از کانتر پایین پریدم.
- سوگند! بیخیال، این شغل دلآراست... لطفاً بهش عادت کن و بیخودی دلنگرون نشو! بیچاره رو هوا آنتن نداره مطمئن باش هر وقت به زمین برسه خبر میده.
شاید هر وقت دیگهای بود به این اندازه کنجکاو نمیشدم؛ اما الان میدونستم مشکل سوگند به کجا برمیگرده و چرا اینقدر پریشونه؛ چون حرفهاش رو با عزیزجون شنیدم. کاملاً هم اتفاقی بود! اصلاً هم از میلههای پلهها خم نشدم تا حرفهای عزیزجون و سوگند رو بشنوم!
با شیطنت صداش زدم. بادقت مشغول کارش بود و همونطور جوابم رو داد که گفتم:
- من که دلم روشنه!
خنده کرد و قدمی عقب رفت. پودر کاکائو و اَلک رو از کابینت بیرون آورد.
- باز چی میخوای بگی سوزانِ آتیشپاره؟
و مشغول الک کردن پودر کاکائو روی باقی مواد شد. بوی خوبی که پخش شد باعث شد نفس عمیقی بکشم.
- بهبه... چه بوی خوب و خوشمزهای داره!
و انگشتم رو به قصد ناخونک زدن جلو بردم که با چشم غره سوگند عقب کشیدم. نگاهی به پشت سرم انداخت و گفت:
- داره هفت میشه! این بردیا و فربد کجا موندن؟
از فرصت پرت بودن حواس سوگند استفاده کردم و ذرهای از مواد خوشمزه کیک رو به دهن گذاشتم که صداش بالا رفت.
- میخوای دلدرد بگیری؟ این کارها چیه؟ پاشو یه زنگ بزن ببین این پسرا کجا موندن.
و دوباره همزن به دست گرفت. دست به سی*ن*ه شدم و گفتم:
- مگه اون دوتا خرس گنده بزرگ نشدن؟ یه جایی هستن دیگه!
کاسه رو روی کانتر گذاشت و با گفتن «ناخونک نزنی» بهسمت کابینت رفت.
- هرجا باشن اشکال نداره اما همیشه خبر میدن که دیر میان، امروز چیزی نگفتن.
بیتفاوت شونه بالا انداختم و تندتند گفتم:
- اون قالب ستاره رو بیار کیکمون ستارهای بشه.
بیحرف، قالب ستارهای رو برداشت تا با روغن چربش کنه و در همون حالت آرومتر گفت:
- از دلآرا هم خبر ندارم، بهش گفته بودم هر موقع پروازتون نشست بهم خبر بده.
خندیدم و از کانتر پایین پریدم.
- سوگند! بیخیال، این شغل دلآراست... لطفاً بهش عادت کن و بیخودی دلنگرون نشو! بیچاره رو هوا آنتن نداره مطمئن باش هر وقت به زمین برسه خبر میده.