- Dec
- 706
- 12,682
- مدالها
- 4
یک تای ابروم بالا رفت و با تعجب، خیره به چهرهی نگران فرهود، گفتم:
- خب هر وقت بخواد میاد بالا دیگه!
دوباره فشاری به شونهم وارد کرد که اینبار ابروهام در هم رفت و تنم رو عقب کشیدم. با صدایی آرومتر از قبل در جوابم گفت:
- باراد امروز خیلی سوگندو خسته کردم! وقتی هم که اومد پیش عزیزجون چشماش اشکی شد؛ نفهمیدم چشه! حالا برو صداش بزن بیاد بالا تا من آروم بگیرم!
جرأت نه گفتن نداشتم. لبخند زورکی روی لبم نشوندم و عقبعقب رفتم.
- چشم داداش، چشم!
و در همون حالت انگشتم رو بهطرف سرامیکهای سفید و براق گرفتم و ادامه دادم:
- فقط سوگند بیاد این قطرههای آبو روی سرامیک ببینه حسابتو میرسه ها! برو موهاتو خشک کن.
دست به کمر شد و ابروهای پهنش در هم گره خوردند و من که دیگه دلم نمیخواست بیشتر از این شاهد نگاه ترسناکش باشم، بهش پشت کردم و پلهها رو یکی دوتا پایین رفتم. از دست این پسرهی لجباز که نمیدونه با خودش چندچنده!
عزیزجون و سوگند روی کاناپه مقابل تلویزیون نشستهبودند و گرم صحبت بودند. از میون صحبتهای عزیزجون اسم بابا رو شنیدم، اما از کنجکاوی دربارهی موضوع حرفهاشون دست کشیدم، مشتم رو جلوی دهنم گرفتم و تک سرفهای کردم. توجهشون جلب شد و من هم لبخند به لب جلو رفتم و سلام کردم. بعد از بوسیدن عزیزجون، خطاب به سوگند گفتم:
- خوبی سوگندخانم؟ چرا نمیای بالا؟ حتماً خستهای.
مقابلشون ایستادم و به چشمهای قرمز سوگند خیره شدم؛ حتماً گریه کردهبود! شال بافتش میون انگشتهای چفت شدهش در حال له شدن بود اما در ظاهر، لبخندی ملیح روی لب داشت. دستش رو روی دست عزیزجون گذاشت.
- با عزیزجون گرم صحبت شدم و نفهمیدم زمان چطوری گذشت... بالا چخبره؟ بردیا و سوزان خونه رو گذاشتن روی سرشون!
و با چشم و ابرو به عزیزجون اشاره کرد که شونهای بالا انداختم و با خنده گفتم:
- همون چرت و پرتای همیشگی!
عزیزجون دستش رو به زانوش گرفت و درحالی که ماساژش میداد در جوابم گفت:
- من که کیف میکنم مادر! یه وقت رعایت ما رو نکنین ها!
زیر لب زمزمه کردم:
- بخوامم نمیتونم مجبورشون کنم رعایت کنن!
و با صدای بلندتری ادامه دادم:
- مطمئنی عزیزجون؟!
- خب هر وقت بخواد میاد بالا دیگه!
دوباره فشاری به شونهم وارد کرد که اینبار ابروهام در هم رفت و تنم رو عقب کشیدم. با صدایی آرومتر از قبل در جوابم گفت:
- باراد امروز خیلی سوگندو خسته کردم! وقتی هم که اومد پیش عزیزجون چشماش اشکی شد؛ نفهمیدم چشه! حالا برو صداش بزن بیاد بالا تا من آروم بگیرم!
جرأت نه گفتن نداشتم. لبخند زورکی روی لبم نشوندم و عقبعقب رفتم.
- چشم داداش، چشم!
و در همون حالت انگشتم رو بهطرف سرامیکهای سفید و براق گرفتم و ادامه دادم:
- فقط سوگند بیاد این قطرههای آبو روی سرامیک ببینه حسابتو میرسه ها! برو موهاتو خشک کن.
دست به کمر شد و ابروهای پهنش در هم گره خوردند و من که دیگه دلم نمیخواست بیشتر از این شاهد نگاه ترسناکش باشم، بهش پشت کردم و پلهها رو یکی دوتا پایین رفتم. از دست این پسرهی لجباز که نمیدونه با خودش چندچنده!
عزیزجون و سوگند روی کاناپه مقابل تلویزیون نشستهبودند و گرم صحبت بودند. از میون صحبتهای عزیزجون اسم بابا رو شنیدم، اما از کنجکاوی دربارهی موضوع حرفهاشون دست کشیدم، مشتم رو جلوی دهنم گرفتم و تک سرفهای کردم. توجهشون جلب شد و من هم لبخند به لب جلو رفتم و سلام کردم. بعد از بوسیدن عزیزجون، خطاب به سوگند گفتم:
- خوبی سوگندخانم؟ چرا نمیای بالا؟ حتماً خستهای.
مقابلشون ایستادم و به چشمهای قرمز سوگند خیره شدم؛ حتماً گریه کردهبود! شال بافتش میون انگشتهای چفت شدهش در حال له شدن بود اما در ظاهر، لبخندی ملیح روی لب داشت. دستش رو روی دست عزیزجون گذاشت.
- با عزیزجون گرم صحبت شدم و نفهمیدم زمان چطوری گذشت... بالا چخبره؟ بردیا و سوزان خونه رو گذاشتن روی سرشون!
و با چشم و ابرو به عزیزجون اشاره کرد که شونهای بالا انداختم و با خنده گفتم:
- همون چرت و پرتای همیشگی!
عزیزجون دستش رو به زانوش گرفت و درحالی که ماساژش میداد در جوابم گفت:
- من که کیف میکنم مادر! یه وقت رعایت ما رو نکنین ها!
زیر لب زمزمه کردم:
- بخوامم نمیتونم مجبورشون کنم رعایت کنن!
و با صدای بلندتری ادامه دادم:
- مطمئنی عزیزجون؟!
آخرین ویرایش: