جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Fati-Ai با نام [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 13,980 بازدید, 332 پاسخ و 46 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
739
13,397
مدال‌ها
4
(دل‌آرا)

روی تشک‌ فنری تخت، غلتی زدم و روی شکم خوابیدم. چونه‌م رو به ساعد دست چپم تکیه دادم و با دست راستم موبایل رو مقابل صورتم نگه داشتم. تصاویری که دیده می‌شد زیاد شفاف نبود؛ چون سوزان مشغول جابه‌جا شدن بود و از اتاقش به پذیرایی می‌رفت. همچنان منتظر، چشم به صفحه‌ی‌ موبایل دوختم که بالاخره تصویر سوزان خانم با کیفیت بهتری ظاهر شد. لبخندی به روم زد و گفت:
- خب! حالا بذار همه رو بهت نشون بدم.
و دوربین موبایلش رو چرخوند. حدس می‌زدم روی تک مبل کنار میز تلویزیون نشسته‌بود که همه‌ی خونه به خوبی در تصویر دیده می‌‌شد. دوربین رو به سمت بردیایی‌ که روی کاناپه دراز کشیده‌بود و فربد بالای سرش، روی دسته‌‌ی مبل نشسته‌بود و صحبت می‌کرد، گرفت و زمزمه‌کنان گفت:
- بردیا باز درد گردنش زده بالا، فربدم داره کرم می‌ریزه و اذیتش می‌کنه!
آخ از گردن‌درد بردیا! نچ‌نچ‌ کردم و با ناراحتی به تصویر له و داغون داداشم نگاه کردم.
- طفلی بردیا! سوگند نتونست بهش کمکش کنه؟
جهت تصویر عوض شد و این‌بار روی سوگند و سوگلی که توی آشپزخونه ایستاده‌بودند و مشغول آشپزی بودند، زوم کرد.
- می‌خواست کمک کنه اما ازش پرسید اول شام می‌خوای یا فیزیوتراپی؟ بردیا شام رو انتخاب کرد.
آروم خندیدم. کمی سرم رو بالا گرفتم و دستم رو بین موهای پریشونم که به تازگی بهش روغن آرگان زده‌بودم و نرم‌تر از قبل شده‌بود، فرو بردم.
- همیشه الویتش غذاست! فرهود کجاست؟
دوربین رو چرخوند و حالا تصویر صورت تپلی و ناز خودش جلوی دوربین ظاهر شد.
- والا یخچالمون کویر بود،‌ فرهود و باراد رفتن خرید!
تکونی به بدنم دادم و به پشت دراز کشیدم. سرم رو روی بالشت پنبه‌ای گذاشتم و با کنجکاوی پرسیدم:
- رابطه‌ش با سوگند چطوره؟
لب پایینش رو آویزون کرد و درحالی که هندزفری توی گوشش رو فیکس می‌کرد، در جوابم گفت:
- بد نیست، خیلی طبیعی رفتار می‌کنن، البته نه مثل قبلاً ولی کم و بیش با هم صحبت می‌کنن.
انگشتم رو بین یک دسته از موهای فرم پیچوندم. دلم اونجا بود!
- وقتی با هم جدی‌تر صحبت کنن همه‌چی‌ حل میشه! بهتره فعلاً به روشون نیارین... همین روزا همه‌چی‌ خوب میشه.
با باز و بسته کردن پلک‌هاش حرفم رو تأیید کرد. ابرو بالا انداخت و با لبخند گفت:
- خب! هتل پنج ستاره خوبه؟!
نفس عمیقی کشیدم و نگاهم رو دورتادور اتاق کوچک و یک نفره، اما خیلی تمیز و شیک با رنگ‌بندی قهوه‌ای و کرم، چرخوندم و صادقانه گفتم:
- خوبه! اما دلم گرفته، شانس نداشتم و همین امشب که به نقص فنی خوردیم دوستام باهام نیستن! از طرفی خوابم نمی‌بره چون قبل پروازکلی قهوه خوردم!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
739
13,397
مدال‌ها
4
سعی کردم روی تخت بنشینم و در همین حالت دوربین‌‌ پشت موبایل رو فعال کردم تا سوزان فضای اتاق رو ببینه.
- انصافاً قشنگه! حالا یه شب از سکوت استفاده کن و خوب استراحت کن! نمیشه خواهر من؟
مجدد دوربین رو به روی خودم چرخوندم و انگشتم رو به شقیقه‌م‌ فشردم.
- نمیشه، توی سرم کلی حرف می‌چرخه! دوست داشتم توی این‌ موقعیت خونه باشم.
خندید و صورتش رو‌ جلو آورد.
- می‌خوای تا صبح با هم حرف بزنیم؟
ابرو بالا انداختم و گفتم:
- نخیر سوزان خانم! تا جیغ بقیه در نیومده پاشو برو کمکشون کن.
نفس بلندی کشید و نگاهش رو به بالای دوربین دوخت که حدس می‌زدم آشپزخونه باشه.
- بعیدم نیست الان جیغشون در بیاد، خصوصاً سوگل که هرازگاهی با اون چشمای وحشیش برمی‌گرده و نگاهم می‌کنه.
از تصور نگاه عسلی و پر جذبه‌ی‌ سوگل، بلند خندیدم که ادامه داد:
- اگه خوابت نمی‌بره پاشو یه تکونی به خودت بده! برو کافی‌شاپی، رستورانی... تنها نشین توی اتاق.
خودم هم توی همین فکر بودم. حرفش رو تأیید کردم، نوک انگشت‌هام رو به لبم چسبوندم و براش بوس فرستادم. تماس که قطع شد، موبایل رو روی تخت انداختم، دست‌هام رو تا جای ممکن به طرف بالا کشیدم و کش و قوسی به بدنم دادم. یک شب اجباری در هتلی در شهر کرمان. اینجا فرود اومده‌بودیم اما اجازه‌ی پرواز بعدی رو نداشتیم. احتمال داده‌بودند که حدوداً پنج صبح زمان پروازمون باشه و منی که این موقع و ساعت ده شب خواب به چشم‌هام نمی‌اومد، نمی‌دونستم باید چیکار کنم و چطور خودم رو سرگرم کنم! ناچاراً از روی تخت بلند شدم. مقابل آینه‌ی مستطیلی گوشه‌ی اتاق، که به دیوار وصل بود، ایستادم. موهام رو با دو دستم جمع کردم و کش مو رو دورش بستم. پالتوی سیاهم رو از داخل کمد باریکی که کنار آینه قرار داشت، برداشتم و روی بافت خاکستری‌رنگی که به تن داشتم، پوشیدم. خداروشکر یک شال بافت به همراه خودم آورده‌بودم؛ پس شالم رو روی سرم انداختم و نگاه دقیق‌تری به چهره‌م انداختم. از آرایش عصر، فقط خط چشم باریک پشت پلک‌هام، به علاوه‌ی ریمل روی مژه‌های پر پشتم باقی‌مونده‌بود و رنگ رژ لبم محو شده‌بود. توجهی نکردم و موبایلم رو از روی روتختی به هم ریخته برداشتم و از اتاق بیرون رفتم.
از طبقه‌ی چهارم، با آسانسور به همکف رفتم. کافی‌شاپ در فضای باز و حیاط هتل قرار داشت. آهسته قدم برداشتم. هوای خشک و سرد کرمان، باعث شد لبه‌های پالتوم رو به هم نزدیک‌تر‌کنم. نگاهی به صندلی‌های چیده‌شده‌ی سرتاسری کافی‌شاپ در دو طرف حیاط انداختم. یک درمیون خالی و پر بود. شانس هم نداشتم! امشب با شراره و شهاب توی یک پرواز بودیم و آبم با هیچ‌کدومشون توی یک جوب‌ نمی‌رفت! نگاهم رو به منوی کافه که روی تخته‌ی سیاه کوچکی با گچ‌های زرد و صورتی نوشته شده‌بود، دوختم؛ چی باید می‌خوردم؟ گرسنه که نبودم!
- خانم جاوید؟
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
739
13,397
مدال‌ها
4
با شنیدن صدای آشنایی که اسمم رو برده‌بود، تکونی خوردم و نگاهی به اطرافم انداختم. دو میز جلوتر، هیربد بزرگمهر نشسته‌بود. درسته، یادم رفت بگم که یکی دیگه از همسفرهام آقای بزرگمهر هستند! این پرواز هیچ‌جوره توی کتم نمی‌رفت! نتیجه‌ی‌ بازدم محکمم شد بخارهایی که مقابل صورتم تشکیل شد. نمی‌تونستم همین‌جا بایستم یا تنها بنشینم. پس ناچاراً جلو رفتم و بعد از اشاره‌ی اون، صندلی رو عقب کشیدم و نشستم.
- سلام.
کاپشن بادی مشکی‌رنگی‌ تنش بود و زیپش رو تا گردن بالا کشیده‌بود. دست‌هاش رو توی جیب‌کاپشنش فرو برده‌بود و رسماً فقط یك سر و صورت ازش دیده می‌شد! احتمالاً خیلی سرمایی بود. با صدای گرفته‌ و بمی در جوابم گفت:
- سلام، شما هم نتونستی بخوابی؟
سرم رو به چپ و راست تکون دادم و با کلافگی گفتم:
- نه! کاش پرواز توی تهران تأخیر می‌خورد، اون‌موقع می‌دونستم که نباید قهوه بخورم!
آروم پلک زد.
- دقیقاً! این بلا سر منم اومد!
به لیوان دمنوش مقابلش نگاه کردم. از عطر و بوش یک چیزهایی دستگیرم شد؛ با خنده گفتم:
- دمنوش خواب‌آور سفارش دادی؟
چشم‌های عسلیش رو درشت کرد و با تعجب پرسید:
- از کجا فهمیدی؟
خندیدم و شونه‌ای بالا انداختم.
- از عطر بابونه و شاید چون قصد داشتم این فرمول رو برای خودم بپیچم!
خندید و نگاه خسته‌ش رو به صورتم دوخت. عسلی چشم‌هاش از چشم‌های سوگل روشن‌تر بود و از چشم‌های سوزان تیره‌تر؛ شاید هم مثل سوزان بود! با شنیدن صداش به خودم اومدم و تندتند پلك زدم.
- امیدوارم اثر داشته باشه! بیشتر آرامش‌‌‌بخش بود، آروم شدم.
و باز خندید که با حرکت ابرو‌هام به سمت بالا، بهش اشاره کردم و زمزمه‌کردم:
- آروم و سرخوش!
بی‌‌صدا، باز هم خندید. دستش رو بین موهای روشنش فرو برد و نفس عمیقی کشید. به گارسونی که به پیشمون اومده‌بود سفارش همین دمنوش رو دادم و هیربد هم دوتا چیز‌کیک سفارش داد. امشب از لحاظ گوارشی به هم نریزیم، صلوات!
- بیا این‌قدر صحبت کنیم تا خسته بشیم.
تقريباً با حرفش موافق بودم؛ از بيكاري و تنهايي بهتر به نظر مي‌رسيد و فكر كنم بعد از هم‌صحبتي با اين مرد حسابي خسته بشم! به پشتی صندلی تکیه دادم و دست‌هام رو مقابل سی*ن*ه‌م در هم گره زدم. از روی کنجکاوی پرسیدم:
- از بقیه همکارا خبری ندارین؟ خوابیدن؟
نگاهش رو به پشت سرم دوخت.
- نمی‌دونم، منم ده دقیقه قبل از شما اومدم، ظاهراً که خوابن.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
739
13,397
مدال‌ها
4
گردنم رو به عقب چرخوندم و مسیر نگاهش رو‌ دنبال کردم. پنجره‌های بعضی از اتاق‌ها از جايي كه نشسته‌بوديم، مشخص بود و چراغشون خاموش بود. حتی دقت نکردم که ویوی پنجره‌ی‌ من کجاست! گردنم رو صاف کردم و با ناراحتی گفتم:
- امشب با کسایی توی پروازم که با هم رفیق نیستیم! کاش صحرا اینجا بود و بعد تأخیر می‌خورد.
لیوانش رو به دست گرفت و باقی‌مونده‌ی دمنوشش‌ رو که انگار خنک شده‌بود، یک‌نفس سر کشید و پرسید:
- با صحرا‌ خانم از قبل دوست بودی نه؟
نگاهم رو به ریسه لامپ‌های کوچکی که بالای سرمون بسته شده‌بود، دوختم.
-‌آره، چهار سالی هست با هم دوستیم.
ریسه‌های نور و ستون‌های چوبی، تصویر قشنگی برای این کافه ساخته‌بود.
- خانواده چطورن؟
خانواده! نباید منو یاد خانواده‌ی پر ماجرام می‌نداخت! دوباره تمام سنسورهای‌ پر حرف مغزم فعال شدند و دلم برای خونه پر‌ کشید. گارسون با سفارشاتمون اومد. لیوان دمنوش رو به سمت خودم کشیدم و دستم رو دورش حلقه کردم. در این لحظه، گرمايي كه روي پوست دستم مي‌نشست، خیلی لذت‌بخش بود!
- خوبن!
نگاه دقیقش رو بین اجزای صورتم چرخوند و گفت:
- چرا با شک‌‌ و تردید گفتی؟!
نگاهم رو دزدیدم، عطر دمنوش رو نفس کشیدم و گفتم:
- نه!
- راستی پدربزرگت دیگه چیزی بهت نگفت؟ از اینکه اون روز منو توی خونه‌تون دید؟
گوشه‌ی لبم رو به دندون گرفتم و نگاهم رو به صورتش دوختم.
-‌ نه! به روم‌ نیاوردن، منم چیزی نگفتم.
لیوان رو مقابل دهنم گرفتم و ادامه دادم:
- انصافاً خوب جمعش کردی!
یک تای ابروش رو بالا انداخت و لبخند کجی تحویلم داد.
- برعکس شما!
دمنوش رو مزه‌مزه کردم و حق به جانب جوابش رو دادم:
- مگه تا به حال چند بار توی همچین موقعیتی گیر افتاده‌بودم؟ معلومه که خجالت‌زده و عصبی میشم!
تک سرفه‌ای کرد و بشقاب چیز‌کیکش رو به خودش نزدیک کرد. چنگال رو به داخلش فرو برد و با خنده گفت:
- والا برای منم پیش نیومده‌بود!
چنگال رو به دهنش رسوند و بعد از چند لحظه پرسید:
- زندگی جالبی دارین! هشت‌تا دختر و پسر جوون! سخت نیست؟!
لیوان رو از لبم دور کردم. سخت؟ نفس عمیقی‌ کشیدم و نفهمیدم چه آه جانسوزی از عمق سی*ن*ه‌م بيرون اومد. این‌بار دوستانه‌تر نگاهم کرد و آروم گفت:
- سخته؟ فکر‌ کنم ذهنت خیلی درگیره! نه فقط الان، از اول‌ پرواز حواسم بهت بود.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
739
13,397
مدال‌ها
4
چم‌ شده‌بود، نمی‌دونم! شاید هم فشار این روزها باعث شده‌بود تا بزنه به سرم. حرف‌هاش کافی بود تا وسوسه بشم! جدال‌ عجیبی توی مغزم در حال رقم خوردن بود. دلم می‌خواست با هیربد حرف بزنم و از اتفاقات اخیر بگم تا کمی از آشفتگی‌ ذهنم کم بشه؛ با این توجیه که خانواده‌مون رو‌ می‌شناخت و دیر یا زود مطلع می‌شد. از طرفی هم می‌گفتم به این چه ربطی داره؟ تا الان هم زیادی بهمون نزدیک شده!
- چالش توی همه‌ی زندگی‌ها و بین همه‌ی خواهر و برادرا هست! شما هم تعدادتون خیلی زیاده و مطمئن باش این اتفاقا طبیعیه، ذهنتو درگیر نکن.
آرامش کلامش تأثیر زیادی گذاشت و به همين راحتي بخش اول پیروز شد، تمام! لیوان خالی دمنوش رو روی میز گذاشتم، خودم رو جلو کشیدم و ساعد دست چپم رو به لبه‌ی میز چوبی تکیه دادم.
- نه همه‌چي خوبه، فقط می‌دونی، یه چالش جدید به وجود اومد که توی ذهن ‌هیچ‌کدوممون نمی‌گنجید! الان برامون قابل درکه اما نگرانیم.
سرش رو ریز تکون داد و منتظر نگاهم کرد. دست راستم رو زیر چونه‌م زدم و با لبخندی که به خاطر حس خوب فرهود روی لب‌هام نقش بسته‌بود، ادامه دادم:
- چون‌ سوگند خیلی با سمیرا، خانم‌ داداششت، رفیق شد فکر کنم به زودی بفهمی... فرهود عاشق سوگند بوده و ما نمی‌دونستیم! به خاطر شرایط زندگیمون احساساتش رو توی دلش نگه داشته و حالا طاقت نیاورد و راز دلش رو بهمون گفت، از طرفی سوگند هم باهاش هم‌نظر بود! خیلی جالب نیست؟ وقتی فهمیدم انگار قلبم از خوشی حس خوبشون پرواز کرد اما از طرفی هم نگران روزای پیش روئم! در واقع نگران خود فرهود و سوگند.
بدون اینکه تغییر حالتی بین اجزای صورتش اتفاق بیفته، نگاهم می‌کرد و به حرف‌هام گوش می‌داد.
- هم اتفاق قشنگیه، هم استرس زیادی داره! دلم روشنه اما دوست داشتم توی همچین روزایی پیششون باشم ولي متأسفانه پشت سر هم توی پروازم!
چنگال رو به جون چیزکیک انداختم و تیکه‌ش‌ کردم. گاهی‌وقت‌ها نیاز داری که شنیده بشی و نگراني‌هات رو با كسي درميون بذاري؛ شاید الان هم از اون وقت‌ها بود.
- فرهود خیلی آقاست! دیدی بعضی آدما از سنشون بیشتر می‌فهمن؟ فرهود شما هم این شکلیه، چون از همتون بزرگ‌تره عادت کرده که عاقل و سنجیده عمل کنه... به نظرم جای نگرانی نداره و داستان رو بسپارین به خودش تا به بهترین شکل مدیریتش کنه.
چیزکیک رو‌ قورت دادم، چنگال رو بین لب‌هام نگه داشتم و با تعجب نگاهش کردم. یکبار فرهود رو دیده‌بود و چه خوب شناخته‌بود! فکر کنم حرف‌هام رو از توی نگاهم خوند که لبخند کم‌رنگی روی صورتش نشست.
- شناخت آدما سخت نیست، خصوصاً آدمایی که یک‌رنگ باشن! راستش... .
نگاهش رو از نگاهم گرفت و بی‌هدف اطراف چرخوند. با کنجکاوی گوش تیز کردم تا به ادامه‌ی حرفش گوش کنم.
- راستش همه‌ی آدمایی که من اون روز دیدم خیلی صاف و یک‌‌رنگ بودن و شناختشون هم کار سختی نبود.
نگاه گیراش به سمت چشم‌هام چرخید. آب دهنم رو قورت دادم و چنگال رو از بین لب‌هام بیرون کشیدم. تک سرفه‌ای کردم، با دستپاچگی دنباله‌ی افتاده‌ی شالم رو روی شونه‌م انداختم و در همون حالت گفتم:
- ممنون بابت این نگاه مثبت!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
739
13,397
مدال‌ها
4
لبخندش رنگ گرفت.
-‌ خواهش می‌کنم و اینکه خوشحال باش که قوی‌ترین پسر و مهربون‌ترین دختر خانواده‌تون قراره با هم یکی بشن و این تیم شما رو قوی‌تر‌ می‌کنه... مطمئن باش و نگران نباش!
خدای من! واقعاً هیربد بزرگمهر جلوم نشسته؟ چرا این‌قدر درست‌حسابی صحبت می‌کنه؟! تک‌تک حرف‌هایی که با اطمینان و با آرامش بیان کرده‌بود، او‌ن‌قدر مؤثر و قوی بود که استرس و تنش‌هایی که از صبح باهاش درگیر بودم رو شست و برد! چرا به این فکر نکرده‌بودم که یکی شدن فرهود و سوگند چقدر می‌تونه زیباتر از حد تصورم باشه؟ بهش فکر کرده‌بودم اما شاید نفهمیده‌بودم!
- چیزکیکت رو بخور، یخ‌ کرد!
سریع چنگال رو به سمت بشقابم بردم اما یک لحظه مکث کردم و نگاهش کردم، خندید.‌ این چیز کیک از اولش هم سرد بود! ناخواسته به خاطر شوخی بی‌مزه‌ش خندیدم و تيکه‌ای از چیزکیک رو به دهن گذاشتم. زیر چشمی نگاهش کردم؛ خوشحال بودم از اینکه من رو از هم‌صحبتی با خودش پشیمون نکرد.
سفارشمون رو حساب کرد، ازش خواستم شماره کارتش رو حتماً برام ارسال کنه که گفت:
- این باشه به جبران اون روزی که اجازه دادی بیام خونه‌تون و آماده بشم.
نه! این امشب خیلی مؤدب شده‌بود. درحالی که کنارش آهسته قدم برمی‌داشتم گفتم:
- اون روز چیزی برای جبران نداره چون شما هم منو رسوندی فرودگاه! لطفاً شماره کارتت رو برام بفرست.
اخم ریزی کرد و سرش رو به طرفم چرخوند.
- لجبازی‌ها!
شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- باید اینطور باشه دیگه.
انگشت شستش رو به گوشه‌ی لبش کشید.
- و این باید رو کی تعیین می‌کنه؟
به ساختمون هتل نزدیک شده‌بودیم. دو دستم رو توی هوا تکون دادم و گفتم:
-‌ دنیا! هر کی باید دنگ خودشو بده، والسلام!
با تموم شدن جمله‌م، تمام وجودم به یکباره خیس شد. دست‌هام بی‌حرکت مقابلم مونده‌بود و توانایی باز کردن چشم‌هایی‌ که به خاطر شدت آب، خودبه‌‌خود بسته شده‌بود رو نداشتم. حس چکیدن آب رو از روی سر و صورتم حس می‌کردم و همچنان توی شوک بودم؛ چرا خیس شدم؟ آروم لای پلک‌هام رو باز کردم که تصویر چشم‌های‌‌ حیرت‌زده‌ی هیربد رو دیدم. برخلاف من، اون اصلاً خیس نشده‌بود.
- ای وای خدا مرگم بده! تو چرا اینجا بودی دل‌آرا جون؟
صدای شراره بود که از بالا می‌اومد؟ هیربد به خودش اومد و قدمی عقب رفت، گردنش رو به عقب خم کرد و نگاهش رو به پنجره‌های هتل دوخت.
- کار تو بود شراره؟!
شراره از پنجره‌ی اتاقش روی سرم آب ریخته‌بود؟!
- توام اینجایی هیربد؟ صبر کن الان میام.
و صدای نحسش قطع شد. خشکم زده‌بود و نمی‌تونستم تکون بخورم، فقط هر لحظه بیشتر سردم می‌شد!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
739
13,397
مدال‌ها
4
- خوبی؟
لب‌هام روی هم فشردم و‌ با حرص نگاهش کردم.
- واقعاً فکر می‌کنی خوبم؟
با دیدن چشم‌های خندونش، بیشتر حرصی شدم و پام رو محکم به زمین کوبیدم.
- می‌خندی؟ شدم موش آب کشیده و تو‌ می‌خندی؟
باورم نمیشه داشت می‌خندید! چرا فکر کردم عوض شده و شعورش بالا رفته؟! دست‌هاش رو جلو آورد و روی ساعد دستم که توی هوا خشک شده‌‌بود، گذاشت؛ آروم اون‌ها رو به سمت پایین هل داد و با صدایی که خنده توش موج می‌زد، گفت:
- آخه چرا خشکت زده؟ دستاتو بنداز پایین.
دست‌های یخ زده‌م رو مشت کردم و یک قدم بهش نزدیک‌تر‌ شدم. سرم رو بالا گرفتم و توی صورتش غریدم:
- ببخشید که قفل‌ کردم! والا من فکرشو نمی‌کردم از پنجره‌ی اتاق شراره خانم یک سطل آب قراره روم خالی بشه! فقط میشه بدونم چرا داری می‌خندی؟!
و در لحظه سریع سرم رو پایین انداختم و بلند عطسه زدم. وای! فقط اگه من سرما می‌خوردم، می‌دونستم با شراره چیکار کنم.
- آخ‌آخ عزیزم، من ندیدم شما پایین ایستادی! حالت خوبه؟ ببخشید.
سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم. این موقع شب با این حجم آرایش طبیعی بود؟ یعنی باور کنم که این نگاه مثلاً نگران واقعیه؟ آخ شراره! چطوری جلو نیام و لاخ‌لاخ موهات رو با دست‌هام جدا نکنم؟! آب بینیم رو بالا کشیدم و موهای خیس شده‌ی جلوی صورتم رو کنار زدم و آهسته جلو رفتم.
- عزیزم داشتی با دست لباس می‌شستی؟ این سطل آب رو از کجا آوردی؟! مگه اینجا حیاط خونه‌ست که آبا رو توی حیاط می‌ریزی؟ یعنی این‌قدر شعور نداری؟ اصلاً مگه چشمات کور بود؟ من به این بزرگی رو پایین ندیدی؟!
رفته‌رفته بهش نزدیک‌تر می‌‌شدم و تن صدام بالا می‌رفت. دیگه نتونستم ادامه بدم چون باز هم عطسه زدم و شراره از سکوت کوتاه من به نفع خودش استفاده کرد.
- باشه حالا دختر! مگه چی‌شده؟ اولاً مواظب حرف زدنت باش، دوماً شعور رو تو نداری که نمی‌دونی گاهی اتفاق پیش میاد، منم ازت معذرت‌خواهی کردم!
و پشت چشمی برام نازک کرد. خون خونم رو می‌خورد، چرا این‌قدر پررو بود؟!
- چرا اتفاق رو سر من پیش اومد؟ چرا رو سر آدمای دیگه نریخت؟ شراره همین الان سنگاتو با من وا بکن و این مسخره‌بازیات رو بذار کنار! چه مرگته که همیشه با من سر جنگ... .
دوباره عطسه زدم.
- وای‌ باورم نميشه اين‌قدر شلوغش مي‌كني دل‌آرا! تو خيلي خودتو جدي گرفتي! برو دختر، برو تو پر و بال من نپیچ!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
739
13,397
مدال‌ها
4
حالم از صدای پر عشوه‌ش و حرکات صورتش به هم می‌خورد. دستم رو به پیشونی گرمم کشیدم و عصبی خواستم قدمی جلو برم که آستین پالتوم به عقب کشید و روی شونه‌هام حس سنگینی کردم. سرم رو به سمت هیربد چرخوندم. گره محکمی بین ابروهاش افتاده‌بود و مشغول مرتب کردن کاپشنش روی شونه‌هام بود. درحالی که کلاه کاپشن رو روی سرم قرار می‌داد، خطاب به شراره گفت:
- توضيح بده شراره!
قدمی جلو رفت و مقابل چشم‌های نگران شراره ایستاد. شراره دست‌هاش رو در هم گره زد و در لحظه حالت چشم‌هاش مظلوم شد.
- هيربد باور كن اتفاقي شد، من از كجا بدونم تو و دل‌آرا اينجايين؟ اون هم زير پنجره! من خودم هم از بابت اين اتفاق ناراحتم!
بغض ميون صداش پيچيد و ادامه داد:
- هم ناراحتم، هم شرمنده! منتهي نمي‌دونم چرا دل‌آرا با من سر جنگ داره!
كلاه كاپشن هيربد براي سرم بزرگ بود و مدام روي صورتم مي‌افتاد، براي همين دستم رو به لبه‌ي كلاه گرفتم و اون رو كمي بالا دادم. شراره سرش رو پايين انداخت و دسته موهاي بلوند و شلاقيش از زير شال قرمز‌رنگش بيرون ريخت و حسابی دلبري مي‌كرد. پوزخندي روي لب‌هام نشست و از همون فاصله گفتم:
- آها! الان زاويه‌ي داستان چرخيد به سمت من و بنده شدم متهم؟ تو مثل اينكه اصلاً رفتاراي خودتو نمي‌بيني!
صداي فين‌فينش نشون از گريه‌ش بود و من مات تصوير روبه‌روم بودم كه چطور با مظلوم‌نمايي خودش رو بي‌گناه و من رو مقصر جلوه مي‌داد. سر بلند كرد، با چشم‌هاي سرخ شده به هيربد نگاه كرد و گفت:
- تو بگو! من با اين بد حرف زدم؟! من كه جز ببخشيد چيزي نگفتم! الانم ميگم، دل‌آرا جان منو بابت اين اتفاقي كه پيش اومد ببخش.
همچنان هيربد پشتش به من بود و در سكوت به نمايش شراره نگاه مي‌كرد. خداي من! مغزم داشت سوت مي‌كشيد!
اخم غلیظی روی پیشونیم نشست. دستم رو به لبه‌های کاپشن گرفتم، به هم نزدیک‌ترش کردم و بي‌توجه به دو همكاري كه خارج از نقطه‌ي دركم بودند، با قدم‌های تند از کنارشون عبور كردم. وارد لابی هتل که شدم، چشمم به شومینه‌ی کنج دیوار انتهای لابی خورد. خودم رو به مبل زرشکی‌رنگ کنار شومینه رسوندم و نشستم.‌ از شدت عصبانیت داشتم منفجر می‌شدم! واقعاً این دختر پیش خودش چی فکر کرده‌بود که این بازی بچگونه رو راه انداخته‌بود؟! اصلاً علت این لج و لجبازی چی بود؟ چرا فقط سوزنش روی من‌ گیر کرده‌بود و حالا چرا اين‌قدر حق به جانب صحبت مي‌كرد و خودش رو بي‌تقصير جلوه مي‌داد؟! حقش نبود بزنم لهش کنم؟
با قرار گرفتن لیوانی روی میز، با اخم سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم. مقابلم ایستاده‌بود و برخلاف چند دقیقه‌ی قبل، آروم و متفکرانه نگاهم می‌کرد.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
739
13,397
مدال‌ها
4
- میل به هیچی ندارم!
و نگاهم رو به شعله‌های نارنجی شومینه و سنگ‌ریزه‌های سفید اطرافش دوختم. صدای دم و بازدم عمیقش رو شنیدم و چند لحظه بعد حضورش رو نزدیک‌تر به خودم حس کردم اما ترجیح دادم باز هم نگاهش نکنم. چطور تونست توی این شرایط به من بخنده؟
- فقط برای اینه که بدنت گرم بشه و سرما نخوری، لطفاً بخور.
بغض گیر کرده‌ی توی گلوم رو قورت دادم و سرم رو به چپ و راست تکون دادم. انگشتم رو به سمت خودم گرفتم و گفتم:
- میشه بگی من با این دختره چیکار کردم؟ چرا همیشه یا از دست زبون تیزش باید آسیب ببینم یا کارای عجیب و غریبش؟ از روز اولی که مشغول به کار شدم با من مشکل داره! ای بابا!
سكوت‌هاي طولاني هيربد در جوابم، من رو عصبي‌تر مي‌كرد و از رفتارش هيچ برداشت ديگه‌اي جز اينكه گول كارهاي شراره رو خورده، نمي‌تونستم داشته باشم.
- كاملاً مشخص بود كه از قصد روي من آب ريخته! مشخص نبود؟! لابد نبوده كه تو سكوت مي‌كني!
- تقصیر تو نیست، مشکل اونه! فعلاً بهش فکر نکن و این لیوان شیر و عسل رو بخور تا سرد نشده!
با حرص سرم رو به سمتش چرخوندم که با دیدنش جا خوردم؛ روی دسته‌ی مبل نشسته و خودش رو به طرفم خم کرده‌بود. از این میزان نزدیک بودن یک لحظه ترسیدم و خودم رو عقب کشیدم و جمع و جور کردم. صورتش جدی‌تر از من بود و حتی لحن صداش هم عصبی‌تر. پس به خاطر حفظ سلامتیم هم که شده لجبازی رو کنار گذاشتم، لیوان شیر و عسل که حالا توی دستش بود رو گرفتم و ذره‌ذره‌ نوشیدم. گرمای شیر و شیرینی عسل توی وجودم جریان پیدا کرد و حس خوبی به تن سردم بخشید. لیوان خالی رو به دستش دادم که دوباره مقابلم ایستاد و با لحن آرومی گفت:
- لطفاً برگرد توی اتاقت و دوش آب گرم بگیر و بعدش استراحت کن! شاید شراره ندونه اما من و تو بهتر می‌دونیم که توی این هتل جای تلافی نیست.
پوزخندی روی لب‌هام نشست.
- معلومه! من حتی اون‌قدر شعور دارم که رفتارم رو در مقابل همکارم، اونم کسی که ازم بزرگ‌تره کنترل کنم! خیلی بلاها حقش بود اما فعلاً خودمو‌ کنترل می‌کنم!
لبخند کم‌رنگی روی لب‌هاش نشست که چشم‌غره‌ای بهش رفتم، دستم رو به دسته‌ی مبل گرفتم و ایستادم. خواستم کاپشنش رو دربیارم که مانعم شد و گفت:
- میام دم اتاقت ازت می‌گیرم، فعلاً با این برو بالا.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
739
13,397
مدال‌ها
4
بدون اینکه چیزی بگم، سرم رو پایین انداختم و به طرف آسانسور رفتم. خودم رو به اتاقم رسوندم و اولین کاری که کردم کاپشن هیربد رو روی تخت انداختم و پالتوی خودم رو روی جالباسی گذاشتم تا خشک بشه و بعد به طرف چمدونم رفتم. لباس‌های تمیزم رو برداشتم و وارد حمامی که ابتدای اتاق قرار داشت، شدم. همین که در حمام رو بستم، چهره‌ی خودم رو داخل آینه‌ای که پشت در حمام نصب بود دیدم و حقیقتاً جا خوردم! خدای من! تمام آرایش چشمم روی صورتم ریخته‌بود و رد سیاهی از خط چشم و ریمل از زیر چشمم تا خط فکم کشیده‌شده‌بود. برای همین هیربد با دیدن من خندید؟ وای شراره، لعنت بهت!
ساعت به نیمه‌شب رسیده‌بود. سشوار رو از برق کشیدم و روی میز آرایش رها کردم. گردنم رو جلو کشیدم و نگاهی به صورتم انداختم؛ حالا تمیز شده‌بود، بدون هیچ اثری از مواد آرایشی. قوطی کرم مرطوب‌کننده رو از روی میز برداشتم و با حرکات آروم و دورانی انگشتم، کرم رو به صورتم زدم. با تقه‌ای که به در خورد، چشم از آینه برداشتم. حدس می‌زدم هیربد باشه، پس حوله رو روی موهام انداختم و کاپشنش رو از روی تخت برداشتم. در رو باز کردم؛ حدسم درست بود و خودش بود. با چشم‌های خسته و موهایی مرطوب که نشون می‌داد اون هم تازه از حمام اومده، دست‌هاش رو توی جیب شلوارش فرو‌برده‌بود و نگاهم می‌کرد. کاپشنش رو به سمتش گرفتم که بدنش تکون محسوسی خورد و چندبار پلک زد. با تعجب پرسیدم:
- با چشم باز خوابیده‌بودی؟!
با حرفم، لبش رو به دندون گرفت، دستش رو به پشت گردنش کشید و بی‌توجه به سؤالم پرسید:
- خوبی؟
خوب بودم، پس در جوابش حرفش، آروم پلکم رو باز و بسته کردم و دستی که همچنان کاپشن رو نگه‌داشته‌بود، تکون دادم.‌ کاپشنش رو ازم گرفت و این‌بار با نگاهی که ردی از خجالت در اون دیده می‌شد، بهم زل زد و گفت:
- چیزی لازم نداری؟
سرم رو بالا انداختم و پشت دستم رو به پلک‌های سنگینم کشیدم.
- نه، فکر کنم فقط خواب لازمیم.
قدمی عقب رفت.
- آره، به هدفمون رسیدیم، حالا می‌تونیم بخوابیم.
دستم رو به لبه‌ی در گرفتم و سرم رو به چپ‌ کج کردم.
- هرچند که سخت بود!
خنده‌ی آرومی کرد و باز هم قدمی عقب رفت.
- خوب بخوابی.
با زمزمه‌ی «شب بخیر» نگاهم رو از نگاه گیرای عسلیش گرفتم و در رو بستم. نفس عمیقی کشیدم و حوله رو از روی سرم برداشتم. فرصت کمی برای خوابیدن داشتیم پس به زیر پتوی گرم و نرم هتل خزیدم و چشم‌هام رو بستم. ورود شراره و کارهای مزخرفش رو به افکارم ممنوع کردم اما هیربد هرازگاهی به دیواره‌ی ذهنم نفوذ می‌کرد و تصویرش مقابل پرده‌ی سیاه پلک‌های بسته‌م نقش می‌بست. کم‌کم، در اوج جنگیدن با افکار سرسختم، به خواب رفتم.
***
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین