- Dec
- 739
- 13,397
- مدالها
- 4
(دلآرا)
روی تشک فنری تخت، غلتی زدم و روی شکم خوابیدم. چونهم رو به ساعد دست چپم تکیه دادم و با دست راستم موبایل رو مقابل صورتم نگه داشتم. تصاویری که دیده میشد زیاد شفاف نبود؛ چون سوزان مشغول جابهجا شدن بود و از اتاقش به پذیرایی میرفت. همچنان منتظر، چشم به صفحهی موبایل دوختم که بالاخره تصویر سوزان خانم با کیفیت بهتری ظاهر شد. لبخندی به روم زد و گفت:
- خب! حالا بذار همه رو بهت نشون بدم.
و دوربین موبایلش رو چرخوند. حدس میزدم روی تک مبل کنار میز تلویزیون نشستهبود که همهی خونه به خوبی در تصویر دیده میشد. دوربین رو به سمت بردیایی که روی کاناپه دراز کشیدهبود و فربد بالای سرش، روی دستهی مبل نشستهبود و صحبت میکرد، گرفت و زمزمهکنان گفت:
- بردیا باز درد گردنش زده بالا، فربدم داره کرم میریزه و اذیتش میکنه!
آخ از گردندرد بردیا! نچنچ کردم و با ناراحتی به تصویر له و داغون داداشم نگاه کردم.
- طفلی بردیا! سوگند نتونست بهش کمکش کنه؟
جهت تصویر عوض شد و اینبار روی سوگند و سوگلی که توی آشپزخونه ایستادهبودند و مشغول آشپزی بودند، زوم کرد.
- میخواست کمک کنه اما ازش پرسید اول شام میخوای یا فیزیوتراپی؟ بردیا شام رو انتخاب کرد.
آروم خندیدم. کمی سرم رو بالا گرفتم و دستم رو بین موهای پریشونم که به تازگی بهش روغن آرگان زدهبودم و نرمتر از قبل شدهبود، فرو بردم.
- همیشه الویتش غذاست! فرهود کجاست؟
دوربین رو چرخوند و حالا تصویر صورت تپلی و ناز خودش جلوی دوربین ظاهر شد.
- والا یخچالمون کویر بود، فرهود و باراد رفتن خرید!
تکونی به بدنم دادم و به پشت دراز کشیدم. سرم رو روی بالشت پنبهای گذاشتم و با کنجکاوی پرسیدم:
- رابطهش با سوگند چطوره؟
لب پایینش رو آویزون کرد و درحالی که هندزفری توی گوشش رو فیکس میکرد، در جوابم گفت:
- بد نیست، خیلی طبیعی رفتار میکنن، البته نه مثل قبلاً ولی کم و بیش با هم صحبت میکنن.
انگشتم رو بین یک دسته از موهای فرم پیچوندم. دلم اونجا بود!
- وقتی با هم جدیتر صحبت کنن همهچی حل میشه! بهتره فعلاً به روشون نیارین... همین روزا همهچی خوب میشه.
با باز و بسته کردن پلکهاش حرفم رو تأیید کرد. ابرو بالا انداخت و با لبخند گفت:
- خب! هتل پنج ستاره خوبه؟!
نفس عمیقی کشیدم و نگاهم رو دورتادور اتاق کوچک و یک نفره، اما خیلی تمیز و شیک با رنگبندی قهوهای و کرم، چرخوندم و صادقانه گفتم:
- خوبه! اما دلم گرفته، شانس نداشتم و همین امشب که به نقص فنی خوردیم دوستام باهام نیستن! از طرفی خوابم نمیبره چون قبل پروازکلی قهوه خوردم!
روی تشک فنری تخت، غلتی زدم و روی شکم خوابیدم. چونهم رو به ساعد دست چپم تکیه دادم و با دست راستم موبایل رو مقابل صورتم نگه داشتم. تصاویری که دیده میشد زیاد شفاف نبود؛ چون سوزان مشغول جابهجا شدن بود و از اتاقش به پذیرایی میرفت. همچنان منتظر، چشم به صفحهی موبایل دوختم که بالاخره تصویر سوزان خانم با کیفیت بهتری ظاهر شد. لبخندی به روم زد و گفت:
- خب! حالا بذار همه رو بهت نشون بدم.
و دوربین موبایلش رو چرخوند. حدس میزدم روی تک مبل کنار میز تلویزیون نشستهبود که همهی خونه به خوبی در تصویر دیده میشد. دوربین رو به سمت بردیایی که روی کاناپه دراز کشیدهبود و فربد بالای سرش، روی دستهی مبل نشستهبود و صحبت میکرد، گرفت و زمزمهکنان گفت:
- بردیا باز درد گردنش زده بالا، فربدم داره کرم میریزه و اذیتش میکنه!
آخ از گردندرد بردیا! نچنچ کردم و با ناراحتی به تصویر له و داغون داداشم نگاه کردم.
- طفلی بردیا! سوگند نتونست بهش کمکش کنه؟
جهت تصویر عوض شد و اینبار روی سوگند و سوگلی که توی آشپزخونه ایستادهبودند و مشغول آشپزی بودند، زوم کرد.
- میخواست کمک کنه اما ازش پرسید اول شام میخوای یا فیزیوتراپی؟ بردیا شام رو انتخاب کرد.
آروم خندیدم. کمی سرم رو بالا گرفتم و دستم رو بین موهای پریشونم که به تازگی بهش روغن آرگان زدهبودم و نرمتر از قبل شدهبود، فرو بردم.
- همیشه الویتش غذاست! فرهود کجاست؟
دوربین رو چرخوند و حالا تصویر صورت تپلی و ناز خودش جلوی دوربین ظاهر شد.
- والا یخچالمون کویر بود، فرهود و باراد رفتن خرید!
تکونی به بدنم دادم و به پشت دراز کشیدم. سرم رو روی بالشت پنبهای گذاشتم و با کنجکاوی پرسیدم:
- رابطهش با سوگند چطوره؟
لب پایینش رو آویزون کرد و درحالی که هندزفری توی گوشش رو فیکس میکرد، در جوابم گفت:
- بد نیست، خیلی طبیعی رفتار میکنن، البته نه مثل قبلاً ولی کم و بیش با هم صحبت میکنن.
انگشتم رو بین یک دسته از موهای فرم پیچوندم. دلم اونجا بود!
- وقتی با هم جدیتر صحبت کنن همهچی حل میشه! بهتره فعلاً به روشون نیارین... همین روزا همهچی خوب میشه.
با باز و بسته کردن پلکهاش حرفم رو تأیید کرد. ابرو بالا انداخت و با لبخند گفت:
- خب! هتل پنج ستاره خوبه؟!
نفس عمیقی کشیدم و نگاهم رو دورتادور اتاق کوچک و یک نفره، اما خیلی تمیز و شیک با رنگبندی قهوهای و کرم، چرخوندم و صادقانه گفتم:
- خوبه! اما دلم گرفته، شانس نداشتم و همین امشب که به نقص فنی خوردیم دوستام باهام نیستن! از طرفی خوابم نمیبره چون قبل پروازکلی قهوه خوردم!