- Dec
- 739
- 13,397
- مدالها
- 4
(فربد)
دیدن تصویر دختر موفرفری که امروز برعکس همیشه، نماد ژولیدگی شدهبود، خندهی محوی رو به لبهام آورد. با چشمهای خمار از خستگی و خوابآلودگی، لیوان به دست از آشپزخونه خارج شد و به طرف تک مبل کنار تلویزیون اومد. موهای نامرتب و رها، تیشرت سیاهرنگ و گشادی که نصفش توی شلوار بود و نصف دیگهش بیرون و شلواری که یک پاچهش تا زانو جمع شدهبود؛ این ریخت و قیافه از دلآرا کمی بعید بود! خودش رو روی مبل انداخت، ماگ زردرنگش رو بین دو دستش گرفت و اون رو به لبش نزدیک کرد. در همین حالت، نگاهش رو به سمتم چرخوند و با صدایی که دو رگه شدهبود، گفت:
- صبح بخیر!
نگاه چپی بهش انداختم و با حرکت ابروهام، به ساعت دایرهای شکل و چوبی روی دیوار اشاره کردم.
- ساعت از دوازده گذشته، پس ظهر بخیر.
دستهاش رو پایین گرفت و من با دیدن رد سفیدی که پشت لبش افتادهبود، دیگه نتونستم جلوی خندهم رو بگیرم. با دیدن خندهی من، اخم بین ابروهای پر پشتش افتاد و گفت:
- کوفت! هیچوقت زمانو به رخ یک مهماندار نکش.
انگشتم رو به بالای لبم کشیدم.
- باشه جیگر! فعلاً پشت لبتو پاک کن.
با شنیدن حرفم، سریع خم شد و از جعبهی روی میز تلویزیون، دستمالکاغذی بیرون کشید و لبش رو تميز كرد. توجهم به گونههای ملتهبش جلب شد و با کنجکاوی پرسیدم:
- سرما خوردی؟!
شونهای بالا انداخت.
- نمیدونم! فعلاً طبق توصیهی بچهها شیر و عسل گرم میخورم تا اگه علائمی هم باشه از بین بره.
و دوباره لیوان رو مقابل دهنش گرفت. عوارض یک پرواز با تأخیر، دلآرا رو از همیشه خستهتر کردهبود، شاید همین خستگی باعث مریضیش شدهبود.
- اگه خستهای بخواب دلآرا، فکر کنم تأخیر خیلی اذیتت کرده.
بعد از تموم شدن جملهم، ابروهاش در هم رفت. لیوانی که ظاهراً خالی بود رو روی میز گذاشت، دستش رو بین موهای پریشونش فرو کرد و با کلافگی گفت:
- چی بگم! پرواز پر دردسر و همکارای مزخرف! واقعاً دیشب خسته شدم.
کف پاهاش رو روی لبهی مبل گذاشت و زانوهاش رو بغل گرفت و ادامه داد:
- بقیه کجان؟
بقیه! تعداد زیاد بود و توضیحات طول میکشید. روی مبل جابهجا شدم و گفتم:
- سوگند که بردیا رو برده توی اتاق تا درمانش کنه، فرهود و باراد و سوزان توی تراس نشستن، سوگل هم داره توی اتاقش درس میخونه، منم اومدم احوال دلآرا خانم رو بپرسم.
دیدن تصویر دختر موفرفری که امروز برعکس همیشه، نماد ژولیدگی شدهبود، خندهی محوی رو به لبهام آورد. با چشمهای خمار از خستگی و خوابآلودگی، لیوان به دست از آشپزخونه خارج شد و به طرف تک مبل کنار تلویزیون اومد. موهای نامرتب و رها، تیشرت سیاهرنگ و گشادی که نصفش توی شلوار بود و نصف دیگهش بیرون و شلواری که یک پاچهش تا زانو جمع شدهبود؛ این ریخت و قیافه از دلآرا کمی بعید بود! خودش رو روی مبل انداخت، ماگ زردرنگش رو بین دو دستش گرفت و اون رو به لبش نزدیک کرد. در همین حالت، نگاهش رو به سمتم چرخوند و با صدایی که دو رگه شدهبود، گفت:
- صبح بخیر!
نگاه چپی بهش انداختم و با حرکت ابروهام، به ساعت دایرهای شکل و چوبی روی دیوار اشاره کردم.
- ساعت از دوازده گذشته، پس ظهر بخیر.
دستهاش رو پایین گرفت و من با دیدن رد سفیدی که پشت لبش افتادهبود، دیگه نتونستم جلوی خندهم رو بگیرم. با دیدن خندهی من، اخم بین ابروهای پر پشتش افتاد و گفت:
- کوفت! هیچوقت زمانو به رخ یک مهماندار نکش.
انگشتم رو به بالای لبم کشیدم.
- باشه جیگر! فعلاً پشت لبتو پاک کن.
با شنیدن حرفم، سریع خم شد و از جعبهی روی میز تلویزیون، دستمالکاغذی بیرون کشید و لبش رو تميز كرد. توجهم به گونههای ملتهبش جلب شد و با کنجکاوی پرسیدم:
- سرما خوردی؟!
شونهای بالا انداخت.
- نمیدونم! فعلاً طبق توصیهی بچهها شیر و عسل گرم میخورم تا اگه علائمی هم باشه از بین بره.
و دوباره لیوان رو مقابل دهنش گرفت. عوارض یک پرواز با تأخیر، دلآرا رو از همیشه خستهتر کردهبود، شاید همین خستگی باعث مریضیش شدهبود.
- اگه خستهای بخواب دلآرا، فکر کنم تأخیر خیلی اذیتت کرده.
بعد از تموم شدن جملهم، ابروهاش در هم رفت. لیوانی که ظاهراً خالی بود رو روی میز گذاشت، دستش رو بین موهای پریشونش فرو کرد و با کلافگی گفت:
- چی بگم! پرواز پر دردسر و همکارای مزخرف! واقعاً دیشب خسته شدم.
کف پاهاش رو روی لبهی مبل گذاشت و زانوهاش رو بغل گرفت و ادامه داد:
- بقیه کجان؟
بقیه! تعداد زیاد بود و توضیحات طول میکشید. روی مبل جابهجا شدم و گفتم:
- سوگند که بردیا رو برده توی اتاق تا درمانش کنه، فرهود و باراد و سوزان توی تراس نشستن، سوگل هم داره توی اتاقش درس میخونه، منم اومدم احوال دلآرا خانم رو بپرسم.