جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Fati-Ai با نام [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 17,037 بازدید, 374 پاسخ و 47 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
781
14,008
مدال‌ها
4
(فربد)

دیدن تصویر دختر ‌موفرفری‌ که امروز برعکس همیشه، نماد ژولیدگی‌ شده‌بود،‌ خنده‌ی‌ محوی رو به لب‌هام آورد. با چشم‌های خمار از خستگی ‌و خواب‌آلودگی، لیوان به دست از آشپزخونه خارج شد و به طرف تک مبل کنار تلویزیون اومد. موهای نامرتب و رها، تی‌شرت سیاه‌رنگ و گشادی‌ که نصفش توی شلوار بود و نصف دیگه‌ش بیرون و شلواری که یک پاچه‌ش تا زانو جمع شده‌بود؛ این ریخت و قیافه از دل‌آرا کمی بعید بود! خودش رو روی مبل انداخت، ماگ زردرنگش‌ رو بین دو دستش گرفت و اون رو به لبش نزدیک کرد. در همین حالت، نگاهش رو به سمتم چرخوند و با صدایی که دو رگه شده‌بود، گفت:
- صبح بخیر!
نگاه چپی بهش انداختم و با حرکت ابروهام، به ساعت دایره‌ای شکل و چوبی روی دیوار اشاره کردم.
- ساعت از دوازده گذشته، پس ظهر بخیر.
دست‌هاش رو پایین گرفت و من با دیدن رد سفیدی که پشت لبش افتاده‌بود، دیگه نتونستم جلوی خنده‌م رو بگیرم. با دیدن خنده‌ی من، اخم بین ابرو‌های پر پشتش افتاد و گفت:
- کوفت! هیچ‌وقت زمانو به رخ یک مهماندار نکش.
انگشتم رو به بالای لبم کشیدم.
- باشه جیگر! فعلاً پشت لبتو‌ پاک کن.
با شنیدن حرفم، سریع خم شد و از جعبه‌ی روی میز تلویزیون، دستمال‌کاغذی بیرون کشید و لبش رو تميز كرد. توجهم به گونه‌های ملتهبش‌ جلب شد و با کنجکاوی پرسیدم:
- سرما خوردی؟!
شونه‌ای بالا انداخت.
-‌ نمی‌دونم! فعلاً طبق توصیه‌ی بچه‌ها شیر و عسل گرم می‌خورم تا اگه‌ علائمی هم باشه از بین بره.
و دوباره لیوان رو مقابل دهنش گرفت. عوارض یک پرواز با تأخیر، دل‌آرا رو از همیشه خسته‌تر کرده‌بود، شاید همین خستگی باعث مریضیش شده‌بود.
- اگه خسته‌ای بخواب دل‌آرا، فکر کنم تأخیر خیلی اذیتت کرده.
بعد از تموم شدن جمله‌م، ابروهاش در هم رفت. لیوانی که ظاهراً خالی بود رو روی میز گذاشت، دستش رو بین موهای پریشونش فرو کرد و با کلافگی گفت:
- چی بگم! پرواز پر دردسر و همکارای مزخرف! واقعاً دیشب خسته شدم.
کف پاهاش رو روی لبه‌ی مبل گذاشت و زانوهاش رو بغل گرفت و ادامه داد:
- بقیه کجان؟
بقیه! تعداد زیاد بود و توضیحات طول می‌کشید. روی مبل جابه‌جا شدم و گفتم:
- سوگند که بردیا رو برده توی اتاق تا درمانش کنه، فرهود و باراد و سوزان توی تراس نشستن، سوگل هم داره توی اتاقش درس می‌خونه، منم اومدم احوال دل‌آرا خانم رو بپرسم.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
781
14,008
مدال‌ها
4
بالاخره گره ابروهاش باز شد و لبخند روی صورتش نشست.
- غذا هم که مهمون عزیزجونیم درسته؟ دارم بوی فسنجون رو می‌فهمم.
و چشم‌هاش رو بست و با لذت عطر فسنجون عزیزجون که کل فضای خونه رو پر‌کرده‌بود رو نفس کشید. ناشیانه و به خاطر فكري که چند روزی حسابی من رو به خودش درگير كرده‌بود، بحث قبلی رو پیش کشیدم و پرسيدم:
-‌ مگه دیروز دوستت باهات نبود؟
چشم‌هاش رو باز کرد و سرش رو به چپ و راست تکون داد.
- صحرا رو میگی؟ نه! اگه بود فکر کنم خوش می‌گذشت.
لب‌هام رو به هم فشردم و چیزی نگفتم. چطور بحث صحرا رو پیش بکشم؟ اصلاً صحبت با دل‌آرا در رابطه با دوست صمیمیش درست بود؟ منطقم‌ که این حرف رو تأیید می‌کرد اما احساسم شک داشت. یعنی باید حرف دلم رو برای دل‌آرا می‌گفتم؟! نمی‌دونم. این زندگی هشت نفره و این مسیر مشترک، ما رو به صحبت کردن و مشورت کردن عادت داده‌بود. قطعاً برای همین بود که دلم می‌خواست احساساتی که چند روزی فکر و ذهنم رو درگیر کرده رو با دل‌آرا که دوست صمیمی صحرا بود به اشتراک بذارم تا بتونم بهتر تصمیم بگیرم و بيخودي درگير احساسات پيچيده نشم؛ البته که من خیلی کم‌طاقت بودم، خیلی!
- دل‌آرا!
سؤالی نگاهم کرد. لبم رو با زبون تر کردم و ادامه دادم:
- یه سؤال بپرسم؟ جون دلی چيز خاصي نيست فقط چون چند روزه فکرم رو درگیر کرده گفتم باهات در میون بذارم! البته بردیا هم یه چیزایی می‌دونه.
با تعجب نگاهش بين احزاي صورتم چرخيد و با آواي نامفهومي مثل «هوم» حرفم رو تأييد كرد. آب دهنم رو قورت دادم و به اميد اينكه عكس‌العمل بدي از دل‌آرا نبينم زمزمه كردم:
- ميشه راجع به صحرا باهات صحبت كنم؟
چشم‌های درشتش، درشت‌تر‌ شد و بلافاصله با قدم‌هاي بلند خودش رو بهم رسوند. كنارم، متمايل به سمت من نشست و روي مبل چهارزانو زد. انگار با يك جمله خواب كاملاً از سرش پريد؛ چون ديگه خبري از اون چشم‌هاي خمار نبود!
- صحرا؟! چي‌شده؟ آره كه ميشه، زود باش بگو ببينم!
دستم رو به چونه‌م كشيدم و نگاهم رو از چشم‌هاي كنجكاوش گرفتم. حالا اولين بار هم نبود كه راجع به يك دختر با خواهر‌م صحبت مي‌كردم اما چرا اين‌دفعه صحبت كردن اين‌قدر سخت بود؟
- صحرا كار بدي كرده؟ بگو فربد! الان كسي نيست.
نيم‌نگاهي به خونه‌ي خالي و ساكت انداختم. قرار نبود چيزي از اومدن صحرا به شركت، عذرخواهي عجيبش و ناهار خوردنمون بگم؛ خصوصاً از حرف‌هايي كه صحرا درباره‌ي زندگي شخصيش گفت. من فقط مي‌خواستم احساسات خودم رو باهاش در ميون بذارم و ازش راهنمايي بگيرم. پس سرم رو بالا انداختم و نگاهش كردم.
- نه، مي‌خواستم بيشتر راجع به صحرا بدونم، كنجكاوم!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
781
14,008
مدال‌ها
4
چشم‌هايي كه دودو مي‌زد و گوش‌هايي كه انگار فقط براي شنيدن صداي من تيز شده‌بود، باعث شد استرس بگيرم و نتيجه‌ش هم برعكس تمام آدم‌هاي نرمال دنيا، شد خنده! دستم رو به پيشونيم كشيدم و خنديدم.
- شوخي كردي فربد؟ الكي گفتي؟
سرم رو پايين نگه‌داشتم و با خنده گفتم:
- مگه مريضم؟ معلومه كه شوخي نكردم.
- پس چرا نگام نمي‌كني؟!
لب‌هام رو روي هم فشردم و اين‌بار با مظلوميت به چهره‌‌اي كه تركيبي از تعجب و شكايت بود، خيره شدم و غرغركنان ناليدم:
- آخه خواهر من! تو چشمات به اندازه‌ي كافي تأثيرگذار هست! ميشه اين شكلي نگام نكني؟ من بايد چيكار كنم از دست چشماي تو و برديا؟ آدم دست و دلش مي‌لرزه وقتي شماها بهش زل مي‌زنين!
گوشه‌ي پلكش رو خاروند و با خنده در ادامه‌ي حرفم گفت:
- باراد رو فراموش كردي!
كف دستم رو با شدت به رون پام كوبيدم و هيجان‌زده در جوابش گفتم:
- آخ‌آخ! يادم نبود كه سلطان اونه!
خنديد و نيشگوني از پهلوم گرفت كه ناخواسته كمي خودم رو عقب كشيدم و باعث خنده‌ي بلندتر دل‌آرا شد.
- شيرين‌زبوني بسه! بحثو عوض نكن و حرفتو بزن! چرا آمار صحرا رو مي‌گيري؟
آب دهنم رو قورت دادم و نفس عميقي كشيدم؛ واقعاً سؤال سختي بود اما براي همين حرف‌ها اين بحث رو با دل‌آرا پيش كشيده‌بودم؛ پس سكوت، جالب نبود.
- والا راجع بهش كنجكاو شدم، دوست دارم از زبون تو بشنوم كه چطور دختريه، مي‌خوام بدونم اون شناخت كمي كه خودم بهش رسيدم درست هست يا نه.
گردنم رو به طرفش چرخوندم و با لبخند كم‌رنگي ادامه دادم:
- فقط بدون بدم نمياد كه بيشتر باهاش آشنا بشم.
حالا چشم‌هاي كشيده و درشتش، براق شد. لبخند نازي به روم زد كه گونه‌هاش رو برجسته‌تر كرد. با صداي آرومي گفت:
- دل داداشم گيره؟ فقط بعد يه‌بار رسوندن و دادن كيف پول جامونده‌ش؟
دوست نداشتم به دل‌آرا دروغ بگم اما وقتي ياد خواهش صحرا هم مي‌افتادم، باعث مي‌شد بخشي از واقعيت رو پشت لب‌هام نگه‌دارم؛ مثلاً از شيريني باقلوا و عذرخواهي صحرا كه حتماً بايد مي‌گذشتم!
- تقريباً! در ضمن، من نگفتم دلم گيره، گفتم فقط دوست دارم بيشتر باهاش آشنا بشم.
اين‌بار قبل از لب‌هاش، چشم‌هاش خنديد. يك تاي ابروش رو بالا انداخت و نچ‌نچ‌كنان جوابم رو داد:
- نه فدات بشم! انگاري ويروس عشق افتاده توي اين خونه و تا همه رو مبتلا نكنه، بيرون نميره! حاشا نكن آقا فربد!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
781
14,008
مدال‌ها
4
نگاهش به سمت تراس کشیده‌ شد و در همون حالت ادامه داد:
- کاش اتفاق قشنگ بین سوگند و فرهود، باعث شروع خوشی‌های همیشگی زندگیمون بشه... اتفاقات خوبی که تا الان لمسش نکردیم!
چه حرف قشنگی زد! شاید این خونه با اتفاقات جدید و عاشقانه، بیشتر جون می‌گرفت. دل‌آرا نفس عمیقی کشید و نگاهم کرد.
- صحرا! با هم چند ساله رفیقیم، دختر خیلی خوب و مهربونیه، خیلی هم نازه!‌ توی این چند سال هیچ بدی از صحرا ندیدم، همیشه پایه و همراهم بوده، منتهی چیز زیادی راجع به زندگی شخصیش نمی‌دونم چون صحرا هیچ‌وقت تمایل نداره که درباره‌ی ماجراهای شخصی زندگیش صحبت کنه و از اونجایی که ما هم زندگی پر ماجرا و پیچیده‌ای داشتیم، این ویژگیش برای من خیلی خوب بود چون منم ترجیح می‌دادم با همچین آدمی رفیق بشم تا توی زندگی عجیبمون سرک نشه!
با شنیدن صدای در، توجهمون به راهروی اتاق دخترها جلب شد. سوگل بی‌‌‌حرف به طرف آشپزخونه می‌رفت. دل‌آرا نگاهش رو از سوگل گرفت و گفت:
- فقط می‌دونم که یکی دوساله یه خواستگار سمج داره که صحرا نمی‌خوادش و اونم پسر یکی از دوستای مامانشه، در همین حد! بیشتر نمی‌دونم و چیزی هم نپرسیدم.
زانوهاش رو بغل گرفت و لبخند خواهرانه‌ش رو به روم پاشید.
- اسم صحرا رو آوردی حس عجیبی بهم دست داد! صحرا رو خیلی زیاد دوست دارم و بهش اعتماد دارم ولی تو رو بیشتر دوست دارم و نمی‌دونم صحرا لیاقت خوبیای تو رو داره یا نه! اما می‌تونه انتخاب خوبی باشه و اگه می‌خوای باهاش آشنا بشی می‌تونم بهت کمک کنم.
متفکرانه نگاهش می‌کردم. حرفی برای گفتن نداشتم، چون دوست داشتم بیشتر شنونده‌ی دل‌آرا باشم.
- من می‌دونم که تو و همه‌ی بچه‌های این خونه، چقدر سختی کشیدین! من می‌دونم که تو و فرهود از همه‌ی ما بیشتر اذیت شدین، برای همین می‌ترسم سراغ آدمی بری که لیاقت خوبیات رو نداشته باشه.
خواهر دلسوز من! زیر لب پرسیدم:
- یعنی نمی‌تونی به صحرا اعتماد کنی؟
در جواب سؤالم لبش رو به دندون گرفت و بعد از چند لحظه سکوت گفت:
- می‌تونم چون می‌دونم که خیلی دختر خوبیه! اما شناخت دقیقش باید توسط خودت انجام بشه و من هر چی راجع به روحیات و اخلاقش بگم بعید می‌دونم کافی باشه چون این تویی که باید جنس خوبی و بدی صحرا رو بشناسی و بفهمی باهاش کنار میای یا نه.
لبخندی به روش زدم، دستم رو جلو بردم و دو انگشتم رو به لپ‌های دل‌آرا رسوندم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
781
14,008
مدال‌ها
4
- تو خیلی خفنی! خیلی هم خوش‌صحبتی!
دستش رو روی قفسه‌ی‌سی*ن*ه‌ش گذاشت و کمی سرش رو خم کرد.
- خجالتم ندین!
صادقانه زمزمه کردم:
- بخشی از وجود زن‌عمو دل‌افروز توی وجودته! خداروشکر!
همین جمله برای نشستن برق اشک توی نگاهش، کافی بود. تمام روزهایی که اول بدون مادر و بعد هم بدون پدر برای ما گذشت، با وجود خوبی‌های ناتمام زن‌عمو دل‌افروز، قابل تحمل می‌شد. مهربونی اون زن بی‌نظیر بود و از همه‌ی وجودش برای بچه‌های برادرشوهرش مایه می‌ذاشت؛ به همون اندازه‌ای که به بچه‌های خودش اهمیت می‌داد. نفهمیدم سرنوشت چه دشمنی با ما داشت که زن‌عمو دل‌افروز رو هم ازمون گرفت!
- چی گل میگین گل می‌شنوین؟
با شنیدن صدای سوزان، به خودم اومدم. دل‌آرا دستی به صورتش کشید و به طرف سوزان کنجکاو برگشت.
- حرف می‌زنیم دیگه!
انگار برعکس همیشه، سوزان حوصله‌ی کنجکاوی زیاد نداشت چون همین جواب براش کافی بود و فقط سر تکون داد و جلو اومد. روی زمین، پشت به دل‌آرایی که روی مبل نشسته‌بود، نشست. دستش رو به طرف موهای پریشونش گرفت و خطاب به دل‌آرا گفت:
- میشه موهامو ببافی؟
دل‌آرا لبخندی به روم زد و به طرف سوزان چرخید. موهاش رو به سه قسمت تقسیم کرد و بعد مشغول بافتن شد. ذهن من پی حرف‌های دل‌آرا می‌چرخید. صحرا ماجرای خواستگار سمجش رو مختصراً برای رفیق چندساله‌ش تعریف کرده‌بود اما برای من ریز و درشتش رو گفته‌بود؟ چرا؟! نکنه فرضیه‌ی‌ بردیا درست بود و صحرا از من خوشش می‌اومد؟ نه! نه! قطعاً چون من خواستگارش رو به دنبالش دیدم خواست خودش رو برای من توجیه کنه. اما مشکل اینجا بود که چه صحرا از من خوشش می‌اومد چه نمی‌اومد، این من بودم که این روزها ذهنم مدام اطراف صحرا می‌چرخید و بی‌خیال هم نمی‌شد!
- برو دختر! بافتم.
تندتند پلک زدم و نگاهشون کردم. سوزان دستی به دنباله‌ی‌ گیس بافته‌شده‌ش کشید و از جا بلند شد. لپ دل‌آرا رو بوسید و با صدای بلند تشکر کرد و به طرف اتاقش رفت. دل‌آرا به طرف من چرخید و با صدای آرومی گفت:
- خلاصه‌ش این بود داداش من! بابت این حس خوبت خوشحالم و هر کمکی از دستم بربیاد برات انجام میدم، تو فقط لب تر کن.
و خنده به لب، چشمک زد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
781
14,008
مدال‌ها
4
به عشق خوردن دستپخت بی‌نظیر عزیزجون، رأس ساعت دو، پله‌ها رو یکی‌دوتا پایین رفتیم. هفته‌ای یک‌بار و در روزهای تعطیلی بيشترين چيزي كه خوشحالمون مي‌كرد، همين ناهار يا صبحانه‌هايي بود كه دور هم خورده مي‌شد. در كنار عزيزجون و آقاجون همه‌چيز صفاي بيشتري داشت؛ حالا اگه فسنجوني كه عزيزجون پخته‌ باشه هم مي‌بود، ديگه روزمون تكميل مي‌شد. كمر خم كردم و روي ماه عزيزجون رو بوسيدم و براي آقاجوني كه اون طرف ميز نشسته‌بود، سلام نظامي دادم. صداي به‌به و چه‌چه هشت نفرمون بالا رفت و پشت ميز نشستيم و بعد از يك ساعت تمام بشقاب‌هاي روي ميز بدون باقي‌موندن دونه‌اي برنج، توسط ما نوه‌هاي گرسنه، تميز شد!
- عزيزجون قربون دست و پنجه‌ت! اين‌قدر خوشمزه درست نكن كه چاق مي‌شيم‌ها!
امان از دست سوزان كه خودش بهونه‌ي شوخي رو به دستمون مي‌داد! همين كه خواستم دهن باز كنم، برديا كه كنارش نشسته‌بود، با احتياط گردنش رو حركت داد و به سوزاني كه به پشتي صندلي لم داده‌بود، نگاه كرد و با خنده گفت:
- آخي! نگران خودتي؟ نگران نباش! از قديم گفتن آب كه از سر گذشت چه يك وجب چه صد وجب!
و با چشم و ابرو به سوزان تپلي اشاره كرد و صداي خنده‌ي همه‌ي رو بالا برد. سوزان از بين پلك‌هاي باريك‌شده‌ش نگاه عصبيش رو به برديا دوخت و زير لب با حرص اسمش رو زمزمه كرد.
- نوش جونت مادر! تو كه چيزي نخوردي عزيزم.
سوزان كه با جمله‌ي عزيزجون اعتماد به نفسش برگشته‌بود، سرش رو بالا گرفت و با لبخند تشكر كرد كه باز برديا به حرف اومد و دستش رو به سمت بشقاب خورشتي كه حالا خالي شده‌بود، گرفت.
- عزيزجون همه‌ي خورشت منو اين دختر تموم كرد! حالا ميگي چيزي نخورده؟!
سوزان با حرص دست مشت‌شده‌ش رو به سطح شيشه‌اي ميز كوبيد و گفت:
- برديا مي‌زنمتا! عزيزجون ببين چقدر اذيتم مي‌كنه!
و دست به سينه و با ابروهاي در هم، نگاه چپ‌چپي به مايي كه مشغول خنده بوديم، انداخت. سوگند صندليش رو عقب كشيد و درحالي كه بشقاب‌ها رو داخل هم قرار مي‌داد، خطاب به سوزاني كه زيرلب برديا رو تهديد مي‌كرد، گفت:
- دستت به گردن برديا نمي‌خوره‌ها! وگرنه من مي‌دونم و تو!
و با يك دسته بشقاب به طرف آشپزخونه رفت. با رفتن سوگند همگي از جا بلند شديم و با ادامه‌ي خنده و شوخي و اذيت كردن سوزان شيرينمون، مشغول جمع و جور كردن ميز و انتقال ظرف‌ها به آشپزخونه و ماشين ظرفشويي شديم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
781
14,008
مدال‌ها
4
به خواست آقاجون، بعد از ناهار، همگي روي مبل‌هاي سلطنتي زرشكي‌رنگ كه دايره‌وار وسط سالن چيده شده‌بود، نشسته‌بوديم؛ همه به جز سوگل و باراد. گردنم رو به راست چرخوندم و به فرهود كه كنارم بود، نگاه كردم. اخم كم‌رنگي روي پيشونيش نشسته‌بود و نگاهش به جز گل‌هاي قالي جاي ديگه‌اي رو نمي‌ديد. پاي چپش رو تندتند تكون مي‌داد و من جز گذاشتن دست روي شونه‌ش و فشردنش، عكس‌العمل ديگه‌اي براي آروم كردن تشويش برادرم انجام ندادم. با بازدم عميقي، نفسش رو به بيرون فرستاد و بدون اينكه نگاهم كنه، كف دست سردش رو روي دستم گذاشت. نگاهم روی صورت جدی آقاجون چرخید. حتماً که از این دورهمی هدفی جز صحبت درباره‌ی‌ سوگند و فرهود نداشت! سوگند و فرهودی که روبه‌روی هم نشسته‌بودند و کم‌صحبت‌ترین فرد جمع بودند. زمزمه كردم:
- درست ميشه داداش.
آروم سرش رو تكون داد و دستم رو فشرد، روي مبل جابه‌جا شد و اين‌بار دست به سينه شد و نگاهش رو به آقاجون دوخت. كلافه دستم رو بين موهايي كه امروز بهشون رسيدگي نشده‌بود و پريشون‌تر از هميشه بود، كشيدم و به بردیا که صاف و صوف، سمت چپم نشسته‌بود، نگاه کردم.
با ديدنش خنده‌م گرفت و زير لب گفتم:
- يجوري صاف نشستي انگار اتو شدي!
- كوفت!
و آروم به سمتم چرخيد كه پرسيدم:
- گردنت بهتره؟
پلك روي هم گذاشت و مطمئن گفت:
- مگه میشه آدم از زیر دست سوگند بیرون بیاد و خوب نباشه؟ خیلی بهترم انصافاً! فقط گفت رعایت کنم تا کم‌کم خوب بشه.
با زمزمه‌ي «خداروشكر» دستم رو دور شونه‌ش انداختم. اگه برديا می‌فهمید من قصد دارم یک قدم به سمت صحرا بردارم، چه عکس‌العملی نشون می‌داد؟ با شناختی که از شخصیت حمایتگرش داشتم، مطمئن بودم که مانعم نمیشه. نگاهم رو به نيم‌رخ برديا دوختم و پچ‌پچ‌وار، جوري كه فقط خودش بشنوه، گفتم:
- اگه يكم به توصيه‌هاي خانم آزاد هم گوش بدي، كمتر توي شركت اذيت ميشي!
چشم‌هاش درشت شد اما خداروشكر نتونست گردنش رو حركت بده و نگاهم كنه و اينجوري از زير نگاه تيز برديا كه كم از دل‌آرا نداشت فرار كردم! با بیرون اومدن سوگل و باراد از آشپزخونه، نگاهم به سمتشون کشیده‌ شد. باراد با سینی چای به سمت آقاجون رفت و سوگل روی مبل تکی بین بردیا و دل‌آرا نشست.
استکان‌های بلوری چای رو به دست داشتیم و حالا در سکوتی ممتد، منتظر شروع حرف‌های آقاجون بودیم. استرسي كه جريان پيدا كرده‌بود، انگار به هممون منتقل شده‌بود كه جرأت شروع صحبت رو نداشتيم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
781
14,008
مدال‌ها
4
تک‌سرفه‌ی آقاجون، نشون از این می‌داد که قصد شروع صحبت رو داره.
- خب! چند روزی هست که قصد دارم باهاتون صحبت کنم، اما به خاطر مشغله‌های کاریتون فرصت نمی‌شد، امروز که همه هستین فرصت خوبی برای دور هم بودن بود.
دو دستم رو دور استکانم حلقه کردم و چشم به سوگندی دوختم که در کنار عزیزجون، مقابلمون نشسته‌بود. سرش تا آخرین حد ممکن پایین بود و انگشت‌های دستش رو به بازی گرفته‌بود.
- در رابطه با سوگند و فرهود و حرفای جدیدی که شنیدم! بگین ببینم، شما هم مثل من و عزیزجان در جریان نبودین؟
صداي برديا و خنده‌اي كه توش مي‌زد، سكوت ما هفت نفر رو شكست.
- نه آقاجون! به جز باراد روح هیچ‌کدوممون خبر نداشت، وگرنه واسطه می‌شدیم تا اين دو نفر زودتر به هم برسن و خیالمون راحت بشه.
به دنبال جمله‌ی بردیا، برای عوض شدن جو، هممون الکی خندیدیم و دوباره فرصت صحبت رو به آقاجون دادیم. لبخند محوی روی صورتش نشست و گفت:
- از دست تو پسر! یعنی این اتفاق این‌قدر برای شما خوشحال‌کننده بود؟
استكان رو مقابل دهنم گرفتم و جرعه‌ي آخر چاي رو نوشيدم. حالا نوبت سوزان بود؛ خودش رو جلو کشید و با اشتیاق در جواب آقاجون گفت:
- معلومه که آره آقاجون! بعد از شما و عزیزجون همه‌ی تکیه‌ی ما شیش‌تا به این دو نفره، قطعاً در کنار هم بودنشون همه‌چیز رو بهتر می‌کنه.
استكان خالي رو روي ميز مقابلم گذاشتم و با لحن مصممي در ادامه‌ي حرف سوزان، گفتم:
- آقاجون! ما وقتی بچه بودیم و بازی می‌کردیم، همیشه نقش مامان و بابا رو می‌دادیم به سوگند و فرهود! توی ذهنمون این دو نفر همیشه با هم بودن.
همه حرفم رو تأیید کردند. نگاهم به سمت پای فرهود کشیده‌ شد، حالا کمتر تکون می‌خورد و این یعنی آروم‌تر شده‌بود.
- آخه عزیزای دل مادر! چرا زودتر به ما نگفتین؟ فرهودجان، پسرم! چرا این‌قدر صبر کردی عزیزم؟
دستم رو روي كمر فرهود گذاشتم، نفس عمیقی کشید و سرش رو بالا گرفت. به عزیزجون نگاه کرد و با لحن ملایمی جوابش رو داد:
- عزیزجون! قربونت برم، شما اگه تونستی برای بقیه‌ی ماجراهاي قصه‌ی زندگي ما دلیل بیاری، منم می‌تونم جواب سؤالت رو بدم! والا به خدا نشد! وگرنه ده ساله که می‌خوام این موضوع رو مطرح کنم.
نگاه سوگند آروم‌آروم بالا اومد و چشم به صورت فرهود دوخت. درسته! این طول موج نگاه، اصلاً در رابطه با مهراب وجود نداشت! فرهود نگاه اجمالی به همه انداخت و ادامه داد:
- می‌دونم خیلی سریع گفته‌ شد و می‌دونم گفتن این حرفا برای مایی که توی این خونه و زیر یک سقف زندگی‌ می‌کنیم عجیب‌وغریبه! پس از همتون عذر می‌خوام که حسابی سوپرایز شدین، اما این‌قدر خوبین که منو درک کردین و حالا پشت من و احساسم ایستادین، واقعاً ممنونم.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
781
14,008
مدال‌ها
4
روی مبل جابه‌جا شد و نگاهش رو به سمت آقاجون سوق داد.
- اگه شما و عزیزجون اجازه بدین و اگه سوگندجان موافق باشه، من می‌خوام که تکلیف رابطه‌مون زودتر معلوم بشه.
عزیزجون با دستمال‌کاغذی که به دست داشت، نم گوشه‌ی چشمش رو گرفت و نگاه پر غم و مادرانه‌ش‌ رو به فرهود دوخت.
- برای ما دیدن خوشبختی شما از همه‌چیز قشنگ‌تره! حق با توئه پسرم.
لب‌های فرهود، برای نشستن لبخند، کش اومد و انگار توی دلم آتیش‌بازی شد! برادر عاشقم الان توی اوج خوشحالی بود و این بهترین حس ممکن برای من نبود؟
- سوگند بابا، شما نمی‌خوای چیزی بگی؟
با شنیدن صدای آقاجون و دیدن نگاه منتظر فرهود که به سوگند چشم دوخته‌بود، گردنم رو صاف کردم و من هم به سوگندی نگاه کردم که در عین داشتن هیجان و اضطراب، آروم و مطمئن به نظر می‌رسید. به آقاجون نگاه کرد و گفت:
- هر چی شما و عزیزجون بگین!
ابروهای آقاجون بالا رفت و با لحن شوخ و نمکی در جواب دخترمون گفت:
- نه دخترم! دیگه گول این حرفو نمی‌خورم!
جمله‌ی آقاجون هممون رو به خنده انداخت و صورت سفید سوگند رو سرخ کرد. سوگل دستش رو بالا برد و با صدای بلند گفت:
- آقاجون! آخه اینجوری درسته؟ خشک‌وخالی دختر بدیم؟
و نگاه شیطونش به سمت فرهود چرخید. دل‌‌آرا يك تاي ابروش رو بالا انداخت، به فرهود اشاره کرد و در جواب سوگل گفت:
- شاخ شمشاده! دلت میاد طاقچه‌بالا بذاری؟
سوگل پارو‌ی‌پا انداخت و تکونی به شونه‌هاش داد.
- والا تا جایی که من شنیدم هر چیزی یه راه و رسمی داره! مگه نه آقاجون؟
اين حجم از مديريت خوب بچه‌ها لذت‌بخش بود؛ مدام جو رو تغيير مي‌دادند و اجازه نمي‌دادند استرس به زوج قشنگمون غلبه كنه. آقاجون با خنده سر تکون داد.
- بله دخترم، حق با شماست.
بردیا دست‌هاش رو به هم کوبید و گفت:
- باورم نمیشه آقاجونو آوردیم توی تیم خودمون! ما طایفه‌ی عروسیم آقاجون!
صدای خنده‌‌های بلندمون اوج گرفت. سوزان از جا بلند شد و پوزخند به لب، نگاهش رو بینمون چرخوند و گفت:
- شما فکر کردین ما طایفه‌ی دوماد، کم کسی هستیم برای خودمون؟ آره؟ پس عزیزجون شما فقط رخصت بده!
لحن لاتی و کوبنده‌ی سوزان، دوباره جريان خنده رو به راه انداخت؛ حتی آقاجون هم فقط می‌خندید. عزیزجون خنده‌کنان به فرهود نگاه کرد و به آرومی پلک روی هم گذاشت. انگار هیچ‌ک.س جز عزیزجون و طایفه‌ی داماد، در جریان کارهای پشت‌پرده‌ نبودند که نگاه بقيه‌مون رنگ تعجب گرفت. فرهود نیم‌نگاهی بهم انداخت و لبخند گرمش رو به روم پاشید. از جا بلند شد و به سمت اتاق عزیزجون رفت.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
781
14,008
مدال‌ها
4
به باراد و دل‌آرا و سوزان که با چشم‌های خندون به در اتاق عزیزجون نگاه می‌کردند، چشم دوختم. قطعاً برای امروز نقشه‌ها‌ کشیده‌بودند! دل‌آرا موبایلش رو افقی گرفت و ظاهراً مشغول فیلم‌برداری شد. لحظاتي كه سپري مي‌شد اون‌قدر ناياب و باارزش بود كه مطمئن بودم قلب‌هاي هممون بي‌طاقت و تند مي‌كوبه. با نشستن دست برديا روي شونه‌م، گردنم رو به طرفش چرخوندم و لب‌هام با ديدن لبخند شاد و پر رنگش، كش اومد. با صدای باز شدن در، نگاه هممون به سمت اتاق عزیزجون کشیده‌ شد. دیدن فرهود برای یک لحظه کافی بود تا اشک به چشمم بیاد و نگاهم تار بشه. برادر عزیزم، میون صدای دست و جیغ و سوت، با پیراهن خوش‌دوخت و آستین کوتاه سفید و شلوار پارچه‌ای مشکی، صورت خندون و خوشحالی که از بین دسته‌ی گل بزرگ سفیدرنگ به چشم‌ می‌اومد، به سمت سوگندی که چشم‌هاش تا آخرین حد ممکن درشت شده‌بود و حیرت‌زده به فرهود عاشق و جذاب قصه نگاه می‌کرد، قدم برداشت.
با انگشت شستم پلکم رو فشردم و این‌بار با دید شفاف‌تری شاهد دیدن تصاویر ناب مقابلم بودم.
- با اجازه‌ی شما آقاجون و شما عزیزجون.
بعد از کسب اجازه و لبخند رضایت‌بخش عزیزجون و آقاجون، به سمت سوگند خم شد و دسته‌ی گل‌ بزرگی که پر از گل‌های رز و لیلیوم و گل‌های دیگه‌ی سفیدرنگی که اسمشون رو بلد نبودم، بود رو به سمت سوگند گرفت.
- سوگند عزیزم! می‌خوام جلوی بزرگ‌ترهای زندگیمون، جلوی تک‌تک خواهر و برادرهایی که کنارشون زندگی می‌کنیم و با اجازه‌ی عموجان مرحوم، ازت خواستگاری کنم.
شونه‌م زير دست برديا فشرده شد. دیگه هیچ صدایی از کسی در نمی‌اومد. فرهود دستش رو به سمت جیب شلوارش برد و جعبه‌ی کوچک و زرشکی‌رنگی‌ رو بیرون کشید. با لبخند زیبایی به صورت سوگند خیره شد و مقابل پاش زانو زد. جعبه‌ی باز شده رو به سمتش گرفت و شاید برای اولین‌بار در زندگیش، صدای فرهود لرزيد!
- سوگند، با تمام عشق و احساسم ازت می‌خوام که در ادامه‌ی زندگی کنارم باشی و همراهیم کنی... با من ازدواج می‌کنی؟
حالا فقط صورت گریون‌ سوگند رو می‌دیدم که همچنان ناباورانه به فرهود عاشق مقابلش نگاه می‌کرد.
- سوگند، دخترم! دیدن خوشبختی تو و رسیدن به حس قلبیت برای ما بهترین اتفاق ممکنه! پس به خواسته‌ی دلت احترام بذار.
کلمات آقاجون که با ملایمت و به زیباترین شکل بیان شده‌بود، به سوگند مظلوم و عاشقمون، جرأت بخشید. لبخند محوی در جواب آقاجون زد و سر خم کرد و دست عزیزجونی که روی دستش قرار گرفته‌بود رو بوسید. وای! حقیقتاً قلبم داشت از خوشی منفجر می‌شد.
***
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین