جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Fati-Ai با نام [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 15,463 بازدید, 334 پاسخ و 46 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
741
13,475
مدال‌ها
4
(فربد)

دیدن تصویر دختر ‌موفرفری‌ که امروز برعکس همیشه، نماد ژولیدگی‌ شده‌بود،‌ خنده‌ی‌ محوی رو به لب‌هام آورد. با چشم‌های خمار از خستگی ‌و خواب‌آلودگی، لیوان به دست از آشپزخونه خارج شد و به طرف تک مبل کنار تلویزیون اومد. موهای نامرتب و رها، تی‌شرت سیاه‌رنگ و گشادی‌ که نصفش توی شلوار بود و نصف دیگه‌ش بیرون و شلواری که یک پاچه‌ش تا زانو جمع شده‌بود؛ این ریخت و قیافه از دل‌آرا کمی بعید بود! خودش رو روی مبل انداخت، ماگ زردرنگش‌ رو بین دو دستش گرفت و اون رو به لبش نزدیک کرد. در همین حالت، نگاهش رو به سمتم چرخوند و با صدایی که دو رگه شده‌بود، گفت:
- صبح بخیر!
نگاه چپی بهش انداختم و با حرکت ابروهام، به ساعت دایره‌ای شکل و چوبی روی دیوار اشاره کردم.
- ساعت از دوازده گذشته، پس ظهر بخیر.
دست‌هاش رو پایین گرفت و من با دیدن رد سفیدی که پشت لبش افتاده‌بود، دیگه نتونستم جلوی خنده‌م رو بگیرم. با دیدن خنده‌ی من، اخم بین ابرو‌های پر پشتش افتاد و گفت:
- کوفت! هیچ‌وقت زمانو به رخ یک مهماندار نکش.
انگشتم رو به بالای لبم کشیدم.
- باشه جیگر! فعلاً پشت لبتو‌ پاک کن.
با شنیدن حرفم، سریع خم شد و از جعبه‌ی روی میز تلویزیون، دستمال‌کاغذی بیرون کشید و لبش رو تميز كرد. توجهم به گونه‌های ملتهبش‌ جلب شد و با کنجکاوی پرسیدم:
- سرما خوردی؟!
شونه‌ای بالا انداخت.
-‌ نمی‌دونم! فعلاً طبق توصیه‌ی بچه‌ها شیر و عسل گرم می‌خورم تا اگه‌ علائمی هم باشه از بین بره.
و دوباره لیوان رو مقابل دهنش گرفت. عوارض یک پرواز با تأخیر، دل‌آرا رو از همیشه خسته‌تر کرده‌بود، شاید همین خستگی باعث مریضیش شده‌بود.
- اگه خسته‌ای بخواب دل‌آرا، فکر کنم تأخیر خیلی اذیتت کرده.
بعد از تموم شدن جمله‌م، ابروهاش در هم رفت. لیوانی که ظاهراً خالی بود رو روی میز گذاشت، دستش رو بین موهای پریشونش فرو کرد و با کلافگی گفت:
- چی بگم! پرواز پر دردسر و همکارای مزخرف! واقعاً دیشب خسته شدم.
کف پاهاش رو روی لبه‌ی مبل گذاشت و زانوهاش رو بغل گرفت و ادامه داد:
- بقیه کجان؟
بقیه! تعداد زیاد بود و توضیحات طول می‌کشید. روی مبل جابه‌جا شدم و گفتم:
- سوگند که بردیا رو برده توی اتاق تا درمانش کنه، فرهود و باراد و سوزان توی تراس نشستن، سوگل هم داره توی اتاقش درس می‌خونه، منم اومدم احوال دل‌آرا خانم رو بپرسم.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
741
13,475
مدال‌ها
4
بالاخره گره ابروهاش باز شد و لبخند روی صورتش نشست.
- غذا هم که مهمون عزیزجونیم درسته؟ دارم بوی فسنجون رو می‌فهمم.
و چشم‌هاش رو بست و با لذت عطر فسنجون عزیزجون که کل فضای خونه رو پر‌کرده‌بود رو نفس کشید. ناشیانه و به خاطر فكري که چند روزی حسابی من رو به خودش درگير كرده‌بود، بحث قبلی رو پیش کشیدم و پرسيدم:
-‌ مگه دیروز دوستت باهات نبود؟
چشم‌هاش رو باز کرد و سرش رو به چپ و راست تکون داد.
- صحرا رو میگی؟ نه! اگه بود فکر کنم خوش می‌گذشت.
لب‌هام رو به هم فشردم و چیزی نگفتم. چطور بحث صحرا رو پیش بکشم؟ اصلاً صحبت با دل‌آرا در رابطه با دوست صمیمیش درست بود؟ منطقم‌ که این حرف رو تأیید می‌کرد اما احساسم شک داشت. یعنی باید حرف دلم رو برای دل‌آرا می‌گفتم؟! نمی‌دونم. این زندگی هشت نفره و این مسیر مشترک، ما رو به صحبت کردن و مشورت کردن عادت داده‌بود. قطعاً برای همین بود که دلم می‌خواست احساساتی که چند روزی فکر و ذهنم رو درگیر کرده رو با دل‌آرا که دوست صمیمی صحرا بود به اشتراک بذارم تا بتونم بهتر تصمیم بگیرم و بيخودي درگير احساسات پيچيده نشم؛ البته که من خیلی کم‌طاقت بودم، خیلی!
- دل‌آرا!
سؤالی نگاهم کرد. لبم رو با زبون تر کردم و ادامه دادم:
- یه سؤال بپرسم؟ جون دلی چيز خاصي نيست فقط چون چند روزه فکرم رو درگیر کرده گفتم باهات در میون بذارم! البته بردیا هم یه چیزایی می‌دونه.
با تعجب نگاهش بين احزاي صورتم چرخيد و با آواي نامفهومي مثل «هوم» حرفم رو تأييد كرد. آب دهنم رو قورت دادم و به اميد اينكه عكس‌العمل بدي از دل‌آرا نبينم زمزمه كردم:
- ميشه راجع به صحرا باهات صحبت كنم؟
چشم‌های درشتش، درشت‌تر‌ شد و بلافاصله با قدم‌هاي بلند خودش رو بهم رسوند. كنارم، متمايل به سمت من نشست و روي مبل چهارزانو زد. انگار با يك جمله خواب كاملاً از سرش پريد؛ چون ديگه خبري از اون چشم‌هاي خمار نبود!
- صحرا؟! چي‌شده؟ آره كه ميشه، زود باش بگو ببينم!
دستم رو به چونه‌م كشيدم و نگاهم رو از چشم‌هاي كنجكاوش گرفتم. حالا اولين بار هم نبود كه راجع به يك دختر با خواهر‌م صحبت مي‌كردم اما چرا اين‌دفعه صحبت كردن اين‌قدر سخت بود؟
- صحرا كار بدي كرده؟ بگو فربد! الان كسي نيست.
نيم‌نگاهي به خونه‌ي خالي و ساكت انداختم. قرار نبود چيزي از اومدن صحرا به شركت، عذرخواهي عجيبش و ناهار خوردنمون بگم؛ خصوصاً از حرف‌هايي كه صحرا درباره‌ي زندگي شخصيش گفت. من فقط مي‌خواستم احساسات خودم رو باهاش در ميون بذارم و ازش راهنمايي بگيرم. پس سرم رو بالا انداختم و نگاهش كردم.
- نه، مي‌خواستم بيشتر راجع به صحرا بدونم، كنجكاوم!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
741
13,475
مدال‌ها
4
چشم‌هايي كه دودو مي‌زد و گوش‌هايي كه انگار فقط براي شنيدن صداي من تيز شده‌بود، باعث شد استرس بگيرم و نتيجه‌ش هم برعكس تمام آدم‌هاي نرمال دنيا، شد خنده! دستم رو به پيشونيم كشيدم و خنديدم.
- شوخي كردي فربد؟ الكي گفتي؟
سرم رو پايين نگه‌داشتم و با خنده گفتم:
- مگه مريضم؟ معلومه كه شوخي نكردم.
- پس چرا نگام نمي‌كني؟!
لب‌هام رو روي هم فشردم و اين‌بار با مظلوميت به چهره‌‌اي كه تركيبي از تعجب و شكايت بود، خيره شدم و غرغركنان ناليدم:
- آخه خواهر من! تو چشمات به اندازه‌ي كافي تأثيرگذار هست! ميشه اين شكلي نگام نكني؟ من بايد چيكار كنم از دست چشماي تو و برديا؟ آدم دست و دلش مي‌لرزه وقتي شماها بهش زل مي‌زنين!
گوشه‌ي پلكش رو خاروند و با خنده در ادامه‌ي حرفم گفت:
- باراد رو فراموش كردي!
كف دستم رو با شدت به رون پام كوبيدم و هيجان‌زده در جوابش گفتم:
- آخ‌آخ! يادم نبود كه سلطان اونه!
خنديد و نيشگوني از پهلوم گرفت كه ناخواسته كمي خودم رو عقب كشيدم و باعث خنده‌ي بلندتر دل‌آرا شد.
- شيرين‌زبوني بسه! بحثو عوض نكن و حرفتو بزن! چرا آمار صحرا رو مي‌گيري؟
آب دهنم رو قورت دادم و نفس عميقي كشيدم؛ واقعاً سؤال سختي بود اما براي همين حرف‌ها اين بحث رو با دل‌آرا پيش كشيده‌بودم؛ پس سكوت، جالب نبود.
- والا راجع بهش كنجكاو شدم، دوست دارم از زبون تو بشنوم كه چطور دختريه، مي‌خوام بدونم اون شناخت كمي كه خودم بهش رسيدم درست هست يا نه.
گردنم رو به طرفش چرخوندم و با لبخند كم‌رنگي ادامه دادم:
- فقط بدون بدم نمياد كه بيشتر باهاش آشنا بشم.
حالا چشم‌هاي كشيده و درشتش، براق شد. لبخند نازي به روم زد كه گونه‌هاش رو برجسته‌تر كرد. با صداي آرومي گفت:
- دل داداشم گيره؟ فقط بعد يه‌بار رسوندن و دادن كيف پول جامونده‌ش؟
دوست نداشتم به دل‌آرا دروغ بگم اما وقتي ياد خواهش صحرا هم مي‌افتادم، باعث مي‌شد بخشي از واقعيت رو پشت لب‌هام نگه‌دارم؛ مثلاً از شيريني باقلوا و عذرخواهي صحرا كه حتماً بايد مي‌گذشتم!
- تقريباً! در ضمن، من نگفتم دلم گيره، گفتم فقط دوست دارم بيشتر باهاش آشنا بشم.
اين‌بار قبل از لب‌هاش، چشم‌هاش خنديد. يك تاي ابروش رو بالا انداخت و نچ‌نچ‌كنان جوابم رو داد:
- نه فدات بشم! انگاري ويروس عشق افتاده توي اين خونه و تا همه رو مبتلا نكنه، بيرون نميره! حاشا نكن آقا فربد!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
741
13,475
مدال‌ها
4
نگاهش به سمت تراس کشیده‌شد و در همون حالت ادامه داد:
- کاش اتفاق قشنگ بین سوگند و فرهود باعث شروع خوشی‌های همیشگی زندگیمون بشه... اتفاقات خوبی که تا الان لمسش نکردیم!
چه حرف قشنگی زد! شاید این خونه با اتفاقات جدید و عاشقانه، بیشتر جون می‌گرفت. دل‌آرا نفس عمیقی کشید و نگاهم کرد.
- صحرا! با هم چند ساله رفیقیم، دختر خیلی خوب و مهربونیه، خیلی هم نازه!‌ توی این چند سال هیچ بدی از صحرا ندیدم، همیشه پایه و همراهم بوده، منتهی چیز زیادی راجع به زندگی شخصیش نمی‌دونم چون صحرا هیچ‌وقت تمایل نداره که درباره‌ی ماجراهای شخصی زندگیش صحبت کنه و از اونجایی که ما هم زندگی پر ماجرا و پیچیده‌ای داشتیم، این ویژگیش برای من خیلی خوب بود چون منم ترجیح می‌دادم با همچین آدمی رفیق بشم تا توی زندگی عجیبمون سرک نشه!
با شنیدن صدای در، توجهمون به راهروی اتاق دخترها جلب شد. سوگل بی‌‌‌حرف به طرف آشپزخونه می‌رفت. دل‌آرا نگاهش رو از سوگل گرفت و گفت:
- فقط می‌دونم که یکی دوساله یه خواستگار سمج داره که صحرا نمی‌خوادش و اونم پسر یکی از دوستای مامانشه، در همین حد! بیشتر نمی‌دونم و چیزی هم نپرسیدم.
زانوهاش رو بغل گرفت و لبخند خواهرانه‌ش رو به روم پاشید.
- اسم صحرا رو آوردی حس عجیبی بهم دست داد! صحرا رو خیلی زیاد دوست دارم و بهش اعتماد دارم ولی تو رو بیشتر دوست دارم و نمی‌دونم صحرا لیاقت خوبیای تو رو داره یا نه! اما می‌تونه انتخاب خوبی باشه و اگه می‌خوای باهاش آشنا بشی می‌تونم بهت کمک کنم.
متفکرانه نگاهش می‌کردم. حرفی برای گفتن نداشتم، چون دوست داشتم بیشتر شنونده‌ی دل‌آرا باشم.
- من می‌دونم که تو و همه‌ی بچه‌های این خونه، چقدر سختی کشیدین! من می‌دونم که تو و فرهود از همه‌ی ما بیشتر اذیت شدین، برای همین می‌ترسم سراغ آدمی بری که لیاقت خوبیات رو نداشته باشه.
خواهر دلسوز من! زیر لب پرسیدم:
- یعنی نمی‌تونی به صحرا اعتماد کنی؟
در جواب سؤالم لبش رو به دندون گرفت و بعد از چند لحظه سکوت گفت:
- می‌تونم چون می‌دونم که خیلی دختر خوبیه! اما شناخت دقیقش باید توسط خودت انجام بشه و من هر چی راجع به روحیات و اخلاقش بگم بعید می‌دونم کافی باشه چون این تویی که باید جنس خوبی و بدی صحرا رو بشناسی و بفهمی باهاش کنار میای یا نه.
لبخندی به روش زدم، دستم رو جلو بردم و دو انگشتم رو به لپ‌های دل‌آرا رسوندم.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
741
13,475
مدال‌ها
4
- تو خیلی خفنی! خیلی هم خوش‌صحبتی!
دستش رو روی قفسه‌ی‌سی*ن*ه‌ش گذاشت و کمی سرش رو خم کرد.
- خجالتم ندین!
صادقانه زمزمه کردم:
- بخشی از وجود زن‌عمو دل‌افروز توی وجودته! خداروشکر!
همین جمله برای نشستن برق اشک توی نگاهش کافی بود. تمام روزهایی که اول بدون مادر و بعد هم بدون پدر برای ما گذشت، با وجود خوبی‌های ناتمام زن‌عمو دل‌افروز، قابل تحمل می‌شد. مهربونی اون زن بی‌نظیر بود و از همه‌ی وجودش برای بچه‌های برادرشوهرش مایه می‌ذاشت؛ به همون اندازه‌ای که به بچه‌های خودش اهمیت می‌داد. نفهمیدم سرنوشت چه دشمنی با ما داشت که زن‌عمو دل‌افروز رو هم ازمون گرفت!
- چی گل میگین گل می‌شنوین؟
با شنیدن صدای سوزان، به خودم اومدم. دل‌آرا دستی به صورتش کشید و به طرف سوزان کنجکاو برگشت.
- حرف می‌زنیم دیگه!
انگار برعکس همیشه، سوزان حوصله‌ی کنجکاوی زیاد نداشت چون همین جواب براش کافی بود و فقط سر تکون داد و جلو اومد. روی زمین، پشت به دل‌آرایی که روی مبل نشسته‌بود، نشست. دستش رو به طرف موهای پریشونش گرفت و خطاب به دل‌آرا گفت:
- میشه موهامو ببافی؟
دل‌آرا لبخندی به روم زد و به طرف سوزان چرخید. موهاش رو به سه قسمت تقسیم کرد و بعد مشغول بافتن شد. ذهن من پی حرف‌های دل‌آرا می‌چرخید. صحرا ماجرای خواستگار سمجش رو مختصراً برای رفیق چندساله‌ش تعریف کرده‌بود اما برای من ریز و درشتش رو گفته‌بود؟ چرا؟! نکنه فرضیه‌ی‌ بردیا درست بود و صحرا از من خوشش می‌اومد؟ نه! نه! قطعاً چون من خواستگارش رو به دنبالش دیدم خواست خودش رو برای من توجیه کنه. اما مشکل اینجا بود که چه صحرا از من خوشش می‌اومد چه نمی‌اومد، این من بودم که این روزها ذهنم مدام اطراف صحرا می‌چرخید و بی‌خیال هم نمی‌شد!
- برو دختر! بافتم.
تندتند پلک زدم و نگاهشون کردم. سوزان دستی به دنباله‌ی‌ گیس بافته‌شده‌ش کشید و از جا بلند شد. لپ دل‌آرا رو بوسید و با صدای بلند تشکر کرد و به طرف اتاقش رفت. دل‌آرا به طرف من چرخید و با صدای آرومی گفت:
- خلاصه‌ش این بود داداش من! بابت این حس خوبت خوشحالم و هر کمکی از دستم بربیاد برات انجام میدم، تو فقط لب تر کن.
و خنده به لب، چشمک زد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین