- Dec
- 766
- 13,821
- مدالها
- 4
(فرهود)
در طلاییرنگ آسانسور، مقابل نگاهمون بسته شد. صدای نفسهای تند و بیقرار سوگند، میون موسیقی ملایمی که پخش میشد، گم شد. نگاه بیطاقتم به سمتش کشیده شد. به دیوارهی آینهای آسانسور تکیه زدهبود، لب پایینش اسیر دندونهای نیشش شدهبود و نگاه سردش، بیهدف به نقطهای از کف آسانسور خیره موندهبود. امروز هم روز سختی خواهدبود، اما مثل تمام روزهای سختی که گذشتهبود، میگذشت؛ فقط نمیخواستم بعد از رفتن از این خونه، از اومدنمون پشیمون بشیم. با باز شدن در طلایی، نگاهش کردم و با دست راستم به در اشاره کردم. با تردید و آهسته، قدمی به جلو برداشت و از آسانسور خارج شد. با دو قدم بلند خودم رو بهش رسوندم و بازوش رو گرفتم. به طرفم برگشت. مقابلش ایستادم و نگاهم رو بین مردمکهای لرزونش ردوبدل کردم. سر خم کردم و با زمزمهی آرومی پرسیدم:
- نترس سوگند، از چی میترسی؟
- از بیاحترامی.
جوابم رو داد و نگاهش رو به سمت در بستهی واحد خونهی عموکریم که انتهای راهرو قرار داشت، دوخت. انگشت اشارهم رو به چونهش رسوندم و جهت نگاهش رو به طرف خودم کشوندم. میتونستم کاری بکنم که این نگاه سبز و زیبا تا ابد بدرخشه؟ فکر کنم از الان تا ابد، جز این، هدف دیگهای برای زندگی نداشته باشم. خیره به صورت رنگپریده و سپیدی که جز رژ لب هلوییرنگش با چیز دیگهای آرایش داده نشدهبود، دستم رو نوازشوار به بازوش کشیدم و گفتم:
- آروم باش عزیزدلم، هیچ بیاحترامی اتفاق نخواهد افتاد، حداقل از جانب ما! من اونقدر از تصمیم و انتخابم مطمئن هستم که تا ابد جلوی هر کسی که ساز مخالفی برامون بزنه، میایستم، بدون بیاحترامی!
لبهاش رو به هم فشرد و به آرومی پلکهاش رو باز و بسته کرد. قدمی بهم نزدیکتر شد و پچ زد:
- من هم مطمئنم فرهود و همیشه پای انتخابم میمونم، فقط ازت خواهش میکنم که اگه حرفاشون ناراحتت کرد، خودتو عصبانی نکنی، من نمیخوام تو با مهراب درگیر بشی.
عشقی که همیشه توی رؤیاهام رقم خوردهبود، حالا مقابلم ایستادهبود و نگاه و کلمات پر مهرش رو نثارم می کرد؛ دیگه جای عصبانیت از دست هیچ بنی و بشری برای من باقی نمیذاشت! لبخند اطمینانبخشم رو به روش پاشیدم و لب زدم:
- چشم.
بازوی سوگند رو رها کردم و قدم به سمت واحد عموکریم برداشتم و دستم رو به روی کلید زنگ فشردم. صدای باز شدن در رو نشنیدم. کف دستم رو به سطح چوبی در فشردم که در عقب رفت؛ پس از قبل باز شدهبود. با نگاهم از سوگند خواستم که جلوتر از من وارد بشه و پشت سرش من هم قدم به داخل خونهی عمو گذاشتم.
در طلاییرنگ آسانسور، مقابل نگاهمون بسته شد. صدای نفسهای تند و بیقرار سوگند، میون موسیقی ملایمی که پخش میشد، گم شد. نگاه بیطاقتم به سمتش کشیده شد. به دیوارهی آینهای آسانسور تکیه زدهبود، لب پایینش اسیر دندونهای نیشش شدهبود و نگاه سردش، بیهدف به نقطهای از کف آسانسور خیره موندهبود. امروز هم روز سختی خواهدبود، اما مثل تمام روزهای سختی که گذشتهبود، میگذشت؛ فقط نمیخواستم بعد از رفتن از این خونه، از اومدنمون پشیمون بشیم. با باز شدن در طلایی، نگاهش کردم و با دست راستم به در اشاره کردم. با تردید و آهسته، قدمی به جلو برداشت و از آسانسور خارج شد. با دو قدم بلند خودم رو بهش رسوندم و بازوش رو گرفتم. به طرفم برگشت. مقابلش ایستادم و نگاهم رو بین مردمکهای لرزونش ردوبدل کردم. سر خم کردم و با زمزمهی آرومی پرسیدم:
- نترس سوگند، از چی میترسی؟
- از بیاحترامی.
جوابم رو داد و نگاهش رو به سمت در بستهی واحد خونهی عموکریم که انتهای راهرو قرار داشت، دوخت. انگشت اشارهم رو به چونهش رسوندم و جهت نگاهش رو به طرف خودم کشوندم. میتونستم کاری بکنم که این نگاه سبز و زیبا تا ابد بدرخشه؟ فکر کنم از الان تا ابد، جز این، هدف دیگهای برای زندگی نداشته باشم. خیره به صورت رنگپریده و سپیدی که جز رژ لب هلوییرنگش با چیز دیگهای آرایش داده نشدهبود، دستم رو نوازشوار به بازوش کشیدم و گفتم:
- آروم باش عزیزدلم، هیچ بیاحترامی اتفاق نخواهد افتاد، حداقل از جانب ما! من اونقدر از تصمیم و انتخابم مطمئن هستم که تا ابد جلوی هر کسی که ساز مخالفی برامون بزنه، میایستم، بدون بیاحترامی!
لبهاش رو به هم فشرد و به آرومی پلکهاش رو باز و بسته کرد. قدمی بهم نزدیکتر شد و پچ زد:
- من هم مطمئنم فرهود و همیشه پای انتخابم میمونم، فقط ازت خواهش میکنم که اگه حرفاشون ناراحتت کرد، خودتو عصبانی نکنی، من نمیخوام تو با مهراب درگیر بشی.
عشقی که همیشه توی رؤیاهام رقم خوردهبود، حالا مقابلم ایستادهبود و نگاه و کلمات پر مهرش رو نثارم می کرد؛ دیگه جای عصبانیت از دست هیچ بنی و بشری برای من باقی نمیذاشت! لبخند اطمینانبخشم رو به روش پاشیدم و لب زدم:
- چشم.
بازوی سوگند رو رها کردم و قدم به سمت واحد عموکریم برداشتم و دستم رو به روی کلید زنگ فشردم. صدای باز شدن در رو نشنیدم. کف دستم رو به سطح چوبی در فشردم که در عقب رفت؛ پس از قبل باز شدهبود. با نگاهم از سوگند خواستم که جلوتر از من وارد بشه و پشت سرش من هم قدم به داخل خونهی عمو گذاشتم.
آخرین ویرایش: