جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Fati-Ai با نام [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 16,854 بازدید, 373 پاسخ و 47 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
780
13,968
مدال‌ها
4
(برديا)

كمرم رو خم كردم و دستم رو به پاچه‌هاي شلوار مشكي كتانم رسوندم و با تمام توان دستم رو بهش كوبيدم تا بلكه رد گچ و خاكي كه روش نشسته‌بود، كم‌رنگ بشه.
- اين‌قدر كم مياي سر پروژه‌ها كه عادت به خاكي شدن نداري!
شدت ضربه‌ي دستم رو بيشتر كردم و در همون حالت در جواب فربد گفتم:
- پس تو چرا هميشه تميزي؟ هيچ‌وقت اين‌قدر خاكي نميشي.
نود درصدش پاك شد اما باز هم حاله‌ي سفيدي روي پاچه‌ي شلوارم به جا موند که انگار کارش نمی‌شد کرد و احتیاج به آب داشت. كمرم رو صاف كردم و به پشتي صندلي تكيه زدم.‌ سرم رو به سمت فربد چرخوندم، نگاهش به خيابون بود.
- من حواسم هست چطوري راه برم داداش! مثل تو سر به هوا تو خونه‌ي در حال ساخت راه نميرم.
کش‌وقوسی به بدن گرفته‌م دادم و در جوابش گفتم:
- من ترجيح ميدم مثل همیشه كاراي طراحي و داخلي رو مديريت كنم، نظارت كردن به من نيومده!
نيم‌نگاهي بهم انداخت و خنديد.
- ولي امروز نظراي خوبي داديا! خوشم اومد مهندس.
پر غرور نگاهش كردم و يك تاي ابروم رو بالا فرستادم.
- من واسه خودم کم کسی نیستما! مهندس بردیاجاوید رو دست‌کم گرفته‌بودی؟
فرمون رو زیر دستش چرخوند و با لحن خندونی در جوابم گفت:
- آره‌آره! آوازه‌شون به گوشم رسیده!
دستم رو با ژست خاصی بین موهام کشیدم و بادی به غبغب انداختم.
- از این به بعد مشاوره خواستی از منشیم وقت بگیر.
لحظه‌اي نگاهش رو به صورتم دوخت، لبخندش محو شد و نچ‌نچ كرد.
- كم‌ظرفيت! اصلاً تو وظيفته بياي نظارت كني و ايده بدي!
خندیدم و مشتي حواله‌ي بازوش كردم.
- پس برسونمت شركت؟
نگاهم به سمت ساعت ديجيتال ماشين كشيده‌شد، شش و نيم عصر بود. وای از حجم کارهایی که باقی‌ مونده‌بود! نفسی از سر خستگی کشیدم و در جوابش گفتم:
- آره لطفاً! برم كارارو جمع كنم كه فكر كنم آخر هفته بايد شركتو تعطيل كنيم.
به نيم‌رخ جدی فربد چشم دوختم و ادامه دادم:
- فكر مي‌كني هيراد و بچه‌ها يکی ‌دو روز مي‌تونن شركتو مديريت كنن؟!
دست چپش رو روي بوق فشرد و با اطمینان گفت:
- آره! من كه خيالم راحته.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
780
13,968
مدال‌ها
4
زيپ كاپشنم رو تا وسط قفسه‌سينه‌م پايين دادم.
- خوبه... ميري كت و شلوارا رو بگيري؟ فكر كنم خیاط‌ گفت امروز آماده میشه.
نگاهش به سمت ساعت چرخید‌ و سرش رو به بالا و پایین تکون داد.
- فرهود بهم سپرده‌بود، من میرم اونجا، بعدش میام شرکت دنبالت.
حرفش رو تأیید کردم و چشم به خیابون پر ترافیک دوختم. هفته‌ی شلوغی بود و کارهای زیادی داشتیم، از اونجایی که قرار بود مراسم رو توی خونه‌ی خودمون بگیریم، اکثر کارها رو دوست داشتیم خودمون انجام بدیم و حقیقتاً عجیب به جونمون می‌چسبید، حتی با وجود خستگی و بدوبدو‌های زیاد.
از فربد خداحافظی کردم و وارد شرکت شدم. دستی برای نگهبانی که به خاطرم ایستاده‌بود تکون دادم و با صدای بلند سلام کردم. به سمت آسانسور رفتم و خودم رو داخل آینه بررسی کردم. وای! حتی موهامم گچی شده‌بود! با وسواس دستم رو به موهام کشیدم تا این وضعیت فاجعه ر‌و کم‌رنگ کنم. با توقف آسانسور دیگه بی‌خیال تمیزی شدم. اینجوری فایده نداشت و حمام‌لازم بودم. الان هم کسی داخل شرکت نبود و بهتر بود وسواس رو‌ کنار بذارم.
با قدم‌های آهسته به سمت راهروی اتاقم رفتم. با دیدن چراغ‌های روشن، تعجب کردم. آروم‌آروم جلو رفتم و با دیدن خانم‌آزاد، بیشتر متعجب شدم. مگه هنوز نرفته‌بود؟ ساعت هفت شده!‌ خواستم صداش بزنم اما مقابل چهارچوب راهرو ایستادم، چشم‌هام رو باریک کردم و با دقت نگاهش کردم. گفته‌بود یکم بیشتر توی شرکت می‌مونه تا کارهای عقب مونده‌ش رو انجام بده ولی نه تا این موقع!‌ اصلاً چرا کار نمی‌کرد؟ پشت میزش بود اما ننشسته‌بود، مقابل پنجره ایستاده‌بود و نگاهش به بیرون بود. پنجره کمی باز بود و سروصدای ساخت‌و‌ساز ساختمون‌های نزدیکمون به سکوت توی شرکت غالب شده‌بود. یک قدم به جلو برداشتم اما خیلی آروم و محتاط. یواش‌یواش خودم رو بهش رسوندم و نزدیک میزش قرار گرفتم. نگاهش میخ روبه‌رو بود و حالا از این فاصله موبایلش رو می‌دیدم که با دو دستش نگه‌داشته‌بود و اگه اشتباه نکنم داشت فیلم می‌گرفت. نمی‌فهمم! لیاآزاد داشت چیکار می‌کرد؟!
- خانم‌آزاد، شما هنوز اینجایی؟!
صدای بلندم‌، باعث شد جیغ بکشه و با ترس قدمی به عقب بره. موبایلش با شتاب از دستش به روی زمین پرت شد، مقنعه‌ش رو چنگ زد و با چشم‌های درشت شده، نگاه‌ پر ترسش رو به صورتم دوخت. حیرت‌زده از این رفتار و عکس‌العمل، چشم‌‌هام تا آخرین حد ممکن باز شد و پرسیدم:
- چیکار می‌کنی؟!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
780
13,968
مدال‌ها
4
بلند و كشيده نفس مي‌كشيد. براي لحظه‌اي كوتاه چشم‌هاش رو بست و من بدون اينكه حركتي بكنم، به دختر ترسيده‌ي روبه‌روم، خيره بودم. آب دهنش رو قورت داد و چشم‌هاش رو باز كرد. مقنعه‌ش رو رها كرد. به نظر مي‌رسيد ترسش رو قورت داده كه حالا با جرأت بيشتري به چشم‌هام نگاه مي‌كرد.
- آقاي مهندس! چرا بي‌سروصدا وارد ميشين؟! قلبم ريخت!
تندتند پلك زدم و نيم‌نگاهي به پنجره و فضاي بيرون انداختم. سعي كردم خونسرد باشم و علامت سؤال بزرگ توي ذهنم رو عقب بفرستم.
- شما تا اين موقع توي شركت چيكار مي‌كني؟
سرش رو بالا گرفت. به وضوح رنگ صورتش پريده‌بود اما نمي‌دونم اين اعتماد به نفس رو از كجا مي‌آورد كه اين شكلي به نگاهم زل زده‌بود. دستش رو به سمت سه زونكن خاكستري‌رنگ روي ميز، كه روي هم قرار داشت، گرفت و حق به جانب گفت:
- مشخص نيست؟ گفتم مي‌مونم كه كارامو تموم كنم.
من مي‌خواستم خونسرد باشم اما انگار اون موفق‌تر بود. دست چپم رو به سمت ساعت ديواري دايره‌اي‌شكل گرفتم و متعجب گفتم:
- تا اين موقع؟ ساعت هفت شبه!
چشم‌هاي كشيده‌ش رو در حدقه چرخوند.
- شما برام ساعت تعيين نكرده‌بودين! وگرنه زودتر مي‌رفتم.
باورم نمي‌شد! اين دختر چرا اين‌قدر عجيب رفتار مي‌كرد؟ دستم رو به چونه‌م كشيدم و به موبايلي كه قاب ساده‌ي سبزرنگش، روي سراميك‌هاي سفيد، چشمك مي‌زد، نگاه كردم اما خانم‌آزاد، بي‌تفاوت، مشغول ورق زدن اوراق زونكن‌ اول بود. باورنكردني بود.
- اگه دلتون مي‌خواد مي‌تونم گزارش‌كار هم بهتون بدم، واقعاً اين همه شك و ترديد نسبت به كارمندتون كار درستي نيست! الان كارايي كه از صبح انجام دادم رو بهتون نشون ميدم.
قدمي جلوتر اومد و مقابل من كه ابتداي ميز ايستاده‌بودم، ايستاد و با تخسي برگه‌هاي توي دستش رو مقابل صورتم گرفت. كارهاي اين دختر باعث مي‌شد، افكار توي مغزم مثل نخ‌هاي يك كلاف در هم فرو بره و من رو گيج و گيج‌تر كنه. اخم كردم، چشم از دست‌خط خوب و مرتبش گرفتم و برگه رو كنار زدم. حرصي نفس كشيد و نگاه سركشش رو بين چشم‌هام چرخوند. دست راستم رو به سمت پنجره‌‌ي كنارمون گرفتم و با تن صدايي كه سعي داشتم بالا نره، پرسيدم:
- پشت پنجره چيكار مي‌كردي؟!
- هوا مي‌خوردم!
چشم‌هام، با شنيدن حاضرجوابيش درشت شد. سرم رو پايين بردم و رخ‌دررخ، با حرص گفتم:
- با چشمات هوا مي‌خوردي؟ داشتي چيو ديد مي‌زدي؟! چرا فكر كردي چشمام كوره و نمي‌بينم؟
لب‌هاش رو روي هم فشرد، پره‌هاي بينيش باز و بسته شد. امان از چشم‌هاش كه ذره‌اي كوتاه نمي‌اومد!
- مگه چيه؟ خسته شدم اين‌قدر به سيستم نگاه كردم، خواستم يكم بيرونو نگاه كنم! چرا منو بازخواست مي‌كنين؟! مگه بايد كل تايم كاري، روي اين صندلي بشينم و بلند نشم؟ نمي‌تونم دم پنجره بايستم؟ اين تبصره توي قراردادمون نبود!
بازيگر بود؟ چرا اين‌قدر بلده‌كار بود؟ اولين باري نبود كه مي‌ديدم چسبيده به پنجره اما امشب واقعاً مشكوك بود و نمي‌تونستم ازش بگذرم.
- واسه من قصه تعريف نكن خانم آزاد! خودت منظورمو مي‌فهمي پس بيخودي حاشيه‌سازي نكن! درست جواب منو بده و بگو ببينم اين روزا چيكار مي‌كني كه دلت هوس هواي آلوده‌ و سرده تهرانو مي‌كنه!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
780
13,968
مدال‌ها
4
قدمي عقب رفت و انگشت اشاره‌ش رو مقابل صورتم گرفت. مثل من، با تن صداي بالايي جواب داد:
- من اينجا وظيفه‌م انجام دادن كارهايي هست كه بهم محول شده و شما فقط زماني كه من كارمو درست انجام ندادم حق دارين بازخواستم كنين! نذارين بگم... نذارين بگم... .
دست‌هام رو به كمرم زدم و قدمي جلو رفتم و پشت ميز قرار گرفتم. چشم‌هام رو باريك كردم و آروم گفتم:
- نذارم چي بگي؟ چي مي‌خواي بگي؟ بگو ببينم! گوش ميدم.
گاز محكمي به لب پايينش زد و دست مشت شده‌ش رو روي سطح ميز كوبيد. يك قدم فاصله‌ي بينمون رو پر كرد و پچ زد:
- نذارين بگم به شما ربطي نداره!
نگاهم به سمت موبايلش كشيده شد. سه قدم باهاش فاصله داشتم. به قهوه‌اي مرموز نگاهش خيره شدم، يك طرف لبم به بالا كشيده‌شد و پورخند زدم. دوباره به موبايلش نگاه كردم كه تندتند پلك زد و همين كه يك قدم به عقب برداشت، با دو قدم بلند از كنارش رد شدم، دستم رو دراز كردم و موبايلش رو چنگ زدم.
- مهندس!
به جيغ‌جيغاش توجهي نكردم، به سمت اتاقم رفتم و با شتاب درش رو باز كردم. به سمتش چرخيدم كه مقابل خودم ديدمش. دستش رو به سمت دستم آورد كه دستم رو بالا گرفتم تا دستش به موبايلش نرسه. اخم كرد و اين‌بار روي پاشنه‌ي پا ايستاد. كمي قدش بلند شد اما تغييري توي وضعيتمون ايجاد نشد.
- گوشيمو بده!
- رمزشو بگو!
دست از تلاش برداشت و محكم پاش رو به زمين كوبيد.
- به چي مي‌خواي برسي؟
دستم و موبايلش رو روي هوا تكون دادم و بلند گفتم:
- با زبون خوش بيا رمز گوشيتو باز كن.
سرش رو بالا انداخت.
- نمي‌خوام!
دستم از بالا موندن درد گرفت، آرنجم رو خم كردم و موبايل رو پشتم نگه داشتم و بهش توپيدم:
- فكر كردي دست خودته؟ چيو داري ازم مخفي مي‌كني؟ متنفرم از دروغ! پس رك و راست حرفتو بزن.
دستش رو به صورت سرخش كشيد. لب‌هاش رو به هم فشرد و براي چند لحظه نگاهش رو به زمين دوخت. انگار كمي دست از تخس بودن برداشته‌بود، يا شايد خسته شده‌بود. هنوز يك ثانيه از فكرم نگذشته‌بود كه خودش رو جلو كشيد و دستش رو به سمت كمرم برد تا موبايلش رو بگيره. حالا ديگه مطمئن شدم كه داره يك كارايي مي‌كنه. اصلاً متوجه نبود كه هيچ فاصله‌اي بينمون نيست. با دستش تلاش مي‌كرد قفل انگشت‌هام رو باز كنه و موبايلش رو بگيره. هر چقدر كه تخس بود، قدرتش از من خيلي كمتر بود. با يك حركت، قدمي عقب رفتم و با دست آزادم، مچ دو دستش رو محكم گرفتم و با خشم به صورتش زل زدم.
- چرا اين‌قدر لجبازي؟ چرا مرموزانه عمل مي‌كني؟ نمي‌توني صادق باشي؟ د يك كلمه حرف بزن!
با ناباوري به دست‌هاش كه اسير دستم شده‌بود، نگاه كرد.
- مگه گروگان گرفتي؟ ولم كن!
بي‌هوا، موبايلش رو مقابل صورتش گرفتم. صداي تيك آرومي اومد و صفحه‌ي موبايل با چهره‌ش باز شد. چشم‌هاش درشت شد. موبايل رو عقب بردم و براي بار آخر، صادقانه گفتم:
- دوست ندارم خودم برم و فيلمي كه داشتي مي‌گرفتي رو چك كنم، پس لطفاً حرف بزن و بيشتر از اين گيجم نكن!
 
بالا پایین