- Dec
- 780
- 13,970
- مدالها
- 4
(برديا)
كمرم رو خم كردم و دستم رو به پاچههاي شلوار مشكي كتانم رسوندم و با تمام توان دستم رو بهش كوبيدم تا بلكه رد گچ و خاكي كه روش نشستهبود، كمرنگ بشه.
- اينقدر كم مياي سر پروژهها كه عادت به خاكي شدن نداري!
شدت ضربهي دستم رو بيشتر كردم و در همون حالت در جواب فربد گفتم:
- پس تو چرا هميشه تميزي؟ هيچوقت اينقدر خاكي نميشي.
نود درصدش پاك شد اما باز هم حالهي سفيدي روي پاچهي شلوارم به جا موند که انگار کارش نمیشد کرد و احتیاج به آب داشت. كمرم رو صاف كردم و به پشتي صندلي تكيه زدم. سرم رو به سمت فربد چرخوندم، نگاهش به خيابون بود.
- من حواسم هست چطوري راه برم داداش! مثل تو سر به هوا تو خونهي در حال ساخت راه نميرم.
کشوقوسی به بدن گرفتهم دادم و در جوابش گفتم:
- من ترجيح ميدم مثل همیشه كاراي طراحي و داخلي رو مديريت كنم، نظارت كردن به من نيومده!
نيمنگاهي بهم انداخت و خنديد.
- ولي امروز نظراي خوبي داديا! خوشم اومد مهندس.
پر غرور نگاهش كردم و يك تاي ابروم رو بالا فرستادم.
- من واسه خودم کم کسی نیستما! مهندس بردیاجاوید رو دستکم گرفتهبودی؟
فرمون رو زیر دستش چرخوند و با لحن خندونی در جوابم گفت:
- آرهآره! آوازهشون به گوشم رسیده!
دستم رو با ژست خاصی بین موهام کشیدم و بادی به غبغب انداختم.
- از این به بعد مشاوره خواستی از منشیم وقت بگیر.
لحظهاي نگاهش رو به صورتم دوخت، لبخندش محو شد و نچنچ كرد.
- كمظرفيت! اصلاً تو وظيفته بياي نظارت كني و ايده بدي!
خندیدم و مشتي حوالهي بازوش كردم.
- پس برسونمت شركت؟
نگاهم به سمت ساعت ديجيتال ماشين كشيدهشد، شش و نيم عصر بود. وای از حجم کارهایی که باقی موندهبود! نفسی از سر خستگی کشیدم و در جوابش گفتم:
- آره لطفاً! برم كارارو جمع كنم كه فكر كنم آخر هفته بايد شركتو تعطيل كنيم.
به نيمرخ جدی فربد چشم دوختم و ادامه دادم:
- فكر ميكني هيراد و بچهها يکی دو روز ميتونن شركتو مديريت كنن؟!
دست چپش رو روي بوق فشرد و با اطمینان گفت:
- آره! من كه خيالم راحته.
كمرم رو خم كردم و دستم رو به پاچههاي شلوار مشكي كتانم رسوندم و با تمام توان دستم رو بهش كوبيدم تا بلكه رد گچ و خاكي كه روش نشستهبود، كمرنگ بشه.
- اينقدر كم مياي سر پروژهها كه عادت به خاكي شدن نداري!
شدت ضربهي دستم رو بيشتر كردم و در همون حالت در جواب فربد گفتم:
- پس تو چرا هميشه تميزي؟ هيچوقت اينقدر خاكي نميشي.
نود درصدش پاك شد اما باز هم حالهي سفيدي روي پاچهي شلوارم به جا موند که انگار کارش نمیشد کرد و احتیاج به آب داشت. كمرم رو صاف كردم و به پشتي صندلي تكيه زدم. سرم رو به سمت فربد چرخوندم، نگاهش به خيابون بود.
- من حواسم هست چطوري راه برم داداش! مثل تو سر به هوا تو خونهي در حال ساخت راه نميرم.
کشوقوسی به بدن گرفتهم دادم و در جوابش گفتم:
- من ترجيح ميدم مثل همیشه كاراي طراحي و داخلي رو مديريت كنم، نظارت كردن به من نيومده!
نيمنگاهي بهم انداخت و خنديد.
- ولي امروز نظراي خوبي داديا! خوشم اومد مهندس.
پر غرور نگاهش كردم و يك تاي ابروم رو بالا فرستادم.
- من واسه خودم کم کسی نیستما! مهندس بردیاجاوید رو دستکم گرفتهبودی؟
فرمون رو زیر دستش چرخوند و با لحن خندونی در جوابم گفت:
- آرهآره! آوازهشون به گوشم رسیده!
دستم رو با ژست خاصی بین موهام کشیدم و بادی به غبغب انداختم.
- از این به بعد مشاوره خواستی از منشیم وقت بگیر.
لحظهاي نگاهش رو به صورتم دوخت، لبخندش محو شد و نچنچ كرد.
- كمظرفيت! اصلاً تو وظيفته بياي نظارت كني و ايده بدي!
خندیدم و مشتي حوالهي بازوش كردم.
- پس برسونمت شركت؟
نگاهم به سمت ساعت ديجيتال ماشين كشيدهشد، شش و نيم عصر بود. وای از حجم کارهایی که باقی موندهبود! نفسی از سر خستگی کشیدم و در جوابش گفتم:
- آره لطفاً! برم كارارو جمع كنم كه فكر كنم آخر هفته بايد شركتو تعطيل كنيم.
به نيمرخ جدی فربد چشم دوختم و ادامه دادم:
- فكر ميكني هيراد و بچهها يکی دو روز ميتونن شركتو مديريت كنن؟!
دست چپش رو روي بوق فشرد و با اطمینان گفت:
- آره! من كه خيالم راحته.