- Dec
- 805
- 14,377
- مدالها
- 4
(فرهود)
جعبهی سفید و مقوایی سهکیلویی شیرینی رو در نهایت دقت و تمرکز، با کف دست چپم نگهداشتم و با دست راستم به در نيمهباز مركز اشاره کردم. سوگند صفحهي موبايلش رو مقابل صورتش نگه داشتهبود و شال حریر سفیدش رو با نهايت وسواس، روی سرش مرتب ميکرد. تكسرفهي معنيدار من رو كه شنيد، موبايلش رو به داخل پالتوي خز شيريرنگش انداخت و لبهاش به لبخند باز شد اما نگذاشت بیشتر از سه ثانیه شاهد تصویر زیبای لبخند دلنشینش باشم و بلافاصله لب پایینش رو به دندون گرفت. چشمهاش رو درشت كرد و پچ زد:
- فرهود! هر چی فکر میکنم خیلی خجالتآوره!
من که گوشم از این حرفها پر بود، لحظهای پلکهام رو روی هم گذاشتم و بعد از گرفتن دم عمیقی از هوای سرد زمستونی، با بازدم محکمی چشمهام رو باز کردم.
- باز چرا؟ میخوای دیگه اينجا كار نكن!
نگاهش رو بین چشمهای باریکشدهی من چرخوند و با لحن مرموزی زمزمه کرد:
- فکر بدی هم نیست، برای منم که کار زیاده و... .
قبل از اینکه کامل ابروهام در هم گره بخوره، خندید و دستش رو روی بازوم گذاشت.
- باشه! میدونی که هر جای دیگه هم که بخوام کار کنم، اول باید يه شیفت اینجا بیام و به سالمندای عزیزمون سر بزنم!
تندتند سرم رو تکون دادم و با حس حسادت آشکاری که میون کلماتم جاری شدهبود، درجوابش گفتم:
- بله سوگندخانم! پس بفرمایین داخل که سالمندای عزیزتون بیشتر از این منتظر نمونن!
صداي خندهش بلند شد. یک قدم جلو رفتم و در آهنی رو به عقب هل دادم. سوگند در کنارم قرار گرفت، قدم به جلو گذاشتیم و توي حیاطی که در این روزهای زمستونی خالی از حضور مهمانانش بود، آهسته همقدم شدیم.
- شاید من به عشق سالمندای مهربون اینجا بیام، اما در جریان باش که هر یکساعت باید بهم سر بزنی تا انرژی بگیرم و با قدرت بیشتری ادامه بدم.
سرم رو به سمت صورت خندونش چرخوندم و لبخند به لب گفتم:
- تا بوده همین بوده! قبلاً هم هر یکساعت، چشم میچرخوندم تا ببینمت... البته برای اینکه خودم انرژی بگیرم.
و دست آزادم رو روی کمرش گذاشتم. چشمهاش هم میخندیدند! حداقل توي این هفت روزی که در ماهعسل گذروندیم و تونستم بیپرواتر از همیشه به نگاه سبز و مهربونش چشم بدوزم، فهمیدم که چشمهاش هم مثل لبهاش میخندند و جونم، عجیب با این انرژی خاص نگاهش عجین شدهبود و حتماً باید زودبهزود میدیدمش!
- خب خدا رو شکر که دلبهدل راه داره!
و با شیطنت اما با همون نوای آروم مخصوص به خودش خندید. برای اینکه سرما نخوره، فشاري به كمرش وارد كردم و وادارش كردم تا سريعتر قدم برداريم. به در بستهی ساختمون رسیدیم. اضطراب سوگند كه ناشي از شرم و حياش بود، كاملاً برام قابل درك بود. حالا برخلاف روزهاي قبل، جور ديگهاي پا به اين مركز ميذاشتيم؛ اينبار به عنوان زوج و بهتر از هميشه! لبخندي به روش زدم، دستگیرهي فلزی در رو پایین کشیدم و اون رو به عقب هل دادم.
جعبهی سفید و مقوایی سهکیلویی شیرینی رو در نهایت دقت و تمرکز، با کف دست چپم نگهداشتم و با دست راستم به در نيمهباز مركز اشاره کردم. سوگند صفحهي موبايلش رو مقابل صورتش نگه داشتهبود و شال حریر سفیدش رو با نهايت وسواس، روی سرش مرتب ميکرد. تكسرفهي معنيدار من رو كه شنيد، موبايلش رو به داخل پالتوي خز شيريرنگش انداخت و لبهاش به لبخند باز شد اما نگذاشت بیشتر از سه ثانیه شاهد تصویر زیبای لبخند دلنشینش باشم و بلافاصله لب پایینش رو به دندون گرفت. چشمهاش رو درشت كرد و پچ زد:
- فرهود! هر چی فکر میکنم خیلی خجالتآوره!
من که گوشم از این حرفها پر بود، لحظهای پلکهام رو روی هم گذاشتم و بعد از گرفتن دم عمیقی از هوای سرد زمستونی، با بازدم محکمی چشمهام رو باز کردم.
- باز چرا؟ میخوای دیگه اينجا كار نكن!
نگاهش رو بین چشمهای باریکشدهی من چرخوند و با لحن مرموزی زمزمه کرد:
- فکر بدی هم نیست، برای منم که کار زیاده و... .
قبل از اینکه کامل ابروهام در هم گره بخوره، خندید و دستش رو روی بازوم گذاشت.
- باشه! میدونی که هر جای دیگه هم که بخوام کار کنم، اول باید يه شیفت اینجا بیام و به سالمندای عزیزمون سر بزنم!
تندتند سرم رو تکون دادم و با حس حسادت آشکاری که میون کلماتم جاری شدهبود، درجوابش گفتم:
- بله سوگندخانم! پس بفرمایین داخل که سالمندای عزیزتون بیشتر از این منتظر نمونن!
صداي خندهش بلند شد. یک قدم جلو رفتم و در آهنی رو به عقب هل دادم. سوگند در کنارم قرار گرفت، قدم به جلو گذاشتیم و توي حیاطی که در این روزهای زمستونی خالی از حضور مهمانانش بود، آهسته همقدم شدیم.
- شاید من به عشق سالمندای مهربون اینجا بیام، اما در جریان باش که هر یکساعت باید بهم سر بزنی تا انرژی بگیرم و با قدرت بیشتری ادامه بدم.
سرم رو به سمت صورت خندونش چرخوندم و لبخند به لب گفتم:
- تا بوده همین بوده! قبلاً هم هر یکساعت، چشم میچرخوندم تا ببینمت... البته برای اینکه خودم انرژی بگیرم.
و دست آزادم رو روی کمرش گذاشتم. چشمهاش هم میخندیدند! حداقل توي این هفت روزی که در ماهعسل گذروندیم و تونستم بیپرواتر از همیشه به نگاه سبز و مهربونش چشم بدوزم، فهمیدم که چشمهاش هم مثل لبهاش میخندند و جونم، عجیب با این انرژی خاص نگاهش عجین شدهبود و حتماً باید زودبهزود میدیدمش!
- خب خدا رو شکر که دلبهدل راه داره!
و با شیطنت اما با همون نوای آروم مخصوص به خودش خندید. برای اینکه سرما نخوره، فشاري به كمرش وارد كردم و وادارش كردم تا سريعتر قدم برداريم. به در بستهی ساختمون رسیدیم. اضطراب سوگند كه ناشي از شرم و حياش بود، كاملاً برام قابل درك بود. حالا برخلاف روزهاي قبل، جور ديگهاي پا به اين مركز ميذاشتيم؛ اينبار به عنوان زوج و بهتر از هميشه! لبخندي به روش زدم، دستگیرهي فلزی در رو پایین کشیدم و اون رو به عقب هل دادم.
آخرین ویرایش: