جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Fati-Ai با نام [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 22,526 بازدید, 434 پاسخ و 54 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
844
14,781
مدال‌ها
4
(برديا)

عجيب و ناياب بود؛ اينكه ما يك روز خلوت و آروم توي شركت داشته باشيم. اون‌قدر امروز دغدغه‌ي كاري نداشتم كه روي كاغذ زير دستم، برخلاف هميشه، طرح يك كلبه‌ي چوبي، ميون يك جنگل انبوه با درختان بي‌شاخ و برگ رو مي‌كشيدم. درست مثل ذهنم! ذهنم ميون انبوهي از افكار درهم و برهم گير كرده‌بود. هيچ جوابي براي خودم نداشتم و دنبال جوابي هم نمي‌گشتم؛ حتي نمي‌دونستم چرا اين‌قدر درگيرم و عامل رهاييم رو هم پيدا نمي‌كردم. با شنيدن صداي ويبره‌ي كوتاه موبايلم، مداد رو روي كاغذ گذاشتم و موبايل رو به دست گرفتم. فربد فيلم فرستاده‌بود از ساختموني كه بعد از شش ماه تلاش، به اتمام رسيده‌بود. نتيجه زحماتمون بود! خوشحال‌كننده بود و اين از صداي شاد فربد كه جزءبه‌جزء خونه رو فيلم‌برداري مي‌كرد و توضيح مي‌داد، مشخص بود. نفس عميقي كشيدم و زير لب خدا رو شكر كردم. دلگرمي بزرگي بود؛ اين كار تيمي و اين نتيجه‌ي موفقيت‌آميز. با تقه‌اي كه به در خورد، سرم رو بالا گرفتم. در باز شد و لياآزاد، سيني به دست وارد شد. ناخواسته ابروهام در هم رفت، سرم رو پايين انداختم و دستم رو به پشت گردنم كشيدم. فكر كنم خودش بود؛ همون عامل ذهن درگيرم!
- باز گردنتون درد مي‌كنه؟!
به لطف مراقبت‌هاي مداوم سوگند، گردنم خيلي بهتر بود؛ مگه اينكه زياد سر پايين مي‌نداختم. سرم رو بالا گرفتم. حالا وسط اتاق ايستاده‌بود و با همون سيني فلزي كه به دست داشت، نگاهم مي‌كرد. راستش كمي شرم توي نگاهش موج مي‌زد و من باورم نمي‌شد كه بالاخره ذره‌اي خجالت توي وجود اين دختر به چشمم اومد!
- نه!
با چشم و ابرو بالا انداختن، به سيني توي دستش اشاره كردم و سؤالي به صورتش چشم دوختم. لبخند كوچيكي روي صورتش نشست و كمي سيني رو بالا گرفت.
- دمنوش آشتي‌كنون آوردم.
جفت ابروهام بالا پريد. به حق چيزهاي نديده و نشنيده! جلوتر اومد و سمت راست ميزم قرار گرفت. سيني رو روي ميز گذاشت و نگاهش به سمت كاغذم كشيده‌شد. چشم‌هاش درشت شد و با هيجان گفت:
- واو! چه طراحي خفني.
همين كم بود كه نقاشي سياه قلم منو ببينه! كاغذ رو به زير كيبورد هل دادم. اخم ريزي روي پيشونيم نشوندم و بي‌حرف نگاهش كردم. لب‌هاش رو روي هم فشرد و با ترديد نگاهش رو به سمت چشم‌هام كشوند. زير لب گفت:
- دمنوش بريزم؟
دست به سينه شدم و با پام صندلي رو كمي به عقب هل دادم.
- اين كارا براي چيه؟!
فلاسك صورتيش رو به سمت ماگ سياه‌رنگم كج كرد. عطر گل محمدي بلند شد.
- گفتم كه آشتي‌كنون! شما بيشتر از دو هفته‌ست كه با من سرسنگين رفتار مي‌كنين.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
844
14,781
مدال‌ها
4
دستم رو جلو بردم، ليوان رو برداشتم و مقابل صورتم گرفتم. عطر خوبش رو نفس كشيدم و گفتم:
- عطرش كه براي آشتي‌كنون مناسبه.
خنده‌ي ريزي كرد كه پرسيدم:
- خب؟ چي‌شده كه به اين نتيجه رسيدي؟
دست‌هاش رو در هم قفل كرد.
- بهتون حق ميدم، از اولش هم حق مي‌دادم، اما مي‌خوام شما هم يكم منو درك كنين و بدونين كه رفتار من قطعاً ناشي از يه بحران عميق توي زندگيمه.
دستي به لبه‌ي مانتوي كتي و خوش‌دوخت مشكي‌رنگش كشيد. سكوت من رو كه ديد، ادامه داد:
- خب من براي كارام دليل دارم ديگه! دركم كنين... اين فضاي خشك و جدي رو نمي‌پسندم و اجازه نميده روي كارم تمركز كنم! رفتار شما تبديل شده به يك درگيري ذهني كه به مشكلات ديگه‌م اضافه شده و نمي‌تونم كنترلش كنم.
ليوان رو به لبم رسوندم و نگاهم رو پايين انداختم. جاش بود كه بگم «منم همين‌طور». طعم خوب دمنوشش، گلوي خشكم رو تازه كرد. جرعه‌اي نوشيدم و دوباره نگاهش كردم و با لحن جدي در جوابش گفتم:
- عامل فضاي خشك و جدي به وجود اومده خودتي! من دركت كردم كه سكوت كردم، نخواستم پاپيچت بشم اما از كاراي عجيبي كه انجام ميدي هم نمي‌تونم چشم‌پوشي كنم.
نفس عميقي از سر كلافگي كشيد و نگاهش رنگ دلخوري گرفت.
- آقاي مهندس، من اصلاً دختر بدي نيستم! اگه دركم مي‌كردين؛ اين‌قدر هر روز با نگاه سنگينتون منو مورد لطف قرار نمي‌دادين!
بدنم رو جلو كشيدم و گفتم:
- جداً؟ پس چرا بازم زبونت درازه؟!
دوباره حاضرجوابيش گل كرد و گفت:
- من مدلم اينجوريه! از حق خودم دفاع مي‌كنم و جواب ميدم، حالا شما اسمشو هر چي مي‌خواي بذار!
نگاه چپي بهش انداختم. به همين سرعت عصبي و شاكي شده‌بود! كلافه دستش رو به موهاي بيرون اومده از گوشه‌ي مقنعه‌ش كشيد و اون‌ها رو به داخل هل داد.
- اخلاقم همينه! شايد شما هم جاي من بودي و اين سختي‌ها رو تحمل مي‌كردي، اخلاقت اين شكلي مي‌شد.
چشم‌هام رو باريك كردم.
- تو مگه مي دوني من چي كشيدم تو زندگي؟!
لب‌هاي لرزونش رو روي هم فشرد، چشمش رو دور اتاق چرخوند و نگاهش رو ازم دزديد.
- مي‌دونم، قصد توهين هم ندارم... اصلاً انگار فكر خوبي نكردم و ما نمي‌تونيم با هم صحبت كنيم! با اجازه.
با قدم‌هاي تند به سمت در رفت و در كسري از ثانيه، از اتاق خارج شد.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
844
14,781
مدال‌ها
4
خنده‌م گرفت. باقي دمنوش رو خوردم. سيني رو به سمت خودم كشيدم. تكون ريزي به فلاسك صورتي دادم و خوشحال از اينكه هنوز هم دمنوش داشت، ليوانم رو مجدد پر كردم. به بخاري كه از دمنوش خارج مي‌شد، خيره شدم و با يادآوري تصوير چهره‌ي دختر تخسي كه سعي داشت متين و آروم به نظر برسه، خنديدم. متأسفم خانم آزاد، تلاش‌هات بي‌نتيجه بود چون اصلاً آروم بودن بهت نمي‌اومد! دو دستم رو دور ليوان حلقه زدم و به پشتي صندلي تكيه دادم. جرعه‌جرعه دمنوش رو نوشيدم و يك لحظه هم لبخند از روي لب‌هام كنار نرفت. راستش دلم سوخته‌بود!
ليوان خالي رو داخل سيني گذاشتم و دستم رو به سمت تلفن دراز كردم. دكمه قرمز پايينش رو فشردم و منتظر جوابش موندم.
- بله؟!
يك «بله» پر از شكايت و ناراحتي! صدام رو صاف كردم و با جديت پرسيدم:
- فلاسكتو لازم نداري؟ بيا ببر.
و مجدد دكمه رو فشردم و تماس قطع شد. لب‌هام رو به هم فشردم و سعي كردم خنده‌م رو قورت بدم. دوباره تقه‌اي به در خورد، اين‌بار برخلاف قبل با قدم‌هاي تند جلو اومد، سيني رو از جلوم برداشت و من با شنيدن صداي نفس‌هاي حرصي و عصبيش، باز داشت خنده‌م مي‌گرفت. قبل از اينكه در رو باز كنه، صداش زدم:
- خانم آزاد!
ايستاد و به سمتم برگشت. از جا بلند شدم، ميز رو دور زدم و به سمتش قدم برداشتم. سرش رو بالا گرفته‌بود و با جديت نگاهم مي‌كرد. دستم رو دراز كردم، سيني رو از دستش گرفتم، خم شدم و اون رو روي ميز جلوي مبل‌ها گذاشتم. به مبل اشاره كردم و گفتم:
- بيا بشين، امروز سرمون خلوته و مي‌تونيم با هم صحبت كنيم... شايد بتونم خود واقعيتو بشناسم!
به دنبال تموم شدن جمله‌م، روي مبل نشستم. روي زانو خم شدم و دست‌هام رو در هم گره زدم. منتظر نگاهش كردم. كمي اين پا و اون پا كرد و در نهايت، روي مبل مقابلم نشست. پاهاش رو كنار هم جفت كرد و دست‌هاش رو روي پاش گذاشت.
- نمي‌دونم چه حرفايي مي‌توني بهم بزني، اما من واقعاً از دست كارايي كه مي‌كني، روزبه‌روز دارم بدبين‌تر ميشم.
تك‌سرفه‌اي كرد و نگاه سرد و بي‌روحش رو به چشم‌هام دوخت.
- نمي‌دونم بعد از شنيدنش، چه شكلي قضاوتم مي‌كنين.
آروم پلك‌هام رو بستم و باز كردم.
- قضاوتي نمي‌كنم! بهتر از هر كسي مي‌دونم كه خيلي جاها كنترل زندگي از دست آدما خارج ميشه و خودش مسيرش رو پيش مي‌گيره.
- خوبه، از بابت شنيدن اين طرز فكر خوشحالم.
نفس عميقي كشيد و نگاهش رو به ميز دوخت. نمي‌دونستم چي قراره بشنوم، اصلاً نفهميدم چي‌شد كه كارمون به اين مكالمه كشيده‌شد اما شايد هر دو حس كرده‌بوديم كه اين زمان و اين صحبت، لازمه.
- ما يك خانواده‌ي سه نفره‌ هستيم. يك خانواده‌ي سه نفره و پر داستان! اختلاف سني كمي با پدر و مادرم دارم و جفتشون خيلي جوونن! مادرم اصالتاً ترك هست، يك زن مستقل و قوي و پر تلاشه! هميشه همه‌ي تمركزش، براي پيشرفتش بوده... راستش مادر من هيچ‌وقت قصد بچه‌دار شدن نداشته، اما به خاطر علاقه‌اي كه بابام به بچه داشته، من به دنيا ميام.
تك‌خنده‌اي كرد و سرش رو پايين انداخت. پس موضوع، خانوادگي بود.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
844
14,781
مدال‌ها
4
- بابام برخلاف مامانم، روحيه راحت‌طلب‌تري داشت، تا الان چندبار در حيطه‌هاي مختلف كار كرده اما چيزي كه هميشه توش حرفه‌اي و موفق بوده، عكاسي بوده! تا پنج سال پيش، زندگي نسبتاً نرمالي داشتيم، كسي به كار كسي كار نداشت و هر كسي پي هدف‌هاي خودش بود، مامانم ادامه تحصيل داد و در نهايت به خاطر علاقه‌ي زيادي كه داشت، از طريق كارش به كشور تركيه مهاجرت كرد.
پا روي پا انداخت، نگاه دزدكي بهم انداخت و وقتي سكوتم رو ديد، ادامه داد:
- من و بابا هم مخالف نبوديم، ما هم از مهاجرت بدمون نمي‌اومد، فقط يكم برامون زمان‌بر بود چون من دوست داشتم درسم رو تموم كنم و بابا هم تازه وارد شركت تبليغاتي شده‌بود و بالاخره قدم به حيطه‌ي عكاسي گذاشته‌بود، همه‌چيز خوب بود، هرازگاهي هم سفر مي‌رفتيم و مامان رو مي‌ديديم، اما تا پارسال كه درسم تموم شد و مامان ازمون خواست كه زودتر كاراي مهاجرت رو انجام بديم... من مشكلي نداشتم اما كار بابا بيشتر و بهتر از قبل رونق گرفت و به وضعيت مالي خوبي رسيديم، به همين دليل، بابا خواست كه اين قضيه رو باز هم به تعويق بندازيم تا اين موقعيت كاري رو از دست نده، چون براي بابا توي كشور غريب، فعلاً هيچ كاري نيست!
نوك انگشت‌هاي شست و اشاره‌ش رو به پشت پلك‌هاي بسته‌ش كشيد. ظاهراً مرور اين قصه، براش خيلي ناراحت‌كننده بود كه رنگ به رو نداشت.
- به خاطر بابا، من و مامان كوتاه اومديم، اتفاقي كه اين وسط افتاد، رفتاراي عجيب بابا بود، دير اومدن به خونه و تلفن‌هاي مشكوك... در حدي كه مامان هم با وجود دور بودن، متوجه تغيير رفتار بابا شده‌بود.
لبخند بي‌حالي به روم زد و دستش رو به سمت پنجره‌ي پشت سرم دراز كرد.
- شيش ماه پيش، مكان شركتشون رو تغيير دادن، توي ساختمون روبه‌رويي اينجا، مشغول شدن و حسابي با مشتري‌هاي هميشگي‌شون سرگرمن... اما واقعاً كاراي بابا شك‌برانگيز بود، در حدي كه من تصميم گرفتم اين اطراف مشغول به كار بشم تا زير نظر بگيرمش! اينكه در همون بازه‌ي زماني شما نيرو مي‌خواستين، براي من مثل يك معجزه بود.
با فشاري كه به مفاصل انگشت‌هاش آورد، صداي تق و توق بلند شد. نگاهش رو به نگاهم دوخت و گفت:
- فكر نكنين چون به اين دليل اومدم اينجا، هوش و حواسم پي كار نبود! شايد گاهي شيطنت كردم اما من توي كارم خيلي جدي‌ام و فقط توي زمان استراحتم شركت بابا رو ديد مي‌زدم.
گيج و پر سؤال، ابروهام در هم رفت و پرسيدم:
- يعني چي؟ اون‌شب داشتي از بابات فيلم مي‌گرفتي؟!
لبخندش تلخ شد.
- آره! چند شبي بود كه از تماس‌هاش صداي زن مي‌شنيدم و اينجا هم با هم ديدمشون! اون‌ شب هم منتظر رفتنشون بودم... درست لحظه‌اي كه هر دو داشتند به سمت ماشين بابام مي‌رفتند، شما اومدي و موبايل از دستم افتاد... من قصد تعقيبشون رو داشتم، اون‌قدر از اومدن شما ترسيدم كه باعث شد زمان رو از دست بدم و اونا هم رفته‌بودند... من بايد گناهكار بودن يا حتي بي‌گناهي بابام رو ثابت كنم.
دستم رو به گردنم گرفتم. درد خفيفي رو حس مي‌كردم. اولين جمله‌اي كه به ذهنم رسيد رو به زبون آوردم:
- مطمئني كارت درسته؟ اين يك مشكل توي زندگي پدر و مادرته و كار درستيه كه تو دخالت كني؟ مي‌دوني اگه چيزي بهت اثبات بشه چقدر اذيت ميشي؟ به نظرم اين قضيه رو به پدر و مادرت بسپار.
حرفم به مذاقش خوش نيومد؛ صداي نفس‌هاي نامنظمش به گوشم رسيد.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
844
14,781
مدال‌ها
4
- مامانم؟ مگه اينجاست؟ چه گناهي كرده كه توي كشور غريب اين همه غصه رو تحمل كنه؟ بالفرض بياد ايران، مگه چقدر مي‌تونه بمونه؟ اگه بابام شونه‌ خالي كنه چي؟ اصلاً مگه من جزوي از اون خانواده نيستم؟ اگه خيانتي اتفاق افتاده باشه، به منم خيانت شده! حتي من بيشتر از مامانم از بابام شاكيم، چون به جاي اينكه تمركزش رو روي هدفمون بذاره و كنار من باشه، پي خوشي‌هاي خودشه! اصلاً من بي‌خيال اين حرفا بشم، فكر كردي ذهنم آروم مي‌مونه؟ هر روز با استرس بيدار ميشم و با فكرهاي بد مي‌خوابم! هر روز آرزو مي‌كنم همه‌ي اين اتفاقا خواب باشه و بي‌گناهي بابام ثابت بشه و شبا دعا مي‌كنم زودتر مچشو بگيرم و از اين همه ترديد و بددلي خلاص بشم! بابام داره به من خيانت مي‌كنه، به مني كه بچه‌شم و حالا جز خودش كسي رو كنارم ندارم و از هميشه تنهاترم!
نمي‌تونستم پلك بزنم. حيرت‌زده بودم و اين حجم از درد و سنگيني روي شونه‌هاي ناتوان اين دختر رو باور نمي‌كردم. صورتش سرخ شده‌بود، چونه‌ش مي‌لرزيد، چشم‌هاش از شدت عصبانيت داشت از حدقه بيرون مي‌زد و پره‌هاي بينيش باز و بسته مي‌شد. هنوز هم تلاشش بر اين بود كه گريه نكنه و اين حجم از مقاومت رو هم باور نمي‌كردم. اون‌قدر هميشه بار سنگين زندگي رو روي دوش خودم و خواهرهام ديده‌بودم كه كاملاً مي‌فهميدم چقدر تحمل اين لحظه‌ها سخته. لحظه‌هايي كه نبايد براي تو و سن و سالت باشه، اما محكومي به گذروندنش.
از جا بلند شدم و از آبسردكن كوتاهي كه گوشه‌ي اتاقم بود، ليوان پلاستيكي رو پر آب كردم و به سمتش برگشتم. تمام بدنش منقبض شده‌بود و رگ بيرون‌زده‌ي روي پيشونيش كه بخشيش با موهاي خرمايي‌رنگ كوتاهش پوشيده شده‌بود، كاملاً به چشم مي‌اومد.
- يكم آب بخور، به خودت فشار نيار... اگه بخواي مي‌تونم از اتاق بيرون برم.
ليوان رو از دستم گرفت، لبش رو به دندون گرفت و بغض كرده، زمزمه كرد:
- نه، لازم نيست! باورم نميشه كه اين حرفا رو زدم.
جرعه‌اي از آب رو خورد و با ناراحتي دستش رو به صورتش كشيد. دستم رو به زانوم گرفتم و كمرم رو خم كردم و با اطمينان گفتم:
- حرفات توي همين اتاق مي‌مونه... پس به جاي اين فكرا، چندتا نفس عميق بكش تا آروم بشي.
سرش رو بلند كرد، نگاهش رو بين چشم‌هام چرخوند و زير لب گفت:
- خيلي بيچاره‌ به نظر مي‌رسم؟
لبخند محوي روي لب‌هام نشست و واقعيت رو به زبون آوردم:
- خيلي قوي به نظر مي‌رسي!
با صداي آرومش ناليد:
- اگه بلايي سر خودم و بابام بيارم چي؟
ابرو بالا انداختم و مقابل صورتش، زمزمه كردم:
- احتمالاً بلايي سر اون خانم پشت تلفن بياري!
چيني به بينيش داد.
- حقشه، مگه نه؟
آروم پلك زدم.
- نمي‌دونم، فقط مي‌دونم اين حق تو نيست.
- برديا؟!
با شنيدن زمزمه‌ي آرومي از پشت در اتاق كه اسمم رو صدا مي‌زد، متعجب، كمرم رو صاف كردم. نگاهم بين صورت گيج ليا آزاد و در بسته، چرخيد.
***
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
844
14,781
مدال‌ها
4
(دل‌آرا)

«مسافرین محترم پرواز شماره ۲۰۵... ، به مقصد مشهد، لطفا توجه فرمایید.» همین بخش کوتاه از یک اعلامیه، باعث هجوم مسافران به سمت گیت‌ها شد؛ چیزی که عجیب بود این بود که حتی صبر نکردند تا شماره‌ی گیت پروازشون اعلام بشه! چشم‌هام رو به روی شلوغی‌ و همهمه‌ی فرودگاه بستم. حس مي‌كردم چيزي تا پارگي رگ چشم‌هام باقی‌نمونده! سوزش شديد و درد عجيبي رو حس مي‌كردم. دستم رو به پشت پلكم كشيدم و زير لب، خطاب به خودم، جهت حفظ آرامشم، گفتم:
- يكم صبر كن دل‌آرا، الان ميري خونه، روي تخت نرم و راحتت دراز مي‌كشي و مي‌خوابي، هر چقدر كه دلت بخواد!
نفسي از سر خستگي كشيدم، دستم رو به میله‌ی‌فلزی در گردان گرفتم و از ساختمون فرودگاه خارج شدم. كلاهم رو از روي سرم برداشتم و به دست گرفتم؛ اون‌قدر شدت باد زياد بود كه حس مي‌كردم هر لحظه امکان افتادنش هست. زيپ كاپشن كوتاه و سرمه‌اي‌رنگم رو تا جايي كه مي‌شد، بالا کشیدم، حلقه‌ی انگشت‌هام رو دور دسته‌ی چمدون، محکم‌تر کردم و آهسته قدم برداشتم. از خستگی زیاد، عجیب کلافه بودم!
- واي دل‌آرا! مگه ميشه آدم شب قبل پرواز نخوابه؟ اونم همچين پروازي كه طولانيه! حالا يه شب ديرتر غيبت مي‌كردي، يه شب ديرتر بگو بخند راه مي‌نداختي، مگه چي مي‌شد؟ آخ!
حس سوزش معده داشتم. بيشترين چيزي كه از ديشب تا حالا خورده‌بودم، قهوه بود! كلاهم رو روي شكمم فشردم. اين ديگه چه وضعيتي بود!
- خانم جاويد؟
با شنيدن صداي هيربد بزرگمهر، لبم رو گاز گرفتم. توی این وضعیت، همین رو کم داشتم. كمرم كه به خاطر درد معده‌م، كمي خم شده‌بود رو صاف كردم و سعي كردم چشم‌هام رو بازتر نگه‌دارم. صداي قدم‌هاش رو از پشت سرم مي‌شنيدم كه هر لحظه نزديك و نزديك‌تر مي‌شد. تك‌سرفه‌اي كردم و همين كه بهم رسيد، لبخند مصنوعي روي لبم نشوندم.
- بله؟
با تعجب نگاهش رو بين اجزاي صورتم چرخوند و گفت:
- مگه هنوز نرفتي؟
واقعاً درست بود كه بگم توي اتاق استراحت براي چند دقيقه، نشسته روي مبل، خوابم برده؟ خنده‌ي كوتاهي كردم و با صدايي كه سعي داشتم پر انرژي نشون بدم، گفتم:
- نه! مي‌بيني كه نرفتم.
خنده‌ي مزخرف و مضحكم رو كش دادم و كلاه رو بيشتر به بدنم فشردم؛ آخ از درد معده!
- براي چي با سرويس نرفتي؟
خوب وقتي رو براي سؤال و جواب از من پيدا كرده‌بود! يك تاي ابروم رو بالا انداختم و نگاهم رو اطراف چرخوندم.
- اوم... خب من... داشتم... داشتم با تلفن صحبت مي‌كردم، جا موندم!
پيشونيش چين خورد و نگاه مشكوكي به سر تا پام انداخت. دست‌هاش رو توي جيب كاپشنش فرو برد و نگاه من رو به خودش جلب كرد. با ديدن اين كاپشن مشکی، ياد خاطرات سفر كرمان افتادم. اين كاپشن براي چند دقيقه روي شونه‌هاي من بود و گرمم كرده‌بود؛ البته به خاطر كار زشت و آب ريختن شراره خانم!
- باشه! من دارم ميرم پيش هيراد، مياي؟
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
844
14,781
مدال‌ها
4
به خودم اومدم و به صورتش چشم دوختم. خستگي‌ناپذير بود؟ چرا اين‌قدر سرحال به نظر مي‌رسيد؟
- به سلامت، سلام برسونين.
نمي‌دونم چه اصراري به حفظ اين لبخند الكي داشتم؛ حس مي‌كردم اينجوري، اون قيافه‌ي مصيبت‌زده رو كمتر نمايش ميدم. قدمي جلو رفتم و خواستم از كنارش رد بشم كه با خنده گفت:
- حالت خوب نيست، مطمئنم!
سرم رو به سمتش چرخوندم و نگاه چپم رو حواله‌ي نگاه خندونش كردم. شمرده‌شمرده، شروع به صحبت كرد:
- دارم ميرم... پيش هيراد، يعني... شركت برادر شما! اگه مي‌خواي... شما هم باهام بيا.
ابروهام بالا رفت. برم پيش برديا و فربد؟ فكر خوبي نبود؟ خستگي و درد معده‌، اجازه‌ي بيشتر فكر كردن رو بهم نداد و سریع موافقت کردم.
- آخ آره، چه فكر خوبي! منم باهاتون ميام، بعدش با پسرا برمي‌گردم خونه.
خنديد و سرش رو تكون داد. بي‌حرف به ماشينش كه چند قدم عقب‌تر بود، اشاره كرد. در جلو رو باز كردم و روي صندلي نرم و راحت ماشين نشستم. اين‌بار از سر آسودگي، نفس راحتي كشيدم و براي چند لحظه چشم‌هام رو بستم. كاش شربت معده داشتم! با باز شدن در ماشين و نشستن هيربد، كمرم رو صاف كردم و دوباره به لبخندم رو آوردم اما دشت مشت‌شده‌م رو روی شکمم فشردم.
- باعث زحمت شما!
دست چپش رو روي فرمون گذاشت، سرش رو به سمتم چرخوند و از پشت چشم‌هاي باريك شده‌ش، نگاهم كرد.
- ميشه بگي چته؟ بي‌زحمت از اون لبخندتم كمتر استفاده كن!
تندتند پلك زدم. دستم براش رو شده‌بود؟ خواستم منكرش بشم اما خميازه‌ی عميق و طولاني كه كشيدم، راه فرار رو برام بست. خنديد و من دستي به پشت پلك‌هاي سنگينم كشيدم. كمرم خم شد و توي صندلي فرو رفتم. دو طرف لب‌هام، از بالا به پايين خم شدند و سرم رو به پشتي صندلي تكيه دادم.
- آب شدی كه خانم جاوید!
به سختی پلک‌هام رو باز نگه‌داشتم، اخم کردم و در جوابش گفتم:
- خسته‌م! مگه‌ شما خسته نیستی؟
سرش رو کمی جلو آورد. دستی به ته‌ریش روی صورتش کشید و گفت:
- والا ما که هواپیما رو روندیم، این‌قدر خسته نیستیم!
چشم‌هام رو ريز كردم و خيره به صورتي كه متأسفانه بي‌نقص‌تر از هميشه به نظرم مي‌رسيد، گفتم:
- سؤال منم همينه! چطوري اين‌قدر سرحالي؟!
چشمكي به روم زد و نگاهش رو به رو‌به‌رو دوخت.
- ژن خوب دارم!
لحظه‌اي چشم‌هام رو به روي نيم‌رخش بستم و با خنده زمزمه كردم:
- دروغ نگو، بگو چي مي‌زني؟
با خنده به طرفم برگشت.
- خانم جاويد موقع خستگي چه بامزه ميشن!
فقط آروم خنديدم كه با شيطنت ادامه داد:
- اگه من توي مصاحبه كاريت بودم ردت مي‌كردم، ظرفيت يه پرواز طولاني رو نداري!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
844
14,781
مدال‌ها
4
گره بين ابروهام محكم‌تر شد. درد معده‌م باعث شد لبم رو از داخل گاز بگیرم اما با این‌ وجود، شاكي در جوابش گفتم:
- واقعاً كه! مگه منو چندبار اينجوري ديدي؟ خيلي بدجنسي! ديگه تو پروازا منو صدا نزنيا، اصلاً به حرفت گوش نميدم.
اعتراضات متوالي منِ خواب‌آلود، باعث خنده‌هاي مستمر اون شد و من رو بيشتر عصبي كرد.
- حالا بخند! من خستگياتو ديدم ولي شده به روت بيارم؟ واقعاً فرصت‌طلبي، اصلاً خوشم نمياد كه... .
با تقه‌ي محكمي كه به شيشه‌ي ماشين خورد، چشم‌هاي نيمه‌بازم، تا آخرين حد ممكن باز شد، بدنم رو به سمت هيربد كشيدم و وحشت‌زده، با صدای بلند گفتم:
- تصادف كرديم؟!
چشم‌هاي عسليش تا آخرين حد ممكن درشت شد، لب‌هاش رو روي هم فشرد و من خنده رو ميون تك‌تك عضلات صورتش مي‌ديدم.
- من كه هنوز حركت نكردم!
- واي!
باورم نمي‌شد! حيرت‌زده دستم رو جلوي دهنم گذاشتم كه صداي خنده‌ي هيربد بالا رفت. من هم از شدت خنده نمي‌تونستم صحبت كنم. اين چه چه سوتي عجيبي بود! ماشين حتي روشن هم نشده‌بود و من توهم تصادف زده‌بودم.
- واي خدا! لعنتي تو خودت بگو چي زدي؟!
حرفش كافي بود تا بلندتر و از ته دل قهقهه بزنم. هيچ جوابي براي اين حواس‌پرتي نداشتم. دوباره تقه‌ي محكمي به شيشه خورد. صداي خنده‌هامون پايين اومد. به اطراف نگاه كردم و با ديدن چهره‌ي پر خشم شراره كه پشت شيشه‌ي سمت من ايستاده‌بود، تعجب كردم. بلافاصله دكمه‌ی‌ روي دستگيره رو فشردم. شيشه كه پايين اومد، شراره با شتاب سرش رو جلو كشيد؛ جوري رخ‌در‌رخم شد كه خودم رو عقب كشيدم و با حيرت به صورت عصبانيش زل زدم.
- شما دوتا با هم كجا ميرين؟!
خدايا! باز شروع شد! خودم رو جمع و جور كردم اما همچنان ترجيح دادم ازش دور بمونم. پشت چشمي براش نازك كردم و گفتم:
- هم‌مسير بوديم... ميشه يكم بري عقب؟ نمي‌تونم نفس بكشم!
چشم‌هاي غرق در آرایشش رو باريك كرد و نگاه تيزش رو به صورتم دوخت. يك تاي ابروم رو بالا انداختم و طلبكار بهش زل زدم. بوي عطر فوق شيرينيش، عجيب براي مغز خسته‌م سم بود و حس سردرد هم داشت به بقيه‌ی دردهام اضافه مي‌شد.
- چيه شراره؟ چي مي‌خواي كه هنوز فرودگاهي؟
نگاهش از روي صورت من به سمت هيربد كشيده شد، گره بين ابروهاش باز شد و لب‌هاش به پايين خم شد.
- هيربد! مي‌خواستم باهات صحبت كنم، منتظرت بودم.
به پشتي صندلي تكيه دادم و زيرزيركي به هيربد نگاه كردم. اثري از خنده‌ي چند لحظه‌ي پيش نبود و نگاهش جدي‌تر از هميشه بود.
- اگه واجبه الان بگو، اگه نه هم بذار براي بعد، من عجله دارم بايد برم پيش داداشم.
لبم رو به دندون گرفتم. چشم‌هام از چپ به راست چرخيد و حالا شراره رو زير نظر گرفتم. در همون حالت، قري به گردنش داد و با ناز و عشوه در جواب هيربد گفت:
- باشه هيربدجان، ترجيح ميدم سرت خلوت باشه تا بتونيم صحبت كنيم.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
844
14,781
مدال‌ها
4
هيربد سري تكون داد. شراره نيم‌نگاهي به من انداخت و خودش رو عقب كشيد. انگشتم رو روي پيشونيم فشردم و سعي كردم نفس عميقي بكشم اما هواي اطرافم، اسير اين عطر فوق شيرين شده‌بود و اكسيژن به مشامم نمي‌رسيد.
- اين براي شماست، دل‌آرا!
با شنيدن اسمم، دست از دم و بازدم‌هاي عميق برداشتم و نگاهش كردم. اين‌بار به جاي سرش، دستش رو داخل آورد و من با تعجب به كارت طلايي‌رنگ توي دستش چشم دوختم.
- اين چيه؟!
تكوني به دستش داد، نيم‌نگاهي به هيربد انداختم. ابروهاش در هم رفته‌بود و نگاه تيز و دقیقش، ميخ كارهاي شراره بود.
- هفته‌ي ديگه تولدمه، همه‌ي بچه‌ها دعوتن، خوشحال ميشم بياي.
و اين جمله‌‌ي آخرش بود و رفت. هيربد ماشين رو روشن كرد و بالاخره حركت كرد اما من، گيج و مبهم، كارت مستطيلي رو توي دستم جابه‌جا مي‌كردم و به اين فكر مي‌كردم كه چرا؟
- چرا؟!
هيربد شونه‌اي بالا انداخت و چيزي در جوابم نگفت. حوصله نداشتم بهش فكر كنم؛ كارت رو به داخل جيب كاپشنم فرو بردم و دست‌هام رو در هم گره زدم. دوباره از گوشه‌ي چشم نگاهش كردم؛ هر دفعه با ديدن شراره عصبي مي‌شد!
- شيشه رو ميدم بالا كه سرما نخوري، انگار بوي قوي عطرش، بالاخره از ماشين بيرون رفت!
دستم رو روي پيشونيم گذاشتم و با كلافگي ناليدم:
- واي خدا خيرت بده! يعني معده‌دردم يه طرف، باز با وجود عطر شراره، سردردم بهم اضافه شد.
با اخم، نيم‌نگاهي بهم انداخت و با جدیت گفت:
- نتيجه خوردن اون همه كافئين همينه ديگه! اگه خيلي اذيت نيستي سعي كن استراحت كني، شايد بهتر شد.
چشم‌هام درشت شد. خورد و خوراك منو از كجا ديده‌بود؟! چيزي نگفتم و سرم رو به شيشه‌ي بسته شده، تكيه دادم. ياد خنده‌هاي از ته دل چند لحظه‌ي پيشمون افتادم كه شراره با حضورش، همه رو نابود كرده‌بود! پلك‌هاي خسته‌م رو روي هم گذاشتم. جديداً با هيربد خيلي مي‌خنديدم، يا حتي ميشه گفت با هيربد، خوب مي‌خنديدم!
با شنیدن صداي آروم هيربد، پلک‌هام رو باز كردم و اولين چيزي به چشمم خورد، ساختمون شركت بود. تمام مدت خواب بودم و متوجه مسير نشده‌بودم. خجالت‌زده، از هيربد معذرت‌خواهي كردم و با هم وارد شركت شديم. وسايلم رو به نگهبانی سپردم و به طبقه‌ي بالا رفتيم. مثل هميشه با دقت مشغول وارسي ساختمون بود و باز اين لحظه من رو ياد زماني انداخت كه براي اولين‌بار به خونه‌مون اومده‌بود؛ چه روز هيجان‌انگيزي بود!
با تعجب از سكوت شركت، قدم به داخل راهرو گذاشتم. صندلي پشت ميز منشي برديا هم خالي بود. امروز كسي توي شركت نبود؟
- هميشه اين‌قدر ساكته؟
شونه‌اي بالا انداختم و به طرف هيربد چرخيدم.
- منم زياد نميام، اما بعيد مي‌دونم هميشه ساكت باشه!
بعد از فوت مامان و بابا، زیاد به این شرکت نیومده‌بودم. هیربد دستش رو بين موهاي پريشونش فرو كرد و نگاه خسته‌ش رو به صورتم دوخت.
- البته هيراد گفته‌بود که امروز سرش خلوته!
- آهان! پس براي همونه.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
844
14,781
مدال‌ها
4
دستم رو به سمت راست دراز كردم و ادامه دادم:
- فكر مي‌كنم آقا هيراد سمت فربد باشه و بايد از اين راهرو بري تا به اتاقشون برسي... منم ميرم پيش برديا.
مسير اشاره‌ي دستم رو دنبال كرد و به دنبال تائيد حرفم، سري تكون داد. نگاهی گذري به سر تا پاش انداختم و گفتم:
- بابت امروز ممنونم و بابت اينكه توي ماشين خوابم برد، معذرت مي‌خوام.
نگاهم كرد و زمزمه‌كنان گفت:
- الان خوبي؟
بي‌خوابيم كمتر به مغزم فشار مي‌آورد و سردردم خوب شده‌بود اما معده‌دردم همچنان استوار، در كنارم مونده‌بود!
- بله! خوبم.
دستش رو داخل جيب كاپشنش فرو برد و بعد به سمت من دراز كرد. با ديدن شيشه‌ي قهوه‌اي‌رنگ شربت، ابروهام تا آخرين حد ممكن بالا رفت.
- مي‌خواستم بيدارت كنم تا بخوري، اما ديدم خوابت عميقه، ترجیح دادم استراحت کنی... اين شربت رو بخور تا معده‌ت آروم بشه و لطفاً ديگه توي خوردن كافئين و قهوه زياده‌روي نكن! اگه حواست به برنامه‌ی خوابت باشه، اينجوري اذيت نميشي.
دستم رو دور قوطي شربت حلقه كردم و آروم‌آروم نگاهم رو به سمت صورتش بردم. عسلي چشم‌هاش، باز هم گرم‌ و صميمي به چشم مي‌اومد. لبخند كمرنگ و محوش هم، واقعاً دلنشين بود.
- مرسي آقا هيربد.
هر دو لبخند به لب، قدمي به عقب برداشتيم و با كمي مكث و آهسته، در جهت مسيرمون چرخيديم. لبخندم با ديدن شربت توي دستم عميق‌تر شد، خودم رو به اتاق برديا رسوندم و تقه‌اي به در زدم.
- برديا؟!
جوابي نشنيدم. دوباره صداش زدم و دستم رو روي دستگيره‌ي در گذاشتم، كه دستگيره به پايين كشيده شد و برديا مقابل در ظاهر شد. با ديدن من، در لحظه خنده به روي صورت جديش نشست.
- سلام قربونت برم.
با شوق خودم رو به آغوش امن و گرمش سپردم.
- چشمت روشن، من اومدم اينجا!
صداي خنده‌ش بلند شد و من رو به خودش فشرد.
- بله! چي بهتر از اين؟ خوش اومدي!
با خنده خودم رو عقب كشيدم و همين كه نگاهم به پشت سر برديا كشيده شد، با ديدن دختري كه ايستاده‌بود و با دقت نگاهم مي‌كرد، صداي خنده‌م قطع شد.برديا كه متوجه تعجب من شد، گردنش رو به عقب چرخوند و دستش رو به سمت دخترك خوش‌اندام و ريزه‌ميزه‌ي مقابلم دراز كرد.
- ايشون خانم آزاد، منشي من هستند.
رو به خانم آزاد، ادامه داد:
- ايشون هم دل‌آرا جان، خواهر زيباي من.
قند توي دلم آب شد و لبخند روي صورتم نشست. منشي جلو اومد، نگاهش بينمون رد و بدل شد و گفت:
- از شباهتتون معلوم بود! سلام دل‌آرا جان، من ليا هستم.
دستش رو توي دستم فشردم و با خوش‌رويي جوابش رو دادم. چهره‌ي دلربا و چشم‌هاي شيطونش توي مغزم ثبت شد؛ برديا چه منشي جذابي داشت!
- خانم آزاد اگه بخواين مي‌تونين امروز زودتر برين، ديگه كار زيادي نداريم.
ليا سري تكون داد و با گفتن «ممنونم، با اجازه» ازمون خداحافظي كرد و به سمت ميزش رفت. با بسته شدن در توسط برديا، مسير نگاهم از روي ليا قطع شد و به برديا چشم دوختم.
- بيا بشين خواهر، بگو ببينم چطور سر از اينجا درآوردي؟
- اول يه قاشق بهم بده، تا بگم!
بهتر نبود اول شربت معده رو نوش‌جان می‌کردم؟ وقت برای صحبت، زیاد بود.
***
 
بالا پایین