- Dec
- 844
- 14,787
- مدالها
- 4
(برديا)
عجيب و ناياب بود؛ اينكه ما يك روز خلوت و آروم توي شركت داشته باشيم. اونقدر امروز دغدغهي كاري نداشتم كه روي كاغذ زير دستم، برخلاف هميشه، طرح يك كلبهي چوبي، ميون يك جنگل انبوه با درختان بيشاخ و برگ رو ميكشيدم. درست مثل ذهنم! ذهنم ميون انبوهي از افكار درهم و برهم گير كردهبود. هيچ جوابي براي خودم نداشتم و دنبال جوابي هم نميگشتم؛ حتي نميدونستم چرا اينقدر درگيرم و عامل رهاييم رو هم پيدا نميكردم. با شنيدن صداي ويبرهي كوتاه موبايلم، مداد رو روي كاغذ گذاشتم و موبايل رو به دست گرفتم. فربد فيلم فرستادهبود از ساختموني كه بعد از شش ماه تلاش، به اتمام رسيدهبود. نتيجه زحماتمون بود! خوشحالكننده بود و اين از صداي شاد فربد كه جزءبهجزء خونه رو فيلمبرداري ميكرد و توضيح ميداد، مشخص بود. نفس عميقي كشيدم و زير لب خدا رو شكر كردم. دلگرمي بزرگي بود؛ اين كار تيمي و اين نتيجهي موفقيتآميز. با تقهاي كه به در خورد، سرم رو بالا گرفتم. در باز شد و لياآزاد، سيني به دست وارد شد. ناخواسته ابروهام در هم رفت، سرم رو پايين انداختم و دستم رو به پشت گردنم كشيدم. فكر كنم خودش بود؛ همون عامل ذهن درگيرم!
- باز گردنتون درد ميكنه؟!
به لطف مراقبتهاي مداوم سوگند، گردنم خيلي بهتر بود؛ مگه اينكه زياد سر پايين مينداختم. سرم رو بالا گرفتم. حالا وسط اتاق ايستادهبود و با همون سيني فلزي كه به دست داشت، نگاهم ميكرد. راستش كمي شرم توي نگاهش موج ميزد و من باورم نميشد كه بالاخره ذرهاي خجالت توي وجود اين دختر به چشمم اومد!
- نه!
با چشم و ابرو بالا انداختن، به سيني توي دستش اشاره كردم و سؤالي به صورتش چشم دوختم. لبخند كوچيكي روي صورتش نشست و كمي سيني رو بالا گرفت.
- دمنوش آشتيكنون آوردم.
جفت ابروهام بالا پريد. به حق چيزهاي نديده و نشنيده! جلوتر اومد و سمت راست ميزم قرار گرفت. سيني رو روي ميز گذاشت و نگاهش به سمت كاغذم كشيدهشد. چشمهاش درشت شد و با هيجان گفت:
- واو! چه طراحي خفني.
همين كم بود كه نقاشي سياه قلم منو ببينه! كاغذ رو به زير كيبورد هل دادم. اخم ريزي روي پيشونيم نشوندم و بيحرف نگاهش كردم. لبهاش رو روي هم فشرد و با ترديد نگاهش رو به سمت چشمهام كشوند. زير لب گفت:
- دمنوش بريزم؟
دست به سينه شدم و با پام صندلي رو كمي به عقب هل دادم.
- اين كارا براي چيه؟!
فلاسك صورتيش رو به سمت ماگ سياهرنگم كج كرد. عطر گل محمدي بلند شد.
- گفتم كه آشتيكنون! شما بيشتر از دو هفتهست كه با من سرسنگين رفتار ميكنين.
عجيب و ناياب بود؛ اينكه ما يك روز خلوت و آروم توي شركت داشته باشيم. اونقدر امروز دغدغهي كاري نداشتم كه روي كاغذ زير دستم، برخلاف هميشه، طرح يك كلبهي چوبي، ميون يك جنگل انبوه با درختان بيشاخ و برگ رو ميكشيدم. درست مثل ذهنم! ذهنم ميون انبوهي از افكار درهم و برهم گير كردهبود. هيچ جوابي براي خودم نداشتم و دنبال جوابي هم نميگشتم؛ حتي نميدونستم چرا اينقدر درگيرم و عامل رهاييم رو هم پيدا نميكردم. با شنيدن صداي ويبرهي كوتاه موبايلم، مداد رو روي كاغذ گذاشتم و موبايل رو به دست گرفتم. فربد فيلم فرستادهبود از ساختموني كه بعد از شش ماه تلاش، به اتمام رسيدهبود. نتيجه زحماتمون بود! خوشحالكننده بود و اين از صداي شاد فربد كه جزءبهجزء خونه رو فيلمبرداري ميكرد و توضيح ميداد، مشخص بود. نفس عميقي كشيدم و زير لب خدا رو شكر كردم. دلگرمي بزرگي بود؛ اين كار تيمي و اين نتيجهي موفقيتآميز. با تقهاي كه به در خورد، سرم رو بالا گرفتم. در باز شد و لياآزاد، سيني به دست وارد شد. ناخواسته ابروهام در هم رفت، سرم رو پايين انداختم و دستم رو به پشت گردنم كشيدم. فكر كنم خودش بود؛ همون عامل ذهن درگيرم!
- باز گردنتون درد ميكنه؟!
به لطف مراقبتهاي مداوم سوگند، گردنم خيلي بهتر بود؛ مگه اينكه زياد سر پايين مينداختم. سرم رو بالا گرفتم. حالا وسط اتاق ايستادهبود و با همون سيني فلزي كه به دست داشت، نگاهم ميكرد. راستش كمي شرم توي نگاهش موج ميزد و من باورم نميشد كه بالاخره ذرهاي خجالت توي وجود اين دختر به چشمم اومد!
- نه!
با چشم و ابرو بالا انداختن، به سيني توي دستش اشاره كردم و سؤالي به صورتش چشم دوختم. لبخند كوچيكي روي صورتش نشست و كمي سيني رو بالا گرفت.
- دمنوش آشتيكنون آوردم.
جفت ابروهام بالا پريد. به حق چيزهاي نديده و نشنيده! جلوتر اومد و سمت راست ميزم قرار گرفت. سيني رو روي ميز گذاشت و نگاهش به سمت كاغذم كشيدهشد. چشمهاش درشت شد و با هيجان گفت:
- واو! چه طراحي خفني.
همين كم بود كه نقاشي سياه قلم منو ببينه! كاغذ رو به زير كيبورد هل دادم. اخم ريزي روي پيشونيم نشوندم و بيحرف نگاهش كردم. لبهاش رو روي هم فشرد و با ترديد نگاهش رو به سمت چشمهام كشوند. زير لب گفت:
- دمنوش بريزم؟
دست به سينه شدم و با پام صندلي رو كمي به عقب هل دادم.
- اين كارا براي چيه؟!
فلاسك صورتيش رو به سمت ماگ سياهرنگم كج كرد. عطر گل محمدي بلند شد.
- گفتم كه آشتيكنون! شما بيشتر از دو هفتهست كه با من سرسنگين رفتار ميكنين.