- Dec
- 844
- 14,781
- مدالها
- 4
(فرهود)
قاشق و چنگالم رو به آرومي داخل بشقابي كه بعد از ده دقيقه، خالي از زرشكپلو با مرغ خوشمزهاي كه دستپخت عزيزجون بود، شدهبود، رها كردم و بيطاقت، با فشار ريزي كه با نوك انگشتهام به سراميك سرد و خنك آوردم، صندليم رو عقب دادم و از پشت ميز بلند شدم.
- كجا؟!
با شنيدن صداي برديا، نگاهش كردم. به فاصلهي سه صندلي از من نشستهبود. دستم رو به طرف راهروي اتاقهامون دراز كردم و در جوابش گفتم:
- اتاق فربد.
دو قدم بيشتر برنداشتم كه دوباره صداي برديا رو شنيدم:
- من كه گفتم خوابه!
ابروهام رو بالا دادم و به سمتش چرخيدم. خوابيدن فربد در اين ساعت، يكم عجيب به نظر ميرسيد و پافشاري برديا هم اين فرضيه رو به واقعيت نزديك ميكرد.
- باشه برديا! فقط ميخوام ببينمش.
سرش رو پايين انداخت و قاشقش رو زير برنجهاي داخل بشقابش فرو برد. نيمنگاهي به چهرهي بقيه كه كمتر از علامت سؤال نبود، انداختم و به طرف اتاق فربد رفتم. تقهي ريزي به در اتاق زدم. هيچ صدايي نمياومد. آروم دستگيره در رو پايين كشيدم. اتاق در تاريكي عميقي فرو رفتهبود و از فربدي كه روي تخت، زير پتو مخفي شدهبود، فقط پيشوني و موهاي سرش، مشخص بود. در رو باز گذاشتم تا از نور فضاي بيرون از اتاق، براي روشنايي اندكي كه در اين فضاي تاريك ايجاد كردهبود، استفاده كنم. نگاهم دورتادور اتاقش چرخيد. لباسهاي بيرونش، روي صندلي ميزش رها شدهبود. آهسته جلو رفتم كه صداي منظم نفسهاش رو شنيدم. اين موقع شب خوابيدن، براي فربد، خيلي بعيد بود و اين حس نگراني عجيبي رو به جونم انداختهبود. با ترديد و براي آروم كردن دلم، دستم رو جلو بردم و كمي پتو رو پايين كشيدم. ورم بینیش، اول از همه، از نیمرخی که به سمتم بود، به چشمم اومد. کبودی محوی که روی گونهش نشسته بود، شَکّم رو به یقین تبدیل کرد که فربد دعوا کرده! اگه تصادف کرده باشه چی؟ اینبار با استرس بیشتر، پتو رو کامل از روی بدنش کنار زدم و وقتی اثری از زخم یا کبودی، روی بازوهای برهنهش ندیدم، بیخیال این حدس شدم و تمرکزم رو روی دعوا گذاشتم. فربد آدم دعوایی نیست؛ چه مشکلی براش پیش اومده که این کار رو کرده؟! وقتی از بردیا خواسته که قضیه رو پنهون کنه، حتماً من رو در جریان اتفاقات نمیذاره! نفس عمیقی کشیدم و سعي كردم در اين لحظه، به دم و بازدمهاي آرومش گوش بدم و دلم رو به خواب آرومی که فربد رو در برگرفتهبود، خوش کنم. پتو رو مجدد روی بدنش کشیدم و با قدمهای آهسته از اتاق بیرون رفتم.
همزمان باراد رو ديدم كه وارد اتاقش ميشد، با يك قدم بلند، خودم رو بهش رسوندم و باهاش وارد اتاقش شدم. يك قدم عقب رفت و با تعجب نگاهم كرد. در رو پشت سرم بستم و گفتم:
- اجازه هست؟!
سري تكون داد و دستش رو به سمت صندلي پشت ميزش گرفت. من روي صندلي نشستم و باراد هم لبهي تختش نشست. نگاه پر سؤالش رو به صورت كنجكاو من دوخت. ظاهراً بايد خودم پيشقدم ميشدم.
قاشق و چنگالم رو به آرومي داخل بشقابي كه بعد از ده دقيقه، خالي از زرشكپلو با مرغ خوشمزهاي كه دستپخت عزيزجون بود، شدهبود، رها كردم و بيطاقت، با فشار ريزي كه با نوك انگشتهام به سراميك سرد و خنك آوردم، صندليم رو عقب دادم و از پشت ميز بلند شدم.
- كجا؟!
با شنيدن صداي برديا، نگاهش كردم. به فاصلهي سه صندلي از من نشستهبود. دستم رو به طرف راهروي اتاقهامون دراز كردم و در جوابش گفتم:
- اتاق فربد.
دو قدم بيشتر برنداشتم كه دوباره صداي برديا رو شنيدم:
- من كه گفتم خوابه!
ابروهام رو بالا دادم و به سمتش چرخيدم. خوابيدن فربد در اين ساعت، يكم عجيب به نظر ميرسيد و پافشاري برديا هم اين فرضيه رو به واقعيت نزديك ميكرد.
- باشه برديا! فقط ميخوام ببينمش.
سرش رو پايين انداخت و قاشقش رو زير برنجهاي داخل بشقابش فرو برد. نيمنگاهي به چهرهي بقيه كه كمتر از علامت سؤال نبود، انداختم و به طرف اتاق فربد رفتم. تقهي ريزي به در اتاق زدم. هيچ صدايي نمياومد. آروم دستگيره در رو پايين كشيدم. اتاق در تاريكي عميقي فرو رفتهبود و از فربدي كه روي تخت، زير پتو مخفي شدهبود، فقط پيشوني و موهاي سرش، مشخص بود. در رو باز گذاشتم تا از نور فضاي بيرون از اتاق، براي روشنايي اندكي كه در اين فضاي تاريك ايجاد كردهبود، استفاده كنم. نگاهم دورتادور اتاقش چرخيد. لباسهاي بيرونش، روي صندلي ميزش رها شدهبود. آهسته جلو رفتم كه صداي منظم نفسهاش رو شنيدم. اين موقع شب خوابيدن، براي فربد، خيلي بعيد بود و اين حس نگراني عجيبي رو به جونم انداختهبود. با ترديد و براي آروم كردن دلم، دستم رو جلو بردم و كمي پتو رو پايين كشيدم. ورم بینیش، اول از همه، از نیمرخی که به سمتم بود، به چشمم اومد. کبودی محوی که روی گونهش نشسته بود، شَکّم رو به یقین تبدیل کرد که فربد دعوا کرده! اگه تصادف کرده باشه چی؟ اینبار با استرس بیشتر، پتو رو کامل از روی بدنش کنار زدم و وقتی اثری از زخم یا کبودی، روی بازوهای برهنهش ندیدم، بیخیال این حدس شدم و تمرکزم رو روی دعوا گذاشتم. فربد آدم دعوایی نیست؛ چه مشکلی براش پیش اومده که این کار رو کرده؟! وقتی از بردیا خواسته که قضیه رو پنهون کنه، حتماً من رو در جریان اتفاقات نمیذاره! نفس عمیقی کشیدم و سعي كردم در اين لحظه، به دم و بازدمهاي آرومش گوش بدم و دلم رو به خواب آرومی که فربد رو در برگرفتهبود، خوش کنم. پتو رو مجدد روی بدنش کشیدم و با قدمهای آهسته از اتاق بیرون رفتم.
همزمان باراد رو ديدم كه وارد اتاقش ميشد، با يك قدم بلند، خودم رو بهش رسوندم و باهاش وارد اتاقش شدم. يك قدم عقب رفت و با تعجب نگاهم كرد. در رو پشت سرم بستم و گفتم:
- اجازه هست؟!
سري تكون داد و دستش رو به سمت صندلي پشت ميزش گرفت. من روي صندلي نشستم و باراد هم لبهي تختش نشست. نگاه پر سؤالش رو به صورت كنجكاو من دوخت. ظاهراً بايد خودم پيشقدم ميشدم.