جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Fati-Ai با نام [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 22,607 بازدید, 434 پاسخ و 54 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
844
14,787
مدال‌ها
4
(فرهود)

قاشق و چنگالم رو به آرومي داخل بشقابي كه بعد از ده دقيقه، خالي از زرشك‌پلو با مرغ خوشمزه‌اي كه دستپخت عزيزجون بود، شده‌بود، رها كردم و بي‌طاقت، با فشار ريزي كه با نوك انگشت‌هام به سراميك‌ سرد و خنك آوردم، صندليم رو عقب دادم و از پشت ميز بلند شدم.
- كجا؟!
با شنيدن صداي برديا، نگاهش كردم. به فاصله‌ي سه صندلي از من نشسته‌بود. دستم رو به طرف راهروي اتاق‌هامون دراز كردم و در جوابش گفتم:
- اتاق فربد.
دو قدم بيشتر برنداشتم كه دوباره صداي برديا رو شنيدم:
- من كه گفتم خوابه!
ابروهام رو بالا دادم و به سمتش چرخيدم. خوابيدن فربد در اين ساعت، يكم عجيب به نظر مي‌رسيد و پافشاري برديا هم اين فرضيه رو به واقعيت نزديك مي‌كرد.
- باشه برديا! فقط مي‌خوام ببينمش.
سرش رو پايين انداخت و قاشقش رو زير برنج‌هاي داخل بشقابش فرو برد. نيم‌نگاهي به چهره‌ي بقيه كه كمتر از علامت سؤال نبود، انداختم و به طرف اتاق فربد رفتم. تقه‌ي ريزي به در اتاق زدم. هيچ صدايي نمي‌‌اومد. آروم دستگيره در رو پايين كشيدم. اتاق در تاريكي عميقي فرو رفته‌بود و از فربدي كه روي تخت، زير پتو مخفي شده‌بود، فقط پيشوني و موهاي سرش، مشخص بود. در رو باز گذاشتم تا از نور فضاي بيرون از اتاق، براي روشنايي اندكي كه در اين فضاي تاريك ايجاد كرده‌بود، استفاده كنم. نگاهم دورتادور اتاقش چرخيد. لباس‌هاي بيرونش، روي صندلي ميزش رها شده‌بود. آهسته جلو رفتم كه صداي منظم نفس‌هاش رو شنيدم. اين موقع شب خوابيدن، براي فربد، خيلي بعيد بود و اين حس نگراني عجيبي رو به جونم انداخته‌بود. با ترديد و براي آروم كردن دلم، دستم رو جلو بردم و كمي پتو رو پايين كشيدم. ورم بینیش، اول از همه، از نیم‌رخی‌‌ که به سمتم بود، به چشمم اومد. کبودی محوی که روی گونه‌ش نشسته بود، شَکّم رو به یقین تبدیل کرد که فربد دعوا کرده! اگه تصادف کرده‌ باشه چی؟ این‌بار با استرس بیشتر، پتو رو کامل از روی بدنش کنار زدم و وقتی اثری از زخم یا کبودی، روی بازوهای برهنه‌ش ندیدم، بی‌خیال این حدس شدم و تمرکزم رو روی دعوا گذاشتم. فربد آدم دعوایی نیست؛ چه مشکلی براش پیش اومده که این کار رو کرده؟! وقتی از بردیا خواسته که قضیه رو‌ پنهون کنه، حتماً من رو در جریان اتفاقات نمی‌ذاره! نفس عمیقی کشیدم و سعي كردم در اين لحظه، به دم و بازدم‌هاي آرومش گوش بدم و دلم رو به خواب آرومی که فربد رو در برگرفته‌بود، خوش کنم. پتو رو مجدد روی بدنش کشیدم و با قدم‌های آهسته از اتاق بیرون رفتم.
همزمان باراد رو ديدم كه وارد اتاقش مي‌شد، با يك قدم بلند، خودم رو بهش رسوندم و باهاش وارد اتاقش شدم. يك قدم عقب رفت و با تعجب نگاهم كرد. در رو پشت سرم بستم و گفتم:
- اجازه هست؟!
سري تكون داد و دستش رو به سمت صندلي پشت ميزش گرفت. من روي صندلي نشستم و باراد هم لبه‌ي تختش نشست. نگاه پر سؤالش رو به صورت كنجكاو من دوخت. ظاهراً بايد خودم پيش‌قدم مي‌شدم.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
844
14,787
مدال‌ها
4
- خوبي؟ از اول هفته چرا اين شكلي شدي؟
شونه‌اي بالا انداخت و با لحني كه بي‌تفاوت به نظر مي‌رسيد، در جوابم گفت:
- چه شكلي شدم؟!
انگشتم رو به سمتش گرفتم.
- همش تو فكري! ساكتي، حرفي نمي‌زني... بگو باراد، منتظرم.
دستش رو به ته‌ريش روي صورتش كشيد و بعد از لحظه‌اي سكوت در جوابم گفت:
- پروژه جديد قبول كردم، سرگرمم، هنوز با اين بنده خدا خيلي آشنا نيستم و كمي برام چالش بر‌انگيز شده.
- و؟
نگاهي كه تا الان سرگردون، دور اتاق مي‌چرخيد، به طرفم جلب شد. مسرانه نگاهش كردم و منتظر جوابش موندم. لحظاتي بينمون سكوت برقرار شد؛ انگار باراد، حتي حوصله‌ي بهونه‌بافي هم نداشت. سرش رو پايين انداخت.
- و اينكه اين هفته شيده خيلي عجيب شده، ساكت و گوشه‌گير شده و ديگه براي كاراي ترجمه هم پيش‌قدم نميشه! از سوگل پرسيدم اما ظاهراً حال خواهرش خوبه و اتفاق خاصي توي خانواده‌شون نيفتاده... نمي‌دونم، ذهنم درگير شده.
دستش رو بين موهاي پركلاغيش فرو كرد. ديگه حال دل باراد براي همه رو شده‌بود! خوشحالم كه احساساتش رو ابراز مي‌كرد و اين نگراني‌ها، ساده‌ترين جزء از مسيري بود كه در اون پا گذاشته‌بود. دركش مي‌كردم، خودم سال‌ها با اين اضطراب‌ها زندگي كردم.
- اگه خواهرش چيزي نگفته و حالش خوبه، پس شايد اتفاق بدي نيفتاده، گفته‌بودي شيده روحيه‌ي حساسي داره، شايد با خودش درگيره، شايد حال روحيش به هم ريخته... خيلي چيزا مي‌تونه باشه، زياد نگران نشو.
به آرومي پلك زد و سرش رو در تأييد حرف‌هام تكون داد.
- مي‌دوني كه مسير عاشقي سخته و بالا و پايين داره؟
فقط نگاهم كرد كه ادامه دادم:
- تو اينو مي‌دوني و منم خوب مي‌دونم كه تو خيلي قوي‌تر از اين حرفا هستي، نذار حساي بدت بهت غلبه كنه.
لبخند محوي روي صورتش نشست. نفس عميقي سر داد و در جوابم گفت:
- مي‌دونم فرهود، فقط جوابي براي دلشوره‌اي كه به دلم افتاده ندارم، اما تو درست ميگي، شايد زمان كه بگذره حالش بهتر بشه يا حتي علت حال بدش رو باهام در ميون بذاره چون ما خيلي با هم صحبت مي‌كرديم... بهتره صبر كنم و آروم باشم.
- اين عاليه!
صبر كردن، تكراري‌ترين واژه ممكن بود كه روزهامون رو باهاش سپري كرده‌بوديم ولي واقعاً چاره‌اي نبود و من به پايان خوشش، اميد داشتم! براي اينكه با حرف‌هام باراد رو معذب نكنم، بحث رو عوض كردم و سؤالي كه مثل خوره به مغزم افتاده‌بود رو پرسيدم:
- فربد و برديا در چه حالن؟
انگشت‌هاش رو در هم گره زد و روي زانوش خم شد.
- ظاهراً كارشون خيلي خوب جلو ميره... نگران فربدي؟ كه شام نخورد؟
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
844
14,787
مدال‌ها
4
سرم رو بالا انداختم، آرنجم رو به دسته‌ي صندلي تكيه دادم و كمي بدنم رو جلو كشيدم.
- با شام نخوردنش كاري ندارم... باراد! فكر مي‌كنم دعوا كرده، صورتش كبود بود.
چشم‌هاش درشت شد و با تعجب كلمه‌ي «دعوا!» رو زمزمه كرد. دستي به پشت سرم كشيدم و ادامه دادم:
- خيلي ازشون غافل شدم، ولي مي‌دونم تا نخوان هم چيزي نميگن.
با ابروهاي در هم، نگاه متفكرانه‌ش رو به صورتم دوخت. شونه‌اي بالا انداخت و در جوابم گفت:
- درست ميگي! ولي فكر نمي‌كنم اتفاق بدي افتاده باشه چون حال برديا امشب خيلي خوب بود، مي‌دوني كه اگه براي يكيشون اتفاق بدي بيفته، روي اون يكي بيشتر تأثير مي‌ذاره.
خنده‌ي كوتاهي كردم. واقعيت همين بود؛ انگار دو قلو بودند! به باراد «شب بخير» گفتم و ازش خواستم كه هر وقت لازم بود باهام صحبت كنه. خونه بوي مواد شوينده مي‌داد و سراميك‌ها از تميزي برق مي‌زد. اينكه تميزي اين خونه، دست‌كار سوزان بود يكم غير واقعي به نظر مي‌رسيد اما قسم خورد كه خودش به تنهايي خونه رو مرتب كرده! با ياد‌آوري تلاش‌هاي سوزان براي اثبات حرفش و جيغ‌جيغ‌هايي كه تمومي نداشت، لبخند روي لب‌هام نشست و پله‌ها رو پايين رفتم. همين كه در اتاق رو باز كردم، سوگند رو پشت در ديدم كه با هيجان نگاهم مي‌كرد و تندتند مي‌پرسيد:
- چي‌شد؟!
لبم رو به دندون گرفتم و با تعجب نگاهش كردم. خنده‌كنان قدمي عقب رفت و گفت:
- خب بگو ببينم، باراد چي گفت؟
لبم رو از حصار دندون‌هام آزاد كردم و از گوشه‌ي چشم نگاهي بهش انداختم. درحالي كه به سمت تخت مي‌رفتم، در جوابش گفتم:
- عزيزم يكم آروم باش، الان آمار همه رو بهت ميدم!
روي تخت نشستم، خودم رو به سمت تاج تخت، بالا كشيدم و بهش تكيه دادم. با اشاره‌ي من، سوگند خودش رو در كنارم جا داد. كنترل تلويزيون رو به دست گرفتم و پرسيدم:
- قسمت چند بوديم؟ هفت؟
- پنج!
خنده‌م رو قورت دادم. اون منتظر حرف‌هاي من بود و من با سكوتم، كم‌كم داشتم حرصش رو درمي‌آوردم! قسمت پنج سريالي كه چند شبي هست قبل از خواب نگاه مي‌كنيم رو زدم اما قبل از اينكه گزينه‌ي پخشش رو بزنم، با ريموت كنار تخت، برق‌هاي اتاق رو خاموش كردم و فقط ديواركوب ابتداي راهروي اتاق رو روشن گذاشتم. دستم رو دور شونه‌ي سوگند انداختم و به خودم نزديك‌ترش كردم و در جواب سكوت ممتدي كه راه انداخته‌بود، گفتم:
- سريال عاشقانه مي‌خواي، برو بالا، اتاق باراد... سريال معمايي مي‌خواي، برو بالا، اتاق فربد! واقعاً ما خودمون فيلميم، ديگه چرا فيلم و سريال نگاه مي‌كنيم؟!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
844
14,787
مدال‌ها
4
به حرف‌هام خنديد، سرش رو به سمتم چرخوند و مشتاقانه پرسيد:
- فعلاً مي‌خوام سريال باراد رو دنبال كنم، حسابي دلباخته‌ي شيده شده، مگه نه؟!
خوشحالم به سرنخی که بي‌هوا، از فربد به زبون آوردم، توجه نکرد. خيره به تصوير محو خودم، در دو گوي زيباي سبز نگاهش، زمزمه كردم:
- آره! البته فكر نكنم دلباخته‌تر از من تو دنيا وجود داشته باشه.
بوسه‌ي ريزي روي نوك بينيش گذاشتم كه باز صداي خنده‌ي شيرينش، فضاي كوچيك بينمون رو پر كرد.
- درسته! ولي باراد هنوز اول راهه، گفت كه شيده رو خيلي دوست داره؟!
سرم رو عقب گرفتم و گفتم:
- نه عزيزم! درباره نگراني‌هاش براي شيده گفت، غيرمستقيم از علاقه‌ش گفت.
خودش رو از حصار دستم آزاد كرد، چرخي به بدنش داد و مقابلم نشست.
- قربون دلش برم!
«خدا نكنه» رو زمزمه كردم كه سوگند بعد از لحظه‌اي مكث، ادامه داد:
- ميگم فرهود! من با سوگل صحبت كردم، مثل اينكه خانواده‌ي خاله‌ي شيلا و شيده چند روزي هست كه از جنوب اومدن تهران و درگير مهمون‌داري شدن... خانواده‌ي خاله‌شو يادته ديگه؟!
دستم رو شونه‌وار بين موهاي پريشونم كشيدم و پرسيدم:
- يعني خانواده‌ي اميد و آرزو؟
سوگند دستش رو مقابل دهنش گذاشت و به لحنم خنديد. ناخواسته با ديدن خنده‌هاش به خنده افتادم. سوگند وسط خنديدن، لبش رو گاز گرفت و گفت:
- توام شدي مثل برديا و فربد؟ به اسم بچه‌هاي مردم مي‌خندي؟!
با خنده موهاي كنار چشم چپش رو به پشت گوشش فرستادم.
- خب تركيب اميد و آرزو واقعاً بامزه‌ست! در عين قشنگي، خنده‌داره... قديما چقدر مي‌خنديديم ها!
زانوهاش رو بغل گرفت و سرش رو به نشونه‌ي مثبت تكون داد.
- آره! يادش بخير... خلاصه اميد و آرزو و خانواده اومدن تهران و من يه فكري دارم.
چيزي نگفتم و منتظر بودم تا حرفش رو بزنه. موجي از اشتياق توي نگاهش موج مي‌زد و چشم‌هاش درخشان‌تر از هميشه به نظر مي‌رسيد. من بايد چيكار كنم با تو و دل بي‌تابم سوگند؟
- يادته قبل از اينكه به خاطر كار باباشون برن جنوب، هر وقتي كه مي‌اومدن خونه‌ي شيده اينا، حسابي با هم بازي مي‌كرديم؟ تا جايي كه يادمه اميد هم‌بازي تو و باراد بود... خوب نيست ما يك مهموني به اين بهونه بگيريم و بعد از مدت‌ها دور هم جمع بشيم؟ اينجوري يه فرصتي رو در اختيار شيده و باراد مي‌ذاريم تا خارج از فضاي دانشكده با هم صحبت كنن و ما هم به شيده يه نخايي بديم تا بفهمه باراد بهش حس داره! نظرت چيه؟
فكر خوبي به نظر مي‌رسيد.
- باشه عزيزم، من موافقم، كي مد نظرت هست؟
خودش رو جلو كشيد و گفت:
- چون مسافرن پس ممكنه به زودي برگردن! منم دلم نمي‌خواد بيشتر از اين باراد رو ناراحت ببينم... بگم براي فردا شب بيان؟!
چونه‌م رو خاروندم. وقتي اين‌قدر مشتاق بود، مگه مي‌شد باهاش مخالفت كنم؟
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
844
14,787
مدال‌ها
4
- سوگندم براي فردا اذيت نميشي؟ به خودت فشار نيار.
سرش رو بالا انداخت و با خنده گفت:
- مگه نديدي سوزان ديوونه شده و كل خونه رو برق انداخته؟! فقط بايد آشپزي كنيم! فردا شب، جمعه‌ست و دل‌آرا هم خونه‌ست و هممون بيكاريم. صبح شما زحمت خريد رو مي‌كشين، ما دخترا هم كاراي آشپزي رو راست و ريس مي‌كنيم.
دست‌هام رو مقابل سينه‌م در هم گره زدم و حق به جانب گفتم:
- همه برنامه‌ها رو چيدين، ديگه من چي بگم؟
مشتش رو به بازوم كوبيد و مثل هميشه من از زور بازوي اين مشتي كه ضعيف و كوچيك به نظر مي‌رسيد، تعجب كردم.
- به كسي نگفتم! اول از همه با شما مشورت كردم! اگه واقعاً موافقي كه به بقيه هم بگم.
اول به خاطر ذوق سوگند، دوم به خاطر اينكه اين كار مي‌تونه كمكي براي ابراز احساسات باراد باشه و سوم هم ديداري با دوستان قديمي تازه مي‌شد. فكر قشنگي بود. گره دست‌هام رو به روش باز كردم.
- درسته عزيزدلم، فكر خيلي خوبي كردي، پايه‌تم!
با خوشحالي خودش رو در آغوشم جا داد و من حصار دست‌هام رو دور بدنش محكم‌ كردم. چونه‌م رو روي موهاي لطيفش گذاشتم و زير لب گفتم:
- از وقتي عروس شدي، مادربزرگ شدي ها! همش مي‌خواي جوونا رو سروسامون بدي.
صداي خنده‌ش رو شنيدم.
- جوونا رو نمي‌دونم ولي دلم مي‌خواد عاشقا رو به هم برسونم! حيف نيست كسي اين حس خوب رو تجربه نكنه؟
خيره به صفحه‌ي تلويزيون كه ثابت باقي مونده‌بود، عطرش رو با دمي عميق، به داخل ريه‌هام فرستادم.
- حيفه! خداييش حيفه!
- تازه عزيزجون هم مدام مي‌شينه كنارم و ميگه هواي خواهر و برادراتو داشته باش، خصوصاً باراد و سوگل!
سرش رو عقب كشيد و با خنده گفت:
- بهش گفتم براي باراد كه برنامه دارم، گفت پس منم مي‌خوام براي سوگل خواستگار راه بدم! مثل اينكه توي مراسم ما، يكي دوتا از دوستاي آقاجون، خاطرخواه سوگل شدن، باورت ميشه؟
- دوستاي آقاجون كه خيلي پيرن!
گردنش به عقب خم شد و غش‌غش خنديد. با خنده‌هاش، مي‌خنديدم و اين شيرين‌ترين لحظه‌ي ممكن بود.
- بامزه! براي نوه‌هاشون خواستن! خلاصه بايد بچه‌هامون رو عروس كنيم، وقتشه خوب كار كنيم تا پول جهيزيه‌شون رو در بياريم.
دستم رو روي سينه‌م گذاشتم.
- چشم خانم! هر چي شما بگين.
دوباره به خنده افتاد و باز هم توي آغوشم حل شد. اينكه ما بخوايم بقيه رو سروسامون بديم، واقعاً هيجان‌انگيز و جالب به نظر مي‌رسيد!
***
 
بالا پایین