جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Fati-Ai با نام [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 27,777 بازدید, 529 پاسخ و 57 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
939
16,086
مدال‌ها
4
(باراد)

بالأخره اندکی از زمان مبهم و دردناک امشب سپری شد و عطر عمیق زرشك‌پلو با مرغ زعفراني و قرمه‌سبزی‌های معروف سوگند، نشون از چیده‌شدن میز غذاخوری می‌داد. با تعارف فرهود و سوگند، مهمون‌ها پشت میز قرار گرفتند. از اونجایی که میزمون هشت‌نفره بود و همه جا نمی‌شدیم، روی میز مربعی جلو‌ی مبل‌ها هم سفره‌ای انداخته شد و برای دسترسی راحت‌تر، مبل‌ها رو به میز نزدیک کردیم. دل‌آرا و سوگل و فربد به سمت مبل‌ها رفتند و قبل از اینکه من چیزی بگم، یک جای خالی برای من در نظر گرفتند و با حرکت چشم و ابرو اشاره کردند تا كنارشون بنشينم. بشقابی از روی کانتر برداشتم و اون رو به طرف سوگند که مشغول کشیدن برنج بود، گرفتم. بعد از چند لحظه، سوگند بشقابي كه لبريز از برنج شده‌بود رو به سمتم گرفت. نگاهم از روي برنج‌هاي دونه‌دونه‌اي كه روش با برنج زعفراني و زرشك تزئين شده‌بود، به سمت صورت گرفته‌ي سوگند چرخيد. واقعاً فكر مي‌كرد اين حجم از غذا رو مي‌تونم بخورم؟! چقدر هم كه من اشتها داشتم! به یک تشکر کوتاه بسنده کردم و بشقاب رو به دست گرفتم؛ همين كه به سمت مبل‌ها چرخيدم، اسمم رو از زبون اميد شنيدم.
- كجا بارادجان؟ كنار ما بشين.
همهمه‌ها و صدای قاشق‌ها و چنگال‌ها به یک‌باره خوابید؛ كم پيش مي‌اومد كه خونه‌ي ما، به اين شكل، غرق سكوت بشه و صدايي از اين هشت نفر درنياد! سنگيني نگاهِ خیره‌ی همشون رو به وضوح حس مي‌كردم. بازدمم رو پشت لب‌هایی‌ که به هم چسبیده‌بود، نگه‌داشتم و گردنم رو به عقب چرخوندم. صورت شیش‌تیغه‌ش و پیشونی بلندش، اولین جزء از صورتش بود که به چشم می‌اومد. نسبت به سال‌های پیش، حجمی از موهای جلوی سرش رو از دست داده‌بود اما از وسط سرش به عقب، موهای سیاهش خوب استایل شده‌بود و صورتش رو‌ کشیده‌تر نشون می‌داد. دماغ قلمی و عمل شده‌ای که خاطره‌ی دماغ عقابیش رو کم‌کم از ذهنمون پاک کرده‌بود و چشم‌های ریز تیره‌رنگ و ابروهای کم‌پشت، چهره‌ی خوش‌رویی از امید ساخته‌بود. هرچند كه من دلم نمی‌خواست، زیاد با این نگاه صمیمانه، دست رفاقت بدم!
- ممنون اميدجان، جا نيست و من كنار بقيه‌ي بچه‌ها مي‌شينم، شما بفرمايين تا غذا سرد نشه.
در واقع خواهر و برادرهام جوري نشسته‌بودند كه به هيچ عنوان جايي براي من باقي نمونه تا مجبور نشم كنارشون بنشينم و شام امشب رو ميل كنم! دوباره قدمي به جلو برداشتم كه اين‌بار صداي شيلا و به دنبال اون، صداي كشيده‌ شدن صندلي، روي سراميك‌ها رو شنيدم.
- آقاباراد! بفرمايين شما بشينين، من ميرم كنار سوگل.
چشم‌هاي درشت‌شده‌ی سوگل رو که دیدم، معنای جمله‌ی شیلا رو فهمیدم و بعد در كسري از ثانيه، شيلا از كنارم رد شد و خودش رو به سوگل رسوند. انگار قرار بود امشب همه‌چي طبق ميل آقا اميد باشه! مقاومت کردن، بیشتر از این معنی نمی‌داد، پس ناچاراً يك قدم جلو رفته رو به عقب برگشتم و روي تك صندلي خالي که انگار با لبخند و نگاه شیطنت‌آمیزی به من خیره شده‌‌بود، نشستم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
939
16,086
مدال‌ها
4
صندلی، بين سوگند و سوزان و مقابل اميد‌ قرار داشت! كلافه از شرايط سختي كه دامن‌گيرم شد، دستي به چونه‌م كشيدم و به پشتي صندلي تكيه دادم. سرم رو پايين انداختم، قاشق و چنگال رو توي دستم گرفتم و خودم رو با زرشک‌پلو‌ و مرغ سرگرم كردم. اشتها نداشتم و وقتي كه زمزمه‌هاي آروم اميد از مجرای شنواییم عبور می‌کرد، يك دونه برنج هم از گلوم پايين نمي‌رفت!
- عزيزم! قرمه‌سبزی هم برات بريزم؟
به سختي فكم رو حركت دادم. لقمه‌ي توي گلوم، به طرز عجيبي سنگيني مي‌كرد؛ ديگه خبري از اون عطر و طعم خوب نبود و حالا فقط تلخي رو در گلوم حس مي‌كردم. به هر سختي كه بود، قورتش دادم.
- نه اميدجان، كافيه.
برخلاف چشم‌هام كه مطيع عقلم بود و جايي كه نبايد، نمي‌چرخيد و تصويري رو نمي‌ديد، گوش‌هام همچنان سر ناسازگاري مي‌زد و دست از زمزمه‌های زوج‌ مقابلم نمی‌کشید. شايد هم چشم‌هام نقره‌داغ شدند، زماني كه دست‌هاي در هم گره خورده و انگشتر درخشان شيده رو ديدند! اين يك كابوس بود! من فكرش رو نمي‌كردم كه شاهد ديدن اين تصوير باشم؛ حداقل امشب و در این مهمونی!
- كارا خوب پيش ميره بارادجان؟ از شيلا شنيدم كه استاد دانشگاهي.
از شيلا؟! من استاد شيده بودم نه شيلا! تك‌سرفه‌اي كردم و صدام رو صاف كردم. سرم رو بالا گرفتم و سعي کردم نگاهم رو روي اميد متمركز كنم. انگار هر چقدر از هم‌صحبتی باهاش فرار کرده‌بودم، بی‌فایده بود و امید من رو گیر آورده‌بود!
- بله اميدجان، از اول هم به اين كار مشغول بودم.
سرش رو تكون داد و چنگالش رو داخل ظرف سالادی که مقابلش قرار داشت فرو برد. به شيده كه سمت چپش نشسته‌بود، نيم‌نگاهي انداخت و رو به من ادامه داد:
- شيده هم زبانش خيلي خوبه، خيلي بهش اميد دارم و مطمئنم مي‌تونه يه روز استاد دانشگاه بشه.
و محتوای چنگال رو به دهنش رسوند. بدنه فلزي قاشق رو توي دستم فشردم. بالأخره نگاه لرزونم، بعد از حرکت‌های سریع و‌ مداوم به چپ و راست، روی شیده متوقف شد. سرش رو پايين انداخته‌بود و بي‌صداتر از هميشه، با غذاش بازي مي‌كرد. درسته! من خودم زبان رو به شيده آموزش داده‌بودم، بهتر از هر كسي مي‌دونستم که مي‌تونه آينده‌ي خيلي خوبي رو در پيش داشته باشه، حتي برنامه‌هايي داشتم كه از قرار معلوم، همشون خاكستر شدند!
- درسته! شيده‌ خانم خيلي بااستعدادن، هميشه بهشون مي‌گفتم و تشويقشون مي‌كردم... بهت نگفتن من استادشونم؟!
صداي برخورد محكم قاشق فلزي با لبه‌هاي شيشه‌اي بشقاب، اول از همه خودش رو ترسوند! سرش رو بلند كرد. نگاهم به نگاه خاكستريش گره خورد. مثل هميشه، مثل اين هفته‌هاي اخير، خاکستر نگاهش، پر از جمله‌های نامفهوم بود، انگار نگاهش صدا داشت و من حرف‌ها رو می‌شنیدم اما مثل يک زبان بیگانه بود و برام قابل فهم نبود!
- چی‌شد شیده؟!
- چيزي نشد عزیزم... قاشق از دستش سر خورد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
939
16,086
مدال‌ها
4
با شنيدن صداي اميد که جواب سؤال خواهرش رو می‌داد، زنگ خطرهاي مغزم فعال شد. خطر برخورد دوباره نگاه‌ها و خطر نواختن دوباره‌ي ساز عاشقي توسط قلبم! سرم رو پايين انداختم و زمزمه‌ي «ببخشيد» شيده رو هم شنيدم. واقعاً چي‌شد كه اين شد؟! چرا خيلي سريع، همه‌چيز عوض شد؟ شيده‌اي كه تا دو هفته‌ی پيش به جز امتحاناتش و كسب درآمد از همكاري با من، دغدغه‌ي ديگه‌اي نداشت، حالا چطور مقابل من نشسته‌بود و نقش نامزد اميد رو بازي مي‌كرد؟ اميد! پسري كه قديم‌ها، وقتي به تهران مي‌اومدند و مهمون خانواده‌ي شيده بودند، توي كوچه با من و فرهود، فوتبال بازي مي‌كرد. حالا بي‌هوا تبديل به رقيب عشقي شده‌بود و يك شبه، برنده‌ي اين نبرد نابرابر شد.
- مشخصه که شیده توی دانشگاه خوبی درس می‌خونه، که شما استادشی! پس قطعاً آینده‌ی روشنی رو پیش رو داره!
لقمه‌ای رو به دهنم فرستادم، تا بهونه‌ای برای سکوتم باشه. دست مشت‌شده‌م رو جلوی دهنم نگه داشتم و فقط لبخند و نگاهی که هم‌معنی با جمله‌ی «لطف داری، بهترینا رو براشون آرزو می‌کنم»، بود رو به امید دوختم!
- واقعاً خيلي خوشمزه شده سوگندجون، دستت درد نكنه.
از آرزو ممنون بودم که بحث رو به غذای خوشمزه‌ی‌ امشب تغییر داد. در جواب جمله‌های تشکرآمیزی که خطاب به سوگند بود، سوگند با صداي آرومش و جمله‌‌ي «نوش جانتون» ازشون تشکر کرد. امشب فقط من نبودم که در هاله‌ای از ابهام و سؤال‌های بی‌جواب فرو رفته‌بودم، همه‌ی بچه‌ها مثل من، حسابی گیج شده‌بودند و نمی‌دونستند که چه رفتاری مناسب جمعِ امشب هست؛ امشب به سختی گره بین ابروهاشون رو باز کردند و سعی در حفظ لبخند بی‌‌‌حالشون داشتند تا این دورهمی به اتمام برسه و مهمون‌های عزیزمون، هر چه زودتر، مرخص بشن!
سخت گذشت، اما گذشت! میز شام رو جمع کردیم و حالا برای بدرقه‌شون، ایستاده‌بودیم. دوباره همهمه‌ها بالا گرفت. من انتهای این صف هشت‌نفره ایستاده‌بودم و دست به سی*ن*ه، تماشاگر تعارفاتي كه بينشون رد و بدل مي‌شد، بودم. با اومدن شیده به سمتم، لب پایینم رو به داخل دهنم فرو بردم و نگاهم رو پایین انداختم. سعی کردم به ریتم سریع ضربانم بی‌توجه باشم؛ حتی به بوی آشنای عطرش که همیشه تأثیر مثبتی در شکوفا شدن احساساتم داشت!
- ببخشید استاد!
استاد! معلومه! اون من رو به طور دیگه‌ای نمی‌شناسه، چطور توقع داشتم احساساتم رو درک کنه؟! دستش رو به داخل کیف طوسی‌رنگ‌ و بزرگش که با پالتوی کتی و کوتاهش هم‌رنگ بود، فرو برد و پوشه‌ی قهوه‌‌ای‌رنگ و آشنایی رو بیرون کشید.
- این جزوه‌های آموزشیتون، خدمت شما! فکر نمی‌کنم دیگه نیازی بهشون داشته باشم.
ابروهام در هم رفت. لبم رو از حصار دندون‌هام آزاد کردم و درحالی که نگاهم بین پوشه و صورت شیده در‌ رفت‌و‌آمد بود، با جدیتی كه از جایگاه استاد بودنم به وجودم رخنه کرده‌بود، در جوابش گفتم:
- چرا؟! متوجه نمیشم!
این‌پا و اون‌پا کرد و به آرومی گفت:
- راستش فکر نمی‌کنم دیگه بتونم کار‌ کنم، ‌پس لازمشون ندارم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
939
16,086
مدال‌ها
4
دلخوری، گوشه‌ی دلم رو به طرز عجیبی نیش می‌زد! ناخواسته پوزخندی روی لب‌هام نشست.
- عجله نکن، مراسمت که تموم بشه و ترم آخرت هم که بگذره، قطعاً به فکر کار کردن میفتی و این جزوه‌ها لازمت میشه.
نفس عمیقی کشیدم، دست‌هام رو داخل جیب شلوارم فرو بردم. بهش اجازه‌ی صحبت‌هایی که صرفاً بهانه‌‌جویی بود رو ندادم و ادامه دادم:
- در هر صورت من به این جزوه‌ها نیازی ندارم.
بدجنس‌ نبودم! فقط در قبال این بی‌عدالتی که در حق احساساتم شده‌بود و زیر پا له شده‌بود، نمی‌تونستم بی‌تفاوت باشم و اين بي‌تفاوتي، روي جمله‌هايي كه از دهنم بيرون مي‌اومد، بي‌تأثير نبود.
- من این کارا رو برای همه‌ی‌ دانشجوهام انجام ميدم چون نسبت بهشون مسئولم! تا زمانی که دانشجوی من باشی، حمایتت می‌کنم، بعد که فارغ‌التحصیل شدی می‌تونی هر مسیری که دلت می‌خواست رو پیش ببری.
نگاهم رو از‌ صورت سرخ‌شده‌ش گرفتم و بی‌هدف، چشم به ساعت بزرگ دايره‌اي‌شكل روی دیوار دوختم.
- ممنون، من خوبیاتون رو فراموش نمی‌کنم... زحمت دادیم، بااجازه‌تون.
زیر لب، «خداحافظ» گفتم و شیده ازم دور شد.
حالا من بودم و نگاه هفت جفت چشمی که بدون لحظه‌ای پلک‌زدن، به من دوخته شده‌بود. پشت پلک‌هام رو با انگشت شست و اشاره‌م فشردم و نفسی از سر خستگی کشیدم.
- باراد! فقط بذار پای سرنوشت و قسمت.
دستم رو‌ پایین انداختم و نگاه تارم رو به سوگل دوختم.
- درسته، قسمت نبود و فکر می‌کنم دیگه حرف زدن راجع بهش هم درست نباشه.
سوزان قدمی جلو اومد و با صدایی که لرزشش مشهود بود، گفت:
- قرار نیست راجع به اون حرف بزنیم، ما می‌خوایم راجع به تو حرف بزنیم، تو و احساساتت!
لبخند كجي در جواب سوزان زدم.
- مگه احساسی هم‌ مونده؟ امشب همش له شد!
سوزان پشت دستش رو به پلک‌های خیسش کشید و سرش رو پایین انداخت.
- قرار نیست تنها بمونی و فکر و خیال کنی!
نگاهم به سمت چهره‌ی جدی بردیا چرخید. جمله‌هام درد داشت، خودم هم حس می‌کردم.
- فکر و خیال چی برادر من؟ من قطعاً به خانم شوهردار فکر نمی‌کنم.
کلافه موهاش رو چنگ زد که ادامه دادم:
- بذارین تنها باشم، خوب میشم و شما هم ناراحت نباشین... ما از طوفان‌های قوی‌تری گذشتیم، شما که بهتر می‌دونین!
چهره‌های پر غم و کلافه‌شون، داغ دلم رو بیشتر می‌کرد! سوگند به سمتم اومد و مقابلم ایستاد. سبزی نگاهش، غرق سرخی شده‌بود.
- باراد! من فقط قصد کمک داشتم، من می‌خواستم یک قدم خیر برات بردارم، نمی‌دونستم اینجوری میشه، نمی‌دونستم این مهمونی باعث دل‌شکستگی تو میشه، منو ببخش باراد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
939
16,086
مدال‌ها
4
قطره‌های اشک به آرومی روی صورتش نشست. لبخند بی‌جونی روی لب‌هام نشوندم. دستم رو روی بازوش گذاشتم و صادقانه گفتم:
- می‌دونم! خیلی حس خوبیه که بدونم شما خواهر و برادرا، این‌قدر هوای من و احساساتم رو دارین و حاضرین به خاطر من هر کاری بکنین! خیلی برام باارزش بود و مطمئن باشین که قدر همتون رو می‌دونم.
نگاهم روی بقیه‌ چرخید، نفسی گرفتم و ادامه دادم:
- فقط اجازه بدین امشب تنها باشم، مطمئن باشین که خوبم و بهتر هم میشم!
- برو استراحت کن داداش، ما هستیم و هر وقت که خودت خواستی، می‌تونی روی ما حساب کنی.
از فرهود و لحن‌کوبنده‌ش‌ ممنون بودم. با زمزمه‌ی «شب بخیر» و تکون دادن دستم، چشم ازشون برداشتم و به طرف اتاقم رفتم. با بستن در اتاق، بهش تکیه زدم و چشم‌هام رو بستم. تصویر معصوم چهره‌ای که جدا از خاطرات همسایگی، توی این چهار سال دانشگاه، حداقل سه روز در هفته دیده‌بودم، پشت سیاهی پلکم نقش بست. من حتی بزرگ شدن شیده رو هم به چشم دیده‌بودم! توی این چهارسال هر روز به خانم‌بودن و متانتش اضافه شده‌بود، روزبه‌روز توی درسش موفق‌تر و حرفه‌ای‌تر شده‌بود و من همه‌جوره از دیدن شیده‌ی متین و موفق، لذت می‌بردم. سختی این قصه جایی بود که من احساسات نگاهش رو دیده‌بودم! چطور اشتباه کرده‌بودم؟ یعنی نگاه دلربای شیده، توهمات ذهن عاشق‌پیشه‌ی خودم بود؟ چطور می‌تونم این اشتباه رو باور کنم؟! اما واقعیت سوزاننده، نشون از اشتباهات پی‌درپی من می‌داد! انتخاب اشتباه، احساسات اشتباه، روش ابراز اشتباه و برداشت اشتباه! و حالا، اون چهره‌ی سپید و نگاه خاص خاکستری‌رنگ، برای همیشه باید از ذهنم پر می‌کشید. فکر کردن بهش، اشتباه‌ محض بود! من می‌تونستم فراموشش کنم؛ مثل پشت سر گذاشتن تمام اتفاقات تلخ و شکننده‌ی زندگیم.
پلک‌هام رو باز کردم. حالا تصویر اتاق تاریکم، جایگزین تصاویر ذهنم شد. دستم رو به چشم‌های خسته‌م کشیدم و به خیسی دستم، توجه نکردم! تن سنگینم رو به تخت رسوندم و باز هم پلک‌های سنگین و مرطوبم رو به هم رسوندم. شاید خواب، یک وسیله‌ی نجات بود، برای پایان بخشیدن به روزی که تنها بخش روشن قلبم رو خاموش کرده‌بود و حالا از فردا به بعد رو باید با قلبی سرد و بی‌روح، ادامه می‌دادم.
***
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
939
16,086
مدال‌ها
4
(سوگل)

دكمه‌ي روي ميكسر رو فشردم و با احتياط سرم رو به عقب چرخوندم. از اينكه كسي با صداي آزاردهنده‌ي ميكس شدن شير،خرما و موز بيدار نشده‌بود، خوشحال شدم. دو ليوان شيشه‌اي مقابلم رو پر كردم و بعد از شستن ظرف‌هاي كثيف توليد شده، به كانتر تكيه زدم و ليوان رو به لب‌هام نزديك كردم. ذره‌ذره، شيرموز رو مزه كردم و شيرينيش رو به جون خريدم! انرژي‌زاي خوبي بود؛ براي شروع يك روز شلوغ، بعد از يك شب سخت.
- چرا اين‌قدر سروصدا راه انداختي؟
با شنيدن صداي بم باراد، ليوان دوم رو برداشتم و قدمي جلو رفتم. مثل هميشه، بوي گس ادكلنش، جلوتر از خودش، با روح و روان ما صحبت مي‌كرد؛ واقعاً دانشجوهاش عاشقش نمي‌شدن؟! توي كت و شلوار خوش‌دوخت و اسپرت مشكي‌رنگ، بي‌نهايت جذاب شده‌بود. سرش پايين بود و مشغول بستن چفت ساعت دور مچ دست چپش بود.
- بفرمايين معجون سوگل!
ساعت بندچرمي قهوه‌اي‌رنگش كه صفحه‌ي بزرگ و شيكش حسابي روي مچ دستش خودنمايي مي‌كرد رو رها كرد. ابروهاش رو بالا فرستاد و نگاهش بين من و ليوان توي دستم چرخيد. درسته زير چشم‌هاي نافذش حسابي گود افتاده‌بود، اما حقيقتاً چيزي از جاذبه‌ي نگاهش كم نمي‌شد! ليوان رو از دستم گرفت. بادي به غبغب انداختم و در جواب نگاه سؤاليش، گفتم:
- اين شيرموزه با خرما! بخور جون بگيري داداش.
لبخند محوي روي صورتش نشست و جرعه‌اي از نوشيدني شيرين رو مزه كرد. لبم رو از داخل گاز گرفتم و سعي كردم به خاطر چهره‌ي بي‌رنگ و رو و چشم‌هايي كه ديشب رنگ خواب رو نديده‌بودند، به شيده لعنت نفرستم!
- خيلي خوشمزه‌ست سوگل، ممنون.
خوشحال از رضايت باراد، باقي شيرموزم رو سر كشيدم و ليوانم رو توي دستم نگه داشتم. باراد هم بعد از خوردن كامل شيرموز، ليوانش رو به دستم داد. دوباره تشكر كرد، نگاهي به سر تا پام انداخت و با تعجب پرسيد:
- چرا آماده نيستي؟ با من نمياي؟
«نچ» گفتم و سرم رو بالا انداختم.
- نه، من ساعت ده كلاس دارم، كلاس هشت صبحم كنسل شده... شما برو به سلامت.
نگاهش دورتادور صورتم چرخيد، دهنش باز و بسته شد، اما سؤالي نپرسيد. سؤالش رو كاملاً مي‌شد از نوع نگاهش فهميد،« پس چرا بيدار شدي؟» اما ظاهراً كارهاي من هم گوياي جواب سؤالش بود! خداحافظي كرد و به طرف پله‌ها رفت؛ باراد كه از چهارچوب نگاهم دور شد، نفس حبس شده‌م رو بيرون فرستادم و به ليوان‌هاي خالي توي دستم خيره شدم. حدوداً دوازده ساعت از ماجراهاي ديشب گذشته‌بود و باراد باز هم مثل هميشه به دانشگاه مي‌رفت. شيده از زندگيش خط خورد اما باراد همچنان به روال عادي كار و زندگيش ادامه مي‌داد. درسته، هميشه همين بود! بايد ناچاراً چشممون رو به روي سختي‌ها مي‌بستيم و به روال عادي زندگيمون ادامه مي‌داديم، حتي اگه قرار بود با كسي كه از زندگيمون حذف شده‌، همچنان ديدار داشته باشيم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
939
16,086
مدال‌ها
4
طبق گفته‌هاي ديشب شيلا، امروز شيده به دانشگاه نمي‌رفت تا خريدهاي عقدشون رو انجام بدن؛ خوب بود، من كه خوشحالم، باراد امروز يك نفس راحت مي‌كشه. به آشپزخونه برگشتم و ليوان‌ها رو شستم. دست‌هام رو با دستمال خشك كردم و با قدم‌هاي آهسته و از روي كنجكاوي، به سمت نرده‌هاي راه‌پله رفتم. تا كمر، از نرده‌ها خم شدم و چشم‌هام رو ريز كردم تا فضاي طبقه‌ي پايين رو بهتر ببينم. حدسم درست بود؛ سوگند به تنهايي روي كاناپه نشسته‌بود، زانوهاش رو بغل گرفته‌بود و مثل يك آدم ماتم‌زده، به روبه‌روش خيره بود. احتمالاً چند دقيقه‌ي قبل، مشغول بدرقه‌ي باراد بوده. نفس عميقي كشيدم و از نرده‌ها فاصله گرفتم. بايد كم‌كم آماده مي‌شدم، فوقش يكم زودتر مي‌رسيدم دانشگاه! دستم رو روي دستگيره‌ي در اتاقم گذاشتم اما قبل از اينكه به پايين حركتش بدم، با صداي باز شدن در اتاق كنارم، توجهم جلب شد. دل‌آرا سرش رو از لاي در بيرون آورد و چشم‌هاي به خون نشسته‌ش رو به من دوخت.
- رفت؟ حالش چطور بود؟
لبخندي به روش زدم و به در تكيه زدم. زير لب، در جواب نگاه دل‌آرا كه موجي از نگراني و اضطراب رو به همراه داشت، گفتم:
- خوب بود.
با حركت ابروهاش به سمت هم، روي پيشونيش چين افتاد.
- اون هميشه خوبه!
شونه‌‌اي بالا انداختم و دستم رو بين موهاي پريشوني كه روي شونه‌هام رها بود، كشيدم. اون‌قدر سريع از خواب بيدار شده‌بودم كه فراموش كردم يك شونه‌ي ناقابل به اين جنگل مجعد و به هم ريخته بزنم!
- چه ميشه كرد؟ اون مرده و غرور داره! نبايد اجازه بديم ياد احساساتش بيفته، كم‌كم همه‌چيز عادي ميشه و حسش كم‌رنگ ميشه! مطمئن باش، شيده لياقت باراد رو نداشت!
چشم‌هاي سياهش لبريز از اشك شد. به در بسته‌ي اتاق سوزان كه روبه‌روي اتاق دل‌آرا بود، اشاره كردم و گفتم:
- چه عجب سوزان بيدار نشد.
- تا ساعت چهار صبح توي اتاق من بود و گريه مي‌كرد.
چشم درشت كردم و با حرص پام رو به زمين كوبيدم. انگشت اشاره‌م رو به سمتش گرفتم و با جديت گفتم:
- خواهشاً اين رفتارا رو كنار بذارين! اوني كه بايد گريه كنه، شيده‌ست كه باراد رو از دست داده! بيخودي مرثيه‌خواني نكنين و به جاش كمك كنين تا راحت‌تر فراموش كنه... اي بابا! بس كنين ديگه.
با تكون سرش، حرف‌هام رو تأييد كرد. دستش رو به پلك‌هاي متورمش كشيد و با صداي گرفته‌ش پرسيد:
- تو خودت چرا بيداري؟ مگه نگفتي ساعت ده كلاس داري؟
دستگيره‌ي در اتاقم رو پايين كشيدم و خطاب به دل‌آرا گفتم:
- منم مثل همتون نگرانشم! بيدار شدم تا براش صبحانه درست كنم اما چون حدس زدم ميل و حوصله نداشته باشه، براش شيرموز درست كردم.
- مرسي سوگل!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
939
16,086
مدال‌ها
4
لب‌هام رو غنچه كردم و براش بوس فرستادم. ازش خواستم خوب استراحت كنه تا امروز عصر، پرواز خوبي رو در پيش داشته باشه. از نشستن لبخند روي لب‌هاش كه مطمئن شدم، در اتاقم رو بستم. امكان نداشت ديگه خواب به چشم‌هام بياد! پس خودم رو با اتو زدن لباس‌هام و آرايش‌كردن، سرگرم كردم تا كمتر متوجه گذر كند زمان بشم. ساعت نه و نيم بود كه به دانشكده رسيدم. براي فرار از هواي زمستوني آخر بهمن‌ماه، خودم رو به كلاس 252 رسوندم. مثل هميشه، روي صندلي رديف اول كه كنار ديوار قرار داشت نشستم. كلاسورم رو مقابلم قرار دادم و با چشم سعي در مرور نكات جلسه‌ي قبل داشتم.
- چه زود اومدي سوگل!
شايد اولين باري بود كه اصلاً از شنيدن صداي شيلا خوشحال نشدم! ناچاراً سرم رو بلند كردم و به روي چهره‌ي شاداب شيلا، لبخند زدم. روي صندلي كنارم نشست و كيفش رو روي صندلي خالي سمت چپش گذاشت. نيم‌نگاهي بهم انداخت و شاكي گفت:
- باز كه رديف اول نشستي!
بي‌تفاوت شونه‌اي بالا انداختم و نگاهم رو معطوف جملات جزوه‌م و آرايه‌هاي ادبي كردم.
- خب مي‌توني بري عقب بشيني! مي‌دوني كه من ترجيح ميدم جلو باشم.
زيرلب و نامفهموم غرغر كرد كه توجهي نكردم. دست خودم نبود، مي‌خواستم بزنمش كه زودتر خبر ازدواج شيده رو بهم نداده‌بود. اگه شيلا مثل هميشه من رو در جريان اتفاقات ريز و درشت زندگيش مي‌ذاشت، ديشب اون اتفاق‌ها نمي‌افتاد!
- با زحمتاي ما! ديشب خيلي اذيت شدين، واقعاً مرسي بابت مهمون‌نوازي گرمتون! اميد و آرزو كيف كردن، ما هم بيشتر.
داشت شوخي مي‌كرد؟ بعيد مي‌دونم، چون لحنش اصلاً رنگ و بوي كنايه نداشت. گردنم رو چرخوندم و به نگاه قدردانش چشم دوختم. از اينكه توي مرحله‌ي‌ حفظ ظاهر، موفق عمل كرديم و مهمون‌ها به چيزي شك نكردند، براي من يكي كه حكم پيروزي داشت!
- قربونت، كاري نكرديم، خوشحاليم بهتون خوش گذشت.
چي مي‌شد يكم به شيلا غرغر كنم تا حرص توي دلم خالي بشه؟ واقعاً كارش درست نبود و دوست داشتم اين رو به روش بيارم! همين كه دهن باز كردم تا بابت بي‌خبر گذاشتن من از عقد شيده، بهش گله كنم، پولاد دلير وارد كلاس شد و همون ابتداي كلاس ايستاد. با شنيدن صداي سلام شيلا، به خودم اومدم، چشم از چهره‌ي متعجب پولاد برداشتم و فك باز مونده‌م رو بستم! تصميم گرفتم بي‌خيال گله كردن بشم و به رويه‌ي تظاهر كردن ادامه بدم. فعلاً فرار از سنگيني نگاه پولاد، مهم‌تر از انتقام گرفتن از شيلا بود.
- خب؟ از شيده بگو!
شيلا با اشتياق شروع به صحبت كرد و من ناخواسته با گوشه‌ي چشم، راه رفتن پولاد رو دنبال كردم. اجازه ندادم كه چشم‌هام با ديدن نشستن پولاد، درست روي صندلي پشت سرم، درشت بشه و الكي در جواب حرف‌هاي ناتموم شيلا، خنديدم. لابد توي اين كلاس ديگه جايي نبود كه پولاد بنشينه!
خداروشكر كم‌كم بچه‌ها اومدند و شيلا هم مجبور به سكوت شد. كلافه از شنيدن قصه‌ي ازدواج كاملاً سنتي و مزخرف شيده كه با تصميم خانواده‌ها و رضايت بچه‌ها انجام شده‌بود، انگشتم رو به سمت شقيقه‌م بردم و با حركات دوراني، سعي در آروم كردن سردردي كه توي سرم نشسته‌بود، داشتم. تا اطلاع ثانوي بايد كمتر با شيلا صحبت مي‌كردم.
روي صندلي كافه تريا نشستم. به بخاري كه از ليوان كافي خارج مي‌شد، نگاه كردم و به صداي خنده و شوخي هميشگي بچه‌هاي دانشكده گوش سپردم. از اونجايي كه هميشه توي خونه‌ي خودمون، اين جو صميمي و شاد رو داشتيم، هيچ‌وقت اين جمع‌هاي دانشكده برام جذاب نبود. البته كه با خيلي‌ها دوست بودم، اما توي زمان استراحت بين دو كلاس، آرامش و سكوت رو ترجيح مي‌دادم. شايد هم علتش اين بود كه من دوسال از بقيه بزرگ‌تر بودم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
939
16,086
مدال‌ها
4
چقدر به خاطر دير اومدن به دانشگاه، غصه خورده‌بودم و حالا به ترم آخر رسيده‌بودم، ميشه گفت زود گذشت.
- مي‌تونم اينجا بشينم؟
دستم رو دور ليوان كاغذي و داغ حلقه كردم. نگاهم از روي كفش‌هاي اسپرت طوسي‌رنگش، به سمت صورتش كشيده شد. بي‌خيال نمي‌شد، نه؟!
- نه!
- ولي من مي‌خوام اينجا بشينم و باهات حرف بزنم.
صندلي رو عقب كشيد و نشست. چشم‌هام رو باريك كردم و چپ‌چپ نگاهش كردم. با خونسردي به زل زد. دستم رو ببرم جلو و چشم‌هاش رو دربيارم؟ مي‌تونم ها!
- تعارف نكن، بفرما كاپوچينو!
لبخند كجي به روم زد و با صداي آرومش در جوابم گفت:
- مرسي، ترجيحم لاته‌ست!
پشت چشمي براش نازك كردم و نگاهم رو ازش گرفتم. باد خنك بهمن ماه به صورتمون مي‌خورد و خواب‌آلودگي رو خواه ناخواه از سرت مي‌پروند. ليوان خالي رو روي ميز فلزي گذاشتم و منتظر نگاهش كردم. دستي به يقه‌ي كت فوتر روشنش كشيد و گفت:
- منتظري صحبت كنم؟
با تمسخر دستم رو جلوي دهنم گرفتم و خنديدم.
- نه، منتظرم كه بري!
خودش رو جلو كشيد و ساعد دست‌هاش رو روي ميز گذاشت. انگار جهت وزش باد با پولاد هماهنگ بود كه مدام بوي ادكلنش رو به مشامم مي‌رسوند. از باراد هم ادكلنش تأثيرگذارتر بود و به همين دليل ازش متنفر بودم!
- من منتظر بودم نوشيدنيتو بخوري.
براي اينكه حرصش در بياد لبخند زدم و آروم پلك‌هام رو بستم و باز كردم.
- خوبه! يكم ديگه منتظر هم بمونيم، كلاس بعدي شروع ميشه و بايد بريم!
با شنيدن صداي خنده‌‌ش، لبخندم ذره‌ذره محو شد. حالش خوب نبود؟ چرا مي‌خنديد؟!
- خب، براي من همين چند دقيقه هم با ارزشه... لطفاً اجازه بده بيشتر با هم آشنا بشيم.
ابروهام در هم گره خورد. بازدمم رو محكم به بيرون فوت كردم.
- شوخي مي‌كني با من؟! ما راجع به اين قضيه صحبت كرده‌بوديم!
دست‌هاش رو مقابل سينه‌ش در هم گره زد.
- ولي من به جواب دلخواهم نرسيدم.
تكيه‌م رو از صندلي برداشتم و به سمتش خم شدم. مشتم رو محكم روي سطح ميز كوبيدم. سعي داشتم تن صدام رو پايين نگه‌دارم.
- و نخواهي رسيد! آقاي دلير بهت گفتم بذار اين احترامه باقي بمونه! بنده، تصميماتي براي زندگي و آينده‌م دارم كه جناب‌عالي توش نمي‌گنجي! معيار من، سليقه‌ي من، افكار من و حتي رفتار من! زمين تا آسمون با تو تفاوت داره، متوجه شدي؟! براي چيزي كه سرانجامي نداره، بيخودي تلاش نكن!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
939
16,086
مدال‌ها
4
نگاه سرگردونش رو اطراف چرخوند. بي‌دليل، دستم رو به موهاي روي پيشونيم كشيدم و سعي كردم مرتبش كنم. واقعاً تا كي اين حرف‌ها بايد تكرار مي‌شد؟ چرا هر چي مي‌گفتم، برعكس عمل مي كرد؟!
- اين عادلانه نيست، تو اصلاً ذره‌اي بهم فرصت نميدي!
سرم رو كج كردم، تك‌خنده‌اي كردم و نگاهم رو به چشم‌هاش دوختم.
- تو فكر كن تمام اين پنج ماهي كه كنار هم درس خونديم، فرصت بود! آيا تأثيري روي من داشت؟ نه!
با فشردن كف كفشم به زمين، صندليم رو به عقب هل دادم. كيفم رو روي شونه‌م انداختم و ايستادم. برخلاف حس عجيبي كه ته دلم موج مي‌زد و باز قلبم رو به تپش انداخته‌بود، لب‌هام رو روي هم فشردم و حق به جانب ادامه دادم:
- من دوست دارم با كسي باشم كه شبيه معياراي من باشه يا كسي كه هم‌طبقه‌ي هم باشيم... متأسفم آقاي دلير! اين راهي كه ازش بيرون نمياي، اصلاً مسير تو نيست و به پايان دلخواهت نميرسي.
دو قدم برداشتم و همين كه خواستم از كنارش رد بشم، ايستاد. ناخواسته، با استرس، دستم رو دور بند كيفم فشردم و گردنم رو به طرفش چرخوندم. رنگ نگاهش، تيره‌تر شده‌بود و ديگه از اون اعتماد به نفس و آرامشي كه اين مدت ازش ديده‌بودم، خبري نبود.
- فكر مي‌كنم حق با توئه و ما خيلي با هم تفاوت داريم!
نفسم رو توي سينه حبس كردم و برخلاف عقلي كه بهم دستور مي‌داد نگاهم رو ازش بگيرم، خيره به نگاه قهوه‌ا‌ي‌سوخته‌ش، همچنان سرجام ايستادم. تن صداش رو پايين آورد و ادامه داد:
- تو مغروري و خودخواه! اما من شخصيت مهربون و فداكار درونت رو هم ديدم... پس بيخودي روي غرورت پافشاري نكن و بذار براي يك مدت كوتاهي هم كه شده، كنارت باشم... شايد همه‌ي اون تفاوت‌ها، شيرين‌تر به نظر برسه و حسمون رو قوي‌تر كنه... هوم؟
هرم نفس‌هاش كه به پوست صورتم رسيد، براي لحظه‌اي كوتاه، پلك‌هام رو روي هم گذاشت. درونم اون‌قدر آشوب شده‌بود كه حس مي‌كردم ديگه توان ايستادن هم ندارم. صداهاي عجيب و غريب توي مغزم، تپش‌هاي قلبي كه ديوانه‌وار به قفسه‌‌‌سينه‌م كوبيده مي‌شد و دم‌هايي عميقي كه به بازدم‌هاي كوتاه ختم شده‌بود، باعث شد، از اعماق وجود احساس ترس كنم. خصوصاً برقي كه توي عمق نگاهش نشسته‌بود، يعني درست جايي كه تصوير صورت خودم رو درونش مي‌ديدم؛ واقعاً عاشقم بود؟!
يك قدم عقب رفتم. با چشم‌هاي گشادشده‌اي كه هنوز به جريان نگاهش متصل بود و با صدايي كه انگار از ته چاه بيرون مي‌اومد، زمزمه كردم:
- ازت خوشم نمياد، مي‌خوام با كسي كه دوستش دارم و شبيه آرزوهامه ازدواج كنم، نه تو! مي‌خوام به خواستگارم جواب مثبت بدم و دلم نمي‌خواد ديگه حرفاتو بشنوم، ازم دور شو!
شايد تن صدام آروم بود، اما همچنان محكم صحبت كردم. پاهام به عقب چرخيد و با قدم‌هاي تند خودم رو به ساختمون دانشكده و سرويس‌بهداشتي رسوندم. مقابل آينه‌ش ايستادم. دست‌هام رو شستم و كمي هم به صورتم آب زدم.
- تموم شد سوگل، راحت شدي، ديگه عمراً بياد سمتت!
لبخند زدم، دستم رو روي قلبم گذاشتم و نفس راحتي كشيدم. راضي‌‌بودم، تمام!
***
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین