- Dec
- 851
- 14,901
- مدالها
- 4
(باراد)
بالاخره اندکی از زمان مبهم و دردناک امشب سپری شد و عطر عمیق زرشكپلو با مرغ زعفراني و قرمهسبزیهای معروف سوگند، نشون از چیدهشدن میز غذاخوری میداد. با تعارف فرهود و سوگند، مهمونها پشت میز قرار گرفتند. از اونجایی که میزمون هشتنفره بود و همه جا نمیشدیم، روی میز مربعی جلوی مبلها هم سفرهای انداخته شد و برای دسترسی راحتتر، مبلها رو به میز نزدیک کردیم. دلآرا و سوگل و فربد به سمت مبلها رفتند و قبل از اینکه من چیزی بگم، یک جای خالی برای من در نظر گرفتند و با حرکت چشم و ابرو اشاره کردند تا كنارشون بنشينم. بشقابی از روی کانتر برداشتم و اون رو به طرف سوگند که مشغول کشیدن برنج بود، گرفتم. بعد از چند لحظه، سوگند بشقابي كه لبريز از برنج شدهبود رو به سمتم گرفت. نگاهم از روي برنجهاي دونهدونهاي كه روش با برنج زعفراني و زرشك تزئين شدهبود، به سمت صورت گرفتهي سوگند چرخيد. واقعاً فكر ميكرد اين حجم از غذا رو ميتونم بخورم؟! چقدر هم كه من اشتها داشتم! به یک تشکر کوتاه بسنده کردم و بشقاب رو به دست گرفتم؛ همين كه به سمت مبلها چرخيدم، اسمم رو از زبون اميد شنيدم.
- كجا بارادجان؟ كنار ما بشين.
همهمهها و صدای قاشقها و چنگالها به یکباره خوابید؛ كم پيش مياومد كه خونهي ما، به اين شكل، غرق سكوت بشه و صدايي از اين هشت نفر درنياد! سنگيني نگاهِ خیرهی همشون رو به وضوح حس ميكردم. بازدمم رو پشت لبهایی که به هم چسبیدهبود، نگهداشتم و گردنم رو به عقب چرخوندم. صورت شیشتیغهش و پیشونی بلندش، اولین جزء از صورتش بود که به چشم میاومد. نسبت به سالهای پیش، حجمی از موهای جلوی سرش رو از دست دادهبود اما از وسط سرش به عقب، موهای سیاهش خوب استایل شدهبود و صورتش رو کشیدهتر نشون میداد. دماغ قلمی و عمل شدهای که خاطرهی دماغ عقابیش رو کمکم از ذهنمون پاک کردهبود و چشمهای ریز تیرهرنگ و ابروهای کمپشت، چهرهی خوشرویی از امید ساختهبود. هرچند كه من دلم نمیخواست، زیاد با این نگاه صمیمانه، دست رفاقت بدم!
- ممنون اميدجان، جا نيست و من كنار بقيهي بچهها ميشينم، شما بفرمايين تا غذا سرد نشه.
در واقع خواهر و برادرهام جوري نشستهبودند كه به هيچ عنوان جايي براي من باقي نمونه تا مجبور نشم كنارشون بنشينم و شام امشب رو ميل كنم! دوباره قدمي به جلو برداشتم كه اينبار صداي شيلا و به دنبال اون، صداي كشيدهشدن صندلي، روي سراميكها رو شنيدم.
- آقاباراد! بفرمايين شما بشينين، من ميرم كنار سوگل.
چشمهاي درشتشدهی سوگل رو که دیدم، معنای جملهی شیلا رو فهمیدم و بعد در كسري از ثانيه، شيلا از كنارم رد شد و خودش رو به سوگل رسوند. انگار قرار بود امشب همهچي طبق ميل آقا اميد باشه! مقاومت کردن، بیشتر از این معنی نمیداد، پس ناچاراً يك قدم جلو رفته رو به عقب برگشتم و روي تك صندلي خالي که انگار با لبخند و نگاه شیطنتآمیزی به من خیره شدهبود، نشستم.
بالاخره اندکی از زمان مبهم و دردناک امشب سپری شد و عطر عمیق زرشكپلو با مرغ زعفراني و قرمهسبزیهای معروف سوگند، نشون از چیدهشدن میز غذاخوری میداد. با تعارف فرهود و سوگند، مهمونها پشت میز قرار گرفتند. از اونجایی که میزمون هشتنفره بود و همه جا نمیشدیم، روی میز مربعی جلوی مبلها هم سفرهای انداخته شد و برای دسترسی راحتتر، مبلها رو به میز نزدیک کردیم. دلآرا و سوگل و فربد به سمت مبلها رفتند و قبل از اینکه من چیزی بگم، یک جای خالی برای من در نظر گرفتند و با حرکت چشم و ابرو اشاره کردند تا كنارشون بنشينم. بشقابی از روی کانتر برداشتم و اون رو به طرف سوگند که مشغول کشیدن برنج بود، گرفتم. بعد از چند لحظه، سوگند بشقابي كه لبريز از برنج شدهبود رو به سمتم گرفت. نگاهم از روي برنجهاي دونهدونهاي كه روش با برنج زعفراني و زرشك تزئين شدهبود، به سمت صورت گرفتهي سوگند چرخيد. واقعاً فكر ميكرد اين حجم از غذا رو ميتونم بخورم؟! چقدر هم كه من اشتها داشتم! به یک تشکر کوتاه بسنده کردم و بشقاب رو به دست گرفتم؛ همين كه به سمت مبلها چرخيدم، اسمم رو از زبون اميد شنيدم.
- كجا بارادجان؟ كنار ما بشين.
همهمهها و صدای قاشقها و چنگالها به یکباره خوابید؛ كم پيش مياومد كه خونهي ما، به اين شكل، غرق سكوت بشه و صدايي از اين هشت نفر درنياد! سنگيني نگاهِ خیرهی همشون رو به وضوح حس ميكردم. بازدمم رو پشت لبهایی که به هم چسبیدهبود، نگهداشتم و گردنم رو به عقب چرخوندم. صورت شیشتیغهش و پیشونی بلندش، اولین جزء از صورتش بود که به چشم میاومد. نسبت به سالهای پیش، حجمی از موهای جلوی سرش رو از دست دادهبود اما از وسط سرش به عقب، موهای سیاهش خوب استایل شدهبود و صورتش رو کشیدهتر نشون میداد. دماغ قلمی و عمل شدهای که خاطرهی دماغ عقابیش رو کمکم از ذهنمون پاک کردهبود و چشمهای ریز تیرهرنگ و ابروهای کمپشت، چهرهی خوشرویی از امید ساختهبود. هرچند كه من دلم نمیخواست، زیاد با این نگاه صمیمانه، دست رفاقت بدم!
- ممنون اميدجان، جا نيست و من كنار بقيهي بچهها ميشينم، شما بفرمايين تا غذا سرد نشه.
در واقع خواهر و برادرهام جوري نشستهبودند كه به هيچ عنوان جايي براي من باقي نمونه تا مجبور نشم كنارشون بنشينم و شام امشب رو ميل كنم! دوباره قدمي به جلو برداشتم كه اينبار صداي شيلا و به دنبال اون، صداي كشيدهشدن صندلي، روي سراميكها رو شنيدم.
- آقاباراد! بفرمايين شما بشينين، من ميرم كنار سوگل.
چشمهاي درشتشدهی سوگل رو که دیدم، معنای جملهی شیلا رو فهمیدم و بعد در كسري از ثانيه، شيلا از كنارم رد شد و خودش رو به سوگل رسوند. انگار قرار بود امشب همهچي طبق ميل آقا اميد باشه! مقاومت کردن، بیشتر از این معنی نمیداد، پس ناچاراً يك قدم جلو رفته رو به عقب برگشتم و روي تك صندلي خالي که انگار با لبخند و نگاه شیطنتآمیزی به من خیره شدهبود، نشستم.