جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Fati-Ai با نام [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 28,290 بازدید, 529 پاسخ و 57 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
939
16,112
مدال‌ها
4
دستم رو به پارچه‌ي شلوارم گرفتم و سعي كردم كمي به سمت بالا بكشمش تا پاشنه‌ي بلند كفشم نمايان بشه.
- تو باشي مي‌توني با اينا سريع راه بري؟ خب رعايت منم بكن!
و شلوارم رو مرتب كردم و قدم‌به‌قدم، جلو رفتيم.
- مگه مجبوري اين‌قدر پاشنه‌بلند بپوشي؟ تو كه قدت بلنده!
تكوني به سرم دادم تا موهايي كه حس مي‌كردم به هم ريخته، مرتب بشه.
- اولاً كه به خاطر حفظ استايلم، دوماً، رنگ طلايي دستور شراره خانم بود و من تنها كفشي كه داشتم اين بود!
نگاهي به تيپ سر تا پاي مشكي خودش انداختم و پوزخند زدم.
- خود جناب‌عالي هم تحت فرمون ايشون، مشكي‌پوش شدي!
با همون اخمي كه قصد پر كشيدن از روي پيشونيش رو نداشت، صورتش رو در جهت مخالفم چرخوند و مخاطب نگاه من، موهاي بورش شد. انصاف نبود اين‌قدر موهاش خوش‌رنگ باشه!
- فكر نمي‌كردم امشب بياي!
با چرخيدن سرش به سمتم، من هم سرم رو به روبه‌رو چرخوندم تا حداقل موقع راه رفتن باهاش چشم تو چشم نباشم!
- خيلي فكر كردم و طبيعتاً دلم نمي‌خواست اينجا باشم، اما بازم به دعوتش احترام گذاشتم و اومدم... منم فكر نمي‌كردم شما امشب اينجا باشي!
دوباره گردنم قصد چرخيدن پيدا كرد و باز نگاهم رو به صورتش دوختم. بازدم عميقش، باعث شد جلوي دهنش بخار تشكيل بشه. هر چي بيشتر نگاهش مي‌كردم، بيشتر متوجه حال گرفته‌اي كه روي صورتش نشسته‌بود، مي‌شدم. حرفم بي‌جواب موند و با اشاره‌ي هيربد، روي تاب دو نفره‌اي كه ابتداي حياط و بين درخت‌ها قرار داشت، نشستم. پشت سرم قرار گرفت و تكون آرومي به بدنه‌ي تاب داد.
- يه سؤال بپرسم جوابمو ميدي؟
دستم رو به زنجير تاب گرفتم و خيره به عمارتي كه از اين فاصله و زاويه، ابهتش بيشتر به نظر مي‌رسيد، گفتم:
- والا سؤال من اينه كه چرا اومديم اينجا؟!
- مگه دوست داشتي؟ تولد شراره رو؟
قري به چشم‌هام دادم و با تن صداي پايين‌تر در جوابش گفتم:
- سؤالت اين بود؟ چون جوابشو قبلاً بهت دادم... داخل عمارت اذيت بودم اما متوجه رفتاراي شما هم نميشم!
مكث كرد؛ كاش جلوم بود و صورتش رو مي‌ديدم!
- شروين بهت چي مي‌گفت؟!
ابروهام تا جاي ممكن بالا پريدند. انتظار شنيدن اين سؤال رو نداشتم و با تعجب گفتم:
- شروين؟ برادر شراره ديگه؟! حرف خاصي نمي‌زديم.
- ده دقيقه نشسته‌بود كنارت و مدام پچ‌پچ مي‌كرد! برات آبميوه آورد و بهت پيشنهاد دنس داد... اون‌وقت حرف خاصي نمي‌زدين؟!
لحن تندش، بيشتر مبهوت و گيجم كرد. نيم‌رخم رو به سمتش چرخوندم.
- ماشاءالله چيزي از چشم شما دور نيفتاده، ديگه حرفي براي گفتن مي‌مونه؟ ديدني‌ها رو ديدي، هر چي هم نشنيدي، فقط حال و احوال و سؤالات معمولي بود كه توي اولين مكالمه با هر آدمي رد و بدل ميشه... حالا ميشه بگي منظورت چيه؟!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
939
16,112
مدال‌ها
4
چند لحظه‌اي فقط صداي قيژقيژ ناشي از حركات تاب بود كه فضاي مخوف و ساكت بين ما دوتا رو به خودش اختصاص مي‌داد. كتم كم‌كم مقاومتش رو نسبت به سرما داشت از دست مي‌داد. دست‌هام رو در هم گره زدم و خودم رو بغل گرفتم. پس چرا هيچي نمي‌گفت؟
- آقا هيربد؟
- نظرت دربار‌ه‌ي شروين چيه؟
كلافه، كمي خودم رو جلو كشيدم و به سمتش برگشتم. همچنان صورتش جدي و بي‌روح بود!
- حالت خوبه؟ الان دقيقاً منظورت چيه؟ امشب كلاً منظورت براي من شفاف نيست، چي ميشه اگه... .
صداي خنده‌هاي بلند و كشيده‌اي كه به گوشم خورد، باعث شد تكوني بخورم و با ترس به اطراف نگاه كنم. صداي خنده‌هاي دخترانه و مردانه شنيده مي‌شد، اما هر چي به اطراف نگاه مي‌كردم، كسي رو نمي‌ديدم.
- زياد كنجكاوي نكن.
لبم رو به دندون گرفتم و در حالي كه اين‌بار با نگاهي موشكافانه، فضاي خالي بين درخت‌ها رو بررسي مي‌كردم، با صدايي كه هم به خاطر ترس و هم به خاطر سرما كمي مي‌لرزيد، در جواب لحن توبيخانه‌ش گفتم:
- تو با اين مهمونيا آشنايي ولي من بدون خانواده‌م همچين جاهايي نرفتم، ميشه پشتم نموني و بياي بشيني؟
با تموم شدن جمله‌م، چيزي روي شونه‌هام سنگيني كرد و بعد هيربد، تاب رو دور زد و كنارم نشست. دستم رو روي كتش كه حالا روي شونه‌هام قرار داشت، گذاشتم و خودم رو به زنجير سمت چپ چسبوندم. هيربد هم متمايل به سمت راست نشسته‌بود و اندك فاصله‌اي بينمون برقرار شد.
- از اينكه اينجا ديدمت، خوشحال نشدم!
سرش رو به سمتم چرخوند و ادامه داد:
- و از اينكه با شروين هم‌صحبت شدي، بيشتر خوشحال نشدم!
كاملاً قابل حدس بود كه اين جمله‌بندي‌هاي كوتاه، پيش‌زمينه حرف‌هاي زيادي هست. خودم رو توي كتش مخفي كردم و نالان در جوابش گفتم:
- خودتم مي‌دوني كه من با كلي ترديد اومدم اينجا، پس حرفتو راحت بزن.
درحالي كه دكمه‌هاي سر آستين پيراهن خوش‌دوخت و جذب مشكيش رو باز مي‌كرد، در جوابم گفت:
- يه چيزايي توي فكرمه كه نمي‌دونم بيانش درسته يا نه! اما ديدن تو توي اين مهموني و كاراي شروين، فرضيه‌هاي منو قوي‌تر مي‌كنه! نمي‌خوام گيجت كنم دل‌آرا خانم، فقط زياد شروين رو تحويل نگير، من اصلاً ازش خوشم نمياد.
آستين‌هاي پيراهنش رو تا وسط ساق دستش تا زد و من در سكوت، به كلمه‌به‌كلمه‌ي حرف‌هاش فكر مي‌كردم و فقط يك موضوع توي سرم پررنگ شد؛ لبم رو با زبونم تر كنم و پرسيدم:
- شروين كه آدم بدي نبود! از شراره خيلي بهتره.
چشم‌غره‌اي كه در جواب حرفم، نثارم كرد ، باعث شد با كلافگي موهام رو چنگ بزنم. اصلاً خودش چرا اينجا بود؟! اخم كردم و بهش توپيدم:
- چرا اينجايي؟ چرا به حرف شراره گوش ميدي؟ چرا اومدي تولدش؟ شما فقط همكارين، چرا بايد شروينو بشناسي؟ من... من چرا دارم بهت گوش ميدم؟
و سرم رو به زنجير تاب تكيه دادم. دست به سينه شد و صورتش رو به طرفم چرخوند. لبخند محوي روي لب‌هاش بود و نگاه آرومش، نگاه پر ترديد و منتظر من رو كنكاش مي‌كرد.
- جواب خاصي ندارم، فقط بدون به خاطر يه سري از رفتاراي شراره، مجبور ميشم يه سري كارا رو بكنم و هر چي ازش مي‌دونم، چيزهايي بوده كه خودش به زور بهم فهمونده... ما همو بهتر از بقيه مي‌شناسيم، مگه نه؟
آروم پلك زدم و با ناراحتي سرم رو پايين انداختم. درسته! به واسطه رابطه‌ي خانوادگي پيش اومده، من بهش اعتماد داشتم و مي‌شناختمش اما واقعاً امشب، حرف‌هاش برام گنگ بود و مشكوك به نظر مي‌رسيد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
939
16,112
مدال‌ها
4
- نمي‌خوام آسيب ببيني، اونم از طريق آدم بيخودي مثل شروين! اون جذابه و ظاهر گول‌زننده‌اي داره، كارش همينه كه دخترا رو به سمت خودش جذب كنه، با زبون و رفتار و كاراي خاص خودش! تو دختر ساده‌اي نيستي اما شروين زيادي كارشو بلده! اگه بخواد قدمي به سمتت برداره، من خودمو مقصر مي‌دونم و مي‌خوام تا جاي ممكن ازش دور بشي.
دختر ساده‌اي نبودم اما امشب در مقابل شروين، كمي بدون فكر عمل كرده‌بودم و محو چهره‌‌ي خاص و رفتار خوبش شده‌بودم؛ واي از تو دل‌آرا! حتماً هيربد عكس‌العمل‌هاي من رو ديده كه بهم هشدار ميده، اما باز هم متوجه بخشي از حرف‌هاش نمي‌شدم!
- چرا تو مقصر باشي؟!
و گردنم رو صاف كردم. به واسطه‌ي نسيم سردي كه مي‌وزيد، موهاي مقابل صورتم، بعد از يك پرواز كوتاه، توي چشم‌هام فرود مي‌اومدند. سعي كردم موهام رو پشت گوش بزنم و چشم به صورت منقبض شده‌ي هيربد دوختم.
- اگه علت نزديك شدن شروين به تو، من باشم چي؟!
نفس عميقي كشيدم و نشسته، كمي بدنم رو حركت دادم و گفتم:
- آخه شروين فقط دو كلمه با من احوال‌پرسي كرد و از وجناتم تعريف كرد! اين دليل كافي براي زدن مخ منه؟! يه چيزايي ميگي ها!
به سمتم متمايل شد. آرنجش رو به بدنه عقبي تاب تكيه داد.
- شراره به من علاقه داره، اين برات مشخص هست يا نه؟!
لب‌هام رو روي هم فشردم. سنگيني اخمي كه روي پيشونيم افتاد رو حس كردم و با حرص در جوابش گفتم:
- خب كه چي؟ بله، مشخصه!
دستش رو به طرف خودش گرفت و كمي سرش رو به پايين خم كرد. در حالي كه چشم از چشم‌هام بر نمي‌داشت، پرسيد:
- و اين مشخصه كه من بهش علاقه ندارم؟!
ناخواسته پوزخند زدم و نگاه چپي حواله‌ش كردم.
- خير! اين موردي كه گفتي شك برانگيزه!
پشت چشمي براش نازك كردم و نگاهم رو ازش گرفتم. ميگه دوستش ندارم اما همه جا حضور داره! لابد بهش علاقه داره ديگه!
- دل‌آرا من از شراره اصلاً خوشم نمياد!
بهش نگاه نكردم و بيشتر ازش رو گرفتم؛ باور كردني نبود! دوباره صدام زد كه باز هري دلم ريخت. چرا امشب اين‌قدر دلم مي‌ريزه؟! چم شده‌بود؟! نيم‌نگاهي بهش انداختم. اسم شراره كافي بود تا از درون بجوشم!
- باشه هيربد! بالفرض اينو باور كنم، بعدش چي؟!
تن صداش رو پايين آورد و ادامه داد:
- من فكر مي‌كنم شراره، فكرايي پيش خودش كرده كه به واسطه اون افكار، خواسته تو به اين مهموني بياي و با يدونه برادر جذابش آشنا بشي!
چشم‌هام رو ريز كردم، كمي سرم رو به پايين كج كردم و پرسيدم:
- چه فكري؟!
مكث كرد. اون‌قدر طولاني شد كه دوباره سؤالم رو پرسيدم و هيربد بي‌هوا زمزمه كرد:
- اينكه من عاشقتم!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
939
16,112
مدال‌ها
4
صداش كه وارد سيستم شنواييم شد، گرماي عجيبي به همه‌ي وجودم بخشيد اما فكر كنم چشم‌هام از حدقه بيرون زد! تك‌خنده‌اي كردم و از روي تاب بلند شدم. در حالي كه مقابلش، به چپ و راست، رژه مي‌رفتم، با تمسخر گفتم:
- چه چيزا! چرا بايد همچين فكري بكنه؟! تو محيط كار كه جو بينمون مشخصه، بيرون از اون هم رفتاري نبوده كه شراره بخواد همچين فكري بكنه!
لب‌هاش نه زياد، اما فكر كنم چشم‌هاش داشتند، قهقهه مي‌زدند! سرش رو تكون داد و آروم گفت:
- بله، موافقم باهات! گفتم كه افكار شراره‌ست! منم جدي نگرفته‌بودم... تا امشب!
دست‌هاي لرزون و يخ زده‌م رو توي جيب كتش فرو بردم و چپ‌چپ نگاهش كردم. هدفش از گفتن اين مزخرفات چي بود؟ مزخرفاتي كه باعث شده‌بود عصبي بشم و تپش قلب بگيرم!
- خلاصه‌ش همينه! من نمي‌خوام تو وارد بازي‌هاي مسخره‌ي اين دختر بشي... پس ازش دور بمون، مثل هميشه!
آب دهنم رو قورت دادم و گوشه‌ي لبم رو به دندون گرفتم. خيلي هم بيراه نمي‌گفت، مگه شراره يك سطل آب، توي هتل، روي سرم خالي نكرد؟ مگه وقت‌هايي كه من و رو توي ماشين هيربد ديد، سروصدا به پا نكرد؟
- اگه شروين به كارش ادامه داد، مطمئن ميشم كه فكرم درست بوده چون اين خواهر و برادر و افكار پليدشون رو خوب مي‌شناسم!
و مقابلم ايستاد. يعني همه‌ي اين‌ها به خاطر ترس از دست دادن هيربد بود؟ اون فكر مي‌كرد، من ممكنه مانع ايجاد اين رابطه بشم؟!
- خب مي‌تونم... مي‌تونم به شراره بگم كه... چيزي بين ما نيست و خيالش راحت باشه.
دست‌هاش رو به كمر زد و از بين پلك‌هاي باريك شده، نگاهم كرد.
- مثلاً چطوري بهش ميگي؟
توي اوج اضطراب، هوس شيطنت و اذيت كردنش از سرم گذشت. سرم رو جلو بردم و زمزمه كردم:
- ميگم ارزوني خودت!
برخلاف تصورم، لب‌هاش به لبخند باز شد. توي صورتم پچ زد:
- نه... دلت نمياد!
اين‌بار بند دلم پاره شد! دست‌هام، پارچه‌ي آستر جيب كتش رو چنگ زدند و چشم‌هاي سرگردونم، جايي به جز دو گوي عسلي درخشانش نمي‌چرخيدند. امشب حالم خوب نبود، مطمئنم!
با شنيدن صداي جيغي كه در خنده آميخته شد، ناخواسته به عقب برگشتم. چشمم رد سايه‌ي كنار درخت خشك و بي‌شاخ و برگي كه هم‌راستاي ما قرار داشت رو دنبال كرد. يك پسر بود و مقابلش يك دختر و... .
- كنجكاوي نكن دل‌آرا، تو زيادي براي اين مهموني‌ها پاكي!
و كف دست‌ هيربد، مقابل نگاهم قرار گرفت و مانع ديدم شد. از تصور اتفاقاتي كه داشت مي‌افتاد، چشم‌هام درشت شد و سرم رو پايين انداختم. توي اين عمارت چه خبر بود؟! امشب مهموني تولد بود يا پارتي شبانه؟ لعنت به تو شراره! من چرا بهش اعتماد كردم و پا به تولدش گذاشتم؟ اصلاً چرا به برادرش اعتماد كردم و اجازه دادم باهام هم‌كلام بشه؟ اگه واقعاً شروين نيت بدي داشت چي؟ اگه هيربد نبود و امشب گير مي‌افتادم چي؟ اگه... اگه بلايي سرم مي‌اومد چي؟ كسي بود صدام رو بشنوه؟ قطعاً نه! از تصور اتفاقاتي كه ممكن بود رقم بخوره، ريتم نفس‌هام شدت گرفت. صداي خنده‌هاي چندش‌آوري كه همچنان به گوشم مي‌رسيد، حكم سوهان روحم رو داشت!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
939
16,112
مدال‌ها
4
- حالت خوبه؟
در همون حالت، سرم رو به چپ و راست تكون دادم.
- اين محيط داره حالمو بد مي‌كنه، مي‌خوام برم!
حضورش رو در كنارم حس كردم. صداي نگران و لحن محكمش، تسلايي شد براي وجود آشوبم.
- باشه، نمي‌خواستم بترسونمت... اتفاقي برات نميفته، فقط خواستم يكم بيشتر حواست به اطرافت باشه، پس لطفاً نترس!
با شنيدن صداي خنده‌اي كه برخلاف دفعه‌ي قبل، بهمون نزديك بود، سرم رو بلند كردم. دختري آويزون گردن پسري بود و هر دو تلوتلوخوران و با خنده‌هاي مستانه، به سمتمون مي‌اومدند. يك قدم عقب رفتم كه به هيربد برخورد كردم. چشم‌هاي به خون نشسته‌ي پسر كه به من افتاد، به سمت هيربد چرخيدم و ناخواسته به بازوش چنگ زدم. اخم غليظي روي پيشونيش افتاده‌بود و با غيظ به دور شدنشون، نگاه مي‌كرد. دست آزادش رو به صورتش كشيد. سرش رو به سمت صورتم خم كرد و كنار گوشم زمزمه كرد:
- اولش قرار گذاشتيم كنار هم باشيم! پس هيچ اتفاقي نميفته... هوم؟ لطفاً چندتا نفس عميق بكش و آروم باش تا بريم.
با اينكه خودش هم مضطرب و عصبي به نظر مي‌رسيد اما سعي در آروم كردن من داشت. به حرفش گوش دادم و نفس‌هاي عميق كشيدم. با هر دم، عطر قوي و دلپذيرش رو به درون ريه‌هام كشيدم. استرسم كمتر شد اما، تپش قلبم، تا جايي كه ممكن بود، اوج گرفت. امشب واقعي به نظر نمي‌رسيد! جدا از تمام اتفاقاتي كه ترس رو به دلم انداخت، الان، توي يك وجبي آغوش هيربد چيكار مي‌كردم؟ چرا داشتم از وجودش آرامش مي‌گرفتم؟ چرا ديگه هيچ صداي آزاردهنده‌اي نمي‌شنيدم؟! اين حجم از حس خوبي كه دور ماهيچه‌ي پر تپش قلبم مي‌پيچيد و به درونش نفوذ مي‌كرد، به خاطر چي بود؟ امشب واقعاً شب عجيبي بود.
- خوبي؟ بريم داخل؟
سرم رو به آرومي بالا گرفتم. نگاهش بهم رنگ اطمينان مي‌داد. آروم بودم؛ واقعاً آروم بودم! با بستن و باز كردن پلك‌هام، موافقتم رو اعلام كردم. از تونل وحشتي كه ساخته شده‌بود، رد شديم و مقابل در عمارت ايستاديم. كتش رو از شونه‌هام برداشتم و با شرمندگي نگاهش كردم.
- ببخشيد، حتماً يخ زدي!
تكوني به كتش داد و اون رو روي ساعد دستش انداخت.
- من خوبم.
دستش رو به سمت در برد كه گفتم:
- فقط يه چيزي... .
به سمتم برگشت.
- ميشه تنها نمونم؟
حتي روم نشد بگم كنارم بمونه! لبخند گرمش رو به روم پاشيد و در خونه رو برام باز نگه داشت. قدم به جلو برداشتم و دوباره به محيط پر از سروصدا برگشتم. من به سمت صندليم رفتم و هيربد هم به گوشه‌ي ديگه‌ي سالن رفت. ظاهراً موبايلش، اونجا و روي ميز جا مونده‌بود، اما همين رفتن كافي بود تا ديگه به همين راحتي نتونه به سمتم برگرده.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
939
16,112
مدال‌ها
4
مثل تماشاچي يك فيلم، زير سايه‌ي برگ پهن گياه باباآدم، نشسته‌بودم و بدون لحظه‌اي پلك زدن، به كارهاي شراره و دور هيربد چرخيدنش نگاه مي‌كردم. حق با هيربد بود. شراره حتي فرصت فرار كردن رو به هيربد نمي‌داد و مدام به بهانه‌هاي مختلف صداش مي‌زد. يك دوربين عكاسي دست هيربد بود و به درخواست شراره، از خودش يا از مهمان‌ها عكاسي مي‌كرد. ژست‌هايي كه شراره براي دوربين هيربد مي‌گرفت، داشت خونم رو به جوش مي‌آورد. دوست داشتم از جام بلند بشم و اول با پاشنه‌ي كفشم، صورت بادكنكي شراره رو بتركونم و بعد دوربيني كه دست هيربد بود رو زمين بزنم! اون‌قدر از شدت حرص خوردن پوست لبم رو به دندون گرفته‌بودم كه حدس مي‌زدم ديگه اثري از رژ لبم باقي‌نمونده. با ديدن شراره كه با گام‌هاي بلند به سمتم مي‌اومد، سعي كردم به خودم مسلط باشم و نفرتم رو بيشتر از اين با نگاهم به سمتش پرتاب نكنم! روي صندلي خالي كنارم نشست و دستش رو دور گردنم انداخت.
- هيربدجان از منو دل‌آراجون عكس مي‌گيري؟!
چپ‌چپ نگاهش كردم و لبخند زوركي به روش زدم. تكون ريزي به سرم دادم و خطاب به شراره گفتم:
- عزيزم، موهام!
اون‌قدر محكم دستش رو دور گردنم انداخته‌بود كه موهام زير دستش گير كرده‌بود و به عقب كشيده مي‌شد. خنديد و دستش رو برداشت. پشت چشمي براش نازك كردم و موهام رو مرتب كردم و روي شونه‌ي راستم انداختم تا ديگه در معرض خطر شراره نباشه. خودش رو بهم چپسبوند و من كلافه، نگاهم رو به لنز سياه دوربين دوختم. قبلاً به خاطر رفتارهاش ازش خوشم نمي‌اومد اما الان ازش متنفر شده‌بودم! عكس گرفته شد و دوربين از مقابل صورت هيربد پايين اومد. چشم از نگاه پر حرفش برداشتم و كمي بدنم رو عقب كشيدم.
- هيربدجان ميشه عكسمونو ببينم؟
هيربد جلو اومد و دوربين رو به دست شراره داد. شراره كه انگار جا خوش كرده‌بود، پا روي پا انداخت و مشغول ديدن عكس‌ها شد و مدام قربون صدقه‌ي تيپ و هيكل خودش مي‌رفت. باور نكردني بود! از روي صندلي بلند شدم. دستم رو دراز كردم و كت خزم رو از پشت صندلي برداشتم. زير لب، خطاب به هيربد گفتم:
- عكاسي هم بلدي؟!
- آره عزيزم هيربد عكاسه! هر چي عكس قشنگ دارم از هنر هيربد دارم.
با چشم‌هاي درشت شده به شراره نگاه كردم كه پيروزمندانه به من خيره بود. من كه خيلي آروم صحبت كردم، چطور شنيد؟ درحالي كه كتم رو مي‌پوشيدم، «آهان» گفتم و نگاه چپي به هيربد انداختم كه كلافگي از سر و روش مي‌باريد. كيفم رو به دست گرفتم و رو به شراره گفتم:
- شراره‌جان بازم تولدت مبارك.
مقابلم ايستاد و با لبخند در جوابم گفت:
- مي‌موندي عزيزم، هنوز سر شبه.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
939
16,112
مدال‌ها
4
هر زمانی از شبانه‌روز‌ هم که بود، دیگه دلم نمی‌خواست اینجا بمونم! اما مجدداً تشكر كردم و بعد از خداحافظی من، شراره با قدم‌های بلند ازمون دور شد. نگاهم رو از اندام طلایی‌رنگ شراره، با اکراه گرفتم و به سمت هيربد چرخيدم.
- بذار برسونمت.
آه! لعنت به من كه با ماشين اومده‌بودم. شايد اگه ماشين نداشتم، هيربد به بهونه‌ي رسوندن من از دست شراره خلاص مي‌شد و با من برمی‌گشت. شونه‌اي بالا انداختم و ناچاراً گفتم:
- مرسي، من ماشين دارم.
انگار هیربد هم مثل من فکر می‌کرد که با تموم شدن جمله‌م، ابروهاش در هم رفت. کیفم رو دست‌به‌دست کردم و از خدا خواسته، گفتم:
- خب توام برو! چرا مي‌خواي اينجا بموني؟ تا الانم زياد مونديم.
لایه‌های پایینی کتش کنار رفتند و دست‌هاش رو توی جیب‌های شلوارش فرو برد. زیر لب در جوابم گفت:
- آره، منم ميرم خونه، ديگه نمي‌تونم بيشتر از اين، اين فضا رو تحمل كنم!
نگاه متفکرانه‌ش رو توي صورتم چرخوند و بعد از کمی مكث، ادامه داد:
- مراقب خودت باش و لطفاً وقتی رسيدي خونه، بهم خبر بده.
باز ريتم قلبم داشت از حد توانم فراتر مي‌رفت! چرا امشب جمله‌‌هاي هيربد توي سرم اكو مي‌شد؟ به نفعم بود كه هر چه سريع‌تر از اينجا برم تا علائم حیاتیم بیشتر از این مختل نشده‌بود. از هیربد هم خداحافظي كردم و با قدم‌هاي تند و صدای تق‌‌تقی که به وسیله‌ی کفش‌هام از خودم به جا می‌ذاشتم، به سمت در خروجي رفتم. همين كه خواستم در عمارت رو باز كنم، اسم خودم به گوشم خورد:
- دل‌آراجان؟
منتهي نه اون دل‌‌آراي زيبايي كه گوش‌هام مشتاق شنيدنش بودند! سرم رو به عقب چرخوندم و با ديدن شروين كه به سمتم مي‌اومد، ناخواسته نگاهم به دنبال هيربد گشت. از اونجایی که لباس همه‌ي مهمون‌ها يك‌رنگ و سياه بود، تشخيصش برام سخت شده‌بود.
- داري ميري؟ هنوز كه تايم شام نرسيده!
آب دهنم رو قورت دادم. چطور ممكن بود اين چهره‌ي جذاب و دلربا، ترسناك باشه؟ حتي رفتار و شخصيتش هم اين حس رو به آدم نمي‌داد! تنها دليلي كه باعث‌ می‌شد بتونم حرف‌هاي هيربد رو بپذيرم، اين بود كه شروين، برادر شراره‌ست‌ و هم‌خون اون دختر بدجنسه!
- ممنون، بايد زودتر برم چون خانواده‌م نگران ميشن، راهم دوره.
بک دستش رو به لبه‌ی کتش گرفت، دست دیگه‌ش رو به سمت در گرفت و با احترام گفت:
- باشه، من ميگم يكي از راننده‌هامون شما رو برسونه.
الهي شكر كه امشب با ماشين باراد اومده‌بودم! دستم رو بالا گرفتم و سوئيچ توي مشتم رو نشونش دادم. شروين هم دست از تعارف برداشت و لبخندي به روم زد.
- از آشنايي باهات خیلی خوشحال شدم، دوست داشتم بيشتر با هم صحبت كنيم اما فرصت نشد! اميدوارم فرصتي بشه و باز هم همو ببينيم.
رفتارش من رو وادار به حفظ احترام مي‌كرد. يك قدم به در نزديك‌تر شدم و با لبخند فرماليته‌ای که سعی در حفظش داشتم، در جوابش گفتم:
- بله! مرسي، شب خوبي داشته باشين.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
939
16,112
مدال‌ها
4
بهش فرصت حرف بيشتر رو ندادم، دستگيره در رو عقب كشيدم و از عمارت بيرون رفتم. با نهايت سرعت، خودم رو به ماشين رسوندم، جوري كه وقتي پشت فرمون نشستم، به نفس‌نفس افتاده‌بودم! اون‌قدر فضاي بيروني عمارت برام ترسناك بود كه ديگه يك لحظه‌ هم نمي‌خواستم اينجا بمونم. ماشين رو روشن كردم، با دنده‌عقب از پارک خارج شدم و بعد، پام رو روي گاز فشردم تا زودتر از این لوکیشن دور بشم!
مسير نسبتاً طولاني و پر ترافيك پيش‌روم رو با موزيك‌هاي آروم سپري كردم. فكر مي‌كنم تا مدتي توان شنيدن موزيك‌ با صداي بلند رو ندارم؛ حتي موزيك‌هاي تولدش هم متفاوت و عجيب بود! چندين‌بار، از لحظه‌ي ورود تا لحظه‌ي خروجم رو مرور كردم؛ لحظه‌به‌لحظه‌ش رو! رفتارهاي شراره، صحبت‌هاي شروين و كارهاي هيربد! ذهن كنجكاوم، به سرعت از شراره و شروين پيشي مي‌گرفت و روي هيربد، متوقف مي‌شد. نگاهش، رفتارش، صداش، حرف‌هاش، حركات بدنش، همه و همه توي ذهنم اسكن شده‌بود! خصوصاً بوي عطرش.
ماشين رو با احتياط پشت بقیه‌ی ماشین‌ها پارك كردم. با ديدن ساختمان خونه‌مون، نفس راحتي سر دادم و از ماشين پياده شدم. ساعت يازده شده‌بود! اگه بيشتر مي‌خواستم اونجا بمونم، احتمالاً صبح به خونه مي‌رسيدم. كفش‌هام رو توي دستم گرفتم و پاورچين‌پاورچين، خودم رو به طبقه‌ي بالا رسوندم. فقط ديواركوب توي راهرو روشن بود و جز فربد، كسي توي پذيرايي نبود.
- سلام فربد!
و بدنم رو روي كاناپه رها كردم.
- سلام، خوش گذشت؟!
از نحوه‌ی پرسيدنش معلوم بود كه قيافه‌م، گوياي حالم و تأثیرات ساعاتي كه گذروندم هست.
- نه! مهموني متفاوتي بود، زياد خوشم نيومد و زود اومدم.
فقط با تكون سر، حرف‌هام رو تأييد كرد و ديگه چيز زيادي نپرسيد؛ ازش ممنون بودم!
- اينجا همه‌چي خوب بود؟ باراد چطوره؟ درست‌حسابي نديدمش!
روي كاناپه‌ی سه نفره لم داد و كوسن رو زير بغلش زد.
- والا چي بگم، ميره و مياد، صداشم در نمياد! ولي در ظاهر حالش خوبه.
زانوهام رو توي شكمم جمع كردم و پاهام رو بغل گرفتم.
- شيده رو توي دانشكده نديده؟
- سوگل ازش پرسيد و گفت شيده غيبت داشته.
نفسي از سر ناراحتي كشيدم و پيشونيم رو روي زانوهام گذاشتم. يادم رفته‌بود كه دغدغه‌هاي مهم‌تر از شراره و شروين توي زندگيم هست. دلم براي دل باراد خون بود و هيچ كاري از دستم برنمي‌اومد، حتي توان صحبت درباره‌ي اين موضوع رو هم نداشتم! اون‌قدر عصبي و به هم ريخته مي‌شدم‌ که ترجيح مي‌دادم آدم‌هاي خونسردتري مثل سوگل و سوگند، باهاش صحبت كنند، بلكه ذره‌اي آروم‌تر بشه.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
939
16,112
مدال‌ها
4
- دل‌آرا؟
با شنيدن صداي نگران فربد، سرم رو بالا گرفتم و اين‌بار چونه‌م رو روي زانوهام گذاشتم.
- نگران نباش، درست ميشه.
شونه‌هام رو بالا دادم و زمزمه كردم:
- خوش‌بين نيستم.
خنده‌اي كرد و درحالي كه موبايلش رو توي دستش مي‌چرخوند، گفت:
- بهت بگم توي اين گير و دار، چيكار كردم؟!
با ديدن خنده و برق توي نگاهش، من هم به خنده افتادم.
- خب؟ صحرا خانم اوكي دادن؟
با خنده‌ حرفم رو تأييد كرد. خداي من! چه صحنه‌ي قشنگي! فربد از ته دل مي‌خنديد و توی آسمون نگاهش، ستاره‌ها چشمک می‌زدند!
- خيلي برات خوشحالم فربد... ولي صحرا به من هيچي نميگه! منم ادعا مي‌كنم كه خبر ندارم!
چونه‌ش رو خاورند‌ و کمی مکث کرد.
- فكر كنم خجالت مي‌كشه، بذار پاي احساسات دخترانه.
پاهام رو صاف كردم و كششي به بدن خسته‌م دادم، در همين حالت، در جوابش گفتم:
- مي‌دونم و مي‌دونستم به تو نه نميگه... از خداشم باشه همچين گل‌پسري! ولي بابت خوشحالي تو، خيلي خوشحالم.
فربد مشتاق بود و راضي! فكر مي‌كنم اين بهترين حالت براي شروع يك رابطه‌ست، خصوصاً اينكه همه‌چيز دو طرفه بود. بعد از گپی کوتاه، فربد «شب‌بخير» گفت و به اتاقش رفت. نگاهم به كفش‌های طلاییم بود که وارونه‌ روي سطح ميز قرار داشت. فكر كنم تا مدت‌ها از رنگ طلايي متنفر باشم و حتی دلم نخواد اين كفش‌ها رو جايي بپوشم!
با حس ويبره‌ي موبايلم، دستم رو به سمت كيفم بردم و موبايل رو بيرون كشيدم. يك پيامك از طرف هيربد بود. انگشت شستم رو روی صفحه کشیدم و پیامش رو باز کردم:
- رسيدي خونه؟
راستش يادم بود که بهش خبر بدم، اما نتونستم! تمام طول راه، با خودم كلنجار مي‌رفتم و علت اين همه درگيري با خودم رو هم درست نمي‌فهميدم! موبايل رو با دو دستم گرفتم و نگاهم رو به حروف کیبورد دوختم و تندتند تایپ کردم:
- آره، رسیدم.
و ارسال كردم. طولي نكشيد كه پيام بعدي به دستم رسيد:
- حالت خوبه؟
كيفم رو زير بغل زدم، كفش‌هام رو با دست چپم برداشتم و به سمت اتاقم رفتم.
- خوبم... تو كجايي؟
به چارچوب اتاقم تكيه دادم. چندبار پيامي كه نوشته‌بودم رو خوندم و در نهایت سعي كردم زیاد به درست و غلط بودن سؤالی که ازش پرسیدم، فکر نکنم؛ گزینه‌ی ارسال پیام رو لمس كردم. اگه هنوز كنار شراره باشه چي؟ اصلاً نمي‌تونستم تحمل كنم!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
939
16,112
مدال‌ها
4
در اتاقم رو بستم و به طرف کمد رفتم؛ كفش‌هام رو با حرص توي كمد كفش‌هام پرت كردم و درش رو محکم بستم. مشغول عوض كردن لباس‌هام بودم كه این‌بار با صداي ویبره‌ی موبايلم، به سمت ميز هجوم بردم.
- من خونه‌م، ده دقيقه‌اي ميشه كه رسيدم.
نفس راحتی کشیدم اما طولی نکشید که ذهن مریضم، وسواس رو به فکرم انداخت؛ اگه دروغ گفته باشه چی؟! کت و شلوارم رو روی چوب‌لباسی آویزون کردم و داخل کمدم گذاشتم. لباس و شلوار راحتیم رو پوشیدم و بعد از خاموش کردن لوستر وسط اتاق، به همراه موبایلم روی تخت دراز کشیدم. با روشن شدن صفحه‌ی موبایلم، تاریکی مطلق اتاق شکسته شد. لباسم رو چنگ زدم و سعی کردم نفس عمیق بکشم. قلبم امشب، واقعاً ناخوش بود!
- فکرم پیشته! اگه با حرفام نگرانت کردم، معذرت می‌خوام.
واقعیت این بود که حرف‌هاش به شیرینی عسل بود که توی رگ‌هام جاری شده‌بود‌‌ و من در بهت و حیرت از حال متفاوت درونم بودم. جوابی که دلم می‌خواست رو براش نوشتم و فرستادم.
- با حرفات نگرانی‌هام کم شد، مطمئن باش.
وقتی یاد زمزمه‌ش می‌افتادم، حتم داشتم که اتفاقی برام نمیفته، چون هیربد کنار من بود! صفحه‌ی‌ موبایلم روشن شد و توجهم به پیام دوباره‌ش جلب شد.
- خوشحالم، شبت بخیر.
«شبت خوش» رو براش ارسال کردم و موبایل رو روی تخت رها کردم. پتو رو تا نزدیکی چونه‌م بالا کشیدم و خیره به سیاهی مقابلم، گوش به صدای قلبم دادم که داشت توی مغزم فریاد می‌زد!‌ یاد احساسات زیبای سوگند و فرهود افتادم، یاد جمله‌هایی که سوزان برای عشق و عاشقی می‌بافت! یاد نگاه زلال باراد و یاد شوق و هیجان فربد! چرا حس می‌کردم صدای قلبم، بیانگر تمامی این حس‌هاست؟ چرا وابستگی عجیبی رو به هیربد حس می‌کردم؟ تمام ملاقات‌های اخیرمون، ختم شده‌بود به تجربه‌ی لحظات خاص و شیرینی که برای من کمیاب بود! خنده‌هایي از جنس صداقت، نگاهی از جنس لطافت و رابطه‌ای از جنس رفاقت! رفاقتی که ذره‌ذره شكل گرفته‌بود و حالا در من، داشت تبدیل به حس متفاوتی می‌شد! وقتی یاد لحظه‌ای می‌افتادم که امشب، بین دست‌هاش اسیر شدم و هوش و حواس و ترسم، با شنیدن اسمم از زبونش، پرید، مطمئنم يك نشونه‌ست، که دیگه هیچ‌چیز برای من عادی نیست! من دلبسته‌ی هیربد بزرگمهر شده‌بودم! کسی که امشب خودش رو تبدیل به یک پناهگاه امن کرد تا از شر آد‌م‌های شرور اطرافم در امان باشم. دیگه نمی‌تونستم به خودم دروغ بگم! من خواه‌ناخواه، در پی نگاه عسلی‌رنگ و دلنوازش بودم.
***
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین