جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Fati-Ai با نام [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 24,236 بازدید, 457 پاسخ و 55 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
867
15,129
مدال‌ها
4
(برديا)

امروزمون، به جلسات پياپي گذشت! طوري كه ساعت سه و نيم ظهر، به شركت رسيديم. قبل از اينكه فربد بخواد به سمت راهروي اتاقش بره، دستم رو به دستش رسوندم و وادارش كردم بايسته. با تعجب به سمتم برگشت و من با نگاهم منتظر دور شدن هيراد و بقيه‌ي همكارها موندم.
- چيه؟
از رفتنشون كه مطمئن شدم، به فربد نگاه كردم و ابرو بالا انداختم. عضلات صورتش منقبض شده‌بود و سعي داشت جدي به نظر برسه. چشم‌هام رو باريك كردم و چپ‌چپ نگاهش كردم.
- خب؟ بفرمايين بگين چه خبر؟! از صبح دو دقيقه تو رو تنها نديدم.
ابرو بالا انداخت و طلبكارانه در جوابم گفت:
- نكه توي خونه همو نمي‌بينيم!
سري به طرفين تكون دادم و ناليدم:
- خونه‌مون كه اوضاع عادي نداره... حالا به جاي اين حرفا و خودتو به اون راه زدن، بگو ببينم با صحرا در چه حالي؟!
در لحظه انقباض صورتش باز شد و گونه‌هاش بالا اومد. لبش رو اسير دندون‌هاش كرد و با شيطنت، شونه بالا انداخت. تك‌خنده‌اي كردم و نگاهي به سر تا پاش انداختم؛ امان از اين تغيير چهره‌ي لحظه‌اي فربد!
- خب! مي‌بينم كه به لطف كتكايي كه خوردي داري فاز عاشقانه برمي‌داري!
ابروهاش در هم گره خورد و با حرص گفت:
- من كتك نخوردم! رعايت سن كم پسره رو كردم، دستش خورد به دماغم!
چشمكي به روش زدم و مشتم رو حواله‌ي بازوش كردم كه صداي آخش بلند شد. ناخواسته خنديدم.
- آره! دست بهت مي‌زنيم جيغت درمياد از بس كه سياه و كبودت كرده، بعد ميگه كتك نخوردم.
غش‌غش خنديدم. فربد قدمي جلو اومد و با جسارت گوشم رو با دستش پيچوند.
- برديا نبينم بري به كسي بگيا!
آرنجم رو به دستش كوبيدم تا گوشم رو رها كنه. نگاه چپي بهش انداختم و درحالي كه كاپشنم رو از تنم بيرون مي‌آوردم، در جوابش گفتم:
- اون همه قصه‌سرايي كردم تا رسوا نشي! به همشون دروغ گفتم تا نفهمن، تازه خط و نشون مي‌كشي؟!
خنديد و يك قدم عقب رفت. اگه توي خونه بوديم، اين كار فربد ختم به كشتي گرفتن مي‌شد! دست‌هاش رو تخت سينه‌ش گذاشت.
- قربونت برم داداش، عشق مني!
آرنجم رو خم كردم و كاپشنم رو روي ساعد دستم انداختم. بهش زل زدم كه دستش رو پشت گردنش كشيد و با خنده ادامه داد:
- از دست نگاه تو و باراد و دل‌آرا! نميشه ازش فرار كرد اين‌قدر كه نافذه!
- پس درست حسابي بگو ببينم چه خبر؟
ديدن لبخند دندون‌نما و حال خوبي كه توي تك‌تك اجزاي صورتش و حتي رفتارش كاملاً مشهود بود، نشون از اين مي‌داد كه ظاهراً صحرا، خيلي راحت تونسته خودش رو توي دل فربد ما جا كنه و اين براي من خيلي خوشحال‌كننده بود.
- نمي‌دونم برديا! فعلاً كه با هم چت مي‌كنيم، اما واقعاً برام دوست‌داشتنيه و دلم مي‌خواد بيشتر بشناسمش و باهاش حرف بزنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
867
15,129
مدال‌ها
4
جدا از شيطنت‌هاي كوچيك هميشگي، فربد هيچ‌وقت دل به كسي نمي‌داد و حالا اين اتفاق نادر رقم خورده‌بود! چي از اين بهتر؟ من مطمئنم كه اين علاقه، روحيه خوبي بهش مي‌بخشه! چند دقيقه‌اي با سؤال و جواب‌هام، مجبورش كردم بخشي از احساساتش رو بيرون بريزه چون توي خونه زياد فرصت صحبت نداشتيم. در نهايت، به سمت اتاق‌هامون رفتيم تا كارهاي عقب‌مونده‌ي امروز رو سروسامون بديم. با سري پايين افتاده، به منشي سلام كردم. از گوشه‌ي چشم ديدم كه از جا بلند شد.
- سلام آقاي مهندس، خسته نباشين.
سر تكون دادم و در اتاقم رو باز كردم.
- امروز يه تماس از مهندس شكور داشتيم، ايشون از طرح پيشنهادي شما خوششون اومده و درخواست جلسه داشتن.
كاپشنم رو پشت صندليم قراردادم و همچنان گوش به حرف‌هاي ليا آزاد سپردم.
- چون مي‌دونستم امروز كارتون طول مي‌كشه و فردا هم خيلي كار دارين، جلسه رو براي روز دوشنبه، ساعت ده گذاشتم، از نظر شما كه مشكلي نداره؟
بدنم رو روي صندلي فيكس كردم و بهش تكيه زدم.
- نه، عاليه، فقط اينكه... .
همزمان با بالا گرفتن سرم، چشمم كه بهش افتاد، ادامه‌ي حرفم از سرم پريد! بيشتر از اينكه دنبال ادامه‌ي جمله‌م باشم، همه‌ي توجه مغزم، به سمت سيستم بيناييم كشيده شده‌بود و خيره به ليا آزاد بودم. جلوي موهاش كوتاه شده‌بود و به صورت چتري از زير مقنعه بيرون اومده‌بود و بخشي از صورتش رو قاب گرفته‌بود. خط ابروهاش زير موهاي خرمايي‌رنگش پنهون شده‌بود و چشم‌هاي كشيده‌‌ش بيشتر از قبل خودنمايي مي‌كرد؛ خوشگل‌تر شده‌بود!
- فقط اينكه چي؟!
با شنيدن صداش، به خودم اومدم. دستم رو مشت كردم و به خودم لعنت فرستادم! لحظه‌اي نگاهم رو دور اتاق چرخوندم و بعد دوباره به چشم‌هاي درشت‌شده‌ش خيره شدم و گفتم:
- فقط اينكه... فقط اينكه بهشون گفتين حتماً رأس ساعت اينجا باشن و دير نكنن؟
واي كه دلم مي‌خواست اين مانيتور رو توي سر و صورت خودم خورد كنم! اين چه جمله‌ي مزخرفي بود كه براي توجيه فراموشيم استفاده كردم؟! بيشتر از قبل متعجب شد و به كاغذ توي دستش نگاهي انداخت و در جوابم گفت:
- بايد مي‌گفتم؟ حس كردم درست نباشه اين حرفو بزنم و قطعاً زمان براي مهندس شكور هم مهمه و سر وقت ميان... اينطور نيست؟!
كاملاً درسته و همينطور بود. دستم رو به چونه‌م كشيدم و ترجيح دادم زبون به دهن بگيرم و ديگه حرفي نزنم. فقط حرفش با تكون ريز سرم، تأييد كردم. نگاهم رو به مانيتور دوختم و بي‌دليل با موس توي دستم بازي كردم و گوش به ماجراهاي ناتموم امروز از زبون ليا آزاد، سپردم.
- چقدر دير اومدين!
با شنيدن جمله‌‌ي آخرش، ناخواسته نگاهم صورتش رو دنبال كرد و باز هم بدون فكر، زبونم توي دهنم چرخيد و شروع به صحبت كردم:
- آره، خيلي خسته شدم اما خداروشكر همه‌ي برنامه‌هامون به خوبي پيش رفت و خيالم راحت شد.
- شما هميشه همه‌ي كاراتون خوب پيش ميره و اتفاق جديدي نيست.
كوتاهي موهاش روي اخلاقش تأثير گذاشته‌بود؟ از كي حالا اين‌قدر با كمالات و تأثيرگذار صحبت مي‌كرد؟ خواستم چشم از نگاهي كه رنگ مهربوني به خودش گرفته‌بود، بردارم كه با جمله‌ي بعدش، دوباره توجهم جلب شد.
- ناهار خوردين؟!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
867
15,129
مدال‌ها
4
- نه!
زير لب، جواب سؤالی که با نگرانی پرسیده شده‌بود رو در یک کلمه، دادم و بدون اینکه پلک بزنم، نگاهم میخ به دختری شد که از این فاصله، با قد و قامت ریزه‌ش، فقط یک وجب از طول نگاهم رو به خودش اختصاص داده‌بود؛ كاغذهاي توي دست راستش رو به دست چپش انتقال داد و درحالي كه موبايلش رو از داخل جيب مانتوی ساده‌ی سرمه‌ای رنگش، بيرون مي‌آورد، گفت:
- باشه، الان براتون غذا سفارش ميدم.
سفارش غذا؟ شاید به خاطر گرسنگی، رنگ و روم پریده‌بود که لیا آزاد رو نگران کرده‌بود. دستم رو لبه‌ي ميز گذاشتم و صندليم رو جلو كشيدم، نيم‌نگاهي به ساعت انداختم و گفتم:
- فكر نمي‌كنم الان جايي غذا داشته باشه، تا دو، سه ساعت ديگه ميرم خونه و غذا مي‌خورم، لازم نيست سفارش بدي.
چشم از صفحه‌ی موبایلش برداشت و با تعجب در جوابم گفت:
- الان ساعت چهاره، تا شب که خيلي مونده!
گوشه‌ی لب‌هام بالا رفت و ازش پرسيدم:
- خودت غذا خوردي؟
سرش رو تكون داد و با هیجان خنديد.
- آره! براي اولين بار با خودم از خونه غذا آوردم، اين‌قدر هم زياد آوردم كه كلي اضافه موند.
رفته‌رفته تن صداش پايين اومد و من ابروهام رو بالا دادم. مثل اینکه نگاهم، گوياي جمله‌ی پر رنگ شده‌ی توي ذهنم بود كه انگشتش رو جلو آورد و به چپ و راست تكونش داد.
- بنده هيچ تخصص و هيچ ادعايي در حوزه‌‌‌ي آشپزي ندارم!
کنجکاو و البته با چاشنی شیطنت، در جوابش گفتم:
- ولي من بدم نمياد امتحانش كنم!
دست‌هاش رو پشتش نگه داشت، قری به گردنش داد و جدیت رو به لحن صحبتش اضافه کرد:
- بايد قول بدين که مسخره‌م نكنين!
خنديدم؛ خنده‌دار به نظر می رسید! دستم رو بین موهام فرو بردم. با صحبت درباره‌ی غذا، کم‌کم پیغام‌های گرسنگی، داشت به مغزم می‌رسید، طوری که بی‌‌‌طاقت گفتم:
- همین که مسموم نشم کافیه!
برعکس همیشه که در جواب این مدل حرف‌هام، از پشت پلک‌های باریک شده‌ش، حرص و کینه‌ی درونش رو نثارم می‌کرد، این‌بار خندید و با تردید گفت:
- الان میرم گرم می‌کنم و میارم... یادتون باشه قول دادینا!
یک تای ابروم رو بالا فرستادم.
- ممنون میشم و اینکه... سعی خودمو می‌کنم!
همراه با من خندید، از اتاق بیرون رفت و خیلی زود با یک ظرف غذای مستطیلی فلزی برگشت. روی مبل‌های وسط اتاق، مقابل هم نشستیم. تأکید کرد که این قسمت از غذا دست نخورده‌ست و خیالم راحت باشه. نگاهم رو به عدس پلو‌ی مقابلم دوختم و قاشق رو بین غذایی که بخار و حرارتش، نشون می‌داد به خوبی توسط مایکروفر گرم شده، چرخوندم.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
867
15,129
مدال‌ها
4
- ظاهرش که خوبه، حداقل برای یک تازه‌کار!
گوشه‌ی لبش رو به دندون گرفت. انگشت‌هاش رو در هم گره زد و روی زانوهای به هم چسبیده‌ش گذاشت. نگاهش رو توی صورتم چرخوند و با اضطراب کمی که توی رفتارش نشسته‌بود، در جوابم گفت:
- اوهوم... من اهل آشپزی نیستم و همین عدس پلو رو با کمک مامانم و از طریق ویدئوکال درست کردم.
قاشق رو‌ مقابل صورتم گرفتم و عطر دارچین رو دنبال کردم. تحت تأثیر کلمه‌ی «مامانم» زیر لب، در جوابش گفتم:
- اگه با دستور مادر پخته شده پس حتماً عالیه!
قاشق پر از عدس پلو رو به دهنم رسوندم. پلک‌هاش تا جایی که ممکن بود، از هم فاصله گرفت و مشتاقانه نگاهش رو به من دوخت. آروم‌آروم لقمه رو جویدم تا ذره‌ذره مزه‌ش رو حس کنم. فوق‌العاده نبود، خصوصاً با مزه‌ی غالب دارچین! کمی هم بی‌نمک بود، اما واقعیت این بود که بد هم نبود!
اخم ریزی روي پيشونيم نشست. در جواب نگاه منتظری که می‌دیدم، صدای قورت دادن آب دهنش که مي‌شنیدم و ضربان قلب بالایی که نمی‌دیدم و نمی‌‌شنیدم و صرفاً احساسش می‌کردم، با اطمينان گفتم:
- خوبه که، فقط یکم بی‌نمکه! ولی به عنوان تجربه‌ی اول واقعاً خيلي خوبه.
سریع دستش رو توی جیبش کرد و نمکدون کوچک شیشه‌ای رو مقابلم گذاشت. ناخودآگاه خندیدم که خودش هم به خنده افتاد.
- گذاشته بودم دم دست! بفرمایین.
با خنده روی غذا نمک پاشیدم و سینی رو روی پام گذاشتم تا ظرف بهم نزدیک‌تر باشه و راحت‌تر بتونم غذا بخورم. مشکل نمک حل شد و با طعم دارچین هم صلح کردم تا در كنار بقيه مزه‌ها، زياد خودش رو به رخ نكشه. دستم رو جلوی دهنم نگه داشتم و پرسیدم:
- مطمئنی خودت غذا خوردی؟
به آرومی پلك‌هاش رو بسته و باز کرد. بعد از اينكه چند دقيقه‌اي غذا خوردن من رو تماشا كرد، با كمي مكث و ترديد، لب‌هايي كه به هم دوخته‌ شده‌بود، باز شد و پرسيد:
- غذای خونگی می‌خورین؟ یعنی فرصت می‌کنین درست کنین؟ چون خواهرتون هم شاغل بودن.
ظاهراً زیاد از جزئیات زندگی ما خبر نداشت. برخلاف بقیه‌ی کارمندها که با کلی پرس‌وجو، ریز و درشت زندگی ما رو در می‌آوردند، مثل اینکه لیا آزاد اين راه رو نرفته‌بود.
- فکر می‌کنی خانواده‌ی من فقط شامل فربد و دل‌آرا میشه؟
سرش رو به نشونه‌ی مثبت تکون داد که موهای روی پیشونیش هم تکون خورد. شبیه دختربچه‌ها شده‌بود؛ نمكي و بامزه!
- من با دخترعموها و پسرعموهام و خواهر و برادر خودم زندگی می‌کنم و فربد هم پسرعمومه... البته همه مثل خواهر و برادریم.
فرهود و سوگند رو توی ذهنم فاکتور گرفتم و خنده‌م رو پشت لب‌هام پنهون كردم؛ جوری همه‌چیز در هم گره خورده‌بود که شفاف‌سازیش واقعاً مشکل بود! امیدوارم لیا زیاد وارد جزئیات نشه؛ هرچند که چشم‌هاي درشت شده‌ش و دهن نيمه‌بازش، نشون از حيرت‌زدگي زيادش بود. راستي گفتم ليا! اسمش خاص و زيبا نبود؟ با شنيدن صداي تك‌سرفه‌‌ش، به خودم اومدم و دست از افكاري كه به بيراهه رفته‌بود، برداشتم!
- و اینکه در کنار مادربزرگ و پدربزرگمون هستیم! پس اگه خواهرام فرصت آشپزی نداشته باشن، عزیزجون هوای شکممونو داره.
چشمک ریزی به روش زدم و بلافاصله بعد از قورت دادن غذا، قاشق ديگه‌اي پر كردم و به سمت دهنم بردم؛ اشتهام، حسابی باز شده‌بود.
- آهان! پس خداروشکر.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
867
15,129
مدال‌ها
4
چشم‌هام رو باریک کردم.
- خودت چرا غذای خونگی درست نمي‌كني؟
چینی به بینیش داد و خندید.
- مامانم لوسم کرده! تا وقتی بود که دست به سیاه و سفید نمی‌زدم، از وقتی هم که رفت یا بابا شب غذا درست می‌کنه یا از بیرون می‌گیریم... راستش زیاد حوصله‌ی این کارا رو ندارم، اما مامان كه دید ديشب حال ندارم، ازم خواست خودمو با آشپزی سرگرم کنم.
نگاهم رو از روی صورت لیا، به غذایی که نصفش، تندتند، خورده شده‌بود دوختم. جمله‌اي كه از بعد ديدنش، توي ذهنم نشسته‌بود و مدام تا نوك زبونم مي‌اومد و برمي‌گشت رو زمزمه‌كنان گفتم:
- تغییر استایل هم بهت اومده! اگه این هم برای بهتر شدن روحیه‌ت بوده که عالیه.
و راستش بعد از گفتن این جمله، دلم می‌خواست با همين غذايي كه دستپخت ليا بود، خفه بشم تا دیگه نتونم حرف بزنم! مگه بايد هر چيزي كه به ذهنم ميرسه رو به زبون بيارم؟! صدای نفس عمیقی که کشید رو شنیدم، روی مبل جابه‌جا شد و با خنده گفت:
- بله، این هم توصیه‌ي مامان بود!
ترجيح دادم به جاي حال بيروني، توجهم رو روي حال درونيش متمركز كنم. به ياد حرف‌هاي چند روز قبلمون و دل‌نگراني‌هاي دخترك سرسخت مقابلم، پرسيدم:
- حالت بهتره؟
دست راستش رو به بازوی چپش گرفت. جوري كه انگارخودش رو بغل گرفته‌بود. خیره به قندون روی میز، در جوابم گفت:
- نه! همچنان در پی کارای بابام هستم... ولی دارم سعی می کنم زیاد دچار فروپاشی روانی نشم.
و غمگین خندید.
- با این کارات موافق نیستم... نمی دونم راه درست چی می‌تونه باشه چون توی موقعیت تو نبودم، اما روش تو رو هم دوست ندارم.
و با جدیت نگاهش کردم. چیزی در جوابم نگفت و چشم از قندون چوبي هم برنداشت. سینی رو روی میز گذاشتم و کمرم رو به جلو خم کردم. بالاخره توجه نگاهش، به سمتم جلب شد. لبخندم رو به روش پاشیدم.
- مرسی! شاید بهترین عدس‌پلویی که خوردم نبود اما واقعاً بهم چسبید!
گرما ميون چشم‌هاي غمگينش نشست و با لحني كه حدس مي‌زدم، مثل من صادقانه بود، گفت:
- جداً؟ خوشحالم، نوش جانتون.
با دستمال‌كاغذي كه توي جيب شلوارم بود، دور لبم رو تميز كردم. يك تاي ابروم رو بالا انداختم و در جوابش گفتم:
- استعدادشو داری، کافیه بیشتر پای گاز وایسی!
با تخسي سر بالا انداخت.
- نمی‌خوام!
ناخواسته، جفتمون به خنده افتاديم. بايد زمان غذا خوردن و استراحت رو به اتمام مي‌رسونديم و به كارهاي عقب‌مونده‌مون رسيدگي مي‌كرديم. از اينكه نگاهم، مدام پي چشم‌هاي تخسش، لبخندهاي نمكيش و موهاي بامزه‌‌ش مي‌چرخيد، راضي نبودم اما، خوشحال بودم كه ليا آزاد، نسبت به چند روز قبل، روبه‌راه‌تر شده‌بود.
***
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
867
15,129
مدال‌ها
4
(دل‌آرا)

نگاهم رو از روي خطوطي كه با فونت نستعليق، روي كارت مقوايي طلايي‌رنگ، نوشته شده‌بود، بالا آوردم و از پشت شيشه‌ي ماشين كه بارون يك ساعت گذشته، روش لك انداخته‌بود، به عمارت مقابلم كه انتهاي اين باغ نسبتاً بزرگ قرار داشت، چشم دوختم.
- تولد شراره‌ خانم!
كارت رو داخل كيف دستي و ظريف مشكي‌رنگم انداختم و قفل طلايي‌رنگش رو بستم. گردنم رو بالا كشيدم و صورتم رو به كمك آينه‌ي وسط ماشين چك كردم.
- و تو اينجا چيكار مي‌كني دل‌آرا خانم؟!
سعي كردم گرهي كه كل امروز بين ابروهام جا خوش كرده‌بود رو باز كنم. انگشت اشاره‌م رو ماساژوار بين ابروهام و روي سطح پيشونيم كشيدم.
- حالا كه دلتو راضي كردي و به خاطر احترامي كه بهت گذاشت و دعوتت كرد، چشمتو به روي كاراي زشتش بستي و اومدي تولدش! پس به جاي نشستن توي ماشين، برو توي خونه‌شون كه هر چه زودتر هم برگردي!
پالتوي خز مشكي‌رنگم رو به خودم فشردم. نيم‌نگاهي به فضاي داخلي ماشين باراد انداختم و بالأخره پياده شدم. واقعاً از دست كارهاي عجيب شراره داشتم ديوونه مي‌شدم؛ تمام اين مدت يك ساعت و نيم رو كه توي مسير اومدن به اينجا بودم، با خودم حرف زدم و غرغر كردم! با وجود پاشنه‌هاي پانزده‌سانتي كفش طلايي‌رنگم، راه رفتن روي مسيري كه پر از سنگ‌ريزه بود، سخت بود. اما سعي كردم آروم‌آروم قدم بردارم و با نفس‌هاي آهسته و عميق، آرامش رو به وجودم برگردونم. از مسير سنگي كه دو طرف اون با درخت‌هاي خشك زمستوني پر شده‌بود، گذشتم و به ساختمون بزرگي رسيدم. صداي سرسام‌آور موزيك، از اين فاصله، به خوبي به گوش مي‌رسيد. از دو پله‌ي مقابلم، آهسته، بالا رفتم و به صحرا، بابت اينكه امشب پرواز بود و نتونست توي اين مراسم همراهيم كنه، لعنت فرستادم! دستي به موهاي ريخته شده‌ي روي شونه‌م كشيدم و در نيمه باز رو به آرومي به عقب هل دادم. يك عمارت با چيدمان رنگ‌هاي طلايي و كلي جمعيت ايستاده و نشسته، كه فقط رنگ مشكي لباس‌هاشون به چشمم مي‌اومد. به خواست شراره‌خانم بايد تم طلايي_مشكي رو براي امشب رعايت مي‌كرديم! لبم رو از داخل به دندون گرفتم و چشم چرخوندم تا شراره رو پيدا كنم. زياد سخت نبود، درست در جايگاهي كه براي خودش درست كرده‌بود، ايستاده‌بود و مشغول عكاسي بود. شناختن آشنا يا همكاري، ميون اين همه غريبه، يكم مشكل بود، پس تصميم گرفتم سريع خودم رو به شراره برسونم و هديه‌ش رو تحويل بدم تا هرچه زودتر يك گوشه‌اي خلوت رو براي نشستن پيدا كنم. قدم‌قدم جلو رفتم. لباس كوتاهي كه با پولك‌هاي طلايي و سفيد پر شده‌بود، به تن داشت. موهاش در بالاترين جاي ممكن شينيون شده‌بود و ريسه‌ي طلايي‌رنگي هم روي موهاي بلوندش قرار داشت. مقابلش هم كيك چند طبقه‌ي بزرگي به رنگ سفيد و طلايي بود. به علاوه‌ي استندهاي بزرگ طلايي و بادكنك‌هايي كه سمت راست و چپش، ديزاين شده‌بودند. واي! ديگه توان ديدن صحنه‌ي مقابلم رو نداشتم، اين حجم از رنگ طلايي چشمم رو كور كرد!
- سلام شراره‌ جان!
با شنيدن صداي من، به سمتم برگشت. چشم‌هاش درشت شدند و درحالي كه نگاهش رو اطراف مي‌چرخوند، به سمتم اومد.
- سلام دل‌آرا جان، خيلي خوش اومدي عزيزم.
خودش رو بهم چسبوند و چپ و راست صورتم رو بوسه زد. البته خداروشكر هوا رو بوسيد و خيال من رو راحت كرد از بابت اينكه ردپايي از رژلب قرمزش روي صورتم نباشه! ناچاراً لبخند زدم و جعبه‌ي مكعب‌مستطيلي و كوچك دور دستم رو به سمتش گرفتم.
- ممنون شراره‌ جان، تولدت مبارك.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
867
15,129
مدال‌ها
4
دستش رو جلوي دهنش گرفت و با هيجان ازم تشكر كرد. حس مي‌كنم تغيير جديدي روي صورتش ايجاد كرده؛ مثلاً ابروهاش به طرز اغراق‌آميزي به سمت بالا ليفت شده‌بود و لب‌هاش هم متورم‌تر به نظر مي‌رسيد!
- خيلي زحمت كشيدي عزيزم، مرسي.
خيلي هم زحمت نكشيده‌بودم! يك دستبند خيلي پهن، به رنگ طلايي بود كه روش با نگين‌هاي نقره‌‌اي به صورت مورب، ديزاين شده‌بود. وارد اولين مغازه شدم و اولين دستبند شلوغ و چشمگيري كه ديدم رو خريدم؛ سليقه‌ي من نبود اما استايل شراره بود!
- برو بشين عزيزم و از خودت پذيرايي كن.
دستش رو روي كمرم گذاشت و به آرومي بدنم رو هل داد. نگاهم رو دور سالن مربعي‌شكل و جمعيت زياد داخلش، انداختم. صد نفر بودند؟ شايد هم هشتاد نفر! هر چقدر كه بودند، به چشم من زياد مي‌اومدند! خصوصاً اينكه غريبه بودند و آشنايي رو نمي‌ديدم. روي اولين صندلي كه در گوشه‌‌ي خونه و كنار گلدان بزرگي از گياه باباآدم قرار داشت، نشستم. پالتوم رو از تنم بيرون آوردم و روي پشتي صندلي گذاشتم. امشب يك كت و شلوار مشكي ساده پوشيده‌بودم. به خاطر بلندي بيش از حد شلوارش و گشاد شدن پاچه‌هاش از زانو به بعد، مجبور به پوشيدن كفشي با پاشنه‌ي بلندتر از حد معمول شده‌بودم. موهاي فرم رو به سادگي دورم رها كرده‌بودم و يك هدبند از جنس ساتن طلايي‌ دور موهام و بالاي سرم بسته بودم. دو لاخ از موهام رو جلوي صورتم رها كرده‌بودم و ساده‌ترين ميكاپ، با رنگ‌هاي كم‌رنگ رو براي امشب انتخاب كرده‌بودم. سوزان معتقد بود اگه رژ لب قرمز بزنم قطعاً امشب دل يكي رو مي‌برم؛ همين جمله‌ش من رو ترسوند و باعث شد برخلاف ميل و اصرارهاي سوزان، خيلي ساده آرايش كنم. به خاطر يقه‌اي كه تا گردنم بسته‌بود، احساس گرما مي‌كردم. تأثيري نداشت اما كيفم رو جلوي صورتم تكون دادم. حالا بايد چيكار مي‌كردم؟! از بدو ورود پشيمون شده‌بودم و منتظر راهي براي فرار بودم.
- سلام، بفرمايين.
از گوشه‌‌ي چشم، حضور كسي رو در سمت چپم حس كردم. كيفم رو روي پام گذاشتم و گردنم رو به چپ چرخوندم.
- حتماً گرمتونه؟ اينجا گوشه‌‌ي سالنه و قدرت سيستم سرمايشي به اين قسمت نميرسه، پيشنهاد مي‌كنم جاتون رو عوض كنين... البته براي خنك شدن، قبلش اين آبميوه رو نوش جان كنين.
با تعجب، نگاهم ميخ به صورت پسر مقابلم شده‌بود. با صداي محكم و رسا، صحبت مي‌كرد و نگاه آبي‌رنگش رو بدون اينكه روي صورتم نگه‌داره، اطراف مي‌چرخوند. نگاه آبي! عجب چشم‌هايي داشت! به قدري نافذ و چشم‌گير بود كه جاي ديگه‌اي رو نمي‌تونستم نگاه كنم؛ تا زماني كه ليوان شيشه‌اي كه محتويات داخلش، رنگ نارنجي بهش بخشيده‌بود رو به سمتم گرفت. ناخواسته دستم رو بالا بردم و ليوان رو ازش گرفتم. لبخند ژكوندي به روم زد و با «ببخشيد» كوتاهي، روي صندلي كنارم نشست. نفس عميقي كشيدم و ناراحت از رفتار از دست در رفته‌ي خودم، جرعه‌اي از آبميوه‌ي خنك پرتقالي رو خوردم. حواست كجا پرت شد دختر؟! خجالت داره والا!
- از همكاران شراره‌ جان هستين؟ چون تا به حال بين دوستانمون نديده‌بودمتون.
ليوان رو از لب‌هام فاصله دادم و بدون اينكه ديگه چشم به صورتش، خصوصاً چشم‌هاي گيراش، بندازم، به روبه‌رو خيره شدم.
- بله من از همكاران پروازشون هستم.
- و احتمالاً از همكاران جديد، چون تابه‌حال بين همكاران شراره، همچين خانم با وقار و زيبايي رو نديده‌بودم.
چه عجيب صحبت مي‌كرد! چقدر لفظ قلم! نيم‌نگاهي بهش انداختم و لبخند كم‌رنگي روي لب‌هام نشوندم. حالا در جواب اين جملات تحسين كننده، جز «ممنون، لطف دارين!» چي مي‌تونستم بگم؟! دوباره سرم رو با ليوان آبميوه‌اي كه به لطف اين پسر جنتلمن به دستم رسيده‌بود، گرم كردم كه با شنيدن جمله‌‌ش، جا خوردم.
- من شروين هستم، برادر شراره.
آب پرتقال جست تو گلوم و به سرفه افتادم!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
867
15,129
مدال‌ها
4
- اي واي چي‌شد؟! حالتون خوبه؟
سرفه‌‌هاي من امان نمي‌دادند تا زماني كه با كف دستش، چند ضربه‌ي نه خيلي آروم، بين دو كتفم زد و بالأخره تونستم نفس بكشم. من هم‌صحبت برادر شراره شده‌بودم؟! نوك انگشت كوچكم رو با احتياط به گوشه‌ي اشكي چشمم كشيدم. كمي به سمتش متمايل شدم و گفتم:
- عذر مي‌خوام، بي‌هوا پريد توي گلوم!
و سعي كردم با تك‌سرفه‌اي، گرفتگي صدام رو باز كنم. با تموم شدن جمله‌م و برگشتن به حالت نرمال، نگراني از صورتش پر كشيد و باز نگاه اقيانوسيش رو به نگاهم دوخت.
- خداروشكر، داشتم نگرانتون مي‌شدم.
- به خير گذشت.
دوباره نگاهم رو ازش گرفتم و به جمعيتي كه وسط سالن با ريتم شاد و پر هيجان موزيك، پاي‌كوبي مي‌كردند، چشم دوختم. آخه برادر شراره؟!
- من افتخار آشنايي با كي رو دارم؟
طوري محترمانه صحبت مي‌كرد كه روم نمي‌شد بهش بتوپم يا بد صحبت كنم، در واقع چيزي هم نگفت كه بخوام عصباني بشم. حتماً برادر ناتني شراره بود؛ وگرنه اين همه تفاوت بين يك خواهر و برادر، با عقل جور در مي‌اومد؟
- من دل‌آرا هستم، دل‌آرا جاويد... حدوداً پنج ماه هست كه وارد اين كار شدم و همكار شراره‌خانم هستم.
حالا چرا بيوگرافي كامل تحويل آقاشروين چشم ‌آبي دادم؟ چرا هل شدم؟ اصلاً من امشب چمه؟! پشت دستم رو به پيشونيم كشيدم. حسابي عرق‌زده شده‌بودم. واي! انگار واقعاً بايد جاي بهتري مي‌نشستم.
- به‌به، چه اسم زيبايي! كاملاً برازنده شماست، دل‌آرايي از سر و روي شما مي‌باره.
و خنده‌ي آرومي كرد. مجدداً نيم‌نگاهي بهش انداختم؛ حتي از لحاظ ظاهري هم شبيه هم نبودند!
- بهتون نمياد سني هم داشته باشين!
اين يعني چند سالمه؟ زياد فكر نكردم و گفتم:
- من 23 سالمه.
پا روي پا انداخت و دستي به سمت راست سرش، جايي كه موهاش به عقب مرتب شده‌بودند، كشيد. از اونجايي كه هميشه، جز سليطه‌بازي، رفتار ديگه‌اي از شراره نديده‌بودم، متانت برادرش واقعاً به چشمم اومده‌بود و همچنان توي ذهنم در حال مقايسه بودم!
- خيلي هم عالي، جوان و زيبا!
مجدد تشكر كردم. صداي موزيك ملايم، جايگزين موزيك شاد شد و دي‌جي، زوج‌هاي مراسم رو به محل رقص دعوت كرد. شروين مقابلم ايستاد. كمي كمرش رو خم كرد و دستش رو مقابلم گرفت.
- افتخار يك رقص دو نفره رو به من ميدي دل‌آرا جان؟
اصلاً و ابداً! در اين حد كنترل از دستم خارج نشده‌بود. بدنه‌ي سخت كيف رو با دست‌هام فشردم. و مقابلش ايستادم. با اين كفش، هم‌قد شروين بودم؟ اما يا خطاي ديد بود يا واقعاً كمي بلندتر شده‌بودم! همزمان با ايستادن من، كمرش رو صاف كرد و لبخند دندون‌نمايي روي صورتش نشست. دستي به موهاي بلند روي شونه‌م كشيدم و گفتم:
- ببخشيد اما زياد رقص بلد نيستم، من تا سرويس ميرم و برمي‌گردم.
به برادر جنتلمن و جذاب شراره كه بعد از گفتن «خواهش مي‌كنم، راحت باش» از مقابلم كنار رفته‌بود، لبخند جمع و جوري زدم. نور سالن كم و كمتر شد و من آهسته به سمت سرويس بهداشتي كه داخل راهرويي در انتهاي سالن بود، رفتم. همين كه خواستم قدم به داخل راهرو بذارم، بازوم به عقب كشيده شد و جيغ كوتاهم، ميون صداي سرسام‌آور سالن، گم شد.
 
بالا پایین