- Dec
- 867
- 15,150
- مدالها
- 4
(برديا)
امروزمون، به جلسات پياپي گذشت! طوري كه ساعت سه و نيم ظهر، به شركت رسيديم. قبل از اينكه فربد بخواد به سمت راهروي اتاقش بره، دستم رو به دستش رسوندم و وادارش كردم بايسته. با تعجب به سمتم برگشت و من با نگاهم منتظر دور شدن هيراد و بقيهي همكارها موندم.
- چيه؟
از رفتنشون كه مطمئن شدم، به فربد نگاه كردم و ابرو بالا انداختم. عضلات صورتش منقبض شدهبود و سعي داشت جدي به نظر برسه. چشمهام رو باريك كردم و چپچپ نگاهش كردم.
- خب؟ بفرمايين بگين چه خبر؟! از صبح دو دقيقه تو رو تنها نديدم.
ابرو بالا انداخت و طلبكارانه در جوابم گفت:
- نكه توي خونه همو نميبينيم!
سري به طرفين تكون دادم و ناليدم:
- خونهمون كه اوضاع عادي نداره... حالا به جاي اين حرفا و خودتو به اون راه زدن، بگو ببينم با صحرا در چه حالي؟!
در لحظه انقباض صورتش باز شد و گونههاش بالا اومد. لبش رو اسير دندونهاش كرد و با شيطنت، شونه بالا انداخت. تكخندهاي كردم و نگاهي به سر تا پاش انداختم؛ امان از اين تغيير چهرهي لحظهاي فربد!
- خب! ميبينم كه به لطف كتكايي كه خوردي داري فاز عاشقانه برميداري!
ابروهاش در هم گره خورد و با حرص گفت:
- من كتك نخوردم! رعايت سن كم پسره رو كردم، دستش خورد به دماغم!
چشمكي به روش زدم و مشتم رو حوالهي بازوش كردم كه صداي آخش بلند شد. ناخواسته خنديدم.
- آره! دست بهت ميزنيم جيغت درمياد از بس كه سياه و كبودت كرده، بعد ميگه كتك نخوردم.
غشغش خنديدم. فربد قدمي جلو اومد و با جسارت گوشم رو با دستش پيچوند.
- برديا نبينم بري به كسي بگيا!
آرنجم رو به دستش كوبيدم تا گوشم رو رها كنه. نگاه چپي بهش انداختم و درحالي كه كاپشنم رو از تنم بيرون ميآوردم، در جوابش گفتم:
- اون همه قصهسرايي كردم تا رسوا نشي! به همشون دروغ گفتم تا نفهمن، تازه خط و نشون ميكشي؟!
خنديد و يك قدم عقب رفت. اگه توي خونه بوديم، اين كار فربد ختم به كشتي گرفتن ميشد! دستهاش رو تخت سينهش گذاشت.
- قربونت برم داداش، عشق مني!
آرنجم رو خم كردم و كاپشنم رو روي ساعد دستم انداختم. بهش زل زدم كه دستش رو پشت گردنش كشيد و با خنده ادامه داد:
- از دست نگاه تو و باراد و دلآرا! نميشه ازش فرار كرد اينقدر كه نافذه!
- پس درست حسابي بگو ببينم چه خبر؟
ديدن لبخند دندوننما و حال خوبي كه توي تكتك اجزاي صورتش و حتي رفتارش كاملاً مشهود بود، نشون از اين ميداد كه ظاهراً صحرا، خيلي راحت تونسته خودش رو توي دل فربد ما جا كنه و اين براي من خيلي خوشحالكننده بود.
- نميدونم برديا! فعلاً كه با هم چت ميكنيم، اما واقعاً برام دوستداشتنيه و دلم ميخواد بيشتر بشناسمش و باهاش حرف بزنم.
امروزمون، به جلسات پياپي گذشت! طوري كه ساعت سه و نيم ظهر، به شركت رسيديم. قبل از اينكه فربد بخواد به سمت راهروي اتاقش بره، دستم رو به دستش رسوندم و وادارش كردم بايسته. با تعجب به سمتم برگشت و من با نگاهم منتظر دور شدن هيراد و بقيهي همكارها موندم.
- چيه؟
از رفتنشون كه مطمئن شدم، به فربد نگاه كردم و ابرو بالا انداختم. عضلات صورتش منقبض شدهبود و سعي داشت جدي به نظر برسه. چشمهام رو باريك كردم و چپچپ نگاهش كردم.
- خب؟ بفرمايين بگين چه خبر؟! از صبح دو دقيقه تو رو تنها نديدم.
ابرو بالا انداخت و طلبكارانه در جوابم گفت:
- نكه توي خونه همو نميبينيم!
سري به طرفين تكون دادم و ناليدم:
- خونهمون كه اوضاع عادي نداره... حالا به جاي اين حرفا و خودتو به اون راه زدن، بگو ببينم با صحرا در چه حالي؟!
در لحظه انقباض صورتش باز شد و گونههاش بالا اومد. لبش رو اسير دندونهاش كرد و با شيطنت، شونه بالا انداخت. تكخندهاي كردم و نگاهي به سر تا پاش انداختم؛ امان از اين تغيير چهرهي لحظهاي فربد!
- خب! ميبينم كه به لطف كتكايي كه خوردي داري فاز عاشقانه برميداري!
ابروهاش در هم گره خورد و با حرص گفت:
- من كتك نخوردم! رعايت سن كم پسره رو كردم، دستش خورد به دماغم!
چشمكي به روش زدم و مشتم رو حوالهي بازوش كردم كه صداي آخش بلند شد. ناخواسته خنديدم.
- آره! دست بهت ميزنيم جيغت درمياد از بس كه سياه و كبودت كرده، بعد ميگه كتك نخوردم.
غشغش خنديدم. فربد قدمي جلو اومد و با جسارت گوشم رو با دستش پيچوند.
- برديا نبينم بري به كسي بگيا!
آرنجم رو به دستش كوبيدم تا گوشم رو رها كنه. نگاه چپي بهش انداختم و درحالي كه كاپشنم رو از تنم بيرون ميآوردم، در جوابش گفتم:
- اون همه قصهسرايي كردم تا رسوا نشي! به همشون دروغ گفتم تا نفهمن، تازه خط و نشون ميكشي؟!
خنديد و يك قدم عقب رفت. اگه توي خونه بوديم، اين كار فربد ختم به كشتي گرفتن ميشد! دستهاش رو تخت سينهش گذاشت.
- قربونت برم داداش، عشق مني!
آرنجم رو خم كردم و كاپشنم رو روي ساعد دستم انداختم. بهش زل زدم كه دستش رو پشت گردنش كشيد و با خنده ادامه داد:
- از دست نگاه تو و باراد و دلآرا! نميشه ازش فرار كرد اينقدر كه نافذه!
- پس درست حسابي بگو ببينم چه خبر؟
ديدن لبخند دندوننما و حال خوبي كه توي تكتك اجزاي صورتش و حتي رفتارش كاملاً مشهود بود، نشون از اين ميداد كه ظاهراً صحرا، خيلي راحت تونسته خودش رو توي دل فربد ما جا كنه و اين براي من خيلي خوشحالكننده بود.
- نميدونم برديا! فعلاً كه با هم چت ميكنيم، اما واقعاً برام دوستداشتنيه و دلم ميخواد بيشتر بشناسمش و باهاش حرف بزنم.
آخرین ویرایش: